روزهای اول یک هیجان ناشی از جدید بودن همه چیز رو داشتم اما یک ناراحتی و شوک عمیق هم داشتم . یک حس تنهایی مداوم باهام بود . انگار که یهو دورم خالی شده بود . چیز سنگین و تلخی بود . هیچ کس هم نبود که بتونم براش توضیح بدم چون متاسفانه به نظر همه من به چیزی که سالها میخواستم رسیده بودم و خوشحال و خجسته و خارج نشین بی درد بودم ! یادم نمیاد اینجا درباره اش چیزی نوشتم یا نه . روزهای قرنطینه و تعطیلی همه جا و مطلقا همه جا و زمستون سرد و همیشه ابری و یک دلتنگی و جدا افتادگی و همه ی اینها و بعد با همه ی اینها اما نمیدونم چرا ته همه ی ناراحتی هام یه امیدی داشتم . حتی نمیدونستم امید به چی ولی یک چیزی بود که نمی گذاشت غرق بشم . 


حالا پذیرش ز بلاخره اومد . اونم برای کجا ؟ ماینز که همین بغل ماست ‌ و یکی از شهرای مورد علاقه ی منم هست . بعد با هزار زحمت تونست نوبت سفارت هم بگیره و این یعنی اگه همه چیز درست پیش بره سه ماه دیگه اینجا پیش منه . از تصور اینکه اون که علاوه بر درست و حسابی بودن از تاثیر گذارترین و مهم ترین و عزیزترین آدم‌های زندگیمه اینجا باشه یک شعف وصف ناپذیری میگیرم . ازاینکه اون اینجا باشه که بتونم باهاش حرف بزنم و راه برم و زندگی کنم پر از هیجان میشم . روزها با هم صحبت می‌کنیم و برای آخر هفته های پیش رو برنامه می ریزیم ! حتی فکر کردم که کریسمس مارکت کدوم شهرا ببرمش و کدوم مدل نوشیدنی رو بخوریم و از کجاها خرید بکنیم و حتی چی بخریم ! یا مثلا بهار سال دیگه که شد کدوم گل ها رو و کدوم دریاچه ها رو و کدوم خیابونا رو بهش نشون بدم . بریم کجا بشینیم قهوه بخوریم . حتی اگه این اتفاقا هیچ کدوم نیفته و اون سفارت بی در و پیکر که جز یکی از سه نقطه ترین نقاط روی کره ی زمینه ! ویزا هم نده ! باز هم من با همین تصوراتم کلی احساسای خوب رو تجربه کردم . 


خواهرزاده کوچیکه به سطح c1 رسیده . اصلا نمیدونم کی اینقد جلو اومد . الف ب که خودش اینجاست با اون سخت گیری و اون سطح استاندارهاش ازش خواسته که توی موسسه به جاش تدریس کنه . بهش میگم منم تو کلاست اد کن چون منم سطح زبانم در حد هموناس :) میخنده و میگه خاله تو همیشه خودتو دست کم میگرفتی ! بهم دقیقا نمیگه برنامه اش چیه همونطور که دقیقا نمیگفت زبانش اینقد خوبه که بتونه درس بده ! چون شخصیتش از اساس خیلی خاصه . ولی طبق پیش بینی های خودش یا به ترم زمستون میرسه یا به ترم پاییز سال بعد . اصلا لازم به توضیح نیست که بودنش اینجا برام چقدر هیجان انگیزه . بزرگه توی صحبت هاش میگه خودت که میدونی رابطه ی من و تو با بقیه فرق داره ولی این کوچیکه یک حس قلبی عمیقی بهت داره که وقتی بهش میگم تو تنهایی تو این سن میخوای اونجا چیکار میکنی میگه تا وقتی خاله اونجاست هیچ مشکلی ندارم . 

خاله منم ها :) 



احساس میکنم زندگی میتونه گاهی شیرین و دوست داشتنی بشه . میتونه همیشه سخت و تلخ و غمگین نباشه . پر از احساس تنهایی نباشه . البته که میدونم هیچ چیز ماندگار و دائمی نیست ولی فکر میکنم حق من هست که بعد از این همه سال سختی و بدو بدو و یک سال سرویس شدن به معنی واقعی کلمه با یک بچه ی کوچیک و رسیدن به اینجا و روزها و ماه های بعدش که پر از حس تنهایی و دلتنگی بودم حالا یکم احساس های خوب رو تجربه کنم . میدونم که “دائما یکسان نباشد حال دوران” برای همین دلم میخواد تا میتونم با این اتفاق های خوب کیف کنم و بهشون فکر کنم و پر از حس زندگی بشم . دلم میخواد خودمو خفه کنم با لذت بردن از این چیزها ! شاید همینطوری الکی الکی این حس های خوب موندگار شدن و هیچ وقت نرفتن . کسی چه میدونه …

نظرات 4 + ارسال نظر
نسیم 2 مرداد 1401 ساعت 07:15

الهی همه ی رویاها واقعی بشن که حتما میشن خاله ی مهربون
منم تازه دو روز پیش برای اولین بار خاله شدم

ایشالا ایشالا
عزیزم مبارک باشه نسیم جان مبارک خواهرت باشه خیلی
خاله ازون نسبتای قشنگ روزگاره

Parisa 31 تیر 1401 ساعت 16:35

ای جااانم،چقد خوب
الهی که همه ی تصوراتت واقعی بشن

حالا همش که یک جا فکر نکنم بشه ولی خب همین یکی دو تا هم اون گوشه کنارا بشه برای من خیلیه
فدات بشم

لیمو 29 تیر 1401 ساعت 05:11 https://lemonn.blogsky.com

سلام لیموجونم
فکر کنم نگفته بودی اما از نوشته هات کاملا مشخص بود. باورت نمیشه اما از همین پشت مانیتور من هم احساس ذوق زدگی دارم برای حضور ز و حتی بچه های خواهرت با اینکه اصلا نمیشناسمشون.
پس پیش به سوی روزهای تنها نبودن و خوش گذروندن.

عزیزدلم .. فدات بشم خیلی لطف داری من که خودم جرئت ندارم برم نوشته های قبلیم و بخونم درجریانی که
امیدوارم همه چی همونطوری که من انتظار دارم پیش بره

سلام
فکر کنم تا چند سال دیگه همه فامیل و آشنا اونجان!
موفق باشید

سلام
اگه اینجوری بشه که خیلییی خوبه ولی فکر نمیکنم
ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد