دنیای مادرانه

سابقا شبیه اون کسایی بودم که وقتی وسط بازی والیبال یک نفر می خورد زمین به سرعت با طی می آمدند و در چند مسیر رفت و برگشت همه جا را برق می انداختند.  اما اخیرا دچار نوعی پوچی در این رفتار شدم. پنگوئن از صبح بیدار می شود و شبیه کارمندان وظیفه شناس تمام وسائلش را روی زمین پخش می کند.  من تا چشم باز می کنم می بینم تمام کشوها را خالی کرده ، لباس ها را کف اتاق ریخته ، تمام وسایل توی کمدش را کف زمین پخش کرده . درست شبیه وقتی نادرشاه به جایی حمله میکرد و صدای پیانوی اسباب بازی اش که پشت سر هم دکمه هایش را می فشارد هم شبیه مارش پیروزی است!

 من اما نفس عمیقی می کشم ، راهم را ازمیان بقایای جنگی باز می کنم و یک گوشه می نشینم و کتابش را باز می کنم و تصاویرش را با هم مرور می کنیم و در اون دقایق حس آن ویولن نوازهای کشتی تایتانیک را دارم که کشتی دو تکه شده و دارد غرق می شود اما آنها کارشان را انجام می دهند. 

کم کم انواع ملاقه و کفگیر ، آبکش ها در سایزهای مختلف ، دستکش و بخشی از بشقاب و قاشق ها را می بینم که به وسایل بازی اش اضافه شده.  بی نظمی از سر و رویم و کلافگی ازقیافه ام می ریزد. اما می گذارم دنیا را به همان شکلی که می خواهد کشف کند و با خودم فکر می کنم: نیرومندترین چیزی که در زندگی داشتم همین غریزه ی مادری است.  چیز غیرقابل توصیف و پیچیده و به شدت نیرومندی است.  از زن چیز دیگری می سازد که نه تنها بدنش که تمام افکار و روحیاتش را تغییر می دهد.  صبور و متواضع و غنی اش می کند. 

به زمین که می خورد مغزم از کار می ایستد . با سرعتی غیرقابل باور خودم را بهش می رسانم و در آغوشش می گیرم.  همان لحظه ها فکر می کنم نیروی ماورایی دارم و می توانم یک کوه را جابه جا کنم یا می توانم جهان را عوض کنم و بکنمش شکلی که او دوست دارد. 

ساعت نه شب پدرش می رسد و بااینکه می دانم خسته است و از صبح دویده و هزارتا کار بی ربط را انجام داده ، او را به پارک آخر کوچه مان می برد.  نگفته می داند که چقدر محتاج همان یک ساعت تنهایی ام.  این کارش را پیش خودم می ستایم و فکر می کنم اینها چیزهایی است که نمی توانی در یک رابطه آموزش بدهی ، چیزهایی که حتی عشق هم نمی تواند آنها را بسازد یا تغییر بدهد(این جمله ی آخری را از کتابی که می خوانم برداشتم) .

هرچه هست من از تجربه ی احساسات جدیدم  با همه ناهمگونی هایش با شخصیتم و آنچه پیش از این بودم راضی ام و از خیال بافی اینکه یک روز درک می کند چه روزهایی داشتم به وجد می آیم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد