دیشب که لحظه ای چشم بر هم نگذاشتم . یک گلو درد مزخرف داشتم . دست از تلاش برای خوابیدن هم کشیدم و با ساعت دو شب چنان هشت صبح برخورد کردم . کرکره ها رو کشیدم و دیدم آب و هوا هم رد داده . باد شدیدی میومد و بارون شدیدی میبارید و اوضاع قمر در عقربی بود . صبح شال و کلاه کردم که تست بدم . هوا همچنان باد و بوران بود و کلی شاخ و برگ از شب قبل ریخته بود توی پیاده رو ها . سیخِ که تا فیهاخالدونم رفت تو ، دخترکِ مو بلوند خنده ای کرد و گفت : برم برات شکلات بیارم ؟ بعد هم منتظر جواب من نموند و با یک آبنبات برگشت و به من که اشکم صرفا بخاطر اون سیخی که تا مغزم فرو رفته بود دراومده بود با تعجب گفت : خوبی ؟ همه چیز خوبه ؟ خندیدم و گفتم : آره و برگشتم خونه . تا که رسیدم جوابش اومد و منفی بود . همسرم با ملامت گفت : من که گفتم چیزیت نیست !
واقعا این چه طرز برخورد با یک آدم مریضه ؟! رفتم که یک سوپ درست کنم . با یک چاقوی غول پیکر افتادم به جون مرغ ها . اصلا نمیدونم چی شد و به چی داشتم فکر میکردم که چاقو رفت روی انگشتم و تا اومدم بگم “آخ” کل سینک رو خون برداشته بود . چشمم به خون ها که افتاد سرم گیج رفت . باز نفهمید چی شد که تا همسرم اومد بیهوش شدم . به هوش که اومدم یک جفت چشم به شدت نگران ( که شاید در مجموع این چند سال دو سه باری اینطوری دیدم بودمش ) میگفت که : این آب قند و بخور ، چیکار داشتی میکردی ؟! مگه اونطوری مرغ و تیکه میکنن ؟! حواست کجا بود ؟! اگه الان من نبودم میخواستی چیکار کنی ؟! و من داشتم فک میکردم ما که قند نداریم … . زخم انگشتم متاسفانه عمیقه و هربار بازش کردم که پانسمان و عوض کنم کلی خونریزی کرد .
عصر خواهرم و دخترهاش که رفته بودند خونه ی مامانم زنگ زدند . وسط حرفهامون دست مجروح توی دوربین افتاد . خواهرزاده ام گفت : دستت چی شده ؟! تمام سرها یهو پریدن توی دوربین ! گفتم بریدم بابا چیزی نیست . همسرم ازین طرف گفت : چقد سوسوله این . یه ذره خون دید رنگ و روش پرید . اونا هم این داستان تکراری که پسر دایی ام تصادف میکنه و میره بیمارستان ، زنگ میزنن به دایی ام که بره پیشش . دو سه ساعت بعد که همه میرن ملاقات میبینن یه تخت پسر داییمه با دستی که گچ گرفته ، تخت کناریش داییمه که فشارش افتاده و بهش سرم زدن :) رو تعریف کردن و آخرش هم گفتن : حلال زاده به دایی اش میره .
بهرحال درباب این موضوعات حلال زادگی و اینکه به کی میره نظری ندارم ولی حالا که کرونا ندارم خداکنه از خونریزی نمیرم !
پی نوشت : مامانم میگه چشمت زدن !! اولا عاشقشم که منو در این حد چشمی میبینه دوما میگم خب الان باید چیکار کنم ؟ میگه تنها کاری که تو اونجا میتونی بکنی اینه که وان یکاد بخونی !
خوبه که اینکارو میتونی بکنی وگرنه چی میشد؟
از این چشم زخم آبی گنده ها بزن تو خونه ت لیموجانم.
از نظر مامانم وگرنه میمردم احتمالا
شاید باورت نشه ولی ازونا اینجام خیلی زیاده
عزیزم.. :( مراقب خودت باش
چشم . توام مراقب خودت باش
مرسی عزیزم
درسته نبود فیله بود اما چون از فریزر دراوردم تیکه نمیشد
یه شعر ترکی هست مامان بزرگم برامون می خوند هروقت فکر می کرد چشم خوردیم.
الان برات خوندمش
ولی حال ترجمه نداشتم و ننوشتم:))
داییت خیلی باحال بود بنده خدا
مرسی عزیزم
