در عنفوان سی و یک سالگی

من امروز فهمیدم یک سی و یک ساله ام!

اگر حتی بیست و نه سالم بود امروز را در استراحت مطلق به سر می بردم اما سی و یک سالگی یک شکلی است که همه چیز در آن مهم است و وقت هم تنگ. یعنی اینقدر از زندگی فهمیدی که بدانی فرصتت چقدر کم است و هیچ بهانه ای برای از زیر کار در رفتن نیست. 

کلاسمان یک دکتر خیلی بامزه و مثبت دارد که امروز کنارم نشسته بود.  من هم گفتم بذار از این همکلاسی بودن یک استفاده ای بکنیم.  این شد که گفتم: 

دکتر ما حالمون امروز خیلی خرابه.  و او با پرسیدن چند سوال اطمینان داد که یک سرماخوردگی ساده است و بعد هم گفت:  

حال عمومیت که خوبه!  

بعد من گفتم : دکترجان من گردنم را نمی توانم چپ و راست بکنم بعد تو چطور فهمیدی حال عمومیم خوبه؟  و او یک خنده ای کرد و گفت :  نه حالت خوبه.  همین که اینجایی یعنی حال عمومیت خوبه!

راستش من نه حال عمومیم خوب بود نه حال خصوصیم فقط از صبح داشتم به خودم تلقین میکردم که نهار باید فلان چیز را بپزم، عصر باید کلاس بروم ، بعدش باید سه ساعت کار کنم و ساعت ده کارم را تحویل بدهم و شام هم فلان چیز را بپزم و این برنامه در هر شرایطی پابرجاست. خلاصه با خودم سر لج و لجبازی برداشتم و الان از یک میت هم میت ترم! و در وضعیت موت تنها احساسی که دارم این است که حتما سی و یک ساله شدم!  

همسرم هرسال روز تولدم می گوید:  بلاخره امسال بیست و سه سالت میشه یا نه ؟ و اینطوری خیلی لوس و بی مزه میخواهد بگوید که نگران بالا رفتن سن ات نباش ولی امشب بهش گفتم:  امسال با افتخار سی و یک سالم شد و او گفت:  قیافت که شبیه همون ده سال پیشه.  

قیافه و این حرفها کیلویی چنده ؟! من امروز یک سی و یک ساله بود که این همه شلوغی را مدیریت کردم.  هیچ احساسی هم ندارم.  مثل امام که توی هواپیما از پاریس به ایران می آمد!