توی مکالمات درونیم با خودم فکر کردم انرژی هیچی رو ندارم دیگه . حتی یک مکالمه ی معمولی . درنتیجه میتونیم جدا از هم زندگی کنیم . قیافه اش اومد توی ذهنم و جواب احتمالی صددرصدش ! که سرشو تکون میده و میگه ازت می ترسم وقتی همیشه آخرین گزینه اولین گزینه اته ! خستگی ام از همه چی توی زندگی اینقدر هست که توضیح نمیدم که خوب یا بد دیگه انرژی ای برای درست کردن هیچی و مطلقا هیچی توی زندگی ندارم و همین هایی که الان برای خودم دارم و داشتم کافیه . به نظرم اینا برای زندگی دو تا آدم هم کافیه . یا سه تا یا حتی چهار تا . همین که اینا فقط تو ذهن من میگذره و من حوصله ندارم دربارشون حرف بزنم هم نشون میده که چقدر همه چیز برام کافیه . 

گلوم درد میکنه و فکر میکنم شاید کرونا گرفتم . بعد فکر میکنم بد هم نیست اگه کرونا داشته باشم . بعد هفته ی دیگه تعطیل میشم . هفته ی اول آگوست که از یک ماه پیش آماده باش برای همه زدن و گفتن که چقدر کار داریم . به کریستف گفتم هفته اول آگوست دو سه روز مرخصی بهم بده . مهد پنگوین دو هفته تعطیله و واقعا به مشکل میخوریم . سعی کرد نشون بده که میفهمه شرایط رو با گفتن این جمله که 'دختر منم تعطیله و همسر منم سرکاره ولی هفته ی دیگه شرایط یکم خاصه.'  بعد پریروز درومد و گفت باید درباره ی برنامه ی هفته ی بعد صحبت کنم . میدونستم میخواد بگه که نمیشه بهت تعطیلی بدیم و ازین حرفا ولی نمیدونستم میخواد بگه کل هفته رو بیا . خنده ام گرفت ولی ناراحت نشدم . میدونستم اگه یک درصد میتونست کار دیگه ای می کرد و این شرایط برای همه است . بعد گفت راستی برنامه ی این هفته رو هم مجبور شدیم یکم تغییر بدیم . حالا فردا رو که برام قابل درکه که نیای ولی شنبه و یکشنبه بیا ! با تعجب گفتم شنبه یکشنبه ؟! برنامه ی کاری رو باز کرد ولی حوصله ی توضیحات اضافه نداشتم اینه که گفتم اوکی .رفاقتی ازم خواسته بود منم رفاقتی قبول کردم . نمیدونم بده یا خوبه اگه کرونا داشته باشم ؟!

به قول اون بنده ی خدا این کمال گرایی شاید خیلی باکلاس به نظر بیاد ولی واقعا مرضه و مرض جدی ای هم هست . بعد همون روز میشاییلا اومد و پرسید کریستف برنامه ی هفته ی بعد رو بهت داده ؟ میخواستم ببینم اوکی ای ؟ میشاییلا به قول اینا بیگ باس! ه . به اونم گفتم آره . ازم کلی تشکر کرد. میتونستم یک کلمه بگم نه زیاد راضی نیستم چون خسته ام و مهد بچه ام دو هفته تعطیله و دو هفته توی خونه است و برای تولدش فقط یک روز وقت دارم که اونم به علت مریضی کمال گرایی یک برنامه ای ریختم که خودم رو سرویس عالم کردم چون میخواستم بهترین کاری که میتونم رو کرده باشم و الان اینقدر له ام که حتی تصور یک سلام کردن به آلمانی هم اشک مو در میاره . ولی اونجا فکر کردم میتونم و چیز زیاد مهمی نیست . 

دیروز بعد از مدتها اومدم خیلی به خودم برسم یک خط چشم مشکی کشیدم توی چشمم . دو دقیقه بعدش که چشمام تار شد یادم اومد که به این خط چشم حساسیت داشتم . تمام روز چشم هام خیس بودن انگار که یک لایه ی اشک توی چشمهام بود و بیرون نمیومد . یک جور مسخره ای بود مثل بغضی که توی گلوی آدم گیر میکنه . اینم اشکی بود که توی چشمم گیر کرده بود ! مجبور بودم برای همه توضیح بدم که به این خط چشم حساسیت دارم ولی وقتی خودمو توی ایینه ی دسشویی دیدم به نظرم زیاد دور از واقعیت نبودم .

گلوم درد میکنه و اصلا به درک همه چی ولی خسته ام . حتی همین گلو دردم بیشتر خسته ام میکنه . دستم چند روز پیش خورد به یکی از درهای اتاق های محل کار . این درهای احمقانه ی اتوماتیک که اینقدر سنگین ان که لهت میکنن . دستم کبود شد و درد میکنه . صبح حسابم رو باز کردم و دیدم یک مبلغ زیادی پول واریز شده برام . سر بحثی که چند روز با هم کردیم . عالم و آدم میدونن که پول و هرچیزی که مربوط به پوله به نظرم بی ارزش ترین چیز عالمه . اینقدر که هیچ وقت حتی بهش فکر هم نمیکنم چه برسه بشینم دربارش حرف بزنم . حتی یکی دو کلمه هم باهام حرف بزنه اینو میفهمه اون وقت چطور آدمی که این همه ساله داره باهام زندگی میکنه اینو نفهمیده ؟! یا همه ی دنیا دست به دست هم دادن که با قدرت منو له کنن ؟! 

اونایی که آخرین گزینه همیشه اولین گزینه شونه آدمای ترسناکی نیستن . اتفاقا آدمای خسته و هلاک و رنجور و آسیب دیده ان که انرژی ای برای این شرو ورای انگیزشی که بقیه میگن ندارن . 

نظرات 5 + ارسال نظر
در بازوان 12 مرداد 1401 ساعت 01:13

تولد پنگوئن قشنگم مبارک هی از اول مرداد یادم بود که تولدشه و چند ساله میشه و اینا ولی نمیشد بیام اینجا بگم

خودت هم میدونم که بهتری و بهتر تر هم میشه همه چیز
مراقب خودت باش

قربونت بشم عزیزم
هزار بار مرسی ازت

shirin 10 مرداد 1401 ساعت 17:21

هرکاری بکن ولی جدا نشو... بذار به حساب افسردگی و خستگی و ... وقتی آدم دستش شکسته به هرچی دست میزنه درد میگیره

شیرین جانم بعد از ده سال زندگی آدم واقعا بخواد هم به این راحتی جدا نمیشه بعدم حالا من یکم با خشونت میرم جلو و ولی همسر من اصلا توی این فاز و فضاهای جدایی و اینا نیست و من هرچقدرم جدی بگم هیچ وقت منو جدی نمیگیره
ولی دقیقا توی افسردگی و خستگی و این موارد آدم انتظار درک شدن از طرف مقابلش رو داره ..

نسیم 9 مرداد 1401 ساعت 05:44


امیدوارم بهتر شده باشی دختر خوب

فدای تو بشم

زری.. 8 مرداد 1401 ساعت 12:39

سلام، امیدوارم الان بهتر باشی لیمو جان.
من نمیدونم بحث شما سر چی بوده که فکرکرده با واریز مبلغ زیادی پول میتونه رضایتمندی تو را بدست بیاره، اما میخوام بهت یه چیزی را بگم؛ اینکه هنوز و الان فکر میکنه که با یه چیزی رضایت تو را کسب کنه معنی اش اینه که خوشبحال تو هست، ولو اینکه گزینه اشتباهی را برای بدست آوردن رضایت تو انتخاب کرده باشه. زندگی مشترک خیلی مزخرفتر از این چیزهاست :( بنظرم چون طرفین فکر میکنند هزااااار دلیل برای موندن طرف مقابلشون هست اصلا حتی به خودشون زحمت نمیدهند دل طرفشون را نگه دارند ولو با گزینه ی اشتباهی.
نمیدونم شاید کامنت من خیلی بیربط به نوشته ی تو باشه، خلاصه اینکه هر کسی از ظن خود شد یار من:)

زری جانم مرسی برای پیغامت
والا داستان اینطوری نبود ولی نمیدونم چرا فکر کرده موضوع مالی الان برای من مهمه و اصلا خیلی برام جای تعجبه چون من اینقد ولخرجم و تو مسائل مالی تعطیلم و بهش فکر نمیکنم که هرکی منو یه بار ببینه متوجه میشه بعد کم توقعیم شده که اصلا ما چرا سر همچین موضوعی صحبت می‌کنیم وقتی اصلا برای من مهم نیست . حالا داستان مثل همه ی داستان های زندگی مشترک پیچیده تر از این چیزهاست تو این قالب نمیگنجه که با جزییات توضیح بدم ولی اینطوریا خلاصه

لیمو 8 مرداد 1401 ساعت 05:46 https://lemonn.blogsky.com/

آخ آخ لیمو که داغ دلم رو تازه کردی.
متنفرم از این مدل واریز پول؛ حس تحقیر دارم اینطوری که اندازه‎ی همون پول ارزش داشتم، واریز شده تا بگن: بیا فقط دیگه حرف نزن!
پ.ن: مامان من هنوز این رو در مورد من نفهمیده توقعت از همسرت چیه واقعا؟! نمیدونی چقدر دلم میشکنه.
پ.ن 2: با جمله‎ی آخرت خیلی موافقم. در کنار ترسناک به من سنگدل و بی رحم هم میگن بیا بهشون بفهمونیم.

چی بگم عزیزم ..
توقع ام زیاده راستش مخصوصا تو همین یک مورد چون واقعا هیچ وقت هیچ چیزی که مربوط به مسایل مالی بوده برام مهم نبوده تا حدی که در تصور تو نمیگنجه .
من که اصلا خوشم نمیاد چیزی رو به کسی بفهمونم . نمیدونم چرا هیچ وقت توی زندگیم برای اینکه چیزی رو درباره ی خودم به کسی بفهمونم تلاش نکردم .. شاید حق با توئه باید بهشون بفهمونیم …

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد