پ که فامیلش را نمی دانم پانزده ساله است. تنها به خاطر چندین ترم همکلاسی ما بودن حالا شده بخشی از ما که عموما بیست و هفت ساله به بالاییم و ما هم او را مثل خودمان می دانیم .
میم واو اگر بهترین استاد زبان من نباشد قطعا خوش تیپ ترین است. دیروز آخرای کلاس پرسید:
بدترین روزی که داشتید چه روزی بوده؟(یا شاید در ترجمه سخت ترین روز هم باشد).
من میدانستم که پاسخ سوال مطلقا برایش مهم نیست و صرفا می خواهد دقایقی از تجربه های روزمره به آلمانی حرف بزنیم.
نفر اول گفت روزی که تصادف سختی کردم و تا ساعتها بیهوش بودم.
بعدی گفت روزی که پدرم تصادف کرد و مادربزرگ و برادر کوچکترم جا به جا مردند.
البته به من نمی رسید اما خودم را آماده کرده بودم که بگویم روزی که جواب آزمایش مادرم را گرفتم.
نوبت پ که رسید گفت: یک روز امتحان سختی داشتم و امتحانم را هم خوب ندادم. مادرم همیشه می آید دنبالم و آن روزبه مادرم خیلی نیاز داشتم. یک ساعت منتظر ماندم و وقتی بهش زنگ زدم گفت که امروز نمی تواند دنبالم بیاید و من باید با تاکسی برگردم.
همه ساکت بودیم تا این که میم واو با اندکی تعجب گفت: بدترین روز زندگیت روزی بوده که مامانت دنبالت نیومده و گفته با تاکسی بیا؟! و او سرش را به نشانه تایید تکان داد.
سکوت دقایقی کلاس را گرفت. هیچ کس نخندید یا حتی حرفی نزد. احساس می کردم همه همان فکرهای من توی ذهنشان بود:
چه زندگی بی حاشیه ای داشته. خوش به حالش با این تجربه های خوبش از دنیا.
میم پ همیشه کنار من می نشیند و رفیق ساعتهای سخت زبان آلمانی ام است و اگر مرد بودم قطعا او را در زمره ی یکی از نزدیک ترین دوستانم به حساب می آوردم. می دانید یک جورهایی خیلی مردانه و لوتی است. از آن هایی که باهاشون بهت خوش میگذره. او زد به دستم و گفت: فهمیدی چی گفت؟ سرم را تکان دادم. کلاس همچنان در سکوت بود. سرم را نزدیکش کردم و گفتم:
بیا دعا کنیم اگه این سوال رو توی سی سالگی هم ازش پرسیدن جوابش همین باشه...
او لبخند زد. لبخندی کاملا مردانه.