17 ژانویه

ساعت شش و نیم بیدار شدم . به وقت خودم . مثل شب قبل فکر کردم ساعت دو و سه نیمه شب است . اینجا ساعت هشت و خورده خورشید تازه بیرون می آید و قبل از آن ظلمات شب است . امیدوارم من هم عادت کنم تا زمان روشن شدن هوا بخوابم . فکر میکنم بیش از پونزده ساعت خورشید را نداشتن کمی سخت است . پرده ها را جمع کردم و دیدم برف آمده . یکدست و سفید . نه به اندازه ی نیم مترو یک متر اما اینقدری هست که بگوییم برف آمده و نشسته . 

تازه حالا که ساعت هفت و ربع است چراغ های یکی از همسایه های رو به رو روشن شد و بقیه همچنان خواب هستند . فکر کنم من سحرخیزترین شهروند اینجا بودم ! اینجا یک ویژگی بولد دارد و آن سکوت و آرامشش است . من تمام این یکی دو روز تحقیق کردم و فهمیدم گویا نوع ساختمان سازی اینجا طوری است که هیچ صدایی به داخل درز نکند و هیچ صدایی هم بیرون نرود . ضمن اینکه یک کوچه بالاتر از ما که چهار راه است نوعی دیوار نصب شده که صدای ماشین ها را به خانه ها نرساند ! خلاصه اینها دغدغه هایشان به سطح نرسیدنِ صدا رسیده و این را من همان شب اول فهمیدم . همین سه روز قبل حدود ساعت شش صبح ، من اگر خودم بیدار نمیشدم قطعا از صدای ماشین های خیابان و بوق و صدای کامیون و اتوبوس بیدار میشدم اینجا اما ساعت دوازده ظهر که هزار تا ماشین رد می شود و هزارنفر در حال دویدن و چرخاندن سگ هایشان هستند انگار که وسط کویر نشسته ای و مطلقا هیچ صدایی نمی آید ، این ساعت شب که دیگر هیچ . 

راستش این قانون در خانه ماندن دارد اذیتم می‌کند . حالا یازده ماه قبل را هم در خانه بودم و بله عادت هم کردم ولی اینجا در خانه نشستن برایم خسته کننده است . به خصوص که روزها ملت را میبینم که خوش و خرم پیاده روی شان را می کنند و من که تازه بدنم داشت گرم دویدن های طولانی می‌شد حالا باید بنشینم در خانه مقابل شبکه های آلمانی که برایم عجیب است که هرچه آدم میبینم میان سال هستند اما زیبا و شیک و مرتب و این بعد از عجیب بودن یک امیدی به زندگی را سر می‌دهد زیر سلول هایم . امید به اینکه دیر به اینجا نرسیدیم .