زدم و با خط مامانم ( که سالها قبل چند سالی دست خودم بود ) یک اکانت اینستاگرام ساختم . او هم شروع کرد و آدم‌هایی که فکر می‌کرد برای من جالب هستند را یکی یکی جلوی چشمم می آورد . یکی از آنها هم آدمِ ده سال پیشِ زندگی ام بود . من دقایقی به تصویر آدمی که به معنی واقعی کلمه پیر شده بود و موهای جوگندمی داشت نگاه کردم و با اینکه مطمئن بودم با یک اکانت پابلیک مواجه هستم او را رد کردم و رفتم سراغ نفر بعد . با خودم هم فکر کردم من که به اندازه ی عمر خود اینستاگرام سابقه دارم چطور حتی یک بار محض کنجکاوی هم سرچ اش نکردم . و بعد دیشب فکر می کردم کاش آن روزهایی که مدام اشک میریختم و مدام در تلاطم بودم و می ترسیدم که نکند این قائله هیچ وقت تمام نشود و من تا ابد توی این جهنم بمانم یک سکانس از امروز را نشانم می دادند . همان سکانسی که غریبه شدن به مرحله ای رسیده بود که حتی دلم نمیخواست در حد دیدن چهار تا عکس برایش وقت بگذارم . که البته توی آن سن و سال بچه تر از این حرف‌ها بودم که اگر این سکانس را هم میدیدم معنی بی تفاوتی ( با کفه ی سنگین ترِ تنفر ) و بی ارزش شدن آدم‌ها و خیلی چیزهای دیگر را میفهمیدم .


کاملا بی ربط : حالم زیادی خوب است و اگر این خوبی دوام داشته باشد ای بسا اینجا را از این حالت خصوصی خارج کنم .