این همون چیزی بود که ازش می ترسیدم . همونی که میدونستم با مهاجرت تشدید میشه . همین طوریش هم من آخرین کسی بودم که از خبرهای خونه خبردار میشد . بچه ی آخر بودن این شکلیه که بعضی وقتا بزرگترا ترجیح میدم خیلی چیزا رو به بچه ها نگن یا دیرتر بگن . حالا هم انتظاری ندارم که هرروز درجریان اخبار قرار بگیرم با اینکه هرروز با همه ی خانواده صحبت میکنم .
متاسفانه الان فهمیدم که یکی از دایی هام رو امروز از دست دادم . بعد از دو هفته بستری بودن در بیمارستان بخاطر کرونا که این قسمتش رو هم تازه الان فهمیدم . اساسا تنها آدمهایی که توی فامیل میتونم باهاشون حال کنم دایی هام هستن و الان نمیدونم چمه و چِم خواهد شد . نمیدونم چیه تو این از دست دادن که این همه هم تکرار میشه و برای همه هم اتفاق می افته اما هربار زخمش عمیق و مزخرف و درمان نشدنیه . مامانم از همیشه ناراحت تر بود و این هم خودش دردی بود اضافه بر دردهای من که هیچ کاری هم نمیتونستم براش بکنم .
نوشتن از خاطراتم هم برام کارساز نیست .
احساس میکنم حالم اصلا خوب نیست و سرم گیجه ...
خدا بهت آرامش و صبر بده گلم این جا هم بودی تو قرنطینه بودی با بچه ات.کاری نمیتونستی بکنی.
مرسی سهیلا جانم خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
اره متاسفانه اگه اونجا هم بودم کار خاصی نمیتونستم بکنم
تسلیت میگم.
و برات آرزوی صبر و آرامش دارم .
از دست دادن وقتی که آدم دوره خیلی سخته...
ممنون ترانه جانم
عزیزدلم خدا بهتون صبر بده و روحشون در آرامش
خودت رو به خاطر دور بودن اذیت نکنیااا. غم از دست دادن خودش به حد کافی سنگینه
مرسی عزیزم