از هر دری سخنی

بلاخره دارم در این زبان یک چیزی می شوم.  این را دیروز وقتی میم واو چندین بار با صدای قاطعی بهم گفت:  پرفکت دویچ!  فهمیدم.  این را وقتی می گویند که آلمانی فکر می کنی و جملاتت همان چیزی است که از زبان یک دویچی! در می آید. 

بعد ابی هم با معمولی ترین قسمت صدایش ، انگار که یک انشا بخواند می گفت که:  وقتی تو گریه می کنی شک می کنم به بودنم و مغز من روی همین جمله ی انشایش ماند.  دلم می خواست باران ببارد.  چند روزی است که دلم می خواهد باران ببارد.  اخیرا پاییز و باران هایش نه دلگیر هستند و نه خفه کننده، که بلکه خیلی هم کوول هستند.  اما  هوا فقط سرد بود.  خب شهر من آخرین شهری است که باران و برف را می بیند. امروز صبح که بیدار شدم گاز قطع بود! واقعا جالب نیست که یک روز با دمای 12 درجه بیدار بشوی و آنوقت گاز نداشته باشی؟! 

بگذریم می خواستم از "مشکوک شدن به بودن" بگویم.  چه خوب که یک نفر در دنیا توانسته این چهارتا کلمه را جوری با هم ترکیب کند که توصیف کاملی از حس رنج ، غم و مهم تر از همه مسئولیت پذیری باشد.  آدم باید خیلی هوای طرفش را داشته باشد که با دیدن اشک هایش به بودنش شک کند!  من خودم خیلی وقت ها به بودنم شک کردم اما نتوانستم حس ام را به واژه بیاورم. حتی خیلی وقتها پر شدم از خالی شدن.  شاید شما بگویید که نمی شود.  که آدم از چیزی که نیست پر بشود اما من شدم.  حس اینکه هرلحظه در حال خالی شدنم تا اینکه بلاخره از آن پر می شوم را همین دیروز هم داشتم.  دیروز یک چیزی مدام می آمد سراغم و می خواست خالی ام بکند و من که حالا در سی سالگی به یک چیزهایی مجهز شدم ، نمی گذاشتم که بر من غلبه کند. 

ابی توی این آهنگ زیادی جیغ و داد می کند اما من گذاشتم همه ی فریادهایش را سرم بزند!  چون خیلی دوستش دارم .

چند شب پیش آن آقا توی تلویزیون پرسید:

شما اگه قرار بود برید جای دورافتاده ای و می تونستید یک صدا با خودتون ببرید ، صدای کی را می بردید وقتی چی می گفت ؟ 

من تازه داشتم فکر می کردم که خواهرزاده ام با صدای بلند گفت:  من صدای پنگوئن تو رو می برم وقتی می خنده ، برادرزاده ام گفت من هم همین را می برم و خواهرزاده دیگرم هم همین را گفت.  البته اگر آنها اجازه می دادند و به من هم می رسید!قطعا صدای خنده ی این وروجک اولین انتخابم بود . با خودم فکر می کردم کوتاهی می کنم اگر صدای ابی را نبرم اما هرچه فکر کردم دیدم نمی شود.  آخر صدای ابی برای من یک چیز بدون حس و خاطره است.  اما حتما صدای مادرم را می برم وقتی در سالهای دوری از دستم حرص می خورد و اسمم را صدا می زد یا صدای همسرم وقتی ادای من را در می آورد.  خیلی معمولی نیست ؟ چرا هست ولی خب چکار کنم ؟! با اینها حالم خوب می شود و خنده ام می گیرد و به بودنم شک نمی کنم. کاش آدم هیچ وقت به بودنش شک نکند.  هیچ وقت پر از خالی شدن نشود. 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد