هفته های بی مروت

سه روز است که بدون توقف باران می بارد . باید رکوردی باشد در نوع خودش . پرت می شوم به رودخان سال 91 . رفتیم وسط روستا یک خانه گرفتیم که بوی نم می داد . مرغابی ها توی حیاطش قدم می زدند و باران می بارید . یادم هست شب که شد گفتم: من بدون تو نمی تونم زندگی کنم و او گفت من هم نمی توانم . از همین حرف هایی که اولِ ازدواج گونی گونی تحویل هم می دهند . حالا دو ماه است که بدون هم زندگی کردیم و هنوز زنده ایم . پایان ماجرایمان هم باز است و نامعلوم . می ترسیم از جایمان تکان بخوریم و همه چیزهایی که این مدت ساختیم خراب بشود . غرغرهایم را می برم پیش دوستم و برایش از عجیب و غریب شدن اوضاع جهان می گویم . بعد او همان کاری را می کند که همیشه می کند . می گوید : همونطور که اتفاقات پیش بینی نشده ی بد می افتد اتفاقات پیش نشده ی خوب هم می افتند . تو فقط منتظر باش . 

" اتفاقات پیش بینی نشده ی خوب " چیزی است که هیچ وقت بهش فکر نکردم . توی مغزم دومینووار روشن می شود و دلم می خواهد یک طوری بهش بگویم که چراغونی شدم ! به آخرین اتفاق پیش بینی نشده ی خوب زندگی ام فکر می کنم . چند شب پیش بود که پنگوئنم آمد و اسباب بازی مکعب هوش را گذاشت و همه را درست انداخت سر جایشان . هیچ ایده ای نداشتم که چطور یهو متوجه تفاوت رنگ ها و شکل ها شده بود . آن نگاه کنجکاوش وقتی دنبال جای مناسب هر قطعه می گشت قشنگترین اتفاقی بود که انتظارش را نداشتم و اینقدر برایم عزیز بود که چند روزی فقط برای خودم نگه اش داشتم ! 

بعد وقتی برادرزاده ام برایم شیرینی آورد و وقتی یک روز قبل از عید مادرم زنگ زد و گفت : برایت سبزه انداختم و به خاطر همان سبزه تکانی به خودم دادم و هفت سین چیدم . به این فکر کردم که  دلم می خواهد مثل مادرم و بقیه دلیل شادی های پیش بینی نشده ی بقیه باشم . به همه ی اتفاقات پیش بینی نشده ی خوبی که دلم می خواهد اتفاق بیفتند فکر می کنم که البته دیگر پیش بینی نشده نمی شوند ولی دلم می خواهد بهشان فکر کنم . سه روز است آفتاب نتابیده و هوای ابری و احتمالا کمبود ویتامین دی کنار یک ماه قرنطینه و دلتنگی برای همه ی زندگیِ عالی و معمولی ام ، موجود افسرده حالِ بی حوصله ای ازم ساخته که فقط خیالِ داشتن چیزهای خوب کمی رو به راهش می کند . 

سالِ گنگِ بی بهاری است خلاصه . 

نظرات 1 + ارسال نظر
الهام 5 فروردین 1399 ساعت 23:54

سلام m عزیزم.
من اصلا بلد نیستم دلداری و امید بدم مخصوصا درباره چیزی که خودمم وسطشم.... یک ساله 1800 کیلومتر دورم از آدمی که دوسش دارم و امیدم به عید بود که این مشکلات پیش اومد...
خواستم بگم وقتی از دوری و بلاتکلیفی مینویسی میدونم یعنی چی...

راستش از یه جایی به بعد که دیدم اتفاقات خیلی عجیب غریب شدن یه ایمان قلبی پیدا کردم که مثل قصه ها آخرش خوشه

ای جانم که میدونی از چی مینویسم . این خیلی خوبه که یکی بدونه چی مینویسی
امید چیز قشنگیه . برات یک دنیا امید و حال خوب آرزو می کنم تو این روزای عجیب و غریب

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد