شب ها نقشم عوض می شود و تبدیل به یک کیسه بوکس می شوم . پنگوئنم خودش را پرت می کند توی شکمم و با لگد زدن های مداوم از من بالا و پایین می رود . آن وسط ها اشاره می کند که بغلش کنم . به محضی که بغلش می کنم خودش را از بغلم می کند و پرت می کند کنارم. بعد با پاهاش می زند به پهلوهایم و اشاره میکند دستهایش را بگیرم . تا دستهایش را می گیرم انگشتهایش را می کشد بیرون و سرش را می کوبد به شکمم . بعد دستهایش را می دهد زیرم که بچرخم . وقتی می چرخم لباسم را می دهد کنار و پشتم را می بوسد اما این بوسش در حالیکه تمام بدنم کوفته شده به دلم نمی نشیند. بلاخره که تمام انرژی اش را روی من تخلیه میکند می خوابد . من که برنامه ریخته بودم یک فیلم ببینم در بدن کوفته ام هیچ انرژی ای نمی بینم .
صبح ها اما وقتی بیدار می شود به هم لبخند می زنیم . بعد من می گویم : خوب خوابیدی؟ و او خنده ی گشادی می کند و می گوید : هوم . بعید می دانم بداند درباره ی چی حرف می زنم اما واکنش مناسب و به جایی دارد .
شب ها که بی حوصله می شود می روم در نقش شیر جنگل و با صدای بمی می گویم : من شیر جنگلم و میخوام تورو گیر بیارم و بخورمت. بعد دنبالش می کنم . او جیغ می زند و دور خانه می دود .بلاخره میگیرمش و همه ی وجودش را می فشارم و او (احتمالا از قلقلک ) غش غش می خندد و جیغ زنان می گوید : مامان . مامان . اما بلند می شود و با چشمهای خندان زل می زند به من تا این کار را تکرار کنم . مطمئنم اگر در یک کشور دیگر بودیم بابت این نوع رفتار، به جرم کودک آزاری مورد تعقیب قرار می گرفتم . بلاخره بعد از چندین بار وقتی او در حال فرار است دستهایم را باز میکنم و میگویم: خب شیر جنگل خیلی دوستت داره و حالا میخواد باهات دوست بشه . می دود توی آغوشم و همدیگر را می بوسیم و این بازی وحشی گونه را اینطوری تمامش می کنم . دیشب وقتی آمدم که بروم در نقش شیر و صدای کلفتم را انداخته بودم توی سرم و می خواستم دنبالش کنم لحظه ای ایستاد ونگاهم کرد. بعد لبخند زد و دستهایش را باز کرد و به سمتم آمد و در آغوشم گرفت . من البته روی زمین ولو شدم و اینکه از ذوق و شوق و شور و یک چیزهای دیگری نمردم خودش جای شکر دارد . اما برای آن تسلیم شدن زودتر از موعدش دلم ضعف رفت .
به خودم نگاه کردم که بیشتر از او تسلیم خودش شدم . تسلیم نداشتن چیزی به نام زندگی شخصی ، تسلیم نداشتن وقت برای دیدن یک فیلم دو ساعته ، تسلیم نداشتن فرصت برای شنیدن چهار تا آهنگ ، نداشتن وقت برای نیم ساعت تلفنی حرف زدن با دوستانم و تسلیم این شرایطی که هست با همه ی جزئیاتش و می دانید ، این عاشقانه ترین تسلیم وپذیرش زندگی ام است .