18 ژانویه

امروز اولین روز بعد از یازده ماه و نیم است که زندگی مون شکل آدم واری به خودش گرفت . شکل زندگی بقیه که مرد خونه سر صبح میره سرکار و زن و بچه تا عصر تو سر و کله ی هم میزنن و دم غروب مردِ خونه میاد . من برای روزی مثل امروز خیلی هزینه دادم و می خواهم بگویم قدر چیزهای ساده ای که دارید را بدانید . 

امروز صبح یک ایمیل به اداره ی سلامت اینجا ( یک همچین جایی !) دادم و گفتم که بنده ۲۴ ساعت قبل از پروازم تست کرونا دادم و منفی بوده و الان هم علائمی خاصی ندارم و اصلا خودم هیچی ، این بچه ی فنقلی من تا کی باید در خانه بماند ؟ آنها هم جواب دادند که خیلی خوش آمدید و این هم لینک قوانین ایالت ما درباب قرنطینه اما اجالتا( احتمالا اگر حوصله ندارید چند صفحه آلمانی بخوانید !) ده روز را باید در خانه بمانید و دخترتان هم از این قاعده مستثنی نیست ! 

بعد یک ساعتی رفتیم توی حیاط چرخ زدیم و تمام سوراخ سنبه هایش را بررسی کردم که ببینم چه گلهایی می توانم به سرش بزنم و بعد یادم آمد تخم های سبزی را فراموش کردم بیاورم . مثل خیلی چیزهای واجب دیگر ! بعد مامانم زنگ زد و اولا خوشحال شد که بیرون رفتم چون دو روز است مدام می‌گوید : برو توی حیاط تا یک هوایی به سرت بخورد . انگار که فکر می‌کند اینجا از غمِ غربت افسردگی میگیرم اگر نروم بیرون و بعد هم با خوشحالی بساط آش پشت پایی که برایم بارگذاشته بود و جماعتی که دور خودش جمع کرده بود را نشان داد . می گویم : این آش برای این است که به سلامت رفتم ؟

 می گوید : برای این است که زودتر به سلامتی بیایی که ببینمت ...


خورشید اینجا هم که یک دختر با ناز و ادا و عشوه است که هر دو سه ساعتی در حد سه چهار دقیقه از پشت پرده می آید بیرون و یک رخی می نمایاند و من هم مثل مردهای هیز تمام زندگی ام را ول می کنم و از همان چند دقیقه نهایت استفاده را میکنم و وقتی خوشگل خانم رفتن پی کارشون من هم میرم پی کارم . 

الان هم باید بروم پی کارم .