اینقد این روزها هایده گوش دادم که قادرم یک ترم هایده شناسی تدریس کنم . همسرم میگه تو هروقت حالت خوب نیست هایده گوش میدی . مطلقا حرفشو قبول ندارم . چون حالم خوبه ولی با اصرار هایده گوش میدم و در به روی هرچی موزیک جدید هست بستم . 

چند وقت پیش بهم الهام شد که هیچ شوری ندارم . هرچند که همیشه آدم پرشوری بودم و دوست داشتم چیزهای جدید یاد بگیرم و کتابهای جدید بخونم و آهنگ های جدید گوش بدم و لباس های جدید بپوشم . از وقتی این نتیجه گیری رو کردم انگار که یک جوری رفته روی مخم که نباید اینطوری باشه و شروع کردم به جنگیدن با خودم . تا وقت گیر میارم میشینم پای نتفلکیس و به زور خودمو مجبور میکنم که چیزهای جدیدی ببینم . البته هنوز چیز دندون گیری پیدا نکردم به جز یک سری مستند درباره ی ایتالیا که خیلی جذاب بودند . سعی میکنم شبها کتاب بخونم . یک کتاب رو شروع کردم ولی خیلی جذبم نکرد . باید مرشد و مارگاریتا رو شروع کنم . نمیدونم چرا شروعش نمیکنم ؟! شاید چون خیلی تنبلم یا شاید چون ز می گفت خیلی سورئاله . نمیدونم الان چقدر کشش و علاقه ی خوندن کتابهای سورئال رو دارم . کتاب زنانی که با گرگ ها می دوند رو یک بار خوندم . به گمونم یه قرن پیش ! احساس میکنم لازمه دوباره بخونمش و سعی کنم داستان هاشو ساده تر کنم و برای پنگوئن تعریف کنم . 

فکر کردم موهامو رنگ کنم . هنوز تازه از شر موهایی که چند سال پیش دکلره کرده بودم و هرکار میکردم به شکل طبیعی برنمیگشتند رها شدم . اونم اینطوری رها شدم که مجبور شدم کلا کوتاهشون کنم . نمیخوام دوباره به اون وضع برگردم . سعی میکنم طبیعت مزخرف موهامو بپذیریم ! ماگالی یک بار میگفت کاش من موهام یکم مثل تو حالت داشت و من توی دلم گفتم کاش موهای من هم مثل تو بلوند و صاف بود و بلند بهش گفتم حاضرم موهامو باهات عوض کنم . آدمیزاد همیشه دنبال چیزیه که نداره دیگه . 

چند وقته دیگه بهار میاد . اینجا که هیچ خبری از اومدن بهار نیست . چند روز پیش ایسلاوی وقتی داشت می رفت با یک اوضاع مستاصلی گفت : بیرون داره بارون میاد ..هرچی صبر کردم بارون بند بیاد نیومد .. بدم میاد که با خودم چتر ببرم .. بهش گفتم : منم از این آب و هوا بدم میاد . منتظرم عادت کنم به آب و هوای آلمان ولی هنوز نکردم ..خب من هنوز دوساله اینجام .. خندید گفت : عزیزم من سی ساله اینجام و هنوز عادت نکردم .. ایسلاوی از صربستان اومده . پدر و مادرش وقتی به دنیا اومده از هم جدا شدند و این پیش مادربزرگش بزرگ شده . نوزده سالگی عاشق یک پسر آلمانی میشه و میاد اینجا . نمیدونم به چه دلایلی رابطه ادامه پیدا نمیکنه ولی اون اینجا ماندنی میشه . به شدت زن خوش قلب و مهربون و با سوادیه . اگه اون بعد از سی سال عادت نکرده یعنی هیچ امیدی به عادت کردن من که تازه خیلی هم بدقلق هستم نیست . خوب ! سوووپر !  هیچ امیدی به کنار اومدن با آب و هوا نیست . به این فکر میکنم که باید از سال بعد برنامه ریزی کنم و این وسط ها یک دو هفته برم یک جایی که آفتاب داره مثل آفریقا ! 

