اینقد بدم میاد ازینایی که تازه رفتن تو توییتر و چهارتا خبر از کثافت کاری اینا خوندن و حالا فک می‌کنند دیگه همه چیزو فهمیدن و میشینن میگن عمر این جمهوری اسلامی رو به اتمامه !دیگه ته اش یه ساله دیگه و هیشکی هم نیس بهشون بگه : هنوز سر خط هم نیستید با این اطلاعات دوزاری تون .

بابای خدابیامرزه من وقتی اینا تو قنداق بودن هرروز با هزار بدبختی میگشت و یک موج پیدا می‌کرد توی رادیوی سونیِ هزارساله اش که یک بابایی نشسته بود توی لس آنجلس و یک چیزهایی ازینا میگفت که پشتت می لرزید ازینکه تو همچین سرزمینی زندگی میکنی و مخاطب همیشگی یک بنده خدایی بود که الان اسمش یادم نیست ولی آدم باسواد و تحصیل‌کرده ای بود که خاطرات خودش به علاوه ی یک دنیا افشاگری از قتل های ۶۷ و اینها را می‌کرد آن زمان که کسی نمی دونست اصلا قتل و زندانی سیاسی در جمهوری اسلامی چی هست و به هرکس میگفتی میگفت این بابا عقلش را از دست داده و باهات قطع رابطه می‌کرد . اونوقت هیچ وقت یادم نمیاد نشسته باشه پای بی بی سی . این اواخر که شبکه ی بی بی سی شده بود منبع معتبر ملت همیشه میگفت : این مردم هیچی از تاریخ شون نمیدونن ، اینا اگه یک خط تاریخ بخونن هیچ وقت پای یک کلمه ازین بی بی سی نمیشینن و بعد هم یک سری اطلاعات تاریخی از جنایت های انگلیس در ایران میگفت . حالا همین بابای ما با این طرز فکر و این اطلاعات تمام اون سالها میگفت : اینا دیگه موندنی نیستن ، اینا همین روزاس که عمرشون تموم بشه . کثافت کاری زیاد دووم نمیاره ... حیف که نیست که ببینه کثافت کاری بیشتر ازینا هم میتونه دووم بیاره .

حالا فکر کنید برای من چقد خنده داره که یکی که تازه دو ساله با توییتر آشنا شده و منبع اطلاعاتیش هم شبکه ی بی بی سی و ایران اینترنشناله میاد تحلیل سیاسی میزنه و افاضات میکنه اونم با غرور و اعتماد به نفس که : کجا دارید می‌رید بابا ! اگه خیلی راس میگید واستید مملکت خودتونو درست کنید ! اگه همه برن کی قراره اینجا رو درست کنه !! 

 

پی نوشت : هی میخوام افاضاتی که در این مدت درباره ی مهاجرت  (اونم از زبون کسایی که پاشونو از مرزای همین مملکت بیرون نگذاشتند که هیچ ، سواد هم ندارند اونم هیچ ، به مرحله ای از بلوغ هم نرسیدند که اول مطالعه ی بیشتر بکنند و بعد اظهارنظر ) شنیدم‌ رو بندازم پشت گوشم و خودمو درگیرش نکنم ولی الان اینقد اعصابم خورده که نمیتونم . نه تنها به خاطر این افاضات بلکه به خاطر این وضعیت تخمی ای که توش گیر کردیم که هرکس هم از راه میرسه با هر پیشینه و طرزفکر و سطح شعوری یه نسخه و نظری هم برای زندگی ما میپیچه . چون نیس الان زندگی همه گل و بلبله و مشکل فقط  منم با این وضع زندگیم . 

نمیدونم چرا میتونم از الان تا آخر دنیا بشینم گریه کنم بابت همین چیزای چرت و پرت .

تک شاخِ بنفش

با پنگوئنم نشسته بودیم و کتاب حیوانات را مرور می کردیم . راستش یک سری از حیوانات را خود من هم درست و درمون نمیشناختم . مثلا یک تصویر را نشانش دادم و گفتم : 

این اسب آبیه . 

درحالیکه خودم یک تصور دیگر از اسب آبی داشتم . توی کتابش اتفاقا حیوان را آبی کشیده بود . 

به کرگدن رسیدم . بنفش اش کرده بودند . گفتم : 

میدونی این چیه ؟

گفت : آره . اسب بنفش :))) 


اگر شما هم مثل من تا به حال اسب آبی و کرگدن را در یک جا و با هم ندیدید باید بگویم خیلی به هم شباهت دارند . انگار که از یک تیر و طایفه هستند اصلا ! کرگدن یک جهش ژنتیکی داشته که به نظرم جالب هم هست . یک تک شاخ وسط سرش . اگر رنگش واقعا بنفش بود هم خیلی معرکه بود . بنفش که رنگ موردعلاقه منه و تک شاخ هم چیز افسانه ای هست . 

چالشِ سن و سال جدید

کارم رسیده به نصب اپ کرفس روی گوشی و شمارش کالریها و پروتئین ها و سالاد خوردن های شبانه و از این دست چیزهایی که فکر نمیکردم هیچ وقت دغدغه ام بشود . دو‌ سه کیلو گرمِ ناچیز اضافه وزن دارم اما احساس میکنم اینجا همان بزنگاه تاریخی است که اگر جلوی خودم را نگیرم دیگر نمیتوانم این کار را بکنم . این را از روزی فهمیدم که افتادم دنبالِ کم کردن همین دو سه کیلو و دیدم نمی شود که نمی‌شود . ورزش دیگر فایده ای ندارد و تنها کاری که میکند حفظ سلامت از زیر پوست است ! نمی توانم از شکمم بزنم و در نتیجه به راحتی ۵۰۰ گرم تا یک کیلو اضافه می کنم اما به سختی یک کیلو کم . 

خلاصه امروز اپ را نصب کردم و خیلی خوشحال چیزهایی که تا ظهر خورده بودم را اضافه کردم که دیدم به به ! تا همان ظهر چوب خط پروتئین و کالری ام پر است و تا شب باید در و دیوار را چنگ بزنم و هیچی نخورم یا فقط آب و سبزی بخورم . 

الان دارم از گشنگی میمیرم و هر دقیقه می‌روم توی اپ میزنم تخم مرغ ، قارچ پخته ، ماست ، سیب زمینی و هرچی که فکرش را بکنید تا ببینم کدامشان کمتر کالری دارد ! هیچ وقت فکرش را نمیکردم یک روز برسد که گشته باشم و نتوانم چیزی بخورم چون من از آنهایی بودم که سالها وزنم روی یک عدد ثابت بود و هرچقدر میخوردم نه اضافه وزن بود نه شکم و پهلوی اضافه و نه هیچی . اما خب بلاخره زندگی است دیگر که همه چیزش در حال تغییر است به جز خود تغییراتش . 

عزمم را جزم کردم به یک رژیم غذایی درست برسم و همان را حفظ کنم . نمی دانم چرا هرچه جلوتر می روم بیشتر دلم می‌خواهد یک سبک ثابت برای همه چیز داشته باشم و مجبور نباشم هرروز به انتخاب های گسترده ای که مقابلم هست فکر کنم . حتی دارم به یک مدل مو و یک رنگ لباس و یک کیف و یک رنگ رژِ ثابت هم فکر میکنم ( اره دارم شورش رو درمیارم یکم ! ) 

زندگی به نظرم زیادی شلوغ و پلوغ است و هرروز هم شلوغ تر می‌شود و باید یک فکری به حالش بکنم . 



راستش الان که فکر میکنم بهتر است دوباره فردا شروع کنم و از صبح یکم شمرده تر چیزی بخورم اما امشب را املت قارچ با سرکه ی بالزامیک بپزم ! 

وقتی که داشتم با پنگوئنم بازی میکردم و بعد نمی دونم چی شد که یهو کف پاشو گاز گرفتم ! یاد اون توییت افتادم که میگفت :


شماها هم عشقتون و بوس میکنید ؟!؟! 

یعنی گازش نمیگیرید ؟!


پنگوئنم هم یه جوری نگاهم کرد که این چه حرکتی بود از جانبِ مقامِ شامخِ مادر آخه !!

بخت منم که تو خوابه

-من که سرم را از روی پته ام برنمیداشتم اما برادرزاده ام بلندبلند سوالات زبانش را می خواند و من هم جوابش را از بین گزینه ها می گفتم و او هم کلیک می‌کرد . بعد هم نشستیم سر کلاس تاریخ اش که معلم شان داشت یک مشت چرت و پرت میگفت . بهش گفتم اینا رو‌گوش نده و خودم واقعیت های تاریخی رو براش گفتم . بعد هی راه میره تو خونه و میخنده و تکیه کلامش هم این شده که :

 عمه شما خیلی باحالی ! 

خلاصه اینقد پشت سر عمه هاتون فحش ندید . 



- پنگوئنم که گل رو‌ توی دستِ درستم تشخیص میده میگه : 

باختم ! 

بهش میگم عزیزم تو بردی .

میگه : من باختم !! 

باباشم از رو ایر میگه : راس میگه خب . یه وقتایی آدم فکر میکنه برده ولی در اصل باخته !!! 

خلاصه نرید وسط تربیت همسرانتون از بچه هاتون حمایت‌های الکی بکنید . 



- جدیدا هروقت میزنم به غرغر کردن میگه :

اره عزیزم هرچی میگی حق داری .

و بعدم یک سری وعده وعیدهای انتخاباتی میده . 

نمیدونم این یه روش جدیده که من اینقد غر نزنم یا واقعا دیگه داره بهم حق میده . حالا از وقتی اینطوری شده دیگه غرغرم‌ نمیاد ! 

خلاصه غرغرهای همدیگه رو در زمان های درست به رسمیت بشناسید . 



شنبه ی مهم

تقریبا هربار با خودم عهد میکنم که در این وضعیت روحی کارهای عجیب غریب نکنم اما باز هم چشم که باز میکنم میبینم یک مجموعه تصمیم های خلاقانه گرفتم .

مثلا امروز ساعت پنج که بیدار شدم به خودم گفتم : دمت گرم M خانم . سحرخیز کی بودی تو ؟! و یک جوری زندگی رو از سر گرفتم که انگار یک تایم معمولیه فقط از زیر پتو ! بعد یادم اومد که باید یک تعیین سطح بدهم . چند پیش به جیم ر پیغام دادم که بنده میخواهم خصوصی برام کلاس بگذاری چون فکر میکردم بعد از الف ب که با همه ی اینکه ازش خوشم نمیومد اما بهترین استادم بود ، این یکی از همه بهتر بود و خب هرچی گفتم هزینه اش چقدر میشه و آیا حالا که المانه قراره به یورو حساب کنه یا ریال گفت اول بیا تعیین سطح . منم خیلی خجسته طور ساعت پنج صبح رفتم و آزمون تعیین سطح دادم و با احتساب نمره ی ۸۶ از ۱۲۰ یک حماسه بین المللی دیگر آفریدم که اثراتش بر روح و روانم بعدم معلوم می شود . درواقع موضوع این بود که همه ی سؤال‌ها را میفهمیدم اما گرامرها را فراموش کرده بودم و حوصله هم نداشتم از زیر پتو بروم و کتابم را بیاورم و جواب درست را بزنم ! همسرم می‌گوید تو سطح زبانت ب یک بوده که در اصل آ دو است انتظار داشتی چند بگیری ؟!

گفتم:  انتظار داشتم ۱۲۰ از ۱۲۰ بگیرم ! 

والا ! مگه من چیم کمتر از یک نیتیوِ آلمانیه ؟! 


بعد هم پا شدم و توی سرمایی که گرگ زوزه میکشید و سگ نشسته بود سرجایش و با هیچ ترفندی از جایش تکون نمیخورد رفتم طلا فروشی و یک رینگ برای خودم خریدم ! مثلا چون خیلی نمره ی خوبی گرفتم و در سطح خیلی بالایی شروع به کلاس خواهم کرد برای خودم یک کادو خریدم که نهایت سپاس رو از خودم به عمل بیارم . به نظر خودم که خیلی هم لیاقتش را دارم ! 

پناه بر خدا از تصمیم های بعدی . پناه بر خدا ! 

- ای غمِ عشقِ تو چاره ی من 

یعنی شما ببین ما چی بودیم که غم عشقش چاره مون بوده !! 



-در همون راستاها به اینکه آفتاب درنمیاد خو کردم و اصلا دیگه دلم نمیخواد دربیاد .

یکم مرزای بین من و دستاتو کم کن ... 



دلم یک بوسه ی پر از جزئیات می خواهد ! 


روزهای مداوم ابری آدم را هوایی می کند . 

دوران دبیرستانم هیچ خاطره ی قشنگی نداشت . رشته ی تحصیلی ام را دوست نداشتم و اصلا نمی فهمیدم انتگرال فلان و فلان به درد کجای زندگی ام میخورد . مدرسه ی مزخرفی داشتیم که تنها انتظارشان از ما نمره های خوب و قبولی در دانشگاه های خوب بود . مشکلات خانوادگی هم مزید بر علت بود . تنها چیزی که صبح ها من را می کشاند مدرسه دو تا دوستم بود که کنارشان نمی فهمیدم زمان چطور می گذرد و انتگرال و دیفرانسیل و هندسه چطور توی سرم می رود و آخر سر هم با آن همه خنده و شوخی توی مدرسه چطور ما سه تا نفرات اول کلاس بودیم . 

با اینکه هرکداممان خیر سرمان کاره ای شدیم اما به هم که می رسیم هنوز همان سه تا دختر دبیرستانی ساده ی شوخ و شنگیم که بعد از مهمونی هایمان همسرم می گفت : 

این دیوونه ها رو از کجا پیدا کردی تو ؟! 


می خواهم بگویم دعوت کردن من و سوپرایز کردنم و تولد گرفتن برایم یک طرف بزرگ ماجراست اما طرف بزرگ دیگر برای من هنوز همان است که کنار آنها زمان برایم مفهومی ندارد . که می توانم مثل همان سال‌های دور قهقهه بزنم و دنیا به همان خنده داری و بامزه ای باشد . که احساسِ قشنگِ تنها نبودن و فهمیده شدن را داشته باشم . می خواهم بگویم سلامتی رفیق هایی که بلدند حال رفیق قدیمی شان را خوب کنند . 


و من امشب چندین بار با خودم فکر کردم چطور می توانم این غافلگیری شیرین را جبران کنم ؟

و وی در آغازین روز سنِ جدید به کشف رابطه ی میان افزایش سن و فرفری شدن مو در افراد مستعد رسید که این رابطه نه یک رابطه ی خطی ، که لگاریتمی است ! 


‌پناه بر خدا .


یک آرزوی دور میکنم و اشک شمع و نگاه میکنم که میچکه چکه چکه و به سرعت فوتش میکنم .

آرزو میکنم جادوگری بودم که با کلمه ها حرف میزد و اونا رو جادو می‌کرد و ازشون معجونهایی میساخت که حال بقیه باهاشون خوب می‌شد .

چند روز پیش داشتم برای nامین بار کتاب چراغ ها را من خاموش میکنم میخواندم و نمی دانم چرا هربار این کتاب ساده را میخوانم حالم خیلی خوب می شود . انگار که زویا پیرزاد یک جوری ساده ترین کلمه ها و تصاویر را کنار هم گذاشته و بعد جادو اثر کرده . همانجا فکر کردم کاش من هم بتوانم یک بار چند تا کلمه ی ساده بنویسم که حال یک نفر را حتی خوب بکند .


چی زدم ؟! هیچی ! خودمم فهمیدم خیلی توهمی شدم دیگه . یه آرزوی دور و الکی بود بابا ! 

