25 یونی ، برشی از زندگی

منتظر یه فرصت ام که یک چایی دم کنم و بعد یادم بیاد نه قند داریم و نه آبنبات و نه نبات و بعد خودکار رو بردارم و روی کاغذهای یادداشت خرید بنویسم نبات با چند تا علامت تعجب . بعدش احتمالا باید این دفعه بنویسم “لطفا این نباتو از یک جایی پیدا کن . چایی تلخ خوردن نداره !” و آماده باشم که دفعه ی بعد که اومدم آشپزخونه ببینم همسرم برام نوشته : “قند زیاد برات خوب نیست :)” و اینو میگه نه چون واقعا معتقد باشه قند زیاد خوب نیست ، نه ! فقط چون خودش نبات نمیخوره ! و منم که اصلا فرصت ندارم بیرون برم درنتیجه باید فکر دیگه ای بکنم و بعد با لیوان چایی ام و یک تیکه کیک لم بدم یک جایی . همینطوری الکی و بی هدف . اما فرصتش نیست .

 یک جایی بود همین چند وقت پیش که متوجه شدم هرچی دارم جلوتر میرم کمتر و کمتر وقت فراغت دارم . از صبح تا شب درگیر ایمیل فرستادن ام و یادمه خیلی قدیما یک جاهایی درباره ی متدهای برنامه ریزی و این چیزها میخوندم که گفته بود مثلا صبح که از خواب پامیشید سریع نرید سراغ ایمیل هاتون و با خودم فکر میکردم اصلا چرا آدم باید سر صبح بره سراغ ایمیل‌هاش ؟! و اصلا مگه تو ایمیل های آدم چه خبره ؟ حالا میفهمم چرا . چون همه ی زندگی انگار اونجاست . ایمیل های شخصی یک طرف ، کاری یک طرف ، مهد پنگوئن یک طرف ، صورت حساب چی و چی یک طرف ، خریدهای آنلاین یک طرف و یک عالمه چیز دیگه . بعد وقتی کار و ایمیل ها و غذا پختن و شنیدن حرف های پنگوئن و بازی کردن باهاش و امور مربوط به خونه و اینها تموم میشه تازه میگم بسم الله الرحمن الرحیم و می شینم پای سوالات گواهینامه ! که اونجا خودش یک منبر جدیدیه که روحیه ی جدیدی هم می طلبه .

 اینه که فکر میکنم چرا هرچی جلوتر میرم شلوغ تر و شلوغ تر میشم ؟! ولی راستش اصلا شکایتی ندارم که وقت هیچ حرکت اضافه ای ندارم . درسته که دیروز از خواب با سردرد بدی بیدار شدم که اصلا دلیلش رو نمیدونم و سر کار فوق العاده شلوغ و پر داستان بود طوری که با خوردن دو تا لیوان قهوه ی سیاه هنوز هم سردرد داشتم و احساس میکردم این فشاری که بابت فهمیدن زبان به مغزم میاره صدبرابر یک کار بدنیه و بعد برگشتم خونه و پنگوئن کلی بهونه گرفت و میگفت بیا بشین کنار من و باهام بازی کن و ذره ای هم حاضر نبود از خواسته اش کوتاه بیاد و همسرم مدام با تلفن و توی جلسه و این طرف و اون طرف صحبت میکرد و خونه نامرتب بود و همه چیز به نظرم در معرض انفجار بود ، اینقدر که یک لحظه خودم رو دیدم که نشستم توی اتاق و دارم گریه میکنم ! خیلی احمقانه بود اما درحالیکه گُرگُر اشک می ریختم نمیدونم چرا هیچ غمی نداشتم ! یک حالتی بود که فقط خستگی و عصبانیت توش بود و نه هیچ غم و ناراحتی ای . بعدش با سرعت عجیبی خودم‌ رو جمع و جور کردم و به ادامه ی زندگی پرداختم درحالیکه حتی یک لحظه هم فکر نکردم کاش یکی از این اعصاب خوردی ها نبود ! یعنی خیلی جالبه که اعصاب خوردی های زندگی هم برات خوشایند باشه یا لااقل ناخوشایند نباشه و من باورم نمیشه که میشه زندگی اینطوری هم باشه . تو این مسیری که میرم میدونم آینده رو به تنگ تر شدن و تنگ تر شدن میره و راستش خیلی راضی ام از بودن توی این تنگناها .



بی ربط نوشت : چند روز پیش داشتم فکر میکردم یه اسمی برای همسرم پیدا کنم که اینقد نگم همسرم همسرم . بعد رفتم بهش گفتم تو مثلا بخوای برای خودت یه اسمی بذاری که کسی نفهمه چی میذاری ؟ بعد یکم فکر کرد و گفت : خودمو نمیدونم ولی اسم تورو میذاشتم لیمو !!! 

نظرات 6 + ارسال نظر
در بازوان 8 تیر 1401 ساعت 11:16

نه خسته عزیزم
چشمام اکلیلی شد از خوندن حرف همسرت که میدونه تو خانم لیمویی

قربون شما
یعنی اینقد من تابلو لیمو ام

زری.. 5 تیر 1401 ساعت 11:49 http://maneveshteh.blog.ir

فکر میکنم غصه نداری چون به مسیری که توش هستی اطمینان داری، خستگی را میشه تحمل کرد اما بلاتکلیفی و بی اطمینانی وقتی با خستگی همراه بشه خیلی بد میشه.
خدا قوت لیمویی جان!
چقدرررر جالب که شوهرت گفته اسم تو را میذاشتم لیمو :))

زری جان آره دقیقا همینه که میگی چقد خوب فهمیدی و بعد دقیقا همین دو تا مقوله ی بلاتکلیفی و بی اطمینانی برای منم واقعا عذاب آوره
قربونت عزیزم . توام خسته نباشی ماشالا تو که آفرین داری
اره جالب بود

شادی 5 تیر 1401 ساعت 05:56 http://setarehshadi.blogsky.com/

متاسفانه زندگی همه‌مون همینطور شده چون می‌خوایم خونمون دسته گل باشه، مادری مون درجه یک ،غذای خوب بدیم به خانواده، سر کار هم بهترین باشیم و بعد انفجاره که داغونمون می کنه باید خواسته‌هامون رو در حد توانایی‌همون پایین بیاریم که صدالبته خیلی سخته و تمرین می‌خواد

من خیلی سعی میکنم اصلا اینطوری نباشم و خودمو زیاد اذیت نکنم ولی بعضی وقتا همون معمولیش هم نمیرسم تازه وقتی به همه چی برسم خودم برای خودم هیچی وقت ندارم
ولی خب خوبه خداروشکر

نسیم 5 تیر 1401 ساعت 05:46

لیمویی چقد درست گفتی روز به روز شلوغ و شلوغ تر میشیم
منم دیشب بعد این که همه ی کارام و کردم , یعنی ساعت 4 از کار رسیدم خونه , بعد تمیزی و مرتب کردن خونه به مشقای زبان پسرم و تمرین پیانوش رسیدم , شام درست کردم , شام همسر و پسرم و دادم , وقتی اون دوتا داشتن سر حل یه مساله ریاضی سر و کله میزدن
اومدم توی اتاق و های های گریه کردم , با صدای خفه البته که اونا نفهمن ولی گریه م مثل تو غصه نداشت نمیدونم چی داشت شاید خسته گی فقط
خلاصه که هممون از این روزا و شبا داریم لیمو طلایی

آره نسیم جان میدونی یه وقتایی از خستگی آدم کلافه میشه چون زندگی همیشه همینطوری بوده و خواهد بود .
نسیم جان خیلی خوشحالم که مال توام غصه نداشت آخه من قبلنا گریه ام میگرفت واقعا غصه داشتم .. یعنی واقعا ناراحت بودم و ناراضی ولی الان خداروشکر فقط خسته ام گاهی

لیمو 5 تیر 1401 ساعت 05:12 https://lemonn.blogsky.com/

عزیزم چشمام از حرف همسرت قلبی شد اصلا. چقدر خوبه که انقدر هم رو بشناسین
منم وقتی خسته ام میزنم زیر گریه. اونم به حالت خیلی غریبانه ای.

فدات بشم
لیمو جان من اگه میتونستم همین یک خصلت و توی خودم عوض میکردم آخه خیلی یه جوریه تو این سن بشینی گریه کنی

سلام
واقعا خسته نباشید

سلام
سلامت باشید
شمام خسته نباشید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد