بعد ازاینکه سفارت لطف کرده و جواب ایمیل مدیر منابع انسانی شان را نداد که در آن خواهش کرده برای حفظ روحیه ی کارمندش یک وقت اضطراری به بنده و دخترم بدهند ، و بعد از کلی نامه نگاری و التماس و خواهش با مدیر منابع انسانی اش که اجازه بدهد یک هفته بیاید اینجا و دور کاری کند ، اول که گفته باید تحقیق کندکه اگر ایران بیاید مشکلی برایش پیش نمی آید و احیاناً طوری نشود که نتواند برگردد و بعد گفته ایمنی پرواز و فلان و بیسار را باید چک کند و ازین حرفها و بعد تازه امروز یک جلسه برای سه شنبه ی هفته ی بعد گذاشته تا نتیجه اش را اعلام کند !
به قرآن دنیا هم سر شوخی با ما گذاشته . خب یک کلمه بگو ها یا نه دیگه ! جلسه چیه اونم برای یک هفته دیگه ! این آلمانی هم مسخره ی خودشان را دراوردند .
دلم میخواد موهام ابریشمی باشه نه این فرفرو وزی که الان هست .
دلم میخواد رژ قرمز بزنم و تو خیابونا راه برم . رژ قرمز دیگه تو این مملکت پیدا نمیشه !
دام میخواد برم شمال .
دلم میخواد برم پیش دوستام . تک تک شون .
دلم میخواد برم استخر . اون بالا بشینم حموم آفتاب بگیرم . آفتابای پاییزی خیلی خوبن .
دلم سکس هم میخواد .
پی اس : با خودتون فک نکنید این چه آدم چیپیه . چون نیستم !
تمام زندگی من دست چهار تا کارمند تو سفارته که میتونن مثه آدم بشینن و کار کنن و یکم مسئولیت پذیر باشن بعد من با خودم فکر میکنم حتما یه قسمتی هست که این شده وضع زندگی ما . من که هیچی ، با هرکی صحبت میکنم همینو بهم میگه . خودمو آماده کردم زین پس به همه بگم اسمشو بذارید قسمت ولی من دیگه نمیذارم .
یه چیزی بهتون میگم به کسی نگید .
نوافن خوردم دندونم خوب نشد . آهنگ ابی رو گذاشتم که می گفت :
“تو خلوت شبونه ام خالی فقط جای شماست ” خوب شد !
پی اس : خواجه حافظ شیرازی ام میدونه که من چه کراش عمیقی رو ابی دارم و میخوام سر به تن زندگی عاشقانه ای که الان داره نباشه و یک جایی با من ملاقات کنه تا معنی زندگی عاشقانه رو بفهمه !
با اینکه از کله ی صبح بیدارم اما حالا خوابم نمی برد . نمی خواهم بپذیرم که این شب بیداری های گاه به گاهْ هستند همیشه ، همینطور اتفاقی و من هرچه تلاش کنم شب ها قبل خوابم گوشی ام را چک نکنم و فلان بکنم و بیسار نکنم باز هم شبهایی این چنینی خفت ام میکنند .
روز قبل را روزِ نقش بر آب شدن تمام برنامه هایم نامگذاری کردم . چرا که ساعت هفت و نیم که نشستم پای یوگای آنلاین پنگوئنم بیدار شد و اینقدر رفت و آمد که ساعت هشت مجبور شدم بیخیال کلاس بشوم . قرار بود بروم خرید و تا به خانه ی مامانم رسید زد به نوعی لجبازی خاص خودش و با همین شیوه من را از تصمیمم منصرف کرد . قرار بود ساعت دو بخوابد که من کمی زبان بخوانم اما ساعت چهار خوابید درحالیکه موهای سرم مثل اینیشتن در هوا معلق بود و داشتم کلافه میشدم . و بعد توی این هاگیر و واگیر سر ظهری فکر میکردم زندگی ام قبل از او چطور می گذشت ؟ و اصلا من کی بودم قبل از اینکه مادر او باشم ؟ و یادم نیامد . هرچه به مغزم فشار آوردم یادم نیامد که قبل از او زندگی ام چطور بود . ترسیدم که نکند اصلا قبل از اویی وجود نداشته و من از وقتی او به دنیا آمده متولد شدم .
روزها مثل برق و باد میگذرند و من نمی دانم کجای این مسیری هستم که این همه سال منتظرش بودم و برایش تلاش کردم . یک بار اتفاقی داشتم برنامه ی دورهمی را می دیدم . امیر آقایی مهمان بود . ازش پرسید : برنامه ات برای آینده چیست ؟ ( یا یک همچین چیزی ) و او گفت : دلم میخواهد شورم به بازیگری کم نشود . وه که چه جواب بی نظیری داد . این روزها گاهی فکر میکنم نکند وقتی برسم آن طرف که دیگر هیچ شوری برایم نمانده باشد و حوصله ی دوباره ساختن را نداشته باشم .
گفتم کتاب دختر تحصیل کرده خوب نیست ؟! یا حوصله ام نمی آید تمامش کنم ؟! یا آنجوری که فکر میکردم نیست ؟؟
پرت و پلا گفتم !
یک طرف صورتم ورم کرده و از دندون درد هیچی نمیتونم بخورم .
اونوقت برادرم میگه : یه بار بمیری بهتره یا روزی صدبار از ترس بمیری ؟!
و اساسا جواب خاصی براش ندارم .
تا آمدی اندر بَرم
شد کفر ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من
وی روی تو ایمان من
زیرش دوتارِ ابراهیم شریف زاده رو بگذارید و کنارش یک باد پاییزی و اگر ویران شدید بدونید تنها نیستید .
بچه ترش و شیرین ترین طعمیه که تا حالا تو زندگیم چشیدم .
پی اس: نه به وقتی که مداد شمعی ها رو به آنی که ازش غافل شدم کرد توی دهنش و تمام دندونهاش رو سبز کرد و نه به وقتی که با معصومیت نگاهم کرد و گفت : مامانی ببخشید !
یه زمانی نوشته بودم که اگر یه روز قرار باشه از روی زندگیم یک فیلم بسازند دوست دارم ژولیت بینوش نقشم رو بازی کنه .
و امروز که با خودم فکر می کردم اگر بخوام عکس یک زن رو بزنم به دیوار اتاقم عکس کی رو میزنم میون چندین کاندیدا به نتیجه ی قطعی ای نرسیدم . به نظر کمال گرایی داره همراه خودم بزرگ میشه !
واقعا جالب نیست که ما از فاصله ی پنج هزار کیلومتری مدتیه سر داشتن یه بچه ی دیگه دعوا داریم؟! و این برای من از عجایب عالم هست که دارم اینو از زبون کسی میشنوم که شیش سال تموم هر وقت حرف بچه میشد میگفت :
رابطه ی من با تو اینقد کامله که نیازی نیست بچه بیاریم تا کاملش کنم!
حالا اینکه الان چی شده و کدوم خلائی از کجا دراومده که با یک بچه هم پر نشده موضوعیه که حتی نمیخوام بهش فکر کنم . اینه که در مقابل این موضوع چندین بار با شوخی برخورد کردم و این اواخر هم مدام در حال پرخاش کردن هستم . هرچند همیشه فکر می کردم آدم یا نباید بچه داشته باشه یا دیگه دو تا رو باید داشته باشه ولی الان واقعا در خودم نمیبینم که چندین سال دیگه هم بشینم تو خونه و یه بچه ی دیگه رو بزرگ کنم و افتادم دنبال نتایج تحقیقاتی که نشون میده تک بچه ها هم زندگی های موفقی دارندو مشکلاتی که همه فکر میکنند را ندارند و حتی اعتماد به نفس بالاتری دارند !
دیروز که داشتم به همسرم شکایت می کردم که این زبان لعنتی رو نمی فهمم و نمیدونم چیکار کنم یهو دراومد و گفت : ولش کن اصلا ، میای اینجا یه بچه ی دیگه میاریم ! و بعد هم خندید که اصلا و ابدا به نظر من خنده دار نبود .
یه جورایی از دیروز خیلی بهم برخورده . اینقدر که از دیروز هفت تا پادکست گوش دادم و پنج تا ویدئوی یوتیوب دیدم و سه فصل از کتاب تخصصی رشته ام رو خوندم !
تصورِ تصوراتِ شوهرم از زبان آلمانی هم برام وحشتناک تره !
بعد از اینکه قصه ام تموم میشه بهش میگم : حالا چشماتو ببند و بخواب و خودم ساکت و بی حرکت میشم . میبینم که تو تاریکی به انگشتاش نگاه می کنه و میگه : این چیه ؟ بعد خودش جواب میده : انگشتی ! بعد به دورتر اشاره میکنه و میگه : اون چیه ؟ و در جواب خودش میگه : پَنجَیه(پنجره !) . بعد به سقف اشاره می کنه و میگه : اون چیه ؟ و به سرعت میگه : یامپ ( لامپ ) و در آخر هم به سمت راستش اشاره می کنه و میگه : این چیه ؟ و در جواب خودش میگه : مامان !
و این ازون وقت هاست که نفسم بند میاد و میشم خودِ خودِ “ من و این همه خوشبختی محاله”!
به پادکست های دویچه وله گوش میدم که خانمی با لهجه ی غلیظ بریتیش توضیح میده که یک سری آدم در موقعیت های مختلف به آلمانی چی می گویند . احساس می کنم توی اتوبوسی نشستم و از مرکز لندن به وسط برلین در رفت و آمدم تا اینکه آن خانم انگیسی گفت :
حالا ریلکس کنید و یک موزیک گوش بدهید و یک موسیقی گذاشت که در آن گیتار قشنگی نواخته میشد . حالا احساس میکنم اتوبوس وسط راه پیچید به یک جاده ی دیگر و رفتیم اسپانیا !
خدا به آدم های قشنگی مثل مربی یوگام که بخاطر بچه دارهایی مثل من ، ساعت هفت و نیم صبح کلاس میگذاره برکت و عزت و سلامتی و همه ی چیزهای خوب دنیا رو بده .
نمی دونم چرا نگفتم بهش :
تو ازکدوم هوایی که از قبیله ی من یه آسمون جدایی
وقتی یهویی بهش تکس میدم که دوست دارم این جوری باشی و در جوابم میگه :
دریای خزر گردم ، خواهی تو اگر جونم .
تمام زندگی ام شده کنترل کردن و حالا اینقدر خسته ام از همه چیز که حد ندارد . از کنترل کردنِ زندگی ای که هر لحظه از زیر آستینش یک چیزی در می آورد .