بسم الله الرحمن الرحیم 

بعد از اینکه صدای اذان صبح به افق اینجا را شنیدم فکر کردم خودم را جمع کنم و بروم یک دو رکعت هم نماز بخوانم ! از خواب که خبری نیست و می دانم . بین خودمان بماند من اصلا فراموش کردم توی نماز باید چی بگویم چون مدتهاست به شیوه ی خودم نماز میخوانم و یکبار به مامانم گفتم توهم امتحان کن ، بد نیس ! و او هم استعفرا.. گویان رفت به یک سمت دیگر . 

اصلا حوصله ندارم و مغز سرم همش سوت می کشد و همش فکر میکنم میخواهد یک بلایی سرم بیاید و اصلا دوست ندارم یک بلایی سرم بیاید چون الان پاییز است و پاییز وقت این حرف‌ها نیست . دست و پاهایم یخ کرده و هر دقیقه یک جایم تیر میکشد و فکر میکنم همین الان است که منجمد بشوم و آن بلایی که می ترسیدم سرم بیاید ، سرم بیاید . یک چند روزی هوا ابری بود و اصلا خورشید پیدایش نبود و گاهی یک بارانی هم می آمد . خواهرم می گفت : اه این چه هوایی است که دل آدم سیاه می شود ! و من فکر می کردم چقدر دلم میخواهد پاییز همین شکلی باشد و با خودم یک کیفی میکردم که نگو . مدام هم یک حالی داشتم که دلم میخواست بروم زیر پتو که منقرض نشوم . از صبح که بیدار میشدم قهوه و کوکی آلمانی میخوردم بعد میرفتم حموم و سرو تنم را با چیزهای آلمانی میشستم بعد می آمد موسلی میخوردم و عصر هم چای سبز و وانیل و شکلات های سوییسی و دیفالتم رفته بود روی آب و هوای المان . بعد خودم کجا بودم ؟! اینجا ! اصلا اینها خودش طنز تلخ زندگی است (حالا اینها رو که داشتم مینوشتم یک اشکی هم از چشمم سر خورد . اشک ناراحتی که نه ولی اشک شوق نبود ! نمیدونم چی بود !!)  

حالا درسته که دارم چرت و پرت میگم و حالم هم چندان خوب نیست ولی همینکه اینجا را باز میکنم و یک ریز چیزی مینویسم یعنی حالم خیلی خوب است . خیلی خوب . چون خیلی وقت است که نمی توانم این کار را بکنم و آن وقتها فکر میکردم چه ناتوان و علیل شدم ! خلاصه خداروشکر که اگر دارم یخ می زنم و مغزم رد داده اما دستم کار می کند . 

خب دیگه از وقت نماز خوندن هم گذشت فکر کنم . قضاش هم که فایده نداره ( یعنی دم خدا گرم که همیشه یه جایی برای جبران گذاشته من که اگه جاش بودم نمیذاشتم ! ) . منم برم ببینم ساعت پنج و نیم صبح یک روز پی ام اسی را چگونه بگذرونم .