صبح طبق معمول زودتر از بقیه بیدار شدم . کرکره ها رو بالا کشیدم و آفتاب رو دیدم که تا نصف حیاط اومده . با اینکه امسال اصلا شبیه پارسال نبود و از اول بهار آفتاب بی دریغ تابیده اما هنوزم هرروز برای داشتن اش خوشحالم و دلم میخواست یک جوری میتونستم ذخیره اش کنم برای چندین ماه دیگه . درحال درست کردن قهوه بودم که یک حس دلتنگی اومد و نشست توم . هیچ نفهیدم چی بود و از کجا اومد و اصلا برای کی بود . نشستم و یادم اومد یک هفته است که برای یک کاری باید ایسنتاگرامم رو فعال کنم و یک هفته است که فراموش میکنم ! با خودم فکر کردم شاید بعد از این همه وقت برم و ببیم اصلا اکانتم با تمام اطلاعات موجود توش نیست از بس که دی اکتیو بودم . مثل اکانت تلگرامم که یک بار اینقدر دی اکتیو بود و من فراموش کرده بودم اکتیوش کنم که همه اطلاعات توش پرید . ایسنتاگرام که باز شد یک حس قدیمی برگشت . یک حس آشفتگی از گرفتن این همه اطلاعات از آشنا و غریبه . اولین اطلاعات هم این بود که دختر دایی ام تولد یک سالگی بچه ی دومش رو گرفته بود . دوستم ماه های آخر بارداریش رو میگذرونه . اون یکی دوستم هنوز سیدنیه . اون یکی هنوز مونترال و اون یکی در همسایگیش همون نزدیک ها و گویا کانادا هم هوا خوبه . اون یکی هنوز نیوزلنده و مدرس برجسته ی دانشگاه شده . اون یکی هنوز در سفره و داره سفرنامه هاشو مینویسه . اون یکی برای بار دوم باردار شده و اون یکی تولد سه سالگی بچه اش رو گرفته . هرچی رفتم پایین به اطلاعات خاصی از کسی که میخواستم نرسیدم . مجبور شدم اسمش رو سرچ کنم و ببینم اون داره چیکار میکنه . دیدم همون کارهای همیشگیش . مینویسه و از این سری کارهای آکادمیک . نمیدونم چرا یهو این فکر اومد توی سرم که اگه بیفتم بمیرم هیج اتفاق خاصی نمیفته . مثل همین مدت که از کسی خبر نداشتم و کسی  هم از من خبر نداشت . خیلی غم انگیز بود اما نمیدونم چرا ناراحت نشدم ولی همچنان احساس دلتنگی داشتم . با اینکه از همه یک عکس دیدم و خیالم راحت شد که همه سر زندگیشون هستند و خوب مشغول و نبودن من هم به هیچ جای کسی نیست ! 

بعد دست به کار شدم که فسنجون بپزم . بخاطر پنگوین که این غذا رو دوست داره . دوست دارم وقتی بزرگ میشه فکر کنه روزای یکشنبه چقد خوب بود چون مامانم فسنجون درست میکرد . شایدم هیج وقت با خودش همچین فکری نکنه . نمیدونم چرا به نظرم مهم نیست بعدها با خودش چی فکر میکنه و فقط مهم اینه که امروز غذایی که دوست داره رو بخوره . بوی گردوها که سرخ شده بودند پیچید توی سرم . همچنان دلتنگ کسی بودم که نمیدونم کیه .. یا چیزی که نمیدونم چیه .. . 

دیروز رفتیم هایدلبرگ که ببینم فرقش با زمستون چیه . فرقش زیاد بود . تمام مسیری که ما توی زمستون رفتیم و فقط بخاطر کریسمس چراغونی بود حالا پر از صندلی های کافه و آدمها بود . بخاطر همینه که به نظر تابستون پر از زندگیه و به همین خاطره که دلم نمیخواد تابستون تموم بشه . اونجا هم یک حس دلتنگی داشتم . برای چی و برای کی نمیدونم . خوشحال بودم و همه چیز به نظرم فوق العاده بود اما دلم تنگ بود . نه برای خانواده و نه برای دوستام . دیروز دور و برم شلوغ بود و فرصت نداشتم بهش فکر کنم و راستش با خودم فکر کردم توهم زدم . آدمیزاد خیلی وقت ها با خودش توهم میزنه . 

حالا باید برم سالاد درست کنم و برنج رو بگذارم و بعدش چند تا چیز رو سفارش بدم و موهامو بعد از مدت ها رنگ کنم و به گوجه ها و فلفل ها و سبزی ها آب بدم و جواب ایمیل همکارم رو بدم که پرسیده میتونم فلان روز بیشتر بمونم ؟ و کمدم رو مرتب کنم و به مامانم زنگ بزنم و ازش بخوام لطف کنه و بره پاسپورتش رو تمدید کنه اگه احیانا دلش میخواد بیاد اینجا و بنده رو ببینه ! و پنگوین رو ببرم حموم و ناخنامو لاک بزنم و یک سری کار خورده ریز دیگه . فکر نمیکنم دیگه فرصت داشته باشم که فکر کنم چرا دلم برای چیزی که نمیدونم چیه تنگ شده .. .یا حداقل امیدوارم اینطوری بشه .. . 


پی اس : چقدر بی استعدادم که میتونم از مسخره ترین جزییات بنویسم اما نمیتونم یک عنوان بگذارم اون بالا !

 


نظرات 9 + ارسال نظر
در بازوان 18 تیر 1401 ساعت 21:57

واااای اتفاقا اون روز که داشتم کامنت رو مینوشتم دیدم دلم چقدر دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده . خیلیییی هاااااا
بذار کامنت بذارم اون بالا اصلا

خوشگلکم
اصلا من هلاک کامنتای اون بالای توام همه رو هم نگه داشتم

دربازوان 14 تیر 1401 ساعت 13:16

قربان دلت
این دلتنگی رو همه میشناسن به نظرم. جمعه ها بیشتر اینوراس، یکشنبه ها سمت شما ول میچرخه مثل اینکه، ببینه یقه کیو میتونه بگیره:))

من وقتی بچه بودم فکر می کردم فسنجون غذای آدم بزرگاس و نمیخوردم. ماکارونی خوار بودم فقط:) هنوزم البته غذای آدم بزرگاس و نمیخورم.

واااای الهام عالی بود جدا هم اون هفته یقه ی ما رو گرفته بود !
اخخخخ چقد دلم برای کامنتات تنگ شده بود
عزیزم این سوسول بازیا رو بذار کنار ‌و هرچی رسید به دستت بخور حتی کرفس
شاید باورت نشه ولی این بچه ی ما هم فقط ماکارونی میخوره و پیتزا ! بعد این فسنجون نمیدونم چیه این وسط که خوشش میاد !

رعنا 13 تیر 1401 ساعت 19:04

در مورد اینستا، من که از اول وارد بازیش نشدم و اصلا اکانت نساختم. میدونستم وقتمو می گیره و بهم استرس بیخود میده.
در باره اون بخش که بعد مردن ما چی میشه، اولا که به مرگ فکر نکن و از زندگی لذت ببر... بعدم اینکه من وقتی از ایران اومدم، تنها بودم و فکر می کردم من نباشم چی میشه. حتی فکر می گردم پروژه ای که توی محل کارم من مسئولشم بعد من چی میشه! یکی از دوستانم بهم گفت رعنا، هر روز مدیر عامل شرکت، وزیر، حتی رئیس جمهور عوض میشه و دنیا سر جاشه، حالا تو فکر می کنی اگه تو نباشی این شرکت از بین میره واقعا راست میگفت. اومدم و آب از آب تکون نخورد. دوستانم، خانواده، خودم هم عادت کردیم به دور بودن... درباره مرگ هم اولا بهش فکر نکن و از زندگی لذت ببر. بعدش هم اینکه واقعا هیچی نمیشه... بشه هم دیگه به ما مربوط نیست

آفرین به تو که اصلا نیومدی کلا
رعنا جون من اصلا فکر نمیکنم به اینکه بعدش چی میشه یعنی یه مدت فکر میکردم بعد دیدم خیلی بیهوده اس ولی میدونی این حس پوچی ای که بخاطر فکر کردن بهش میاد تو آدم خیلی بده همین حسی که تو چه باشی چه نباشی هیچ اتفاق خاصی تو دنیا نمیفته ولی خب اینطوریه دیگه

Sra 13 تیر 1401 ساعت 08:43


نسیم 13 تیر 1401 ساعت 05:57

منم خیلی وقته , چندین ساله که اینستام و تلگرامم دی اکتیو هست
و مطمئنم که همه چی به روال قبله و همه سر وقت دنیاهاشون مگر به قول دکتر حسن یه چند نفری که کلا دی اکتیو شدن....
منم به این فکر میکنم که بمیرم چی میشه خیلی وقتا
البته که مطمئنم هیچی نمیشه فقط الکی راجع بش فکر و خیال پردازی میکنم
بگذریم...بیخیال
خوشحالم که بهت خوش گذشته , از نابستون در مهد تمدن و تقریبا آزاد لذت ببر جیگر

نسیم من وقتی دی اکتیو هستم فکر میکنم یه چیزایی رو از دست دادم مثلا چند وقت پیش دوستم تو واتس اپ پیغام داد بعد حال و احوال گفتم چیکار میکنی گفت هیچی همش با روشا درگیرم ! بعد من فهمیدم این باردار شده و بچه اش یک ساله شده و من اصلا نفهمیدم بعد خودش گفت تو اینستا از وقتی باردار بودم اعلام کردم !
بمیریم هیچی نمیشه والا . به نظر من که جهان بینی فقط جهان بینی خیام :
می نوش چو ندانی از کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

فدات شم عزیزم . توام تابستون خوبی داشته باشی کنار خانواده و دوستات

لیمو 13 تیر 1401 ساعت 05:39 https://lemonn.blogsky.com

چه پنگوئن خوشمزه و خوش سلیقه ای دارین شما خانوم
اینستاگرام خیلی عجیبه. با اینکه سعی کردم توش بیشتر دنبال هنر و علاقمندی هام باشم اما باز هم بعضی پستها قابلیت له کردن اعصاب و روحیه رو داره. ناخودآگاه وقتی میبینی همه ازدواج کردن، بچه دار شدن، مهاجرت کردن و... یهو حس میکنی چقدر عقبی. حالا شاید خودت همون کارها یا بهترشو انجام داده باشی یا واقعا تو قله ی اهداف خودت باشی ها اما این حس کامل بهت القا میشه

آره والا نیم وجب بچه خیلی خوب میدونی چی دوست داره و چی میخواد . بعد من تا یه سنی نمیدونستم غذای موردعلاقه ام چیه
ببین یعنی منم دقیییییقا همین حس و دارم . وقتی میام توش اصلا استرس میگیرم از اینکه همه اینقد از جزییات زندگیشون عکس میذارن و همه رو در جریان زندگیشون قرار میدن . همیشه هم آخرش به این نتیجه میرسم از همه ی دنیا عقبم
اخرشم برای همین دی اکتیو میکنم دو روز بعد :/

Sra 12 تیر 1401 ساعت 19:43

باز من طبق معمول اشتباه نوشتم اسمتو؟ فدات عزیزم.. لیمو از نظر من کلا دلتنگی جزو جداناپذیره زندگیه. دوستش ندارم زیاد
ممنونم عزیزم :

آره عزیزم فک کنم با یه وبلاگ دیگه اشتباه گرفتی
آره همینطوریه عزیزم ولی خب هست دیگه چیکارش میشه کرد

Sra 12 تیر 1401 ساعت 14:42

امیدوارم دلتنگیت بر طرف بشه ملی جان..
منم خیلی وقتها این احساس رو دارم.. انگار توی تاریخ گذرا محو میشم.. عجیبه.. شاید از مشخصات دهه ی جدید عمره..
مراقب خودت باش :-*

منظورت لیموئه دیگه ؟! ملی کیه وگرنه
فدات شم عزیزم دلتنگی ای که منشا و مقصدش مشخص نیست برطرف شدنش هم زیاد مهم نیست ..
شایدم مربوط به سن و ساله ولی هرچی هست کاریش نمیشه کرد
قربونت بشم توام مراقب خودت باش

سلام
متاسفانه زندگی همینه
شاید چند نفر از کسانی که میشناختین هم دیگه توی اینستاگرام نبودن و شما اصلا متوجه نشدین
پس تا وقتی که زنده ایم باید از زندگی مون استفاده کنیم

سلام
بله همینطوره منم حتما از خیلیا خبر ندارم و متوجه نبودنشون نشدم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد