بقالی مون

از آنجایی که امروز به نظرم دنیا رنگی است و همه چیز شگفت انگیز است و بعد از سالها ، پاییز امسال دوباره پادشاه فصل ها شده و خلاصه همه چیز گل و بلبل است می خواهم بگویم من اگر قرار بود یک انیمیشن بسازم ،قطع به یقین یکی از شخصیت های اصلی اش را از سوپری محل مان وام می گرفتم.  او پسر بیست و هفت هشت ساله ای است با قد 155 (و شاید یکی دو سانت این طرف و آن طرف) با صورتی بیبی فیس و پیراهن راه راه زرد و شلواری قهوه ای (که البته چون شلوارش خیلی توی چشمم نبوده مطمئن نیستم) و روی این ترکیب رنگی ، یک ساس بند هم دارد.  یعنی آن ساس بند به تنهایی یادآور مهمانی های اسکار و فرش قرمز و این حرفا است و من نمی دانم او هرروز که آن را می بندد با خودش چی فکر می کند ؟! خود این ظاهر به نظر من برای الهام بخشیدن به یک شخصیت انیمیشینی کافی است اما وجناتش برای من جالب تر است. 

او از آن شخصیت هاست که نه آنقدر باهوشند که زندگی هیجان انگیزی را تجربه کنند و نه آنقدر خنگ اند که تسلیم زندگی بی هیجان و به شدت معمولی شان بشوند.  این است که طوری با اتفاقات به غایت ساده ی روزمره اش برخورد می کند که انگار ترامپ است که تصمیم گیری هایش روی دنیا تاثیر گذار است.  

مثلا وارد مغازه اش می شوی و می بینی گوشی را کنار گوشش گذاشته و بلند بلند می گوید:  شما چیکار داری من مشتریشو دارم به شرطی که برنجت ... و بعد گوشی را از گوشش دور می کند و رو به مشتری می گوید:  راستی سبزی پاک شده ، شسته شده و تر و تازه ام داریم! و دوباره گوشی را کنار گوشش می گیرد و می گوید:  

برنج طارم هاشمی دیگه . و بعد به بیرون اشاره ای می کند و به رهگذری می گوید :شرمنده داداش دستگاه خودپرداز پول ندارد (و بله او یک دستگاه خودپرداز برای ما تدارک دیده ، دم در مغازه اش! )و نه اینکه تنها کارش تبدیل کردن یک بقالی به مرکز بازرگانی باشد.  او در همین حین کاملا بر فضای بیرون از مغازه اش هم مسلط است.  اینکه کی می رود ، کی می آید ، کی با کی دوست است ،کی زن کی است ، کی شوهر کی است ، کی چند تا بچه دارد و ...

یعنی به این شکل که یک بار صبح زود رفتم مغازه اش و سر نمی دانم چه بحثی یکهو گفت:  خب بله دیشبم دیر برگشتین خونه!! 

القصه که ما هرروز یک شگفتی از این مرد یک و نیم متری می بینیم . یک جوری که نه تنها زندگی معمولی خودش را جالب انگیز کرده که زندگی ما و احتمالا همه ی اهالی محل را هم پر از داستان کرده و نکته اینجاست که روزی به همسرم گفته: ساختمان شما واحد فروشی ندارد ، چون ساختمان خوبی است و بخواهم خانه بخرم حتما یکی از همین واحد ها را میخرم. تصور داشتن همسایه ای مثل او روز پاییزی ام را سرخوش می کند.  خیلی کمدی و فانتزی است. 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد