با اینکه از کله ی صبح بیدارم اما حالا خوابم نمی برد . نمی خواهم بپذیرم که این شب بیداری های گاه به گاهْ هستند همیشه ، همینطور اتفاقی و من هرچه تلاش کنم شب ها قبل خوابم گوشی ام را چک نکنم و فلان بکنم و بیسار نکنم باز هم شبهایی این چنینی خفت ام می‌کنند . 

روز قبل را روزِ نقش بر آب شدن تمام برنامه هایم نامگذاری کردم . چرا که ساعت هفت و نیم که نشستم پای یوگای آنلاین پنگوئنم بیدار شد و اینقدر رفت و آمد که ساعت هشت مجبور شدم بیخیال کلاس بشوم . قرار بود بروم خرید و تا به خانه ی مامانم رسید زد به نوعی لجبازی خاص خودش و با همین شیوه من را از تصمیمم منصرف کرد . قرار بود ساعت دو بخوابد که من کمی زبان بخوانم اما ساعت چهار خوابید درحالیکه موهای سرم مثل اینیشتن در هوا معلق بود و داشتم کلافه میشدم . و بعد توی این هاگیر و واگیر سر ظهری فکر میکردم زندگی ام قبل از او چطور می گذشت ؟ و اصلا من کی بودم قبل از اینکه مادر او باشم ؟ و یادم نیامد . هرچه به مغزم فشار آوردم یادم نیامد که قبل از او زندگی ام چطور بود . ترسیدم که نکند اصلا قبل از اویی وجود نداشته و من از وقتی او به دنیا آمده متولد شدم . 


روزها مثل برق و باد می‌گذرند و من نمی دانم کجای این مسیری هستم که این همه سال منتظرش بودم و برایش تلاش کردم . یک بار اتفاقی داشتم برنامه ی دورهمی را می دیدم . امیر آقایی مهمان بود . ازش پرسید : برنامه ات برای آینده چیست ؟ ( یا یک همچین چیزی ) و او گفت : دلم میخواهد شورم به بازیگری کم نشود . وه که چه جواب بی نظیری داد . این روزها گاهی فکر میکنم نکند وقتی برسم آن طرف که دیگر هیچ شوری برایم نمانده باشد و حوصله ی دوباره ساختن را نداشته باشم .