ساعتهای لامصب را یک ساعت عقب کشیدند و حالا ساعت هنوز شش نشده خورشیدی در آسمان نیست. لعنت به شب و تاریکی(تا اطلاع ثانوی در وضعیت لعنت فرستادن به زمین و آسمان هستم!) . ما هم گفتیم به درک و شروع کردیم برای هزارمین بار سریال فرندز را ببینیم. به یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم ، پنگوئن که می خوابد پهن می شویم مقابل تلویزیون و ریسه می رویم.
امشب فیبی گفت که دستور پخت های شیرینی های مخصوصی که مادربزرگش فقط به او داده سوخته. بعد مونیکا فریاد زد:
تو چرا یه نسخه ی کپی از این دستور پخت ها نگرفتی و اونو توی یک جعبه ی ضد حریق ! و در فاصله ی خیلی دوری از نسخه ی اصلی نگذاشتی ؟!
وای خدای من تا همینجاش فکر می کردم اینها نابغه اند. اما بعد فیبی ایستاد و بعد از سکوتی نسبتا طولانی گفت:
چون من یک آدم معمولی ام!
من هیچ وقت از فیبی خوشم نمی آمد. یک جورایی زیادی خل و چل بود. هرچند جو را با همه ی خل و چل بازی هایش بیشتر از همه ی شخصیت های فرندز دوست داشتم و اینقدر که با دیالوگ های و بازی هایش خندیدم با هیچ چیزی در زندگی نخندیدم. اما حالا عاشق فیبی شدم. نه به خاطر اینکه معمولی است. به خاطر اینکه معمولی بودنش را می شناسد و هیچ مشکلی باهاش ندارد . خیلی خوب است که آدم با معمولی بودنش ، با زشت بودنش ، با کمال گرایی اش و هر چیزی که دارد مشکلی نداشته باشد.
خلاصه که فرندز درس زندگی می دهد. حالا که اول مهر رسیده ما هم به بهانه ی شروع مدارس ، درس زندگی می گیریم ، نیمه شبها ، مقابل تلویزیون.