به پیشواز غروب جمعه

می خواستم بگویم بعضی تجربه ها ویران کننده تر از چیزی هستند که به نظر می رسد و قدِ یک وبلاگ از تجربه های ویران کننده ام بنویسم اما دیدم  وا دادن هم چیزی نیست که قابل افتخار باشد . 

اما خب گریزی از وقت های غم و اندوه و نگرانی و مشخصا پی ام اس نیست و من هرچقد هم با همه چیز روشن فکرانه برخورد کنم یه لحظه هایی هست که تمام فلسفه و جهان بینی آدم تار می شود و به جایش یک چیزهایی می نشینند که منطق و شعور سرشان نمی شود . می دانید من حتی از اینکه برای این وقت ها یک راه حلی پیدا کنم که خودم را از چنگالش بکشم بیرون هم ناامید شدم و به این نتیجه رسیدم سیاهی را هم باید مثل سفیدی پذیرفت نه اینکه دنبال محو کردنش باشم . 

امروز یکی از دوستانم را دیدم که چند سالی است در یک کتاب فروشی کار می‌کند . ما بهش میگوییم : خانم کتابفروش . یک کتابفروشی کوچک است و راستش از دیدنش ناامید شدم . فکر کردم خیلی شغل تکراری و خسته کننده ای است . اما تمام روز فکر می کنم اصلا من چرا دارم برای کارِ یک نفرِ دیگر ( که خودش هم از آن لذت می برد ) نظرِ شخصیِ خودم را می دهم و بعد بابتش ناراحت هم می شوم ؟! 

از اکتیو کردن اینستاگرامم هم فهمیدم عمر این یکی هم رو به زوال است . هیچ کدام از دوست‌هایم دیگر فعالیت خاصی نداشتند و در این چند روز هیچ خبری از هیچ کس نگرفتم . اما آن حس ناخوشایندی که انگار وصل شدی به یک جایی و مدام باید حواست باشد که چیزی را از دست ندهی همراهم هست ! فکر کنم باید اپ را پاک کنم . 


بعضی وقت ها زندگی چقدر کشدار و ناامید کننده می شود . امروز که عصر جمعه نیست احیانا ؟!