۹ جون

پسرخاله ی مادرم مرد باابهتی بود . نه برای من البته . برای من آدم متوجه و مهربانی بود . 

من عاشق کارتون وروجک و آقای نجار بودم . هنوز هم گاهی می نشینم و با عشق این کارتون رو نگاه میکنم . از آن دست چیزهای با حس و حال آلمانی است . میتونم فکر کنم اولین تصاویری که ازینجا دیدم هم منو یاد اون کارتون انداخت . هوای ابری و مدل ساختمون ها و پنجره ها و ... .

آقای شین منو یاد آقای نجار مینداخت . زنده ترین تصویرش در زندگی واقعیم بود . در همون ابعاد و با همون مدل سبیل و حتی با همون مدل کلاه . سرهنگ بازنشسته ی پرشور و شوخ طبعی بود . خیلی وقت ها من رو میبرد به حیاط شون و با دقت باغچه اش رو تمیز کرد و از چیزهایی حرف میزد که الان چیزی ازشون یادم نیست اما حدس میزنم درباره ی گل ها بود چون من به گل های حیاطش خیلی علاقه داشتم . فکر میکنم این دومین دوست سن و سال دارم بود که نمیدونم چرا از من خوشش میومد . یکی از دوستان مادرم هم علاقه عجیبی بهم داشت . تصویر کلی ای از حیاطش یادمه که یک درخت بزرگ به داشت و تاک های زیاد که پیچیده شده بودند به داربستی که به پارکینگ وصل بود . اینجاها باید شش هفت سالم می بود . 

یک بار هوا دقیقا مثل الان بود . بهار بود و اون ازم پرسید :‌

خب درسا چطوره ؟‌شنیدم درسات خوبه . 

یادمه بهش گفتم ؛ آره درس خوندن رو از تلویزیون دیدن بیشتر دوست دارم . چون این حرفو اون زمان به همه میزدم !

نمیدونم چرا یهو گفت : اگه امسال همه ی درساتو بیست بشی یه جایزه پیش من داری . 

من سوم دبستان بودم و مثل روز برام روشن بود که همه درسامو بیست میشم اما اینکه ازون جایزه بگیرم برام مهم بود . اولین باری که بعد از گرفتن کارنامه ام اومد خونه مون قشنگ یادمه . بدو بدو رفتم دم در و کارنامه ام رو نشونش دادم و بهش گفتم که همه ی درسامو بیست شدم . اونم نگاهی به کارنامه ام کرد و گفت ؛ 

دختر زرنگی هستی ..میدونم .. 

همین . نمیدونم فراموش کرده بود یا چی . بعد از اون رفتارم عوض شد . تبدیل شدم به دختر بزرگی که دیگه همراه پدر و مادرش نمیرفت مهمونی و پای حرف های پیرمردها توی حیاط شون نمی نشست و وقتی مهمون داشتند از اتاقش بیرون نمیومد . همش بخاطر اینکه به نظرم یا نباید حرفش رو میزد و وقتی حرفی زده بود باید پای حرفش میموند . بعد از اون فقط دو بار دیدمش . یک بار شب عروسیم که با دستهاش تکیه داده بود به عصاش و لبخند پررضایتی توی صورتش بود و به نظرم خیلی پیر شده بود و یک بار اتفاقی در خیابان که همراه همسرش قدم می زدند . 

دیروز مامانم در جواب اینکه چرا جواب تلفنش را نداده گفت که مراسم ختم بوده و در جواب اینکه ختم چه کسی کلی توضیح داد که همون پسر خاله اش که وقتی بچه بودم زیاد با هم رفت و آمد داشتیم و همون که خونش فلان جا بود و همون که بچه هاش هیچ کدوم ایران نبودن و کلی توضیح دیگه . آخر سر به مامانم گفتم که میدونم کی رو میگی و اصلا لازم نیست اینقدر توضیح بدی ... 

امروز از صبح پر از حسرتم . با خودم فکر میکنم میتونستم روی حیاطش تا همیشه حساب کنم اگر اون زمان برای یک جایزه ی مسخره اینقدر بهم برنمیخورد . با خودم فکر میکنم تا آخر عمرم احتمالا دیگه هیچ وقت هیچ کس اونقدر با شور حیاطش رو بهم نشون نده . با خودم فکر میکنم کاش شب عروسی میرفتم و حالش رو میپرسیدم یا اون روز توی خیابون . یا حتی وقتی به خونه زنگ میزد تلفن رو برمیداشتم . دو کلمه باهاش حرف میزدم به جای اینکه به مامانم بگم با تو کار دارن ! با خودم فکر میکنم زنده ترین تصویرم از آقای نجار دیگه زنده نیست و این خیلی غمگینم میکنه . غمگین تر از روزی که فراموش کرده بود برام جایزه بخره .


نظرات 2 + ارسال نظر
ترانه 21 خرداد 1400 ساعت 02:14 http://taraaaneh.blogsky.com

غم انگیزه .

اره متاسفانه خیلی

در بازوان 19 خرداد 1400 ساعت 18:55

دلم گرفت یه عالمه متاسفم عزیزم.

این ناکامی های ریزه ریزه توی بچگی انگار ما رو با واقعیت جهان آشنا میکنن یه جورایی

مرسی عزیزم
اره متاسفانه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد