بعد از دوروز که از کف مهمونی جمع شدم امشب تصمیم گرفتم شام درست کنم . بعد منصور رو از زیر خاک کشیدم بیرون و یه فوتش کردم که میگفت : 

طراوت و تازگیتو نم نم بارون نداره ...

پنگوئنم هم نشسته بود نقاشی میکشید و بدنش رو این طرف و اون طرف می داد. مامانم خندید و گفت : اینا نگاه کن تورو خدا ! 

به مامانم گفتم : حالا من اگه یه کشور دیگه دنیا میومدم و شرایطم عادی بود یکی از کارایی که جدی جدی دنبالشو میگرفتم رقصیدن بود . مامانم گفت : یعنی واقعا اینقد علاقه داشتی که بری دنبالش ؟! 

گفتم : هه ! بعله همینقد علاقه داشتم . 

مامانم گفت : خب الانم دیر نشده . برو دنبالش . 

هیچی دیگه از وقتی مامانم شده مشوقم بیخیال این دو کیلو اضافه وزنی که کلا رفته توی شکمم جمع شده شدم و دارم خودمو توی اپرای قوی سیاه میبینم ! بعد هوا هم هیچ جوری نیست ولی من اینقد تو خونه موندم که فکر میکنم دم عیده ! یعنی قشنگ حال و هوام عیده . همین روزاس بریزم خونه تکونی کنم ! 

خلاصه دل دادم به دل منصور و رفتم تو فضای رقص های نوروزی !

وقتی میای پر میکنی لحظه رو از بوی بهار  

وقتی میری غصه هامو ابر بهارون نداره