والا از عمر پربرکتم اگر یک چیز را خوب بلد باشم آن لذت بردن از زندگی است. یعنی خوب می دانم چی حالم را خوب می کند . مثلا همین چند وقت پیش یک پلانی توی ذهنم آمد به این شکل که نشسته ام روی کاناپه و یک فیلم خوب (که لیست بلند بالایی از آن را دارم ) پخش کردم و روی میز مقابلم یک پیتزاست دستپخت همسرم از آنهایی که نازک است و رویش گوجه ی خشک شده دارد همراه یک کولای کوکا و همه جا تاریک است به جز آباژورمان با نور اندک زردش. این پیشنهادی است برای روزهای بی حوصلگی و افسردگی اما درست بعد از همین پلان دیدم نمی شود. دیگر هیچ وقت نمی شود که اینقدر بی خیال و بی دغدغه باشم. از وقتی پنگوئنم پا به این دنیا گذاشته نتوانستم همچین چیزی را تجربه کنم و به گمانم تا وقتی زنده باشم هم نمی توانم. خب بچه داشتن بزرگترین مسئولیت هر آدمی است و اینقدر سنگین است که همیشه پس ناخودآگاه آدم هست. یک جور نگرانی همیشگی. مطمئنم دیگر هیچ وقت مثل سی سال اول زندگی ام نمی توانم آسوده خاطر بروم سفر و دور بزنم ، یا بروم مهمانی و خودم را پرت کنم روی آهنگ و رها از کون و مکان برقصم و یا کتابی بگیرم دستم و همه ی حواسم توی کلماتش باشد. حالا حتی وقتی پیشم نیست هم به او فکر می کنم و یک دغدغه ی همیشگی دارم که می دانم تا ابد با من هست: اینکه آیا دنیایش آرام است و چیزی مزاحمش نیست ؟