روایتی از روزهای معمولی در زمانه‌ی کرونا

موضوع این است که بالا و پایین بردن یک وزنه یک کیلویی برای اولین بار و دومین بار کار سختی نیست اما همین وزنه ی یک کیلویی را اگرقرار باشد هزار بار بالا و پایین کنی کار سخت و طاقت فرسایی می شود . روزمرگی از آن چیزهاست که می تواند من را به ورطه ی نابودی بکشاند . من از آن هام که اگر دو‌ روزم شبیه هم باشد روز سوم کلافه می ‌شوم و روز چهارم هرکاری میکنم که روند را عوض کنم . حالا با این روحیه دقیقا پنجاه و چهار روز است که در خانه ام و حالا احساس می کنم به مرز کشیدن آن یک کیلو رسیدم و تمام عضلاتم وا دادند و همین لحظه هاست که قفل بشوند . با همه ی برنامه های متنوع و مهیج ام برای این روزها باز هم احساس شکست می کنم . چند روز است این احساس را میکنم . دقیقا همین چند روزی که وقتی با هم حرف می زنیم هیچ حرفی ندارم . او مدام می گوید : خب تعریف کن چیکار میکنی و من می گویم هیچی ... چند روز است که فکر می کنم حرف نداشتن چقدر تاسف بار است . مثل زندگی نکردن است . می توانم بگویم کتاب ناطوردشت را دست گرفتم اما آنطور که انتظار داشتم نیست ، می توانم بگویم this is us را می بینم و بد نیست ، یا بگویم گرگ بازی را دیدم و یاد همه ی شب هایی که جدی دور هم مافیا بازی می کردیم افتادم و یا بگویم eat,pray,love را دیدم و دوستش داشتم . یا بگویم خورش قیمه های اساطیری ای درست می کنم و توی آشپزی دارم مدعی می شوم ، یا بگویم از همه جا مونده و رونده که می شوم کانال جم فیت را می گیرم و به جد ورزش می کنم و پنگوئن هم به تقلید از من ورزش می کند و حرکات شیرینش هایلایت تمام روزم است  ولی هیچ کدام از اینها را نمی گویم . انگار توی هیچ کدام از اینها “حضور” نداشتم . انگار فقط یه بدن خالی و بدون احساس همه ی این کارها را کرده و این بدترین حسی است که این روزها تجربه می کنم . بالا بردن آن وزنه برای پنجاه و اند امین بار خیلی سخت است حتی اگر توی دهنت را پر از شیرینی و پسته و گز بکنند ! احساس می کنم هرروز را تا شب در حال زورآزمایی ام و درست همان دقایقی که هیچی برای گفتن ندارم شکست می خورم . و بعد شب ها . شب ها خواب های درهم و برهمی می بینم و اینقدر با حس و حضور خواب هایم را تجربه می کنم که وقتی از خواب بیدار می شوم خسته ام . انگار که آنجا بیشتر زندگی کردم تا در بیداری . می توانم درباره ی خواب‌هایم ساعت‌ها حرف بزنم ولی خب کسی نمی پرسد؛ دیشب چی خواب دیدی ! 

‌‌آن پسرک آلمانی را دیدید که به پدرش می گوید: وقتی کرونا آمده و دنیا دارد نابود می شود من چرا باید تکالیفم را بنویسم ؟ و پاسخ پدرش که : برای اینکه احمق از دنیا نری ؟ این روزها که حرفی برای زدن ندارم و هیچ کدام از برنامه هایی که برای این پنجاه روز داشتم عملی نشدند زیاد فکر می کنم که اصلا آیا زندگی نیاز به تلاش و برنامه ریزی و هدف و این چیزها دارد ؟! وقتی اینقدر پیش بینی ناپذیر است ؟ و بعد فکر می کنم که واقعا نمی خواهم کودن از دنیا بروم . پس 

بسم الله الرحمن الرحیمی می گویم و تلاش می کنم گرامرهای خشک و کلمات غریب آلمانی را بفهمم حتی اگر اسکار وایلد هم گفته باشد :

!Life is too short to learn German

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد