شبانگاهان پرشور

هرماه یک همچین شبی رو دارم.  دقیقا با همین کیفیت.  فقط بعضی شب ها به چیزهای بیخودی ای گیر میدهم و گریه زاری مفصلی راه می اندازم ، بعضی شب ها الکی دعوا می کنم و بعد هم قهر می کنم و بعد هم یادم نمی آید سر چی قهر کردم و باید سر چی کوتاه نیایم! بعضی شب ها هم هیچی نمی گویم.  ساعتها هیچی نمی گویم.  بعضی شبها هم یک مدل روی اعصابی وراجی می کنم و الکی می خندم . یعنی اینقدر خودم را دقیق می شناسم که تا می  خواهم بروم توی این مود می دانم مرحله ی بعدی چیست و مرحله های بعدی.  ولی یک چیزی را هیچ وقت نمی توانم کنترل کنم و آن افکار احمقانه ای است که می آید توی سرم که حتی توی سر شیطان هم نمی رود و دنیا اینقدر سیاه و بی قواره می شود با این فکرها که هیچ جایی برای زندگی کردن نیست. این جایش دست من نیست.  البته آن جاهای قبلی اش هم دست من نیست ولی حداقل با آن قبلی ها یک جوری کنار آمدم ولی با این یکی هربار جوری رفتار میکنم انگار واقعی ترین چیزهای دنیا همین فکرای بی سر و ته من در همچین شب هایی است .

البته امشب نمی دانم چرا بعد از کلی قر دادن و پرحرفی کردن و توی خانه ازین طرف به آن طرف دویدن و مثل خرس خوردن! هیچ فکر بدی سراغم نیامد!  در حال حاضر اینقدر انرژی دارم که می توانم اورست را جابه جا کنم و اینقدر خوشحالم که توی همه جایم عروسی است و می دانم تا صبح خواب ندارم و نمی دانم این همه انرژی را باید کجا تخلیه کنم!  و چون تا به حال نشده هم خوشحال باشم و هم هیچ فکر بدی سراغم نیاید فکر کنم دارم می میرم! 

اگر تا صبح از خوشحالی و فرط انرژی نمردم ، فردا حتما یک چهارشنبه ی خوشگل است.