پنگوئنم وقتی انتظار داره چیزی رو از کسی بشنوه و نمی شنوه میگه :
صدات نمیاد !!
مثلا امشب که با لگوها خونه ساخت و من فقط براش دست زدم گفت :
صدات نمیاد !
گفتم : آفرین این قشنگترین و با صفاترین خونه ایه که دیدم . بعد یک لبخند رضایت آمیز نشست روی صورتش :)
پی نوشت : در واقع اگه بهم رو بدن از همین اتفاقات ساده ی ظاهرا بی اهمیت میتونم یک کتاب هم بنویسم !
امروز پیگیر ماجرای سامانه سجاد شدم و باید یکی از کارکنان دانشگاه اطلاعاتی رو از روی پروفایلم می خوند که برای این کار به هزار نفر وصل شدم و هرکسی من و پاس میداد به نفر بعدی تا اینکه بلاخره به فرد موردنظر وصل شدم . اینقدر این خانم مودب بود و اینقد با صبر جوابم رو داد که هول شده بودم و نمی دونستم چی باید بگم . اینه که راه به راه از ته دل می گفتم : مرسی خانم ، خیلیییی ممنونم ازتون .
اینقدر کارمند بی ادب و بی اخلاق توی اون دانشگاه دیده بودم که یکجورایی مدیون این یکی شدم ! بتونم دوباره هم زنگ میزنم ازش تشکر میکنم !
براش “گل پامچال” و میخونم . خودش با من هم خونی میکنه و میگه :
بیا بریم بازی بکنیم فََََصل بهاااااره
بیا بریم خنده بکنیم فصل بهاااااره
مامان اینجاس بابا هم اینجاس فصل بهااااااره !!
به پدرش میگم : این نیم وجهی معنی بهار و خوب فهمیده .
از سایر داستان های ما هم اینکه به پنگوئنم گفتم : باید غذاتو کامل بخوری که قوی بشی و بتونی بری مهد کودک .
امروز بعد از غذا میگه : دنت دَری ؟!
میگم : الان وقت دنت نیست . کی الان یه عالمه غذا خورده ؟
میگه : دنت دَری ؟؟ میخوام قوی بشم !
میگم : هیشکی با دنت خوردن قوی نمیشه .
میگه : دنت دَری ؟؟ اگه نخورم مهدکدوک نمیرم دوست پیدا نمیکنم !! دنت دَری ؟!
برداشت پنگوئن من از بازی قایم موشک اینطوریه که میگه :
مامانی تو چشماتو ببند من برم پیدا بشم !!
اصولا با متضاد هرچیزی بیشتر از خودش ارتباط میگیره . مثلا الان هوا گرمه ، چایی سرده ، از حموم که میایم باید مراقب باشیم گرممون نشه و تو بازی قایم موشک هم پیدا بشیم !
زدم و با خط مامانم ( که سالها قبل چند سالی دست خودم بود ) یک اکانت اینستاگرام ساختم . او هم شروع کرد و آدمهایی که فکر میکرد برای من جالب هستند را یکی یکی جلوی چشمم می آورد . یکی از آنها هم آدمِ ده سال پیشِ زندگی ام بود . من دقایقی به تصویر آدمی که به معنی واقعی کلمه پیر شده بود و موهای جوگندمی داشت نگاه کردم و با اینکه مطمئن بودم با یک اکانت پابلیک مواجه هستم او را رد کردم و رفتم سراغ نفر بعد . با خودم هم فکر کردم من که به اندازه ی عمر خود اینستاگرام سابقه دارم چطور حتی یک بار محض کنجکاوی هم سرچ اش نکردم . و بعد دیشب فکر می کردم کاش آن روزهایی که مدام اشک میریختم و مدام در تلاطم بودم و می ترسیدم که نکند این قائله هیچ وقت تمام نشود و من تا ابد توی این جهنم بمانم یک سکانس از امروز را نشانم می دادند . همان سکانسی که غریبه شدن به مرحله ای رسیده بود که حتی دلم نمیخواست در حد دیدن چهار تا عکس برایش وقت بگذارم . که البته توی آن سن و سال بچه تر از این حرفها بودم که اگر این سکانس را هم میدیدم معنی بی تفاوتی ( با کفه ی سنگین ترِ تنفر ) و بی ارزش شدن آدمها و خیلی چیزهای دیگر را میفهمیدم .
کاملا بی ربط : حالم زیادی خوب است و اگر این خوبی دوام داشته باشد ای بسا اینجا را از این حالت خصوصی خارج کنم .
از خوشی های این روزها هم اینکه دوستم دمِ اومدن یهو دست کرد توی کیفش و یه کادو بهم داد و گفت : پیشاپیش تولدت مبارک . گفتم که این اولین باره که اینقد زود دارم کادوی تولد میگیرم . خندیدیم و حال خوش داشتیم و گفت :
یادت باشه اینو توی اون تتو که میخوای بزنی لحاظ کنی :)))
پی اس : داستان تتو هم اینه که روزی که رفتنی بشم به خاطر داشتن این تجربه ی طولانی و این آدمی که شدم قراره یک تتو یک گوشه ای که هنوز نمیدونم کجاست بزنم .
میگم این واکسن کرونا هم منتظر بود ما بریم مصاحبه و بعد کشف بشه .
انگار فقط ما باید نه ماه پشت درهای سفارت میموندیم و بعد که رفتیم داخل همه چیز داره به خیر و خوشی تموم میشه .
اگه شازده کوچولو بود میگفت : این بابا هم فکر کرده دنیا داره حول اون میچرخه ، این آدم بزرگا هم راستی راستی عجیبند که باید خدمتش عرض کنم اتفاقات زندگی آدم بزرگا خیلی عجیب و پیچیده است وگرنه کاش که همیشه دنیا مثل شیش سالگیِ من بود .
یه کارتونی پنگوئنم داره که توش بچه های مهد هرکدوم میگن میخوان چیکاره بشن ، یکی میگه میخواد پلیس بشه ، یکی دکتر بشه ، یکی خواننده بشه ، یکی رقاص بشه ، یکی آشپز بشه و خلاصه خیلی شغلای دیگه .
من داشتم براش توضیح میدادم که این شغلا چی هستن . آخرش گفتم تو میخوای چیکاره بشی ؟گفت : اومممممممم . با خودم فکر کردم برای بچه ی دو سال و سه ماه سوال سنگینیه . گفتم : نمیدونی الان ؟
گفت : مثه مامان بشم :))))
امروز نوبت مصاحبه داشتم . درست نمیدونم همه چیز به خوبی پیش رفت با نه . یک عده معتقدند همین که مدارکت نقصی نداشت و پرونده کامل بود باید خداروشکر کنی . من اما انتظار داشتم که مدارک شغلی همسرم رو ازم قبول کنند ( که جز مدارک درخواستی خودشون نیست ) که شاید به این ترتیب ویزام زودتر بیاد. نمیدونم برداشتم این بود که اگه مدارکو ازم بگیرن دیگه نیاز نیست پرونده ام بره المان و همینجا سر و ته قضیه هم میاد . اما آفیسری که باهام مصاحبه داشت اصلا قبول نکرد که مدارکو بگذاره توی پروندم . اونجا یکم دلم گرفت اما بیرون که اومدم و دوستم رو دیدم که تمام اون مدت دم در سفارت منتظرم بوده فکر کردم چیزای مهم تری هنوز دارم که به خاطرشون خوشحال باشم .
فعلا خیلی خسته ام . دیروز یک مسیر توی پرواز و امروز یک مسیر با پنگوئنم که البته به شدددت پنگوئن خوبی بود و خیلی زیاد باهام همکاری کرد و دیشب که سه ساعت خوابیدم ازم موجود رو به زوالی ساخته الان .
تا یه وقتِ سرحال تر .
ماجرا اینه که سفارت تا تاریخ دوم مارچ وقت مصاحبه داده و من تاریخ چهار مارچ نوبت گرفته بودم و اگر روال عادی باشه (که فعلا نیست !) باید امروز نوبت مصاحبه بگیرم . اما یک عده میگن چون مسیرها بسته هست این هفته نوبت نمیدن و غیر از مسیرها ، سفارت هروقت دلش بخواد میتونه روند نوبت دادنش رو تعطیل کنه .
اما مشکل من این حرف ها نیست که توی این هشت نه ماه بهش عادت کردم . مشکل من اینه که تمام این روزها به امید اینکه قراره وقت مصاحبه داشته باشم از روند معمولی زندگیم افتادم . یعنی رسما هیچ کار نمیتونم بکنم چون منتظرم نوبتم بشه ! چون منتظرم ! و انتظار چیز مزخرفیه .
همین . خواستم بگم روزها رو به زور میگذرونم و مطلقا هیچ کار مفیدی نمی کنم تا نوبتم بشه . بعدش هم خدا بزرگه !
درباره ی داشتن حیوان خانگی حرف می زدیم . من که اصولا از تمام جنبندگان عالم به جز آدمیزاد میترسم گفتم که بدم نمی آید یک سگ داشته باشم . گفت که سگ آدم بیکار میخواهد که هرروز ببردش بیرون و ازین حرفا و گفت که اینها هم بیکارند که خانواده ای یک سگ دارند . گفتم : تنها هستند و هرروز هم کلی پیاده روی میکنند و خب یک سگ را هم همراه خودشان می برند . اندکی بعد گفتم : این پنگوئن ما هم که بشود پانزده شانزده سالش ما هم به فکر خریدن یک سگ می افتیم . گفت : این بشود پانزده سالش ما یک بچه ی دیگه داریم . گفتم ما یک بچه ی دیگه نداریم. خندید و گفت : اره خب شاید دو تا بچه ی دیگه داشته باشیم . گفتم اره شاید شیش تا بچه ی دیگه داشته باشیم چون من کارخونه ی جوجه کشی ام ! و بهتر دید هرچه زودتر این مکالمه ی مسخره تمام شود و رفتم به اتاق . شنیدم که به پنگوئنم گفت : میبینی این مامانت میخواد به جای داداشی برای تو ، بره سگ بگیره !
خواستم بگم در این سطح از تفاهم زندگی میکنیم !!!
این ابی لعنتی چی میزده وقتی میخونده:
من و با تنهاییم تنها بذار دلم گرفته
روزای آفتابی رو به روم نیار دلم گرفته
من چی زده بودم که گرگر اشک میریختم ؟! هنوز از خاطره ی اون شب معذبم قشنگ !
پیوستیم به گروپ جوین در اسپاتیفای و Bella ciao را گوش دادیم به افتخار شنیدن خبرهای خوش . با امید به روزهای بهتر .
خوشحالم که یورو نیوس خبری رو منتشر کرده از وضعیت نابه سامان سفارت المان در تهران و مستقیما به خانواده های پیوست به افراد دارای اقامت در المان اشاره کرده و از این مدت طولانی که همه رو کلافه کرده و این تعطیلی که الان سفارت داره نوشته . حتی اگر هیچ اثری نداشته باشه خوشحالم میبینم موضوع اینقدر برای همه روی اعصاب شده که سر از یورو نیوس درآورده و این فقط من نیستم که دارم رد میدم دیگه !
از خدا میخوام توانی بهم بده که این وضع رو تغییر بدم .
می دانید اینجا جایی است که هیچ وقت خودم را در آن ندیده بودم . یک منِ جدید است . خوفناک است که برسی به جایی از خودت که تا به حال آنجا نبودی و ندانی بعدش هم چه خبر است . می خواستم بروم دکتر و بگویم : زندگی برایم چیز به شدت ترسناکی شده فکر میکنی راه حلی داری ؟ و اگر خواست چرت و پرت بگویم بلند بشوم و آنجا را ترک کنم . احساس میکنم بخش های از وجودم ویران شده که حتی اگر توی بهشت هم باشم دیگر سرِ هم نمیشوند . احساس میکنم شده ام خیارشوری که دیگر هیچ وقت خیار نمی شود ! نمیدانم باید چکار بکنم و این ندانستن بیشتر از تمام این وضعیت برایم عذاب آور است . احساس میکنم کاملا شکست خورده ام .