-
[ بدون عنوان ]
23 مرداد 1401 20:36
یک بار همین چند روز پیش توی راه مهد بودیم که پنگوئن گفت : توی Kindergarten gibt es Sprudel Wasser und normales Wasser ! منم در این موارد که کاری از دستم برنمیاد فقط شروع میکنم همین جمله رو به فارسی میگم که دیگه به کل فراموش نکنه . اینه که گفتم آها تو مهد کودک تون هم آب گازدار هست هم ساده ؟ حالا تو کدومو میخوری ؟ اونم...
-
[ بدون عنوان ]
19 مرداد 1401 09:35
یک لیست دارم از آدمهایی که دنیا رو برام زیباتر کردند . آدمهایی که به هر دلیلی باعث شدند حتی لحظه ای حس خوبی داشته باشم و با خودم فکر کنم دنیا چقدر جای قشنگیه . آدمهایی که بناهایی رو ساختند که بودن توشون حس خوبی بهم داده یا آهنگ هایی رو ساختن یا فیلم هایی رو یا حتی حرف های ساده ای زدند که باعث شده حتی یک لحظه مشکلات...
-
[ بدون عنوان ]
11 مرداد 1401 20:57
با اون لحنی که ابی میگه : همین امشب فقط ، امشب فقط هم بغض من باش .. دقیقا بخاطر اون خواهش و احساسی که تو صداشه وقتی “ همین امشب” و میگه قادرم باهاش جهنمم برم ! به مناسبت همین عشق و علاقه ی ابدی و ازلی ام به ابی ، اندازه ی پول یک Urlaub ( سفر تفریحی ) دادیم که بریم کنسرت گوگوش ! وقتی به خانواده خبر دادم خواهرزاده ام...
-
[ بدون عنوان ]
7 مرداد 1401 10:20
توی مکالمات درونیم با خودم فکر کردم انرژی هیچی رو ندارم دیگه . حتی یک مکالمه ی معمولی . درنتیجه میتونیم جدا از هم زندگی کنیم . قیافه اش اومد توی ذهنم و جواب احتمالی صددرصدش ! که سرشو تکون میده و میگه ازت می ترسم وقتی همیشه آخرین گزینه اولین گزینه اته ! خستگی ام از همه چی توی زندگی اینقدر هست که توضیح نمیدم که خوب یا...
-
[ بدون عنوان ]
28 تیر 1401 10:22
روزهای اول یک هیجان ناشی از جدید بودن همه چیز رو داشتم اما یک ناراحتی و شوک عمیق هم داشتم . یک حس تنهایی مداوم باهام بود . انگار که یهو دورم خالی شده بود . چیز سنگین و تلخی بود . هیچ کس هم نبود که بتونم براش توضیح بدم چون متاسفانه به نظر همه من به چیزی که سالها میخواستم رسیده بودم و خوشحال و خجسته و خارج نشین بی درد...
-
[ بدون عنوان ]
26 تیر 1401 16:52
یک لباس دارم هفت سال پیش همسرم برای تولدم خرید . یک طوری من این لباس و نان استاپ توی هر مراسمی پوشیدم که وقتی جایی دعوت میشدیم خواهرم میگفت بیا تورو خدا از لباسای من هرکدوم و میخوای بپوش فقط همون پیرهن سفیده رو نپوش ! ولی من کار خودمو میکردم . بعد که این لباس رو تا جایی که جا داشت اونجا پوشیدم برداشتم آوردمش اینجا و...
-
[ بدون عنوان ]
21 تیر 1401 14:21
اون روز کریستف را که دیدم شروع کرد از زمین و زمان حرف زدن الا گندی که زده بودم . هی چیزهای مسخره تعریف کرد و خندید و از این و اون گفت تا اینکه ماگالی آمد . اونم راست اومد سمت من و خندید و گفت می بینم که سرت هنوز سرجاشه . گفتم آره سرجاشه و دوتایی خندیدیم . کریستف با نگاهی که پر از علامت تعجب بود گفت چی شده ؟ ماگالی گفت...
-
[ بدون عنوان ]
15 تیر 1401 00:06
ساعت یک و دو دقیقه ی بامداد ، اینجا دویچلند است و به قول نامجوی خاکِ بر سر (!) : حافظه خود کلانتر جان است بر سرت بشکند هوار شود مثل زندان ژان وال ژان است … چون که به قول اویِ خاکِ بر سر : عشق همیشه در مراجعه است …
-
[ بدون عنوان ]
12 تیر 1401 11:25
صبح طبق معمول زودتر از بقیه بیدار شدم . کرکره ها رو بالا کشیدم و آفتاب رو دیدم که تا نصف حیاط اومده . با اینکه امسال اصلا شبیه پارسال نبود و از اول بهار آفتاب بی دریغ تابیده اما هنوزم هرروز برای داشتن اش خوشحالم و دلم میخواست یک جوری میتونستم ذخیره اش کنم برای چندین ماه دیگه . درحال درست کردن قهوه بودم که یک حس دلتنگی...
-
28 یونی ، از دنیای سگ ها
7 تیر 1401 17:13
من و که دیگه عالم و آدم میدونن از هر جک و جونوری که متحرکه ( غیر از آدمیزاد ) می ترسم . اصلا هم دلم نمیخواد بترسم و تلقینی و ازین حرفا نیست . به جز تمامی خزنده ها و سوسک ها و پرنده ها بقیه رو دوست دارم ! و دلم نمیخواد ازشون بترسم ولی خب ارادی نیست . روز اول که رفتم سرکار درحال نشون دادن محل کار بودن که یکی از اتاقش...
-
25 یونی ، برشی از زندگی
4 تیر 1401 21:12
منتظر یه فرصت ام که یک چایی دم کنم و بعد یادم بیاد نه قند داریم و نه آبنبات و نه نبات و بعد خودکار رو بردارم و روی کاغذهای یادداشت خرید بنویسم نبات با چند تا علامت تعجب . بعدش احتمالا باید این دفعه بنویسم “لطفا این نباتو از یک جایی پیدا کن . چایی تلخ خوردن نداره !” و آماده باشم که دفعه ی بعد که اومدم آشپزخونه ببینم...
-
[ بدون عنوان ]
28 خرداد 1401 19:50
یک جوری میخوام از شر این خط موبایل راحت شم انگار که هرلحظه داره گازم میگیره ! اینترنتش درست جواب نمیده اونم توی زمانی که بیشتر از همیشه به اینترنت نیاز دارم . یک خط اعتباری درب و داغونه که باید خیلی زودتر عوضش میکردم و نمیدونم چرا نکردم . حالا موضوع اینه که وقتی میخوای بری یک خط درست با قرارداد بخری اینقدر آپشن...
-
[ بدون عنوان ]
23 خرداد 1401 09:24
ازونجایی که آلمانی ها برای هرچیزی از قبل برنامه ریزی میکنند و حداقل تا یک هفته ی بعد برنامه هاشون فیکسه و برای هرموضوعی از آرایشگاه رفتن تا عوض کردن روغن ماشین ! و حتی قرار با دوستات و همکارات باید از قبل هماهنگ کنی و نوبت بگیری ، برای کاری که براش برنامه ریزی نکردن یک کلمه دارن . مثلا وقتی طرف صبح از خواب بیدار میشه...
-
[ بدون عنوان ]
18 خرداد 1401 21:45
از وقتی برگشتیم زمین و زمان رو گشتم و دستبدم رو پیدا نکردم . دستبدی که ز یک ماه قبل از تولدم بهم داد . وسط خیابون . کنار داروخونه ی جهان کودک . با مهره های کبود . خود سلیقه ام بود . با خودم همه جا برده بودمش و از وقتی برگشتیم گم شده بود . یک دور به همه اطلاع دادم که لطفا خونه هاتون رو بگردید و یک جوری پیداش کنید . همه...
-
[ بدون عنوان ]
15 خرداد 1401 19:27
امروز برای سومین بار یکی بهم گفت شما فرانسوی هستین ؟ ها ها ها نتیجه ی دو سه سال فرانسه خوندن که چیزی نشد . به جز اینکه اینقد روی لهجه ام تاثیر گذاشته که وقتی بعد از شونصد سال آلمانی خوندن ! آلمانی حرف میزنم باز ملت فکر میکنن لهجه ام شبیه فرانسوی هاست . قسمت قشنگ ماجرا هم اینه که وقتی میگم نه فرانسوی نیستم میپرسن کجایی...
-
[ بدون عنوان ]
9 خرداد 1401 17:28
Good things happen when you smile or when you're nake d اینو با یک رنگ قرمز نوشتن وسط یک قاب سفید و زدن به راهروی محل کارمون ! هفته ی دیگه قراره بریم سفر . باز من میگم سفر آدم فکر میکنه مثلا قراره بشینیم تو هواپیما بریم یک کشور دیگه یا یک قاره ی دیگه ولی نخیر . قراره بشینیم تو ماشین مون دو ساعت و نیم رانندگی کنیم و...
-
[ بدون عنوان ]
4 خرداد 1401 10:03
صبح با صدای تند بارون بیدار شدم . شب قبل هم بارون تندی اومد . روز ایده آل از نظر من این شکلیه که تمام روز آفتابی باشه نه اونقد گرم که عرق کنی و تا ساعت نه و نیم شب هوا روشن باشه . بعد دم دمای عصر بارون بباره . به نظرم بهشت هم نمیتونه آپشن دیگه ای به این وضع اضافه کنه . خیلی وقته که هوا اینطوریه و به همین خاطر فراموش...
-
[ بدون عنوان ]
30 اردیبهشت 1401 20:29
این کتاب “ یک روز مانده به عید پاک” رو خوندم . فضا سازی این زویا پیرزاد یه جوریه که دلت میخواد دوباره و دوباره بپری توی داستاناش و همونجا بمونی و بیرونم نیای . یعنی اینطوری که من دلم میخواد دوباره و چندباره هم کتاباشو بخونم . مثلا فکر میکنم من رکورد خوندن کتاب “ چراغ ها را من خاموش میکنم” رو زدم ! سوال اول : احساس...
-
[ بدون عنوان ]
29 اردیبهشت 1401 20:11
یک جاهایی بود توی کارتن تام و جری که این موش پدرسوخته همش می رفت حال گربه هه رو میگرفت بعد مثلا از بالا یک تیکه آهن میفتاد رو گربه هه و اون بنده خدا هم نقش زمین میشد و وجودش دو بعدی میشد عین موکت . چند ثانیه بعد هم بلند میشد و به شکل عادیش بر میگشت و حجم پیدا میکرد و دوباره دنبال موشه میکرد ! من الان همون گربه در همون...
-
[ بدون عنوان ]
27 اردیبهشت 1401 09:34
ازونجایی که ما ته یوتیوب رو درآوردیم اومدم اطلاع بدم که ما تا ته ته اش رفتیم و به یک برنامه ای رسیدیم به نام گرینگو شو و یا یک همچین چیزی . توصیکم اکیدا که برید برنامه هاشو ببنید . حقیقتا فوق العاده خنده داره درحدی که من دیروز توی یک حالی بودم که محال بود بخندم ولی بعد از دیدن برنامه های این از شدت خنده اشک میریختم ....
-
[ بدون عنوان ]
24 اردیبهشت 1401 07:59
یک روزی بود که یک سری کار مسخره ی اداری داشتیم . بعد نمیدونم چرا با ما شبیه کسایی که قراره بمیرن برخورد میکردن این شکلی که سر صبح یهو دوتاخواهرزاده هام و برادرزاده ام حاضر شدن و گفتن ما هم میایم . درحالیکه شب قبل و همه ی شبهای ممکن قبلش رو هم جمع شده بودند بغل ما که همه پیش هم بخوابیم ! یعنی الان که فکر میکنم اوضاع...
-
۹ می
19 اردیبهشت 1401 21:16
اون وقت من فکر میکردم خراب کردن همه ی پل های پشت سر و شروع کردن یک زندگی در یک سرزمین دیگه و از صفر ساختن خیلی سخته و وقتی همه ی اینا اوکی بشه کار کردن تو یک کشور دیگه نباید اونقدرام سخت باشه اما زندگی همیشه یک برگ تازه برات رو میکنه . انصافا کار کردن با یک فرهنگ دیگه و یک زبان دیگه سخته . خیلی سخته … . بعد امشب که...
-
۱۸ اپریل
29 فروردین 1401 19:42
من که درست و درمون نفهمیدم این اُسترن دقیقا چه روزیه و ربط بازگشت مسیح به تخم مرغ های رنگی و خرگوش چیه ولی دارم از تعطیلاتش استفاده میکنم و به همین خاطر از مسیح بابت رستاخیزش ممنونم . هرروز احساس آدمی رو دارم که پای معابد مصر کار میکرده و سنگ ها رو روی کول می برده بالا درحالیکه فقط سرم توی کامپیوتره و به مغزم فشار...
-
10 اپریل
21 فروردین 1401 17:19
ساعت دو ظهر بود که افقی شدم و یک صدای خفه ای ازم دراومد که گفتم “من دارم میخوابم.” خوابهای روزم حتی اگه چند ساعت هم باشه هیچ وقت عمیق نیست و همیشه متوجه همه ی صداهای اطراف هستم . مثل صدای پنگوئن که گفت : بستنی میخوام . صدای همسرم که بهش گفت : هیسسس آروم صحبت کن مامان خوابه . صدای آرومِ پنگوئن که گفت : بستنی میخوام …...
-
6 اپریل
17 فروردین 1401 05:40
الان که دارم اینا رو می نویسم کله تر از کله ی صبحه و زندگی هم سخته . البته من اگه یه زندگی نرمالی تو یک کشور درستی داشتم الان گواهینامه داشتم و ماشین هم داشتم و تازه بگذریم از اینکه توی شغلم هم موقعیت خیلی بالاتری داشتم . خدا میدونه ناشکری نمیکنم فقط دارم تفهیم موقعیت میکنم !وقتی به این فکر میکنم که الان باید برم تازه...
-
۱ اپریل
12 فروردین 1401 20:26
بعد از هشت ساعت کاری که همش دورهمی و صرف صبحونه و صحبت از این طرف و اون طرف و یک سری آشنایی با محیط کاری و اینها بود ولی بنده قشنگ خسته شدم توی ماشین همسرم میگه : بزن همون آهنگه که میگه بیا بغلم کن دیگه !!! بعله از دستاوردهای سفرمون آشنا شدن با این آهنگ های پر مضمون و سنگین بود بس که توی مهمونی و عروسی و ماشین و این...
-
۲۹ مارس
9 فروردین 1401 12:09
بنا به دلایلی که در حوصله ی توضیحم نیست درست دم پرواز همسرم نتونست بیاد . در فاصله ی ده دقیقه تا بسته شدن گیت تصمیم گرفتیم که من و پنگوئن و شصت کیلو بار بیایم و اون بمونه و دو سه روز بعد بیاد . در واقع این تصمیم رو من گرفتم و همسرم تا دقیقه ی آخر میگفت یا همه با هم میریم یا همه میمونیم ولی من میدونستم که نرفتن ما اونم...
-
۲۷ مارس
7 فروردین 1401 19:27
حقیقتا سفری که استقبالش با اشک و گریه باشه و بدرقه اش هم از بیست و چهار ساعت قبل با اشک و گریه و زاری باشه یک جوری خلقم رو تنگ کرد و ازم انرژی گرفت که بعید میدونم به این زودیا بخوام دوباره تجربه اش کنم . یعنی یک طوری از سر شب نفسم بالا نمیومد بس که تقی به توقی میخورد همه میزدن زیر گریه و یکی دو نفر به علت سنگینی جو...
-
۳ فرودین
3 فروردین 1401 20:02
تو همه ی این شب هایی که با یک دست لباس این طرف و اون طرف بودم و اعصابم خورد و خمیر بود لحظات خوب و خوشی هم داشتم . مثلا یک شب خونه ی یکی از دوستام بودیم که یک پسر بچه ی چهارساله دارن که ازون تیپ بیش فعالاس و درمجموع اون چند ساعت حتی یک دقیقه هم نشد که ببینم آروم نشسته . در همین دویدن های بی هدف و بی انتهاش یک بار...
-
۱ فروردین
1 فروردین 1401 20:52
هر ذره از دلم رو با حوصله زدی بند این چینیِ شکسته از تو گرفته پیوند به لحاظ روحی یک چینی شکسته ام که هر ذره ام افتاده یک گوشه و خریدار حس اونی ام که همین دو خط شعر و گفته و ایضا نیازمند یکی که با حوصله این چینی شکسته رو بند بزنه . که بعید میدونم بند زدنی هم باشه … .