15 جون

یکی از دوستان ما هروقت منو میبینه میگه من به موقعیت تو حسودی میکنم . اجازه ی کار و تحصیل که داری . هرکاری با هر حقوقی که میتونی انتخاب کنی و کسی بهت کاری نداره . پایین ترین کلاس مالیاتی ام که هستی . چی میخوای دیگه ؟! و بعدم بلافاصله میگه : خب زبان و چیکار کردی ؟ 

چون خودش خیلی به داستان خودش علاقه داره و تقریبا هربار تعریفش میکنه . اینکه با آیلتس هشت و زبان ب دو آلمانی و ده سال سابقه‌ ی کار در پروژه های بزرگ ایران وارد المان شده و بعد از شش ماه با فیکسیون و کلی استرس تونسته قرارداد کاری بگیره . اما همیشه میگه : حالا منو نگاه کن . یک سال گذشته و من مدیر این پروژه ام و شرکت ماشین صفر و گوشی و لپتاپ در اختیارم گذاشته . بعدم میگه : اینجا جاییه که وقتی می دوی میتونی انتظار داشته باشی به یه جایی برسی . 

من خیلی وقتا به ابن حرفش فکر میکنم . به اینکه میگن زندگی یه جاده است و به جای مقصد باید از مسیر لذت ببری خیلیم درست نیست . خب آدمیزاد که بز نیست که بی هدف راه بره و بعد از مسیر هم لذت ببره ! مغز آدم اصلا طوری تکامل پیدا کرده که با امید به رسیدن به جاهای بهتر و تجربه های متفاوت تر حال بهتری پیدا میکنه . حالا این وسط مسیر هم خیلی مهمه اما اصلا مهم ترین چیز نیست . یک آهنگ آلمانی هست که یک جاییش میگه :


Es geht nicht um das Lied, sondern darum, dass du

. danced


خلاصه میگه موضوع آهنگه نیست بلکه اینه که برقصی . من حرفای این آهنگ رو از کل موضوع مسیر و جاده و زندگی بیشتر می پسندم . 


با گرم شدن هوا و کم شدن چشمگیر کرونا و واکسینه شدن و کلاس زیان رفتن و دوست پیدا کردن احساس میکنم دیگه اون احساس غریبگی سابق رو ندارم . وقتی وارد شهر جدیدی میشم فکر نمیکنم اوه چقدر من با اینا فرق دارم . وقتی میرم خرید گیج و منگ نیستم . 


راستی آلمانی ها واقعا چیزی ورای تصور من هستند از مهربانی و توجه به اطرافیان . این سردی که همه ی دنیا درباره شان می‌گویند نمیدانم از کجا آمده . به نظرم خیلی منطقی ، آدم‌های با احساسی هستند . یعنی نه مثل ما بیخودی حاضرند قربون آدم بشوند و نه بی توجه و سرد هستند . و طبیعت کشورشان واقعا بی نظیر است و فکر میکنم از این نظر یکم خودخواه بودند که آن را به دنیا نشان ندادند و دنیا از المان فقط تصویر یک قدرت اقتصادی را دارد . 


یک راستی دیگه . این آهنگی که اون وسطا ذکر خیرش بود .


یک راستیِ دیگر هم موند  ! اینکه اگر نتیجه ی تمام سال‌های وبلاگ نویسی من که از دستم هم دررفته آشنا شدن با این دختر درخشان باشد به نظرم می ارزید ... خیلی هم می ارزید ... . 


این عکس هم هیچ ربطی به هیچ کدوم از راستی هایی که گفتم نداره ! عکس پارک نزدیک خونه است که این درخت قرمز توش رو خیلی دوست دارم . 

نظرات 3 + ارسال نظر
در بازوان 27 خرداد 1400 ساعت 23:22

دل به دل راه داره زری جانم


احتمالا خیلی ناخواسته یه کار خوبی کردم که انقدر خوشان خوشانم شده این چند روز

زری .. 27 خرداد 1400 ساعت 13:58 http://maneveshteh.blog.ir

من هم این دوستمون در بازوان را دوست دارم :)

خوش به حالش

در بازوان 25 خرداد 1400 ساعت 18:45

سلام m عزیزدلم.
بهت گفته بودم اولین پستی که ازت خوندم آبان نود و هشت بود. الان حتی یادمه چی بود و درباره چی بود... بعد همون چند خط اول فهمیدم دوست دارم... ولی فکر نمیکردم اینجوری بشه که از کل تابستون و پاییز و زمستون قبلی تا همین الان هرروزش با تو گره خورده باشه. یعنی به هر تاریخی فکر میکنم یادمه که ئه با هم درباره چی حرف زدیم و به چی خندیدیم و چقددررر حرص خوردیم... یه جوری که یادمه وقتی خوندم بلیط گرفتی برای رفتن گریه کردم از خوشحالی(اینو فکر کنم نگفتم بهت). بعد الان هم فین فینی شدم باز و نمیدونم این یه ذره دماغ آدم چقدر آب توشه؟! دریاس انگار.

از دل همه ی روزهای سیاه، روشن ترین هدیه بودی برام

هلاکم الان نمیتونم هیچی بگم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد