می خوانی ام ، خط به خط ، مو به مو

می گویند دوستی شبیه شراب است و کهنه اش خوشمزه تر است و ازین حرفا.  راست هم می گویند. 

یک دوره ای ( ده سال پیش!  وای ده سال گذشته؟!) استانبولی نمی خوردم.  همان لوبیاپلو که در زبان ما می شود استانبولی.  لوبیاها که می آمدند زیر زبانم حالم می خواست بهم بخورد. روزهایی که غذای سلف استانبولی بود ، روزهای گند دانشگاه بود. اما زمان همه ی مشکلات را حل می کند و اگر هم حل نکند از اهمیتشان کم می کند.  این است که نمی دانم در کجا این تنفر از بین رفت و کم کم لوبیاها که زیر زبانم می آمدند حس خوبی داشتم.  

دوست دانشگاه ام فردا به نهار دعوتمان کرد و بعد از تعارفات معمول گفت:  بچه ها عدس پلو دوست دارید؟  می خواستم استانبولی درست کنم ولی میم (که بنده باشم! ) دوست نداره. 

خب من خودم هم یادم نبود اما دوستم بعد از این همه سال یادش بود.  شراب ده ساله ی من حالا در قشنگترین رنگ و بهترین طعمش است.  دلم خواست این رفیق همراه را سر بکشم که خط به خط مرا بلد است و چیزهایی را می داند که خودم نمی دانم. اگرچه با او میتوانم فقط درباره ی رنگ مو و لباس و کیف حرف بزنم اما چه اهمیتی دارد؟ نگاه او به دوستی ما پر از توجه و لطافت است و این مهم تر از حتی قدمت یک رابطه است.  حالا فردا می روم و بهترین استانبولی عمرم را می خورم و با دوست چشم عسلی ام درباره ی لباس و کیف و کفش و لاک ناخن حرف می زنیم و خیلی هم قشنگ.  

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد