تو همه ی این شب هایی که با یک دست لباس این طرف و اون طرف بودم و اعصابم خورد و خمیر بود لحظات خوب و خوشی هم داشتم . مثلا یک شب خونه ی یکی از دوستام بودیم که یک پسر بچه ی چهارساله دارن که ازون تیپ بیش فعالاس و درمجموع اون چند ساعت حتی یک دقیقه هم نشد که ببینم آروم نشسته . در همین دویدن های بی هدف و بی انتهاش یک بار راهشو کج کرد و اومد توی بغل من و دستاشو انداخت دور گردنم و تا مرز خفه شدن فشار داد و تا من به خودم اومدم و خواستم واکنشی نشون بدم بلند شد و با همون سرعت رفت . این کار رو چندین مرتبه تکرار کرد با این تفاوت که میومد بغلم و دستاشو مینداخت دورگردنم و تو یک فاصله ی نزدیکی زل میزد به چشمام و باز تا من میومدم یک واکنشی نشون بدم فرار میکرد و میرفت . دفعه ی بعد با سرعت اومد توی شکمم و بعد از زل زدن بهم ، صورتمو با سرعت بوسید و بعد هم با همون سرعت رفت . حالا ما هم گفتیم بچه خوشش اومده و خندیدیم . بوسیدن این مدلی رو هم دو سه بار تکرار کرد . سری بعد که اومد فکر کردم داستان همون بوسیدن هاست ولی این دفعه واستاد و نگاهم کرد . بعد صورتم رو گرفت و فشار داد به لپ هاش ! بوسش رو که گرفت دوباره فرار کرد و رفت . تا آخر شب اینقدر رفت و آمد و خودشو پرت کرد توی شکمم و گردنم رو فشار داد و بوسم کرد که همه جام درد گرفته بود . صحبت رفتن شد و یکی میگفت حالا شب بمونید و یکی میگفت حالا بریم بیرون یه دوری بزنیم و ما هم اون وسط ها تمنا میکردیم که اگه میشه دیگه برگردیم خونه هامون . با همون سرعت پرید توی بغلم و زل زد به چشمهام . منتظرم بودم یا بوس بدم یا بوس بشم که گفت :
تو امشب پیش من میخوابی ؟ و زل زد به صورتم . گفتم : نه عزیزم باید بریم . بعد دستاشو انداخت دور گردنم و درِ گوشم گفت : به کسی نگی بهت چی گفتم !!! و دوباره فرار کرد و رفت .
منم حقیقتا به جز اینجا اینجا به کسی نگفتم !!
نه نه الان که خوب فکر میکنم همون بچه ها رو ترجیح میدم
والا منم از بچه ها زیاد این حرف روشنیدم اما بزرگترا نه
نمیدونم بگم ایشالا از بزرگام بشنوی ؟!
یا پیغمبر
بچه های جدید
دلش رو حسابی بردی
خوب شد نموندی.
پسر بانمکی بود
اره من بعد حرفش میخواستم هرچه سریعتر برم خونمون
خوب شد نموندیا

آره به خدا آخر عاقبت نداشت
کاش جمله آخر رو نمیگفت حداقل
منم اصلا نفهمیدم چرا این حرف و زد