جناب همسر از سر کار که رسید خونه پرسید : تو خوبی ؟ چیزیت نیست احیاناً ؟! گفتم که نه . گفت که من از صبح مریضم . 

فکر کردم روز قبل کجا بودیم ؟ رستوران نبودیم و دو روز تمام با ز اینا بودیم و تمامش هم من در حال آشپزی بودم یک طوری که آخرش قشنگ میخواستم که تنها باشم ! حالا بهرحال غذای بیرون نخورده بودیم . گفتم : لابد از این ویروس های متنوعِ مهدکودک گرفتی ! این جمله رو کریستف میگفت و می خندید که تمام سال انواع ویروس ها رو گرفته بود و اونم صرفا از مهدکودکِ دخترش . 

یک روز بهاری زیبا بود . آفتاب هم می تابید . بی رمق البته . همه ی درخت‌ها شکوفه داده بودند . از صبح منتظر بودم که عصر بریم پارک و قدم بزنیم . گوشه ی پارک خانم های خانه دارِ بچه دار جمع شده بودند . یکی از دوست های مهد کودک پنگوئن با مادرش رسیدند . چشم های دخترک شبیه تیله بود . آبی و سبز . از دیدن پنگوئن خوشحال شد و با هم بازی کردند . اسمش را پرسیدم و گفت : سوفی . به همسرم گفتم که یادت هست میخواستیم اسم پنگوئن را بگذاریم سوفیا ؟! به همسر مریضم .

 توی راه برگشت یادم از یک شب تابستانی افتاد . مهمان داشتیم و مهمان مان ویروسی شده بود و حالش خراب بود . پدرم می گفت باید ماست و سیر بخوری ! تنها درمانش همینه ! پدرم به این رسپی ماست و سیر ‌و نعنا خیلی اعتقاد داشت . یادم هست چند نفر دیگه هم اینطوری درمان شدند ! خودش و ما هم اینطوری درمان می شدیم . توی ورژن خاص اش ، داخل ماست گوجه ی رنده شده هم می ریخت و ماست قرمز می شد و من عاشق اون رنگ بودم . به همسرم گفتم ماست و سیر بخوری خوب میشی . قیافه اش درهم رفت و گفت که به همچین چیزی علاقه ندارد ! 

رسیدیم خونه . خریدها رو جابه جا کردم . نصف خریدها پنیر بود . پنیر صبحانه ، پنیر ورقه ای ، پنیر موزارلا ، پنیر پنگوئن ، پنیر پیتزا و یک جور پنیر دیگه ! با خودم فکر‌ کردم برای چی این همه پنیر خریدیم ؟! مگه فرانسوی ایم ؟! اصلا خنگ میشیم که ! و در همون حال صداشو می شنیدم که ثانیه به ثانیه صدام می‌کرد و میگفت : بیا ببین چطوری این اشپارگل ها رو برداشت میکنن ؟ و می رفتم و می دیدیم که تلویزیون برنامه ای در این باره داره . دوباره برمیگشتم آشپزخونه و دوباره می شنیدم که صدام میکنه و میگه : بیا ببین خیلی جالبه … می رفتم و خب برای من اونقد جالب نبود . دوباره صدام می‌کرد و میگفت : بیا ببین این آقاهه چطوری داره لازانیا درست میکنه و دست آخر هم گفت : اصلا چرا نمیای اینجا کنار من بشینی ؟! 

شام که خوردیم گفت که گشنه است و خواست همون ترکیبی که گفتم رو‌ درست کنم . با تصاویری توی ذهنم از بچگیم سیر ها رو رنده کردم . مبل های سبز توی ذهنم بود با دسته های چوبی قهوه ای سوخته . هوای تابستانی و بوی ماست و سیر . گوجه رنده نکردم چون نمی دونستم خودم بعد از این همه سال ازین ترکیب خوشم میاد یا نه اصلا . دوباره رنگ قرمز ماست یادم آمد . اون فامیل مون که دوست نداشت این ترکیب رو بخوره و پدرم که با اطمینان میگفت دوای دردش همینه !

ترکیب جادویی ماست و سیر و نعنا و یک سری چیز میز دیگه رو خورد و گفت که خوشمزه بود . احتمالا بهتر شد که نشستیم یک مستند درباره ی مکزیک دیدیم . مجری برنامه خانمی آمریکایی بود . یک جایی اون وسط ها گفت که پدر بزرگ و مادر بزرگش ایرانی بودند . فکر کردم از اول هم چهره اش برام آشنا بود ! 

نظرات 1 + ارسال نظر
پریسا 23 فروردین 1402 ساعت 15:02

عزیزم اومدم دیدم کلی پست جدید گذاشتی.
امیدوارم که همسرت با اون ماست و سیر حالش خوب شده باشه
این حس اینستاگرام رو من هم دارم واقعا حس میکنم یه منجلابیه که توش میرم سختمه ازش دربیام و به این فک میکنم که یه مدت پاکش کنم بعد دقیقا همون فکرهای تو …. اینکه دیگه هیچ خبری از کسی ندارم

و در آخر جمله ی تکراری که همیشه بهت میگم: تو واقعا قشنگ توصیف میکنی
وقتایی که یه جریانی رو تعریف میکنی من حس میکنم همونجام. کاش ازین استعدادت استفاده کنی.اصلا تاحالا بهش فکر کردی؟

باز نمیای به ما سر بزنی
بهتره ولی نه کاملا .
پاک کن بابا منم پاکش کردم . الان احساس آرامش بیشتری دارم ضمن اینکه با کسایی که میخوام بیشتر ارتباط داشته باشم همه واتس و تلگرام دارن و اونجا با هم ارتباط داریم و اصلا نیاز به اینستا هم نیست .

عزیزم تو لطف داری ولی آخه از کدوم استعدادم دقیقا ؟! اینکه خوب تعریف میکنم ؟ اینم شد استعداد آخه ؟!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد