بعد از اینکه قصه ام تموم میشه بهش میگم : حالا چشماتو ببند و بخواب و خودم ساکت و بی حرکت میشم . میبینم که تو تاریکی به انگشتاش نگاه می کنه و میگه : این چیه ؟ بعد خودش جواب میده : انگشتی ! بعد به دورتر اشاره میکنه و میگه : اون چیه ؟ و در جواب خودش میگه : پَنجَیه(پنجره !) . بعد به سقف اشاره می کنه و میگه : اون چیه ؟ و به سرعت میگه : یامپ ( لامپ ) و در آخر هم به سمت راستش اشاره می کنه و میگه : این چیه ؟ و در جواب خودش میگه : مامان !

و این ازون وقت هاست که نفسم بند میاد و میشم خودِ خودِ “ من و این همه خوشبختی محاله”!