فقط یک بار ، مروارید

از لحاظ روحی به شدت به اون فرشته ی مهربون توی کارتون سیندرلا نیاز دارم . به اینکه بیاید و چوب جادویی اش را بچرخاند و یک بیبیدی بابیدی بووو بگوید و من حمام رفته و سشوار کشیده و آرایش کرده بنشینم مقابلش . بعد هم یکی از همین گربه های خیابان را بکند راننده ام و بگوید : خب امروز روز توئه . 

روز من یعنی که در ابتدا من را ول کنند یک جایی که دست کم چهار الی پنج کیلومتر مسیر مستقیم داشته باشد برای دویدن . من تمام این شهر را گشتم و‌درنهایت با چشم پوشی از خیلی معیارها یک مسیری پیدا کردم که آن هم مستقیم نیست بلکه دور کوه است و من باید برای رسیدن به این کیلومتر سه بار دور کوه را دور بزنم . بله گه گیجه هم میگیرم از این دور زدن و احساس بز بودن هم بهم دست می دهد ولی در روزهایی که هیچ فرشته ی مهربانی با چوب جادویی نیست این بهترین گزینه ام است . 

بعد هم من را ببرد و آن آویز مروارید را از زیر یک سنگی پیدا کند . شما فکر کنید چند هفته پیش من دقیقا بعد از یک سال رفتم بازار . بعد از پشت ویترین یک مغازه ای یک آویز مروارید دیدم . اصلا من مروارید و مروارید پوشان را هیچ وقت درک نکردم اما این یکی اینقدر مینیمال و ظریف و هنرمندانه بود که با خودم گفتم حالا که نه ، ولی شاید بعدا بیایم بخرمش . اینقدر از آن روز این موضوع را به این و آن گفتم که یک روز مادرم کارت بانکی اش را داد ‌و گفت : از طرف من برو برای خودت بخرش ! یعنی شما فکر کنید چقدر من توی خونه راه رفتم و ازش حرف زدم که مادرم این را گفت . حالا این را بگویم که اصلا مسئله پولش نبود چون اونقدرظریف و ناچیز بود که بعید میدونم قیمتش از یک تومن فراتر می رفت اما موضوع اینجا بود که وقتی به همسرم گفتم تنها چیزی که گفت این بود که : خب اگه دوستش داری برو بخرش . 

اصلا این جمله توهین بزرگی به اون قطعه ی هنرمندانه بود و من منتظر بودم تا همه درک کنند که من قراره چه چیز خاص و استثنایی ای بخرم و برق توی چشم های همه موج بزنه و همه ذوق کنند اما هرکار میکردم باز هم میگفت : خب برو بخر ! 

آخر سر دیدم مثل اینکه قرار نیست بقیه متوجه این رویداد مهم و تاریخی بشوند و دیشب رفتم که بخرمش . با چشم‌هایی که برق میزد و ذوقی که از سرو رویم بالا میرفت و فکر میکنید چه شد ؟ پشت ویترین اون مغازه ، سمت چپ و دومی از پایین به جای اون پلاک یک چیز دیگر بود . رفتم توی مغازه و توضیح دادم که آن پلاک لعنتی که مال من بود و دو هفته اس توی قلب من نشسته آن بالا و حکمرانی می‌کند حالا کجاست ؟ و مغازه دار با خونسردی گفت : اهاا اون که فلان بود و چیکار بود ؟ اونو فروختیمش ...

شکست عشقی به این می گویند و بقیه لطفا جمع کنید و بروید دنبال کارتان . توی آن مغازه که هزارجور پلاک و ملاک بود که اتفاقا همه شان توی سلیقه من بودند و زیبا فقط همان یکی توی این دو هفته باید فروش می رفت ؟! همان یکی که مایه ی برق چشم و ذوق وجود من بود ؟ 

بله الان از لحاظ روحی نیاز دارم به جای کفش های بلوری ، فرشته ی مهربون اون پلاک مرواریدی رو بندازه گردنم و منو راهی کنه سمت سرنوشتم . چیه ؟ خیلی ماتریالیست شدم و همه دارند پله های معنویت و شعور و کمال انسانی را طی می‌کنند و روزی صد نفر آدم میمیرند و هزار نفر داغدار می شوند و من دنبال پلاک مروارید هستم و خاک بر سرم ؟ 

خب باید بگویم بله هستم . حداقل فعلا هستم .