فردا ساعت هفت صبح کلاس یوگا دارم و تا این لحظه که چشم بر هم نگذاشتم و مابقی اش را خدا بخیر کند .

یک روز پی ام اسی خود را چگونه گذراندید ؟ 

به نام خدا 

صبح بیدار شدم و پیغام همسرم را دیدم که می گفت اینجا سرد و است و سرما و تنهایی و دلتنگی من را گرفته و ازین حرفا . سرمای حرف‌هایش تا مغز استخوانم رفت . خیلی خودم را کنترل کردم که فکرهای عجیب غریب به سرم نزند . چسبیدم به آلمانی و سر خودم را گرم کردم . عصری با پنگوئنم رفتیم پیاده روی . باد سردی می آمد و یک جورهایی داشتم یخ می زدم . جمیع نوه ها جمع شدند خونه ی مامانم و دورهم یک شام زدیم ولی من حوصله شان را اصلا نداشتم . سعی کردم به روی خودم نیاورم . یک دوست عزیز بهم ایمیل زد و در آخر من را “ دوست روشن من “ خطاب کرد . او هم اتفاقا دوست روشن من است هرچند خودش نمی داند . به همین جمله چسبیدم تا خودم را از احساسات الکی جدا کنم اما همه ی آنها حالا آمدند سراغم . حالا زندگی را خیلی سخت می بینم . دوست روشن کسی نیستم و کسی هم دوست روشن من نیست . زمستانِ سرد است و من تنهام و خسته و دلگیر و خدایی که در این نزدیکی ها نیست . مثلا چی می‌شد خدا یکم دست یافتنی تر بود . مثلا شکل یک پروانه این جور مواقع می آمد و اصلا حرف هم نمیزد و فقط نگاه می‌کرد ؟! این هم کاری دارد اصلا که تو اینجوری خودت را از همه قایم کردی و همه هم باید تمام و کمال بهت ایمان بیاورند ؟! 


پی اس : از یک نوشته ی پی ام اسی انتظار یک شاکله ی مرتب هم دارید ؟! بله نوشته ام ته ندارد همان طور که سر نداشت !