خدا قسمت کنه در اولین فرصت یک تولد میگیرم هفت شب و هفت روز . شلوغ و پلوغااا . یه طوری که آدما بخورن به همدیگه . خودمم با آهنگ” الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی” میریزم وسط . اونم ورژن کنسرتیش . اصن میشینم کف زمین موهامو تو هوا میچرخونم ! 


دیگه تصمیم گرفتم این آخرین ساعات ملکوتی رو یکم باحال باشم ! 



برای روز تولدی که معمولی بود

روز که روزِ من نبود . شب ها هم که هیچ وقت مالِ من نیست . 


نشستم به زور برای خودم یک کتاب خریدم و گزینه ی تحویل درب کتاب فروشی را انتخاب کردم صرفا برای اینکه بروم یک هوایی بخورم . در کتاب فروشی فهمیدم باید این کار را دوازده ساعت پیش می کردم که حالا بتوانم کتابمو تحویل بگیرم . رفتم یک کتاب فروشی دیگر و یک کتاب برای پنگوئنم انتخاب کردم . هربار که برای خودم چیزی می‌خرم فکر میکنم باید برای اون هم چیزی بخرم وگرنه بدجوری کوتاهی کردم . بعد آمدم که حساب کنم یادم آمد کارت را توی ماشین جا گذاشتم . نشستم توی ماشین و از نرگس خریدن هم صرف نظر کردم . 

وقت برگشتن توی ترافیک افتادم . نقطه ی عطف روز تولدم همان لحظه بود که یک آقا ( که نمیدانم چرا ماسک نداشت ) یک سمت پیاده رو با دیدن یک خانم چنان تمام وجودش پر از لبخند و خوشحالی شد و چشم‌هایش چنان برقی زد که من مجبور شدم برگردم و ببینم این خانم خوشبخت کیست . که البته از پشت ماسک خیلی متوجه چیزی نشدم . به هم که رسیدند آن آقا توی شعف و شور زندگی غوطه می زد . بعد هم دست هم را گرفتند و سوار ماشین شدند و مثل من افتادند توی ترافیک . که البته فکر نمیکنم برای آنها ترافیک به اندازه ی من آزار دهنده بود . توی ماشین من هم رابی ویلیامز و نیکون کیدمن somethin stupid را می خواندند و همه چیز شبیه یک سکانس فیلم بود . همه اش همین بود . همه ی خاطره ام از یک روز تولد . 

سر شبی وسط صحبت با دوستم بحث‌ کشید به این اوضاع زندگیم و اون مثل خیلی از آدم های زندگیم گفت : 

تو خیلی قوی هستی دختر ، بهت افتخار میکنم . خیلی دوندگی کردی و اگه من بودم فکر کنم جا میزدم. 

این چیزیه که این روزها و روزها و ماه های قبل از خیلی ها شنیدم . برای من البته اوضاع اصلا شبیه تصویری که بقیه دارن ازم میبینن نیست . می خوام اعتراف کنم در تمام این مدت احساسی که همیشه داشتم حتی نزدیک به قوی بودن و قوی شدن هم نبود و برعکس هر لحظه ی تمام این مدت احساس میکردم چقدر آسیب پذیرم و احساس می کردم این مدت نه تنها قوی ترم نکرده بلکه آسیب پذیرتر و ضعیف ترم کرده . اینطوری که توان تحمل هیچ مشکل دیگه ای رو ندارم . حتی فهمیدم چرا به شکل وسواس گونه ای پروتکل های بهداشتی رو رعایت می کردم ! چون نمیخواستم مریضی هم به مشکلاتم اضافه شه ، ولو برای چند روز . چرا ارتباطم رو با همه قطع کرده بودم ؟ چون نمی خواستم هیچ حرف اضافه یا رفتار اضافه ای از کسی ببینم که ذهنم رو درگیر کنه ، ولو برای چند ساعت . من به شدت از هر چیزی که فکر می کردم مشکلی برام ایجاد میکنه فرار می کردم و خب اسم اینها قوی بودن نیست . این برداشت خودم از خودم در این مدت بود . 

اما یک چیزی در همه ی این مدت و همه ی عمرم اذیتم می کرده که البته هیچ وقت فکر نکردم بخش زیادی از مشکلاتم ازینجاست و اون چیز میل عجیب و غریب و مهارنشدنی ام به درست بودن و کامل بودن همه چیزه ( حتی مسخره ترین جزئیاتی که در تصور هیچ کس نمیکنجه ) . یادمه وقتی دکتر می رفتم خیلی من رو می برد به این سمت که به این فکر کنم که چرا مایلم همه چیز رو کنترل کنم . چرا مایلم دست ببرم توی هرچیزی که گاهی حتی با یک سری از معیارهای دیگه ام هم خونی نداره تا به خیال خودم یک سری چیزها رو درست کنم . یادمه وقتی درباره ی بیماری مامانم صحبت می کردم یک بار گفت : 

چرا انتظار نداشتی مامانت مریض بشه ؟ چرا فکر کردی بیماری مال بقیه اس ؟ چرا انتظار داشتی مامانت تا همیشه کنارت باشه ؟ 

البته اینا سوالاتی بود که مثل چک می خورد توی صورت من و می دونید حالا که تقریبا چهار سال از اون موقع می گذره میبینم که از همون زمان تا الان فرار کردم از جواب دادن به این سوالا . چون ذهنم از هر چیزی که بخواد آسیب پذیر بودن و کامل نبودن رو بهم نشون بده فرار می کنه . 

ولی حالا به شکل تلخی خسته ام . حالا میبینم که باید به این جنگ بیهوده خاتمه بدم . هیچ ایده ای ندارم که چطور ! تنها چیزی که می دونم اینه که آدم‌هایی با خصلت پذیرش نقص ها و مشکلات و آسیب پذیری هاشون آدم‌های خوشبخت تری هستند و منم دلم این حس خوشبختی رو می‌خواد . 

شب های زمستانی

بعضی شب ها یک سری قصه های آموزشی داریم . مثلا دیشب داشتم بهش می گفتم که میوه ها از درخت ها میان و درخت های مختلف میوه های مختلف دارند . گفتم مثلا درخت خرمالو ، درخت پرتقال ، درخت گلابی ، درخت گیلاس ... توام میتونی یه درخت بگی ؟ 

گفت : میتونم ... درخت قورمه سبزی !! 


و بعد کلی داستان داشتیم تا تفاوت غذا و میوه رو توضیح بدم . 


بعد گفتم اگه بری باغ وحش حیوونای مختلف میبینی . خواستم یکم از ویژگی های حیونای مختلف بگم . یکم از شیر گفتم ، یکم از اسب گفتم . یکم از میمون . بعد گفتم : تو چه حیوونی رو دوس داری که من دربارش بهت بگم .

گفت : دایناسور !!! 

هرچی ام فکر کردم هیچی درباره ی دایناسور نمیدونستم ! 

بگذارید اعتراف کنم که من عاشق این پسرم .

پسری که پنج شش سال پیش با پذیرش فول فاند از یکی از دانشگاه های معتبر امریکا اما نتوانست ویزا بگیرد . دوباره خودش را بلند کرد و شروع کرد برای رفتن به استرالیا . آنجا بعد از چندین مصاحبه و ‌در کمال ناباوری پذیرفته نشد . بعد به فکر اروپا افتاد . این جای کار یک بار در محل کارم دیدمش . البته قبل تر هم پیشنهاد کارهای پژوهشی را با هم داشتیم که چون کار پژوهشی با مودِ من همخوانی نداشت هرکار کردم نتوانستم ادامه بدهم . خلاصه نشستیم یک چایی با هم خوردیم و او‌گفت که منتظر وقت مصاحبه ی دانشگاه سوئد است و گفتم این یکی حتما می‌شود و اصلا نگران نباشد . خب باز هم در کمال ناباوری من و همه نشد . سوئد ، آلمان و فرانسه هم نشد . بلاخره اسپانیا شد اما وسط کار فاندش را قطع کردند . و امروز دیدم که بلاخره راهی یک کشور شمالی اروپا است که پذیرش فول فاند بهش داده و خودش هم خیلی خوشحال است .

من عاشق این پسرم جوری که عاشق هیچ کس نیستم . نگم که چقدر تو این مدت از بدشانسی خودمون در مسیر مهاجرت برای بقیه گفتم و وقتی اونو میبینم خجالت میکشم از تمام غرغرهایی که این مدت کردم . خجالت میکشم که ای بسا شاید اگه خودم جاش بودم بعد از اونهمه تلاش برای گرفتن پذیرش یک دانشگاه در امریکا و نشدنش ، همه ی ماجرا رو ول میکردم . 

من عاشق این پسرم و همه ی اونهایی که تو این مسیر دیدم . براش به اندازه ی خودش خوشحالم .

در ستایش خوب بینی

مامان دوستم یکی از افرادی هست که اگه خودِ من یک روز قصد کنم یک کتاب بنویسم حتما نقطه نظرات و جهان بینی اش رو واردش میکنم .

امروز که داشتم باهاش حرف میزدم یهویی یادم افتاد و گفتم: 

منم نمیدونم چرا اینقد جوش میزنم ...

بعد درحالیکه توی جوش هام نگاه می‌کرد گفت : کدوم جوشا عزیزم ؟! صورت شما که جوش نداره !! 

خندیدم و گفتم : بابا لااقل به یه جای دیگه نگاه کنید تا آدم یکم باورش بشه ! 


بعد یادم افتاد که یک ماه پیش که تست کروناش مثبت شده بود وقتی زنگ‌زدم حالشو بپرسم گفت : 

حالا تست من مثبت شده ولی خودم فکر نمیکنم کرونا گرفته باشم !!

گفته بودم مامانم خوشگل‌ترین و مهربونترین و حواس جمع ترین و خوش سلیقه ترین مامان دنیاست ؟! که بر خلاف هم نسل هاش سوپرایز کردن رو هم بلده . 


پی نوشت : چرا امسال همه قبل از روز تولدم دارن کادو میدن ؟! نکنه قراره بمیرم اون روز ؟! 

Que sera , sera

اصلا نمی توانم بنویسم سر صبحی که داشتم کارامو می کردم به چند ده تا تا چیز هم زمان فکر می کردم . چشم که باز کردم با خوم فکر کردم اگر با همین سرعت پیش بروم دقایقی دیگه دیوانه می شوم . اسپاتیفای را باز کردم . به discover weekly هایش خیلی اعتماد دارم . یعنی اینطوری که قشنگ منتظرم ببینم قرار است این هفته چی تقدیمم کند و چنان با تمرکز و عشق می شینم پایش که اگر پای زبان آلمانی اینطوری نشسته بودم الان باید کتاب های نیچه را می خواندم ، به زبان اصلی ! حالا بماند که منتظر هم بودم و هر چند دقیقه گوشی ام را چک می کردم ببینم پیغامی نرسیده و می دیدم که نرسیده و اتفاقا توی دلم هم می دانستم که هیچ خبری قرار نیست برسد . توی دلم خیلی چیزهای دیگر هم می دانستم و نگران خیلی چیزها هم بودم . نشستم دمنوشِ اختراعی خودم را بخورم و با خودم فکر میکردم هنوز باید رویش کار کنم . هنوز تلخ مزه است . البته تلخی هم یک مزه ای است برای خودش و من باهاش مشکلی ندارم اما همه باهاش مشکل دارند . تا اینکه اسپاتیفای آس اش رو زد زمین . البته که من داشتم از آهنگ whatever will be , will be لذت می بردم و توی دلم دوریس دی را با آن موهای بلوند ستایش می کردم اما به این فکر میکردم که خیلی وقت است پاسور بازی نکردم . خیلی وقت است اصلا هیچ بازی ای نکردم . این روزها بیشتر زندگی است که دارد بازی ام می دهد .