یک جای خیلی دور از اینجا

وسط کارم هستم . به دنبال نوشیدنی الکلی خاصی که همراه غذای خاصی در کانادا سرو بشود !  توی سرچ هایم هوای سرد کانادا را حس می کنم . بعد به یاد فیلم everybody knows می افتم مثل تمام این دو سه روز که هزار بار یادش افتادم . چند شب پیش  فیلم را دیدیم.  خب ما از جمله خجستگان تاریخ ایم.  به دوستم می گویم فلان فیلم را دیدیم و او می گوید:  من هنوز برام سواله تو چجوری وقت میکنی کار کنی ، فیلم دیدن که هیچی! 

این فیلم حداقل به نظر من ، توی داستان از بقیه ی فیلم های فرهادی ضعیف تر بود اما یک چیزی تویش بود که چند روز است من را گرفته! فیلم توی یکی از روستاهای اسپانیاست و چند روز است من با خودم فکر میکنم لابد توی زندگی های قبیل ام توی یکی از این روستاها بودم یا همین الان ، هم زادم دارد توی یکی از همین روستاها زندگی میکند چون احساس می کردم تمام آن روستا برایم آشناست . حتی هوایش را حس می کردم . بویش را می شنیدم . انگار که یک روز آنجا بودم . 

خاویر باردم که آمد یاد حس سالها پیش افتادم . وقتی فیلم no country for old man را می دیدم .  بعد گفتم: قبلا بهت نگفتم ولی این خیلی شبیه توئه ، مدلش یعنی ، مدل نگاه کردنش ، راه رفتنش ، مدل شخصیتش .  و او گفت:. تا حالا نگفته بودی و بعد که خاویر باردم می خواست پشت لباسِ آبیِ زن را درست کند ، خندید و گفت: سلیقش که مثه منه ، این خانمه  خیلی شبیه توئه! 

در تمام فیلم من خودم را توی آن خانمه ! توی لائورا ، توی عروس فیلم ، توی ماریا و توی همه ی زنهای آن ده می دیدم.  انگار همراه آنها سالها آنجا زندگی کرده بودم . 

دیروز خیلی اتفاقی دفتر خیلی خصوصی ام! آمد توی دستم و بعد خیلی اتفاقی صفحه ای آمد که توو دوو لیست کارهای تا چهل سالگی ام را تویش نوشته بودم . یکی از آنها  چند روزی زندگی کردن توی توسکانی بود . دوباره حس آشنایم برگشت . نمی دانم چرا این روستا را بین این همه جای قشنگ توی دنیا انتخاب کردم برای حتما دیدن تا چهل سالگی . توسکانی توی ایتالیاست اما روستایی درست شبیه همین روستایی است که فرهادی فیلمش کرده.  پر از تاکستان.  همیشه آفتابی.  خونه هایی که پنجره هایش بزرگ است و رو به باغ باز است .  قیافه های آشنا.  

,وسط همه ی اینها بلند می شوم تا چای به درست کنم . چون خیلی کدبانو شدم و به خشک کردم و تف دادم که توی چایی خیلی خوشمزه می شود و  بعد همه ی اینها را برایش تعریف می کنم . او می گوید : چرا فکر میکنی زندگی قبلی داشتی ؟! دوباره همه ی اینها را از نو تعریف می کنم و او همه چیز را از بیخ رد می کند ! من اما یک چیزی را حس می کنم وقتی به های قرمز خشک شده را توی چایی می ریختم و می دانم احساسم هیچ وقت اشتباه نمی کند .