دیشب ماه در نزدیکترین فاصله اش با زمین بود و نه تنها بزرگ و درخشان بلکه با رنگی مایل به صورتی در آسمان می درخشید اما آسمان من در سیاه ترین رنگ ممکنش بود و کماکان هست و دنیا جایی است که باید بایستم و انگشت وسطم را به سمتش بگیرم و هیچ واکنش دیگری نداشته باشم . خیلی تلاش کردم برداشت دیگری داشته باشم اما فعلا تمام برداشتم با همه ی تلاشم همین است : پیس او شت !
با جوشهای بی قواره و چشم های ورم کرده و اعصابی خط خطی دارم وا میپاشم از هم و یک جورهایی رو به زوالم و هیچ نقطه ی روشنی نمی بینم . منجمد شده این طرف و آن طرف می روم و یک چیزی هم هست که حدس اش را هم نمی توانید بزنید : اینجا برف می بارد ! با شدت و حدت ! خیلی جدی انگار که چله ی زمستان است . خب برف قشنگ است و سپید است و زیباست و ازین حرفا اما نه از نگاه موجودی که خودش یخ زده و نیاز مبرم به آفتاب دارد . با همه ی این تفاسیر و بسیار تفاسیر دیگر که در این مقال نمی گنجد و آن تفاسیری که همه ی عالم هم بر آن واقف هستند هنوز یک عده می خندند و می گویند : ببینیم خدا چی می خواد! می دانید حالا که رو به زوالم بدم نمی آید بمیرم و فقط ببینم خدایی هست یا نه ؟ و اگر بود توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم : تو بودی و وضع دنیا این بود ؟! بعد هم اگر خواست بیندازم جهنم هیچ مشکلی ندارم چون بهشت این مدل خدا را با این شخصیتش نمیخواهم!
و می دانید حالا که من دارم “بد میگویم به مهتاب چونکه تب دارم” هرچی اتفاق عجیب و غریب هم هست می افتد تا به من ثابت بشود که زندگی همان جاده ای است که در انیمیشن مری و مکس توضیح می داد که برای بعضی ها صاف و صوف و آسفالت شده و برای بعضی ها هم پر از چاله و چوله و حتی پوست موز! است .
خلاصه یخ زده ، کلافه ، با جوجه اردک زشت همذات پنداری کرده ! و انگشت اشاره ی خود را مستقیم به دنیا گرفته! نشسته ام تا این یکی دو روز هم تمام بشود !
سلام m عزیزم.
وقتی بعد از 120 130 سال با خدا چشم تو چشم شدی اول درباره PMS و بدتر از اون PMDD بپرس و ببین واقعا لازم بوده؟ نمیشد یه کمی ساده تر بگذره؟
شرمنده میشه میدونم بذار درباره ی اینا ازش نپرسم