داشتم میگفتم که شور و مورهام همه ناپدید شدند و من دارم به زور توی خودم شور می چپانم ! شاید هم افسردگی گرفتم اما فکر نمیکنم . شاید هم افسردگی دارم و این ازون چیزهاس که آدم فکر نمیکنه داشته باشه ولی یهو می بینه خیلی درگیرشه . اگه پنج سال پیش این امکان رو داشتم که برای خودم ماشین بخرم از شور و شوق می مردم . حالا بنا به دلایل شغلی همسرم ‌باید یک ماشین بخرم . یعنی یک ماشین بخریم که مال من باشه و همسرم اصرار داره که ماشین مورد علاقه ام که همانا اپل Adam هست رو بخریم ولی من توی یک فضایی ام که اگه یک پراید هم بخرم برام فرقی نداره با این ماشین ! خیلی اوضاع خیطیِ میدونم ولی اینو به کسی نگفتم . دارم سعی میکنم به خودم حالی کنم که “اسکول جان ! این همون ماشینی بود که روز اول که اینجا دیدی با خودت فکر کردی یه روز می خریش و البته فکر نمیکردی به این زودی ها شرایطش جور بشه . حالا فکر میکنی پراید هم میخریدی فرقی نداشت ؟! خاک بر سرِ بی لیاقتت !!”..


میدونم . میدونم خیلی فاجعه است . دارم روی خودم کار میکنم و امید دارم که با گذر زمان موجود شورمندتری بشم یا حداقل بی شورتر از این که هستم نشم ! چون زندگی با شور آدمیزاد که مخلوط میشه تازه ارزش پیدا میکنه . 

نظرات 6 + ارسال نظر
لیلی 10 اسفند 1401 ساعت 21:40 http://Leiligermany.blogsky.com

من تو این جور وقت ها تکرار می کنم تموم میشه تحمل کن

خب اره تموم میشه لیلی جان ولی خیلی از اتفاقا تاثیرات عمیق تری رو آدم میذاره .. تموم میشه ولی آدم هم باهاش تغییر میکنه ولی خب بهرحال میگذره و بعدها احتمالا مثل حالا خیلی سخت و غم انگیز نیست

پریسا 10 اسفند 1401 ساعت 17:27

من نمیدونم این حس هایی که میگی واسه سن و ساله یا مهاجرت
البته اگه الان مهاجرت هم نکرده بودیم باز همین حس و حال رو داشتیم احتمالا
لعنت بر جغرافیایی که توش دنیا اومدیم

فک کنم واسه هورمونه کلا
ولی اون جغرافیایی که ما توش دنیا اومدیم و بزرگ شدیم یک لعنت بزرگ داره

نسیم 10 اسفند 1401 ساعت 08:06

درست میشی لیمو جون
یکمی زمان بده به خودت
سطح هورمون ها اکی بشه روبراه تر میشی عزیزم

آره نسیم جان ایشالا درست میشه

لیمو 9 اسفند 1401 ساعت 07:57 https://lemonn.blogsky.com/

دیشب حدودا ساعت ده و چهل دقیقه شب به این نتیجه رسیدم که افسردگی بغلم کرده و شور و شوق پر. یعنی به هرچی فکر کردم دیدم دیگه ذوقی براش ندارم.
+ وقتی انقدر منزوی ام خودم از خودم بدم میاد :(((
++ امیدوارم حال هممون خوب بشه، فقط امیدوارم.

عزیزم واقعا نمیدونم چی بگم .. این روزا با هرکی از ایران صحبت میکنم همینو میگه آدم یک حالتی پیدا میکنه واقعا قفل میشه نمیدونه باید چی بگه و چه امیدی به چی داشته باشه ولی بهرحال آینده همیشه با خودش یک چیزایی داره خدا کنه یه اتفاقی بیفته که هیچ کس انتظارشو نداره و این غم و اندوه پر بکشه از زندگی همه

زری.. 9 اسفند 1401 ساعت 07:50 http://maneveshteh.blog.ir

بخر ماشین را و لذتش را ببر عزیزم.
دیگه هر چی بگم تراوشات حال بد خودمه و بنظرم بهتره دیگه هیچی ننویسم.

زری جان وبلاگت رو میخونم میدونم متاسفانه حال همه خوب نیست منم نمیدونم چی بگم فقط همش به خودم امیدواری میدم که دنیا همیشه اینطوری نمی مونه

سلام
زمانی توی یکی از درمونگاه های روستائی بودم و یک کاردان سرباز اهل مازندران هم اونجا بود که پنجشنبه و جمعه ها اونجا تنها میموند و میگفت کل این دو روز را به آهنگهای هایده گوش میکنم. یادم به اون افتاد.
کافیه به خودتون زمان بدین. همه چیز درست میشه.
راستی برم ببینم این اوپل آدام چطوریه؟ ندیدم تا حالا

آقای دکتر عجب مثالی زدید. قشنگ حس اون بنده خدا برام اومد
ماشین کوچیک و قشنگیه . برای مسیرهای کوتاه بی شهری خوبه.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد