این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سر صبحی آیینه ی کوچک رو برداشتم و گرفتم مقابل ابروهام و با موچین افتادم به جون همون چند تا لاخ ناچیز . یاد چند وقت پیش افتادم . باید چند ماه پیش باشد . خواهرزاده ام یک روز وسط چت هامون گفت که چند سال پیش سالنامه ام رو برداشته و خونده ! اون سالها که وبلاگ و این حرف هایی نبود و من هم روی دفتر و کاغذ چیزهایی که به ذهنم می رسید رو یادداشت میکردم . عادت قدیمی ایه . از وقتی یادم میاد این کارو میکردم . قاعدتا باید ناراحت میشدم اما نشدم و گذاشتم که اون با جزییات بگه که کدوم سالنامه رو برداشته و چی رو خونده . اون هم کوتاهی نکرد و گفت که سالنامه ی فلان از کتابخونه ی تو اتاقم برداشته و فلان مطلب رو خونده که من توش خیلی ناامید بودم . گفت که نوشته ات انگار یک برشی از زمان بود و توصیفاتت دقیق بود و من خیلی خوشم اومد . باز با همه ی این جزییات باید بیشتر عصبانی می شدم که چرا از من اجازه نگرفته و چرا تازه الان داره اینو بهم میگه ؟! برداشتم این بود که فکر نمیکرد موضوع خیلی برام حیاتی باشه . فکر میکرد که چیزهایی که نوشتم خصوصی به حساب نمیومده و مشکلی نداره اگه اون هم خونده . پوست زیر ابروم گیر کرد وسط موچین و درد بدی توی سرم پیچید . به ثانیه ای نکشید که چشم هام پر اشک شد و دست از برداشتن ابروهام کشیدم . دست کشیدم زیر ابروهام . درد به همون سرعت خوابید . آیینه رو عقب تر بردم که ببینم میشه تمومش کنم و به همین حالی که هست رهاش کنم که دیدم راهی نیست و باید چندتایی موی اضافی رو هم حذف کنم . 

باز هم این اتفاق برام افتاد . خانم صمیمی معلم ادبیات کلاس اول و دوم راهنمایی ام بود . به من و نوشته هام خیلی توجه داشت و انشاهایی که می نوشتم رو تحسین میکرد . یک بار نشستم براش به درد دل کردن . گفتم همه ی اینا رو می نویسم . گفت بعدش کاغذهاتو میریزی دور ؟ گفتم نه ! گفت به نظر من این چیزها رو بریز دور . اووووه انگار هزار سال میگذره ازون روز که توی دفتر مدرسه اینو بهم گفت . 

باز هم این اتفاق برام افتاد . این بار البته وخیم تر . مجبور شدم هر کلمه ای که نوشته بودم رو توضیح بدم . حالا فکر میکنم شکنجه ای بدتر از این برام نیست . چه اگه می تونستم چیزی رو توضیح بدم یا درباره اش حرف بزنم اصلا نمی نوشتمش . اصلا اگه می تونستم با حرف زدن خیلی چیزها رو بگم به نوشتن رو نمیاوردم . متنفرم از اینکه مجبور باشم چیزهایی رو که می نویسم توضیح بدم و بگم که اینجا منظورم از این که نوشتم این نبوده و اینجا این بوده . جوری متنفرم که باورکردنی نیست . 

حالا فکر میکنم دیگه نه تنها امنیت ندارم که هیچ حقی برای داشتن یک فضای شخصی هم ندارم . حالا هرچی فکر میکنم می بینم با ننوشتن زندگی آرام تر و بهتری دارم . یعنی وقتی فکر میکنم ممکنه یک بار دیگه در موقعیتی قرار بگیرم که مجبور باشم ساعتها توضیح بدم که چرا فلان چیز رو نوشتم ً انگیزه ام برای ننوشتن خیلی خیلی بیشتر از نوشتنه . خیلی وقت ها اینطوری میشم . یهو هیچ دلیلی برای کاری که سالها انجام می دادم یا جوری که سالها فکر میکردم یا حسی که سالها داشتم پیدا نمی کنم . اینقدر هیچ دلیلی پیدا نمیکنم که جایگاه قبلی اون چیز رو توی زندگیم فراموش میکنم . اول فکر کردم موقتیه و حاصل شرایطه و ازاین حرف ها و با گذر زمان دوباره حس نیاز پیدا میکنم و میرسه یک جایی که نمی تونم منظورمو توی حرف بیارم . اما حالا روزها ازون ماجرا میگذره و من هنوز هیچ دلیلی پیدا نکردم . 

آیینه رو گرفتم عقب و به ابروهام که به نظر متقارن شدن نگاهی کردم . آیینه رو بالاتر گرفتم و موی سفید نصفه نیمه رو پیدا کردم . دستم رو لای موهام کردم و فرق ام رو راست کردم . یک جایی اون وسط ها دو تا موی سفید دیگه هم هست . وقتی خیالم راحت شد که همه چیز سرجاشه و دنیا به عقب برنگشته بلند شدم و به این فکر کردم که توی یک روز تابستانی ابری غیر از نوشتن چه کارهایی میشه کرد . 

مدت هاست می نویسم و میره توی چرک نویس . انگار اصلا راضی نیستم و یا فکر میکنم نوشتن ندارد . شاید این یکی هم راهی چرک نویس بشود …

ماه های‌ عجیب و غریبی را پشت سر گذاشتم . حالا یکم انرژی دارم و یکم احساس سرزندگی میکنم . یک طور وسواس گونه ای ازش نمی نوشتم و با هیچ کسی درباره اش حرف نمی زدم . حتی تا همین اواخر به ز هم نگفته بودم . نمیدونم از ترس تجربه ی دوباره ی چیزی که برام اتفاق افتاده بود یا حالم اینقدر خوب نبود که درباره اش حرف بزنم یا بنویسم و حتی نمیدونم چرا حالم خوب نبود ؟! حالا که به نیمه ی راه رسیدم و دیگه از ناباوری دراومدم و انگار همه چیز رو پذیرفتم میتونم دربارش بنویسم . اون وقت حالا باورم نمیشه نصف راه رو رفتم ! حالا که به مرحله ای رسیدم که میتونم حس کنم یک موجود زنده درونم زنده است و تکون میخوره و همه میدونن این مرحله اینقدر همه چیز واقعیه که بخوای نخوای باید باورش کنی . حالا به هرکی میگم نصفه ی راهم یک طوری نگاهم میکنه و توی ذهنش دو دو تا چهار تا میکنه و انگار که نمی فهمه چی به چی شد ! خب راستش من خودمم نمی فهمم چی به چی شد ! چون همچین برنامه ی فشرده ای نداشتم ! ولی خب دیگه .. لااقل الان بهتر از قبل با چیزی که برنامه شو نریخته بودم و انتظارشو نداشتم کنار میام . 

سه ماه پر از خستگی و بی اشتهایی و تهوع و حال بد رو گذروندم و هرروزش یاد بارداری قبلم می افتادم و هرروز به خودم میگفتم قطعا اینم دختره . اون طوری که دلم شیرینی میخواست و اون طوری که حالم بد بود و اون طوری که شبیه زمان دخترم بودم . انگار ته دلم یک جورایی میخواست که دختر باشه و اینو هی به خودم تلقین می کردم . یادم می آد خیلی سال پیش آرزو داشتم یک پسر داشتم . این موضوع مال اینقدر سال پیشه که الان زیاد چیزی ازش یادم نمیاد . تنها پسری که بزرگ شدنش رو دیده بودم پسر برادرم بود که با پسرای دیگه فرق داشت و بچه ی آروم و دوست داشتنی ای بود . وقتی پسرهای دوست هامو دیدم که تقریبا هم سن و سال پنگوئن خودم بودن نظرم عوض شده بود . فکر میکردم هیچ وقت نمیتونم با یک پسر بچه کنار بیام و خدا رو شکر می کردم که پنگوئن دختره . وقتی یک روز با خودم برایِ یک بارِ دیگه تجربه ی مادر شدن به نتیجه رسیدم تنها به پنگوئن فکر میکردم و مسلمه که بخاطر اون دلم میخواست یک دختر دیگه داشته باشم . 

روزی که زنگ زدم جواب آزمایش غربالگری رو بگیرم ، منشی دکتر پشت تلفن گفت : می خواین جنسیت بچه رو هم بدونین ؟ گفتم : آره . گفت :  is ein Junge . انگار که نفهمیدم چی گفت یا مطمئن بودم که قراره بگه دختره . دوباره گفتم :‌ ببخشید ؟ گفت : پسره . تلفن رو قطع کردم و هاج و واج موندم . یک هفته با خودم فکر میکردم نمیدونم باید با یک پسر چطوری برخورد کنم ؟! بلد نیستم اصلا ! حالا باید چیکار کنم ؟! همسرم خوشحال بود . می گفت من دختر داشتم و حالا دوست دارم پسر داشته باشم !! من هیچ وقت اینقدر خودخواهانه به بچه دار شدن نگاه نکرده بودم !! شاید هم خودخواهی نیست و یک خواسته ی معمولیه . احتمالا حرصم گرفته بود که به خواسته اش رسیده بود !! پنگوئن هم خوشحال بود و هرروز با یک اسم جدید می اومد . تنها کسی که توی یک گیجی مطلق بود من بودم . در معاینه ی بعدی از دکتر پرسیدم : پسره ؟ گفت : مگه بهتون نگفتن که پسره ؟ گفتم : چرا .. میخواستم مطمئن شم ..

 روزها تلاش کردم از توی خودم اون علاقه ی قدیمی رو پیدا کنم . یادم اومد دوست داشتم وقتی پیر شدم با پسرم شام بخورم ! یا باهاش قدم بزنم !! یک طورایی هم مطمئن بودم که پسرم وقتی بیست سالش بشه قراره بیاد و بشینه با من شام بخوره یا اصلا وقتشو با من سپری کنه !! هنوزم این تصور رو دوست دارم …

حالا که به نیمه راه رسیدم کم کم قبول کردم میتونم مادر یک پسر باشم . اینقدر که میتونم دربارش بنویسم . اون تصور رو دوست دارم و امیدوارم اینقدر مامان کولی باشم که وقتی بزرگ شد دلش بخواد دست کم زمان کوتاهی رو هم با من بگذرونه و خب اگه نخواست هم ... هیچی دیگه ... بهرحال من دوستش دارم …



پنگوئن هی میرفت ‌و می اومد و می گفت : پس چرا نمیخوابی ؟! چشم هامو به زور می بستم و میگفتم دارم میخوابم . دوباره می اومد و میگفت : تو که هنوز بیداری . چشمامو نمیتونم ببندم در حالیکه به طور معمول باید الان غش کرده باشم وقتی فردا هم از صبح خروس خون باید بیدار شم . اعصابم یک چند ضلعیه که از تمام اضلاع و گوشه ها آسیب دیده . سرکار ، تو خونه ، با مامانم ، با همسرم .. دیگه مونده با بقال سر کوچه هم درگیر شم . سر شبی میخواستم بشینم گریه کنم . یعنی یهو احساس کردم وسط همون چند ضلعی ام و اضلاع هر لحظه دارن کوچیک و کوچیکتر میشن و منم به زودی اون وسط له میشم . فکر میکنم برام یکم زیادیه این اوضاع . بعد شروع کردم به پیغام دادن به ز . رگباری پیغام می دادم و ویس می فرستادم و براش تعریف میکردم که همه ی دنیا چطوری کمر همت بستن دهن و دماغ و همه جای من و سرویس کنن !! اون طفلک هم سعی میکرد پا به پام جواب بده . آخر سر زدم روی آخرین وویس ام . داشتم کر می شدم ! ازش عذرخواهی کردم که اینقد با صدای بلند دارم حرف میزنم و اون گفت میدونم اعصابت خورده . بعد از دو ساعت جیغ جیغ کردن ، گفت حالا فردا بریم غیبت کی و بکنیم ؟! گفتم نگران نباش من هنوز تخلیه نشدم ! فکر کن پاشی نهار بری با دوستت بیرون بعد مجبور بشی بشینی پای غر زدن ها و داد و بیدادهاش ! 

الان هم با همه ی دنیا قهر کردم و اومدم تو اتاق و چراغ خواب رو روشن کردم و زل زدم به سقف و امیدوارم امروز تموم شه . با یک سرعتی بیشتر از روزهای عادی . یا به من یک چیزی تزریق کنن که تا فردا ترجیحا نهار ! چیزی نفهمم . 

از جایی که الان هستم به هر طرف نگاه میکنم انگار یک پتک میخوره تو سرم و صدای خورد شدن اعصابم رو حتی می شنوم ! صدایی مثل شکستن و هزارتیکه شدن یک بلور . تنها نقطه ی روشنی که اطرافم میبینم نهار فرداست و تنها فرد روشنی که تصمیم نداره من و پاره کنه ز و دیگر هیچ . جدا هیچ ... عجب زندگی زیبایی ! 

میگم من اگه این کاره ای که الان شدم نمی شدم و ادبیات فارسی هم نمی خوندم و مترجم فرانسه هم نمی شدم و موسیقی هم نمی خوندم و یک کاره ای تو موسیقی نمی شدم ، قطعا قالیباف می شدم ! منظورم شخص قالیباف نیست ها !! منظورم شغل شریف قالی بافی است . چون یک طوری عجیبی به فرش ایرانی علاقه دارم . درواقع به تنها چیز ایرانی که علاقه دارم نه فرهنگ و تاریخ خیلی کهن و خفن مون ، نه زبان و ادبیات غنی مون و نه جغرافیای چهار فصل مون ! بلکه فقط و فقط فرش ایرانی است . البته بقیه ی بافتنی های ایرانی مثل گلیم و پته و اینها رو هم خیلی دوست دارم اما در صدر این ها همان فرش است . اون طرح ها و رنگ ها قادرند رضایت از زندگی مو چند پله بالاتر ببرند . درسته که بافتن فرش مال زن های روستایی بوده که سواد نداشتند و فلان و بیسار ولی من یک زمانی واقعا دنبال این بودم که یک دار قالی بزنم توی خونه مون که البته مهار شدم ! ولی هنوز هم گاهی فکر میکنم چطوری می تونم قالی بافتن رو یاد بگیرم و تمام زندگی ام را پر از رنگ و نقش فرش ایرانی بکنم . و ازونجایی که فعلا نتونستم این کار رو بکنم همش به خریدن فرش ایرانی فکر میکنم . هرکس هم میگه چی برات بخرم بفرستم میگم فرش ! و همش در حال برنامه ریزی برای خریدن فرش ام ! 

حالا خواهرزاده بزرگه بلاخره نوبت سفارت گرفته و امیدوارم که بتونه ویزا بگیره و چون نصف کارهاشو ما براش کردیم و اگه ما نبودیم رسما نمیتونستن تمام مدارک رو جور کنن و نوبت بگیرن ، مدام داشت تشکر میکرد و میگفت من چطوری جبران کنم برات ؟! و ازین حرفا که منم بی رودروایسی گفتم : یکم جا تو وسایلت بذار من یه چیزی لازم دارم . اونم گفتم : آره عزیزم هرچی میخوای بگو و اصلا تعارف نکن و اصلا ساکِ ما ساکِ شما و بارِ ما بارِ شما ! و ازین حرفا و بعد از دو سه روز اومد و گفت : حالا خاله این بارت حدودا چند کیلو هست ؟ گفتم : چیزی نیست یک فرشه !! بعد دیدم چند دقیقه جواب نداد و بعد گفت : فرش ؟! خاله ما دو نفریم ها .. زندگی مون رو هم داریم جمع می‌کنیم بیاریم با خودمون .. یعنی آخراش داشت گریه اش میگرفت ! که بهش گفتم شوخی کردم بابا . خب اینقدرم دیوانه نیستم که به اینا بگم برام فرش بیارن ولی اگه یک ذره اوضاع شون با این فرق داشت و یک ذره امکان می دادم میتونن اصلا کوتاه نمیومدم . یعنی تز ام اینه که هرکی داره سوار هواپیما میشه و به مقصد آلمان میاد برای شادی روح من باید برداره یک فرش ایرانی بیاره ! 

حالا قالی بافتن که یاد نگرفتم فعلا ولی با خودم فکر میکنم این بچه کارش درست شه بیاد اینجا چقد رویایی میشه همه چی . بعد خواهرش هم که به این ترم نرسیده ولی همه ی مدارکش آماده اس و ایشالا ترم بعد میاد . اونم بیاد و این پسرِ گل برادرم هم بیاد و بخاطر اینا مامان باباشونم بیان و مامان خودمم بیاد واقعا خیلی راضی میشم دیگه !! یعنی اون وقت اگه وسط تابستون هم دما بشه ۱۸ درجه و همش بارون بیاد پشت سر هم و تو اخبار بگن دما دیگه تا آخر تابستون از ۲۶ درجه بالاتر نمیره هم نمیام غر بزنم . قول میدم !! 

پنگوئن که رسید خونه گفت : پس بقیه کجان ؟ گفتم که رفتن بیرون . با خوشحالی گفت : یعنی من و تو تنها ؟! گفتم آره . اومد نشست کنارم و یکم چیزی تعریف کرد . بعد گفت : من دوس دارم هفته دیگه رویان بیاد خونه ی ما . گفتم : هفته ی دیگه تعطیله . تا دو هفته دیگه همه جا تعطیله . بعد گفت : اووه پس من چیکار کنم ؟ گفتم : هفته ی دیگه بازی میکنی تا هفته ی بعدش که میریم یه جایی . با خوشحالی گفت : من و تو ؟ گفتم : نه همه با هم . بعد گفت : من دوس دارم من و تو تنها بریم اورلاب . مردم از خوشحالی . با یک لبخند گشاد گفتم : کجا بریم ؟ یکم فکر کرد و گفت : 

!!Spanien 

گفتم : من و تو تنها بریم اسپانیا ؟! گفت : اوهوم ..


لازمه بگم چقد خوشحالم ؟ خیلی خیلی خوشحالم :)  درسته مامان اعصاب نداری هستم ولی پنگوئنم به جاش به اندازه ی کافی مهربونه که میتونه اینطوری خوشحالم کنه :) 

دیروز توی کافه دیدمش . یک لحظه واستادم بس که قیافش آشنا بود . فقط با موهای یکم جوگندمی . لبخند زد . چه لبخند آشنایی … امروز دوباره وسط راه بهم خورد . زل زدم توی چشماش . به چشم های آشنا از پشت قاب عینک . من که اصلا عادت ندارم به چشم های کسی نگاه کنم ! یک چیزی پرسید و من اصلا نفهمیدم ! یعنی اصلا گوش نمی دادم . دیگه ازین زشت تر نمیشد . عذرخواهی کردم و ازش خواستم دوباره سوالش رو بپرسه . جوابش رو دادم و دوباره لبخند زد . 

توی راه به مسخره بودن خودم فکر کردم !  

خسته ام . یک طوری که هرشب خواب ندارم و دوباره یک خستگی دیگر خروار می شود روی قبلی ها . احساس میکنم مغزم خالی شده از همه چی . از این جهت شبیه قاصدکم بعد از فوت ! گاهی فکر میکنم نکند این خستگی تا ابد توی تنم بماند . از خستگی حوصله ی حرف زدن و خیلی کارهای دیگه هم ندارم . همینطوری شد احتمالا که دیشب همه چیز را بهم می کوبید ! پنگوین دو هفته است می‌گوید دوست دارم با هم کیک بپزیم . رفتم همه ی موادش را هم گرفتم . حالا اینکه من اصلا از شیرینی و کیک درست کردن خوشم نمی آید و اصلا هم اهل دسر و شیرینی جات و این ها نیستم هم هیچی . حالا یک بار بخاطر پنگوئن که اصلا مهم نیست . ولی این پروژه هرروز عقب می افتد و دارم فکر میکنم که دارد از من ناامید می‌شود . مشکل اینجاست که میخواهد خودش هم باشد وگرنه می توانم یک روز صبح که او نیست درستش کنم . این داستان کیک تنها چیزی است که فعلا رفته روی اعصابِ خالی ام ! غیر از این هیچی نیست . مثل چرت قبل خواب ! خیلی تابلو شد که این روزها زدم توی بمرانی ؟! فکر‌ کنم ده سال پیش یک آهنگ از این ها شنیدم و خوشم نیامد . حالا نظرم عوض شده . شایدم هم چون این روزها تا چونه زیر آبم ! 

حوصله ی مهمان هایی که قراره یکشنبه بیایند هم ندارم و دلم یک جست و جوی تازه می خواهد . یک مدت هم رفته روی مخم که بروم دانشگاه ! بلاخره پیامبر عظیم الشان فرمودند که تا گور باید درس بخونیم . فقط نمیدونم خودش چرا به این توصیه اش عمل نکرده و همش در حال جنگیدن با دنیا بوده ؟! خلاصه که رفتم و چک کردم که در رشته ی مد نظرم چه گِلی می توانم بر سرم بگیرم که دیدم فعلا هیچ گلی نمیتونم بر سرم بگیرم . یک سری دانشگاه ها هستن که کلاساشون آنلاینه و خیلی خوبن اما اندازه ی خون باباشون پول میگیرن ! پروژه کنسل شد و دیدم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که اهداف آکادمیک ام رو از طریق coursera دنبال کنم . که اینم ایده آلم نیست ولی زندگی همینه دیگه . امروز این مدیر آی تی ساعت پنج اومده و میگه من باید ازینجا تازه برم اون شعبه ی دیگه مون . میگم الان ؟! میگه آره ، زندگی سخته !! زندگی ام واسه بعضیا سخته . برای بعضیا عین آب خوردنه . مثلا دوست من یک شوهر پولدار کرد . چون یک بار در یکی از سفرهای فرانسه شون یک سرویس مرواریداز برند تیفانی هم به عنوان کادو دریافت کرد اسمش شد تیفانی ! یعنی خود سفر فرانسه کادو بود بعد توی کادوش یک‌ کادوی دیگه هم گرفت ! در هر صورت این تیفانی زندگیش اصلا سخت نیست . یک عده هم هستن میگن درسته طرف پول داره ولی مشکلات دیگه داره به جاش ! که باید بگم تیفانی هیچ مشکلی هم نداره و تنها مشکلش اینه که سفر بعدی رو باید کجا بره ؟! شوهرش هم خیلی عاشق و کشته مرده شه ! یک ضرب المثل فرانسوی هست میگه عشق خیلی کارا رو انجام میده پول همه ی کارا رو ! و تیفانی هم عشق و داره هم پول و نوش جونش ! فقط خواستم بگم زندگی برای من و این مدیر آی تی مون سخته . خب من اندازه ی خون بابای این دانشگاها پول ندارم ولی نمیدونم چرا یک امیدهای الکی ای دارم . مثلا اینکه به گنج برسم و پول این دانشگاها برام مهم نباشه ، این خستگی ها تموم شه ، ازون مامانا بشم که کیک های پنج طبقه درست میکنن و ازون همسرا که در مقابل خواسته های همسرشون همواره سر تعظیم فرود میارن ! به خدا عین همین آهنگه موضعم اینه که اصلا “به فرض که این خونه خراب شه ، تو دستتو بده به من تا انگورا شراب شه ..” در این حد امیدوار و نگرانِ انگورها ! 



ساعت رو نگاه میکنم و به پنگوئن میگم : حاج خانم ! برو مسواک بزن و دسشویی تو بکن چون ساعت داره نه میشه و فردا دوشنبه است و باید بری مهد . یکم دور خودش می چرخه بعد میاد جلوم و میگه :

!!!Aber zähne putzen will ich nicht

میگم : یعنی چی ؟! مگه میشه ؟! مگه نمیدونی دندوناتو مسواک نزنی چی میشه ؟! بعد دندونات خراب میشه ، سیاه میشه .. 

یکم فکر میکنه بعد میگه : 

ولی من الان Milchzahn دارم که خودشون میفتن !! بعد دوباره Wackelzahn درمیاد !! 

میگم : هنوز مونده تا این دندونا بیفتن اونا دربیان . بعد میخوای این همه سال با دندونای خراب باشی ؟! 

میگه : نه اینا sieben میفتن . منم bald میشه پنج سالم . دو سال دیگه میشه هفت سالم ! 

اعصابمو می ریزه بهم !! فکر میکنم کی این اطلاعاتو بهش داده ! میگم خب میخوای دو سال با دندون خراب باشی ؟! 

میگه : ولی دندونای من که الان سفیدن ! 

میگم : این یک قانونه . دندوناتو تا همیشه باید مسواک بزنی . حتی اگه همین فردا قرار باشه همشون بیفتن ! 

و با خودم فکر میکنم من از چهارماهگی حتی وقتی اصلا دندون نداشته هرشب دندوناشو مسواک میزدم و حالا این نیم‌ وجب بچه داره به من میگه چون دندونای شیری اش قراره بیفتن لازم نیست مسواک بزنه ! 

بلند میشه و یک نفس عمیق میکشه و میره به سمت دسشویی . 

موقع خواب بهش میگم : بعضی بچه ها بعضی وقتا میگن ما نمیخوایم مسواک بزنیم … فکر میکنن اگه دندوناشونو مسواک نزنن چیزی نمیشه . ولی دندوناشون خراب میشه و درد میگیره . 

یکم سکوت میکنه . فکر میکنم داره به کاراش فکر میکنه و حتما الان قشنگ متقاعد شده که باید همیشه مسواک بزنه . بعد از چند دقیقه که فکر میکنم خوابش برده میگه : بعضی از مامانا شبا غذای خوب درست نمیکنن ! فکر می کنن بچه ها تخم مرغ و سیب زمینی دوست دارن ! 

صدای خنده ی پدرش از اون اتاق میاد . خودمم نمیتونم جلوی خنده مو بگیرم . خودش هم میخنده . ولی قشنگ حرصم در میاد !!! 

دیشب رسما یک جسد بودم . زودتر از موعد پریدم روی تخت و تا اومدم که بخوابم پنگوئن هم پرید رو تخت و گفت : امروز به لورا ( مربی مهدش ) گفتم : تو بلدی به فارسی تا ده بشمری ؟! و اونم گفته نه ! بعد من براش تا ده شمردم . 

تو خواب و بیداری یادم اومد که چند روز پیش با دوستش و مامانش رفته بودیم باغ وحش که مامان دوستش گفت : میدونی دخترت داره به بچه ی من فارسی یاد میده ؟! خندیدم و گفتم : نه . گفت مثلا بهش گفته تو فارسی به Eis میگن .. بعد یکم صبر کرد و گفت بَس .. بِست … !! گفتم بستنی . گفت : آررره . گفتم : خوبه از چیزایی که دوست داره هم شروع کرده :) بعد مامانش گفت : به منم یاد داده . من اون روز رفته بودم دنبال بچه ام که پنگوئن شما اومده و به من گفته : تو میدونی تو فارسی به nein چی میگن ؟ و بعد با یک لهجه ای گفت که بهم گفته : نع !! دوباره خندیدم . بعد گفت من ازش پرسیدم تو فارسی به ja چی میگن ؟ یکم فکر کرده و گفته : نمیدونم … باید بیشتر یاد بگیرم :))) بعد به من گفت : حالا ja به فارسی چی میشه ؟ گفتم اوووم .. بله ، آره ، درسته .. بعد گفت : آها پس چون چند تا کلمه هست یادش نمونده . 

یعنی نه تنها به بچه ها و مربی ها ، بلکه به والدین بچه ها هم رحم نکرده !  

بعد هم یاد اون جک افتادم که طرف بچه اش رو میذاره مهد توی یک کشور دیگه و وقتی برمیگرده دنبالش میبینه تمام مهد دارن به زبان مادری اون بچه صحبت میکنن !  

به پنگوئن در حالیکه نصف بیشترم خواب بود گفتم : مامان لورا و بقیه لازم نیست فارسی یاد بگیرن ! گفت : نع .. لورا گفته فارسی دوست دارم … 

قاعدتا امروز یک یکشنبه ی پاییزی بهاری زیباست . آفتاب هم هست اما نه اونقدر زننده و تابان و هوا هم خنک است نه اونقدر سرد و خشک . همه چیز در ایده آل ترین حالت ممکن است . ظهر هم طبق معمول مهمان داشتم . همسایه ی سابق و پارتنرش آماده بودند . هرچقدر همسایه ی سابق پرانرژی و خوشان بشان است پارتنرش ساکت و آرام و بدون دغدغه است . حالا این موضوع به من ربطی نداره اصلا ! ساعات خوبی رو کنار هم داشتیم . برایشان کباب کوبیده درست کردیم ! البته خودش چند روز پیش گفت هوس کوبیده کردم ! کوبیده به نظر من یکم خشک بود ولی اون ها با به به و چه چه خوردند . احتمالا چون اینجا خبری از کوبیده نیست و همینم که هست بهتر از هیچیه !! یا شایدم من خیلی سخت گیرم و مسخره ی خودمو درآوردم و کوبیده واقعا خوب بود . 

گل های شمعدانی یک طور بی سابقه ای پر گل شدند . انگار این آب و هوای معتدل به آنها هم ساخته . حتی گل شمعدونی ای که دو سال پیش خریدیم هم پر از گل شده . می خواهم بگویم به بیرون که نگاه میکنم همه چیز در نهایت زیبایی و درستی است . 

من اما نمیدونم چرا یک طور دلگیری و دل تنگی و شاید هم یک سری چیزهای دیگر گرفتم . یک طوری که یک ساعت تنهایی عصر هم حالم را خوب نکرد . خسته هم نیستم . فقط بدجوری دلگیرم . بعد یک آهنگی سیاوش قمیشی داره به اسم یادگاری . یک همچین حالی دارم … هیچ تمایلی ندارم اینجا سیاوش قمیشی گوش بدم چون فکر میکنم ترکیب صدا و شعرهایش با آسمون ابری و بارون و این ها در اینجا میتونه مقدمه ی خودکشی باشه !!! 

هرچند تمایل ندارم وارد جزییات بشم اما شبیه آدمی ام که یک بار وسط رینگ قشنگ لت و پار شده و نه یک بار ، که چندین و چندبار و حالا دوباره افتاده وسط رینگ و داره از کسایی که اصلا هیچی براشون مهم نیست و هیچ حسی ام به این ماجرا ندارن و صرفا از رو سرگرمی میان وسط رینگ ، از این ور و اون ور چَک میخوره .. یک همچین حالی ..


دو سه روزه هوا مثل پاییز شده و خیلی کیف میده وقتی وسط تابستون یکی دو روز هوا یکم ابری و خنک میشه . سرکار کارم زیاده و قشنگ خسته و هلاک میشم . آخر هفته ها هم که همیشه مهمون داریم و یا خودمون مهمون هستیم . احساس یک جور دوندگی بی حاصل رو دارم . نزدیک ترین تعطیلیم هفته ی اول آگوسته . یعنی تقریبا یک ماه دیگه … 


بلاخره شروع کردم به خوندن کتابهای مهشید امیرشاهی . با خوندن کتاب “در حضر” همون اطلاعاتی که از زمان انقلاب دنبالش بودم رو پیدا کردم . تقریبا درست حدس میزدم . ضمن اینکه از خوندن یک کتاب خوش نوشت هم لذت بردم . توی برنامه ام هست بقیه ی کتاب هاشم بخونم اما ازونجایی که همه پی دی اف هستند تنبلیم میشه . انگار درست نمی تونم روی لپ تاپ یا گوشی تمرکز کنم و کتاب بخونم . 

یک روز هم توی یک کتاب فروشی کتاب کیمیاگر رو دیدم . ازونجایی که نسخه ی فارسی کتاب رو تقریبا از بَر ام ، فکر کردم خریدن کتابش به آلمانی باعث میشه راحت تر کتاب رو بخونم . ضمن اینکه کتاب فارسی اش رو سالها پیش دادم به یکی از دوستام و اونم طی یک اقدام کاملا پیش بینی شده دیگه بهم برش نگردوند ! و خب الان لااقل یک نسخه ازش رو دارم . هرچند به زبان شیرین آلمانی ! اما خیلی بد جلو میره . کلمه ها سخت تر از چیزی ان که فکر می کردم . یکی از آرزوهام اینه که یک روز یک کتاب آلمانی بگیرم دستم و به سرعتی که فارسی می خونم بخونمش . 

اوووووف از این زبان آلمانی . توی شرکت یک مدیر آی تی استخدام کردند جدیدا که اصالتا از پاکستان اومده . من اول که دیدمش نفهمیدم چون ظاهرش خیلی شیک و قد بلند و خوش تیپ و اینا بود . گویا بیست سالی هست که اومده بیرون و چند سال لندن بوده و هفت سالی هم اینجا . بعد اصلا خوب نمیتونه آلمانی حرف بزنه و کلا با همه انگلیسی صحبت میکنه . همه هم تو همین مدت کوتاه باهاش مچ شدن و ازش تعریف میکنن . بعد با من یک طوری حرف میزنه انگار دوست چندین و چند سالش ام . منم راستش از مصاحبت باهاش لذت می برم . ازون روز که بهم گفت : تو با مامان بابات اینجا زندگی میکنی ؟ و من گفتم ؛ نخیر با شوهر و بچه ام ‌! و بعد گفت : تو مگه خودت چند سالته که بچه ام داری ؟ و خب معلومه که من نگفتم چند سالمه ولی اون همچنان تاکید می‌کرد حتما خیلی زود ازدواج کردی و زودم بچه دار شدی … واقعا همه باید اینطوری از آدم تعریف کنن !! اون روز هم بهش گفتم من میتونم شما رو تو صدا بزنم ؟ که بنده خدا نفهمیدم چی میگم . دوباره پرسیدم و وقتی نفهمید یه جور دیگه منظورمو توضیح دادم . بعد گفت آهاا معلومه که میتونی . میدونی که من از پاکستان اومدم اونجا به هم هوووی هم میگن :) حالا اینا رو اصلا گفتم که چی بگم ؟! … آهااا میخواستم بگم با همین یک جمله اش احساس کردم دارم با یک دوست حرف می زنم . میخوام بگم شباهت های فرهنگی بیشتر از چیزی که آدم فکر میکنه آدم ها رو به هم نزدیک میکنه . نه ببخشید اینا رو گفتم که اینو بگم ! اون روز داشتیم صحبت میکردیم که ازش پرسیدم راضی ای از زندگی تو اینجا ؟ گفت اگه زبان آلمانی نبود صد در صد ولی بخاطر زبان یکم مشکل دارم . دیگه منم که خدای مشکل با زبان آلمانی ! همچین دل به دل دادش و تا تونستم غر غر کردم . اونم هی میگفت بابا تو که خیلی خوب حرف می‌زنی . میگم اصلا وجنات از همه جاش می ریزه با این تعریف هایی که از من میکنه :)) حالا نه به خاطر این چیزا ، بخاطر اینکه وقتی باهاش حرف میزنم انگار که دارم با یکی فارسی حرف میزنم هرچند که دارم انگلیسی حرف میزنم ! واقعا حس خوبی دارم . اصلا همین که مجبور نیستم باهاش آلمانی حرف بزنم شادم میکنه ! شایدم بخاطر اینکه هرکی با زبان آلمانی مشکل داره رو خیلی به خودم نزدیک می بینم .


حالا هم کلید کردم به کتاب کیمیاگر به آلمانی . سعی میکنم خودمو‌ بذارم توی فضای زبان آلمانی ولی همش جمله های فارسی میاد تو ذهنم . انگار که دارم توی ذهنم ترجمه میکنم . شاید اصلا این ایده ی چندان خوبی برای تقویت خوندنم نباشه . 

دیگه اینکه تصمیم دارم با خریدن چند تا لاک مجددا جیب خودمو خالی کنم . حالا شاید یکی بگه کی با خریدن لاک جیبش خالی میشه ؟! که بعد بنده میگم که شخص شخیص من ! چون لاک هایی که پیدا کردم فوق العاده گرونن و منم هرروز هوس یک رنگی میکنم و خودمو + جیبمو به فنا میدم . آخرش هم به خودم میگم اشکال نداره عزیزم ! چیزی که دوس داشتی رو خریدی ! 

دیگه خلاصه کتاب می خونم ، لاک می زنم ، میخورم و می خوابم و به زبان آلمانی فحش میدم ! خیلی ام زندگی پروداکتیوی دارم ! 


 اینجا بالاخره هوا خوب شده و بازم تابستون اومد ، آفتاب رو ایوون اومد ! و قاعدتا من الان باید خیلی اون بالاها باشم که تا حدودی هستم اما فقط حوصله ی هیچ کس رو ندارم و درست وقتی من حوصله ی هیچ بنی بشری رو ندارم باید هرروز و هرشب با همه ی عالم ارتباط برقرار کنم . 

مثلا به مناسبت اومدن تابستون سر تمام کارها شروع کردن به برنامه های تفریحی خارج از کار گذاشتن . من هم که الان خلوت گزینی پیشه کردم و ترجیح ام یک کنجِ عزلتِ و مطلقا حوصله ی هیچ موجود زنده ای رو ندارم و همین که سر کار مجبورم تحمل شون کنم برام کافیه . 

بعد اون روز میشاییلا پیغام داده که ما یک برنامه گذاشتیم و خوشحال میشیم توش شرکت کنید . حالا برنامه چیه ؟ هیچی ساعت هفت صبح میریم فلان جا ، پنج کیلومتر می دویم و هرکی زودتر برسه به مقصد میتونه بره و نمیدونم چی چیِ گریل شده رو بخوره ! آخرش هم نوشته البته گریل به بقیه هم میرسه !! یعنی این برنامه رو فقط یک اروپایی بی دغدغه میتونه بریزه و مابقی اروپایی های بی دغدغه هم میتونن توش شرکت کنن ! برای من که دقیقا عین لوس بازیه . من صبح پامی شم میبینم سه نفر سه نفر سه نفر تو کشورم بیخودی اعدام میشن و‌هزار نفر بیخودی دستگیر میشن و بعد فکر کنید همچین آدمی اصلا میتونه بره پنج کیلومتر بدوه و بعدش گریل بزنه بر بدن ؟! اون روز هم من و دید و گفت تو نمی خوای با ما بیای ؟! یک لبخند مسخره ای زدم و گفتم : اون روز نمیتونم . و پر واضحه که الکی گفتم ! 

بعد یک برنامه ی دیگه گذاشتند شامل مینی گلف و شام ! شام هم استیک و زهرماری !! یعنی خودِ اروپای خجسته با تفریحات لاکچری !  اونم شرکت نکردم چون همون روز از طرف محل کار همسرم دعوت شده بودیم یک شهر نزدیکی و برامون هتل گرفته بودند و برنامه . که تازه من اینم دوست نداشتم شرکت کنم ! ولی مدیر شرکت همسرم گفته بود خیلی علاقمنده خانمش رو که بنده باشم ببینه چون زن و بچه های بقیه رو دیده و فقط چشمش به جمال من روشن نشده !! ولی برای من بهانه ی خوبی بود برای نرفتن به مینی گلف ! آخه اصلا من نمیدونم گلف چی هست و فقط تو کارتون تام و جری و فیلم های هالیوودی همچین چیزی رو دیدم ! درباره ی مینی اش که اصلا هیچ ایده ای ندارم ! 

از این یکی خلاص شدیم کریستف یک پیغام زد که به علت موفقیت در فلان موضوع ( از نظر من که موضوع هیچ اهمیتی نداره و اینا دنبال بهانه ان !) قراره شام بریم بیرون و مهمون ما هستین و از این حرفا . منم چند روز جواب ندادم و داشتم فکر میکردم این یکی رو باید چطوری بپیچونم که یک روز من و خفت کرد و گفت که تو جواب ندادی که میای یا نه ؟ گفتم راستش معلوم نیست . گفت که تو حتما باید بیای چون بیشتر این کارو تو کردی . میخواستم بگم شماها خودتونو اسکول میکنین یا ما رو ؟! من اومدم نشستم کارمو انجام دادم و خب درست انجام شده و نتیجه اش خوب بوده . بابت کاری که وظیفه ام بوده و براش دارم پول میگیرم میخواین جایزه هم بدین ؟! خب اینا نمیفهمن من جایی بزرگ شدم که خیلی وقتا نه تنها بابت کاری که انجام میدادم پول نمی گرفتم بلکه بقیه طلبکارم بودن ازم ! فیلم مهمان مامان رو یادتونه ؟ یک شخصیتی داشت به نام مش مریم که تو زندگیش زیاد محبت ندیده بود . بعد آخر فیلم که مثل آدمای معمولی باهاش برخورد می کردن و دعوتش می کردن بیاد سر سفره میگفت نمیام !! منم تو مایه های همین بنده خدا شدم الان . 

خلاصه دیگه دیدم اینجا جای پیچوندن نداره در نتیجه مجبور شدم قبول کنم . یعنی واقعا مجبور شدما . عصر روزی که میخواستم برم با اکراه تمام جلوی آیینه واستاده بودم در حال ریمل زدن و همزمان به همسرم غر میزدم که “رفته رستوران آلمانی انتخاب کرده ! آخه آلمانی ها غذا دارن اصلا ؟!” بعد همسرم که به چهارچوب در تکیه کرده بود یک نگاهی کرد و گفت : چه کلاسی میذاری تو برای اینا !!! و بعد هم رفت .

دیدم راست میگه . خیلی مسخره ی خودمو در آوردم دیگه . اینه که تصمیم گرفتم خیلی صمیمی طوری پا شم برم . خلاصه رفتم و تلاش کردم یک شب صمیمی طور رو باهاشون بگذرونم . درحالیکه ته دلم واقعا حوصله شونو نداشتم . بعد همه نوشیدنی الکلی سفارش دادن و من کولا ! همه با تعجبم نگاهم کردن . گفتم چیه ؟! مگه نمیدونین الکل حرامه ؟! و یک چشمک هم زدم . همه خندیدند ولی فکر کنم تعجب کردن که چی شد من یهو الکل برام حرام شد؟! 

بعد چند روز پیش همسایه مون که مدیر ساختمون هم هست اومد و بعد از یک سری توضیحات درباره ی آب گرم و این ها یهو گفت راستی من دیروز تراستون رو دیدم . چه گل های قشنگی کاشته بودین . میخواستم ازتون بپرسم چه گلی هست اینایی که کاشتین ؟! قشنگ یک مدلی که می خواست یک ارتباط دوستانه رو شروع کنه. .منم چون سر همین جریان آب و این ها مطلقا اعصاب نداشتم خیلی شیک گفتم : اسم گل ها رو به آلمانی نمیدونم چی میشه !! ولی از فلان جا خریدیم !! بعد احساس کردم برگای خانمه ریخت چون یک طوری گفت ؛ آها !!.. منم از خر شیطون نیومدم پایین و ادامه دادم که : از همین گل هایی که روی همه ی تراس ها هست !! که اونم باز دوباره در وضعیتی از تعجب و گیجی گفت : آها .. از همینا که همه جا هست ؟! گفتم بله . الان که فکر میکنم می بینم می‌شد حداقل گوشی مو بیارم و عکس گل ها رو بهش نشون بدم و بگم اینایی که رو تراس ماست شمعدونی و داوودیه ! 

یعنی یک تنه دارم گند می زنم به تصویر ایرانی و آریایی و تاریخ هفت هزارساله ی خودمون جلوی این غربی ها و سگ درونم که بیدار شده رو ول کردم به پرو پاچه ی هرکی که بهم می رسه ! 

بعد فریدون فروغی ام میگه : 

تنِ تو ظهر تابستون و به یادم میاره .. که این احتمالا همون تنی بوده که شعرای عاشقانه گفتن بلده ! و اصلا هرچی ! تن اش چله ی زمستونم به یاد آدم بیاره و فریدون فروغی اینو بگه خوبه ! سگ درونم صداشو میشنوه یک جورایی اهلی میشه ..

ساعت شش وقت ارایشگاه داشتم . تصمیمم جدی بود . مدل مویی که انتخاب کرده بودم کوتاه کوتاه بود . به قول این آلمانی ها ohrenfrei. یعنی اینقدر کوتاه که گوش هاتم دیده می‌شد . یک بار دیگه هم چند سال پیش موهامو کوتاه کردم اما نه به این شدت . چند روز پیش سر کار به ماگالی گفتم هفته ی دیگه که بیام موهام کوتاه کوتاس ! بعد گفت دیوونه ای ؟ احساس کردم از کوتاه کردن مو می ترسه . راستش مو کوتاه کردن در این حد گاهی وقت ها برای خودم هم ترسناک بود . 

درسته که تعادل روحی درست و حسابی ندارم و همه چیز یا زیادی به نظرم بزرگ و حساسه یا زیادی بی اهمیت و ناچیز ولی با کوتاه کردن موهام منطقی برخورد کردم . چند وقته که وسواس های فکریم برگشتن . یعنی گاهی میان و می‌رن . منم کار خاصی نمیتونم بکنم . اینه که بی تفاوت وامیستم و نگاهشون میکنم . 

ساعت شش رفتم و نشستم روی صندلیِ کوتاهی مو . خوشحال بودم که اینجا مثل ایران سعی نمیکنن نظرتو عوض کنن چون خیلی از خانم ها موهاشون خیلی کوتاهه و اصلا انگار یک تیپ تیپیکال آلمانی ها هستن با موهای خیلی کوتاه . دختره موهامو باز کرد و گفت خب چه مدلی ؟ پینترست رو باز کردم و به خانم ارایشگر عکس مدل مدنظرمو نشون دادم . انگار که استرس گرفته بود . گفت اینقدر کوتاه ؟ گفتم که بعله . با دستش روی سرم نشون داد که قراره چه شکلی بشم . فکر‌ کرده بود قوه ی تخیل ام در این حد هم نیست ! بهش گفتم بله همین اندازه . فکر کردم خب خداروشکر آرایشگر ها همه جای دنیا یک شکلی ان ! گفتم مرسی ولی دیگه نمیتونم ازشون مراقبت کنم .. 

از پایین موهام شروع کرد و پله پله کوتاهشون می‌کرد . هر دقیقه می گفت بسه ؟! و من میگفتم نه کوتاه تر . شاید فکر می‌کرد وسط کار نظرم عوض شه و بگم تا همینجا بسه . من انگار قیچی دست خودم بود و افتاده بودم به جون خودم . لذت می بردم از این خراب شدن ! از این پله پله خراب شدن حتی بیشتر . اون وسط به این فکر میکردم که بخوام به خودم حمله کنم همیشه دو تا مسیر دارم . در موقعیت های ساده ناخون هامو کوتاه میکنم . بعد فکر کردم خیلی انگشت شمار همچین کاری کردم و در موقعیت های سنگین موهامو کوتاه میکنم که اونم انگشت شمار بوده . 

کارش که تموم شد به خودم نگاه کردم . بد هم نشده بودم . به دختره گفتم : بهم میاد ؟ گفت آره خیلی کوول شدی . بعد گفت همسرت خبر داره ؟! ابروهام تو آیینه بالا رفتن و نزدیک بود بهش یک چیزی بگم ! خودمو کنترل کردم و گفتم اره خبر داره . آرایشگر جارو‌ و خاک اندازش رو آورد و یک کپه مو جمع کرد و ریخت توی سطل . احساس کردم بخشی ازم کنده شد و به درک واصل شد . یک بخش دو سه کیلویی . اومدم بیرون . هوا هنوز روشن بود و آفتاب هم با شدت می تابید . احساس سبکی می کردم . فکر کردم حالا دوش گرفتن چه لذتی داره . حتی میتونم یهو آخر شب برم دوش بگیرم و نگران این نباشم که تا صبح سرم خشک نمیشه . تازه یاد اون دیالوگ ال پاچینو هم افتادم که به چالیز ترون میگفت : شما شاداب تر ازونید که موهای فرفری داشته باشید ! و بعدش میگفت شما باید برید موهاتو کوتاه کنید .. شونه ها و گردن هر زنی مظهر جذابیتشه .. یا یک همچین چیزایی دقیقا یادم نیست . و فکر کردم خب الان گردنم هم دیده میشه و حس شالیز ترون بودن بهم دست داد !!!! 

این روزها نمی فهمم چیکار میکنم . استرس دارم و روزها و شبهام به هم وصل نمیشن . شبها تا صبح خواب می بینم . خواب‌هامو یک جا نوشتم که بعدا که حالت عادی تری داشتم بخونم و درباره شون نظر بدم . چند شبه اما خواب عجیبی می بینم . عجیب از این جهت که لوکیشن اش یک جایی در اینجاست . همین حوالی خونه مون . هوا هم سرده و آسمون هم خاکستری و ابریه . برام عجیبه که چرا اینجا رو خواب میبینم ؟! اینجا با همه ی حس خوبی که بهش دارم هنوز برام آلمانه و هنوز خودمو توش خارجی می دونم . نمی فهمم چرا پاش به ناخودآگاهم باز شده ؟! این بحث و بیهوده کشیدم وسط . خواب های خیلی خیلی عجیب تر از اینم دیدم . خواب های تکراری . خواب های دنباله دار . 

سرم از صبح درد میکنه . تقریبا هرروز درد میکنه . 

برم که ظهر مهمون دارم . حالا که هرکار دوست داشتم و کردم و به اندازه ی کافی خودمو تغییر دادم برم میوه ها رو بشورم و خونه رو بسابم !! 

جنابِ فریدون فروغی در فرازی از یکی از ترانه هاشون می فرمایند که : 

تنِ اون شعرای عاشقانه گفتن بلده ..

و یک سری چیزهای دیگه هم بعدش می فرمایند که همه جای آدم مور مور میشه یک جوری عاشق بشه . مثه وقتی بیست سالش بود . آخه تو اون سن و سال عشق و انرژی آدم فرق داره . هوا هم حسابی گرم و رویاییه و واقعا می طلبه عاشق یکی بشی و منم اگه میخواستم عاشق بشم مثه اون بنده خدا تو کتاب دایی جان ناپلئون یک روز گرم مرداد رو برای این کار انتخاب میکردم و بعد هم سریع باهاش می رفتم سانفرانسیسکو !

حالا هدفم از ذکر این شعرِ فریدون فروغی عاشق شدن و این قبیل خاک برسری ها نبود . اینو فقط گفتم چون هرچی از حنجره ی حضرتِ فریدون فروغی درمیاد و باید طلا گرفت . هرکی ام غیر این فکر میکنه جمع کنه از ایران بره ! 

بعله خلاصه داشتم میگفتم منظورم ازین عشق یک عشق دیگه اس . عشق به خدا هم نه !! البته که خیلی خوب و باحاله که تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلد باشه و برای موجای سیاه دستارو قایق بکنه و اینا ولی اون چیزی که من این روزا بهش فکر میکنم این چیزا نیست . چیزی که من بهش فکر میکنم عشقیه که یک زمانی به زندگی و اتفاقاتش داشتم و حالا گاهی به شدت نبودش یا دست کم کمبودش رو حس‌میکنم . عشقی که برای چیزهایی که نداشتم داشتم و عطشی که برای داشتن شون داشتم ( چرا این جمله اینطوری شد ؟!) . عطشی که حالا به ندرت برای چیزی دارم . حالا زندگی رو اینطور می بینم که خب من تلاش میکنم و اگه شانس بیارم به چیزهایی که دوست دارم می رسم و چیزهایی که دوست دارم شامل خونه و ماشین و زندگی و کار و آینده ی درست و رفاه برای نسل بعد و این قبیل چیزهاست . همینقدر منطقی و خشک و بدون داستان . جوون تر که بودم اما زندگی رو اینطوری نمی دیدم که . زندگی رو پر از هیجان های کشف نشده می دیدم . پر از قصه هایی که باید بخونمشون . پر از چیز برای یاد گرفتن . پر از شور برای تجربه کردن . میگم عشق و انرژی آدم تو بیست سالگی و اون حوالی فرق داره . 

مثلا همین چند وقت پیش سین و پارتنرش اومده بودن خونه ی ما و پارتنرش که مدرس پیانو هم هست ، داشت در مورد هنرجوهاش حرف میزد و من یادم اومد که یک زمانی چقدر دوست داشتم پیانو یاد بگیرم و تازه یک زمانی هم خیلی جدی گیتار می زدم . میگم خیلی جدی یعنی خیلی جدی ها ! همون وقت ها هم که گیتار می زدم خودمو زنی تصور می کردم که لااقل بلده برای خودش پیانو‌ بزنه ! اون وقت ها پول نداشتم . روم هم نمیشد به خانواده ام بگم برام پیانو بخرن . وقتی بهش گفتم که یک زمانی خیلی دوس داشتم پیانو یاد بگیرم ، بهم گفت من حاضرم بهت یاد بدم . بعد من چیکار کردم ؟! هیچی . گفتم مرسی و حالا بهش فکر میکنم !! یعنی هلو الان آماده است که بره تو گلو و من لب و لوچه مو کج و کوله میکنم . پولش رو هم دارم وقتش رو هم دارم اما یک چیزی که نمی‌دونم چیه رو ندارم .

بعد احتمالا بیست ساله و اینا بودم و عالم و آدم میدونن یک دختر بیست ساله چه میل درونی ای به نشون دادن خودش به دنیا داره . چه میل درونی ای داره که به همه ی دنیا نشون بده چقدر زیبا و منحصر به فرده . من هم که تو اون جمهوری خفه ی اسلامی ! رفته بودم یک کفش خریده بودم روش بند بند بود و یک پاشنه ی کوتاهی هم داشت . شبیه این کفش هایی بود که باهاش سالسا می رقصن . فقط به جای قرمز ، کرمی رنگ بود . خراب و هلاک کفشه بودم و همین الانم اگه یک روز برم سالسا یاد بگیرم فقط برای اینه که ازون مدل کفشا پام کنم !! و اون زمان چون جایی نمی تونستم بپوشمش ( خیلی مسخره است که پوشیدن این مدل کفش تو خیابون مساوی بود با خورده شدن یک دختر با نگاه های بقیه !) تو خونه می پوشیدمش !!! یعنی عین ملکه ی انگلیس صبح بیدار می شدم و کفشه رو پام میکردم و تو خونه با کفش پاشنه دار راه می رفتم و هرچی الان فکر میکنم نمیدونم اون موقع با خودم چی فکر میکردم ! و پدرم خدا بیامرز میگفت : این کفش های پاشنه دارو تو خیابون هم بپوشی به خودت آسیب زدی بعد تو تو خونه می پوشی ؟!

و همین چند روز پیش با ز رفته بودیم خرید که یک کفش همون مدلی دیدم و خریدمش . اما از همون روز افتاده توی جاکفشی و بعضی روزا اصلا یادم میره پام کنم ! هنوزم عاشق این مدل کفشام ولی اون ذوق و شوق بچه گانه رو ندارم . میتونم ده دوازده تا دیگه از این داستان ها تعریف کنم که همشون مربوط به دست کم هفت هشت سال پیشه .  

زندگی و گذر زمان آدم رو بدجور میندازه روی دور روزمرگی . ترسم ازینه که یه روز بشم مثل اون آدم بزرگا که شازده کوچولو توصیف شون می‌کرد . اینه که این روزها همش توی خودم دنبال اون دختر جوانی می گردم که دوست داشت پیانو بزنه و تو خونه کفش پاشنه دار می پوشید و یک امیدی دارم که بالاخره پیداش میکنم …


یک شب دی ماه بود احتمالا یا شاید هم بهمن ماه . یک سال پیش . نمیدونم الان چه ماهیه ولی احتمالا بیشتر از یک سالِ پیش . هوا هم حسابی سرد بود . من از صبح درگیر پی ام اس بودم یا چی نمی دانم ولی حسابی خط خطی بودم . از همان صبح هم میدونستم پایان این شبِ سیه ، سفید نیست . از صبح هم سر مسائل کوچک و بزرگ با همسرم درگیری داشتم . سر چیزهای بیهوده .حدودای نه شب بود به وقت اینجا . نه شب زمستون در اینجا شبیه سه ی نیمه شب است . سیاه و سرد و عمیق . اینقدر اعصابم سر مسائل کوچک و بزرگ بهم ریخته بود و اینقدر زندگی برایم سخت شده بود که سر اولین صحبتی که شد پا شدم و لباس هامو پوشیدم و راهِ بیرون گرفتم . همسرم آمد مقابل در و گفت که این وقت شب دارم کجا میرم ؟ و من گفتم بیرون . گفتم دارم خفه می شوم و باید بروم بیرون و دیگر صبر نکردم ببینم او  اجازه ام را صادر میکند یا نه ؟! بیرون هم حسابی سرد بود . راه کنار رودخونه رو پیش گرفتم . گوشیمو خاموش کردم . احساس کردم ایستادم بر لبه ی دنیا و ترجیح میدم خودمو پرت کنم و خلاص شم تا اینکه برگردم و زندگی را ادامه بدهم . نه اینکه میخواستم خودکشی کنم ها !! نه . صرفا یک همچین حسی داشتم . میخواهم بگویم این حالت های روحی هورمونی و پی ام اس بعضی وقت ها همینقدر جدی و سخت است . روی یک صندلی نشستم . گوشیم را از حالت پرواز در آوردم و اینجا را باز کردم . یک پیغام داشتم . یا شاید دو تا پیغام یادم نیست . به اون عدد روی اون قسمت بالای سمت راست که نگاه کردم فکر کردم وقتی از محتوا باخبرم چرا باز کنم و بخونمش ؟! مگه مغزِ خر خوردم ؟! فکر کردم شاید کار منطقی اینه که پاکش کنم . بعد فکر کردم تو این لبه ی پرتگاهی که ایستادم چه فرقی میکنه بخونم یا نخونم . پیغام را باز کردم . هیچ جای سوپرایز برایم نداشت با اینکه پر از توهین و قضاوتهای الکی و مهملات بیهوده و مشتی اراجیف بود . تا ته پیغام را خواندم . یعنی با خودم فکر نکردم حالا که از سر تا تهش همینه خب همینجا پاکش کنم و دیگه تا ته نرم ! اینقدر بی حس و حال بودم که تا تهش رو خوندم . در یک وضعیت عادی یکی از اون جمله ها می تونست باعث بشه واکنش عجیب و تندی نشون بدم . اما تو اون لبه ی دنیا که من ایستاده بودم هیچ چیز عادی نبود . همه چیز را به همان چیزِ چپِ نداشته ام حواله کردم ! دوباره گوشیم رو به حالت پرواز در آوردم . این کار رو طوری کردم انگار که دارم یک واکنش دفاعی نشون میدم . مثلا اینطوری به همه ی دنیا می گفتم پشتم و کردم بهتون و تا اطلاع ثانوی هم نمیخوام صدای هیچ کسی رو بشنوم ! و یک جورابی با خودم فکر میکردم موضع قدرتم ! 

هوا برای طولانی نشستن روی نیمکت زیادی سرد بود . بلند شدم و راه رفتم . فکر کردم هیچ وقت توی زندگیم به اینکه بقیه دربارم چی فکر میکنن فکر نکردم . یک‌ چیز ذاتیه انگار که اصلا برام مهم نیست . اون شب اما وقتی داشتم قدم می زدم یک لحظه فکر کردم شاید همه ی اون اراجیف صرفا مشتی اراجیف نیست و شاید بخشی ازشون لااقل درست باشه ! هنوز این فکر از مخلیه ام رد هم نشده بود که لبخند و پوزخندی زدم . حتی یک نقطه ازون اراجیف هم درست نبود و من این و میدونستم . نگارنده ی اون چیزها فکر می‌کرد درسته اما نظر من چیز دیگه ای بود و برام مهم نبود و نیست اگه حتی همه ی دنیا فکر کنن من تمامِ اون مهملاتم . دیگه بهش فکر نکردم . هیچ وقت . حتی الان که دارم می نویسم هم به همچین چیزی فکر نمیکنم ! 

ولی بقیه ی اون شب چی شد ؟ من همچنان لبه ی دنیا بودم . گوشیم همچنان خاموش بود و بیخودی توی کوچه پس کوچه های تاریک پرسه زدم . اینقدر که احساس سرما و خستگی کردم و با اینکه دوست نداشتم برگردم خونه اما برگشتم . احتمالا بعدش به این جواب دادم که چرا گوشیم خاموش بوده ؟! و این بچه بازیا چیه ؟! و این حرف‌ها و بعد هم خوابیدم . فرداش هم بیدار شدم و ادامه ی زندگی . 

یک چیزی هست که چند روز پیش فکرمو به خودش مشغول کرد . این که اون شب می تونستم اینجا رو باز کنم و با بهترین کلمه ها بنویسم که چه حسی دارم و با جزییات توضیح بدم که اوضاعم چطوریه و اون لبه ی دنیا که ایستاده بودم چطور جاییه و از این حرف ها . کاری که همیشه میکنم . اما اون شب و بعدش این کارو نکردم . چرا ؟ چون ناراحت بودم از چیزهایی که خوندم ؟ چون توقع نداشتم همچین چیزهایی بشنوم ؟ چون خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم و فکر‌کرده بودم من همون اراجیفم ؟! نه . نمی نوشتم چون میخواستم نشون بدم که ناراحتم و نباید مخاطب همچین حرف هایی قرار می گرفتم . فقط میخواستم تظاهر به ناراحتی بیش از حد بکنم وگرنه که اتفاقا من وقتی ناراحتم خیلی بهتر ‌و قشنگتر بلدم به زمین و زمان فحش بدم ! موضوع اصلا این بود که من حتی ناراحت هم نبودم . زندگیم در معمول ترین شکل اش جریان داشت و من فقط میخواستم تظاهر کنم .


و بعد از این کشفیات خیلی دور از ذهن نیست که همین چند وقت پیش یک روز این فکر مثل خوره رفت توی جونم که دیگه کی از این کارا کردم ؟! دیگه کجاها تظاهر کردم ؟! نکنه خیلی جاها توی این نوشتن هام تظاهر به چیزی کردم که نبودم ... 

اینقدر این فکر آزاردهنده افتاده بود توی سرم که دیدم اینطوری نمیشه و باید این موضوع رو بررسی کنم . مجبور شدم بنشینم و آرشیوم رو بخونم . کاری که ازش متنفرم ! من حتی آرشیو یک نفر دیگه رو هم به زور میتونم بخونم ! بعد از این رنجِ طاقت فرسا دیدم هیچ جا و هیچ جای نوشته هام تظاهری به چیزی نکردم . یهو دیدم اتفاقا همینجا و لای همین نوشته ها از همیشه صادق تر بودم و از همیشه بیشتر شبیه خودم بودم . من در واقع برای تظاهر به چیزی ، ننوشتن رو انتخاب کردم و اگه نوشتم همیشه با کلمه ها صادق بودم و هیچ جا خیانتی بهشون نکردم و حالا لازمه بگم از این کشف خودم چقدر خوشنود و خرسند شدم ؟! یعنی آخرش دیدم بالا برم و پایین بیام تنها کاری که بلدم و من و بیشتر شبیه خودم میکنه همین اینجا و اونجا نوشتنه . حتی اگه سراسرش غرغر باشه و حتی اگه از زیر و روش یک کلمه ی درست و حسابی هم درنیاد و حتی اگه یک نفر هم میلی به خوندنش نداشته باشه . 

 بعد یک دوست وبلاگی هم دارم که سالی یک بار می نویسه و منم هرروز میرم وبلاگش و دلم خوشه که این بعدِ یک سال بیاد و یک خط چیزی بنویسه ! طرف رو میشناسم . یک بار بهش گفتم دمت گرم به خدا ! من آرزوم بود یک جوری می نوشتم که یک نفر تو دنیا مثل خودم اینطوری که میام و علاقمندم نوشته های تورو بخونم ، منو بخونه . به خدا یکی ام بود برای من کافی بود که تا آخر عمرم از صبح تا شب بنشینم اینجا رو پر کنم ! اون بنده خدام خدایی از سر اینکه آدم ذاتا خوب و خوش قلبی بود گفت تو به آرزوت رسیدی .. میگم بنده خدا آدم خوش قلبیه وگرنه که حتی خودشم نمیاد اینا رو بخونه !( البته شاید اینکه آدرس اینجا رو نداره هم تو ماجرا بی تاثیر نیست !!!) 


بهرحال من هستم و هنوز زنده ام و زندگی هم به معمول ترین شکل اش جریان داره . شایدم این ننوشتن طولانیم برای تظاهر به نشون دادن چیزی بوده .. 




همه چیز از نگاهم به هم ریخته و غیر قابل تحمله . تا دیروز عاشق بودم و امروز حوصله ی هیچ کس و ندارم . روزهای سختیه . چند روزه یک چیزی توی گلوم گیر کرده و دیروز که با مامانم حرف می زدم فهمیدم که دلم براش تنگ شده . دلم برای همه تنگ شده . برای همه چیز . البته من اوضاع نرمالی ندارم و از یک بیماری شدید که یک هفته و خورده ای پاگیرم کرده بود میام . مطمئن بودم کروناست . وقتی تست منفی شد به دکتر گفتم : ولی من بازم میگم کروناست . چون تا به حال با این شدت بیمار نشده بودم . پنگوئن ، بچه ام هلاک شد . مدام تب میکرد و تب میکرد . پنج روز پشت سر هم تب کرد و تبش قطع نمیشد . حال خودم به درک ولی اون بچه رو نمیخواستم اینطوری ببینم . من هنوز هم به حال طبیعی برنگشتم و هنوز فکر میکنم اگر پنج دقیقه بایستم ، دقیقه ی شش ام نقش زمین می شوم . بیماری عجیبی بود بهرحال . طولانی و از پا در آر . من که هنوزم مطمینم کرونا بود یا یک سویه ی جدیدی از کرونا که بقیه کشفش نکردند . 

لابد از اثرات یک هفته بیمار بودن و از بچه پرستاری کردن است که حالم خوب نیست و به نظرم زندگی سخت است و اصلا ارزش ندارد اینقدر بجنگی و دلم تنگ است و از این حرف ها . یا بعید نیست این بیماری تمام هورمون هام رو بهم ریخته باشه . 

دیروز بعد از یک هفته از در خونه رفتم بیرون . لباس پوشیدم و کاپشنم را تنم کردم و بعد همسرم گفت : هوا بیرون خیلی خوبه .. و من فکر کردم خوبِ اون با خوبِ من فرق داره پس همونطوری زدم بیرون . تا در و باز کردم و رطوبت هوا خورد توی صورتم یاد مسافرت های شمال افتادم . هوا هم به اندازه ی کافی خوب بود . نه گرم بود نه سرد . حس اصحاب کهف بهم دست داد ! آخرین بار که من بیرون بودم هوا هنوز سرد بود و ابری . کاپشنم رو در آوردم و دیدم هنوز هم گرمه . به آدم های اطرافم نگاه کردم . همه با شلوارک و تیشرت . با خودم گفتم نکنه تابستون شده تو همین یک هفته ای که من بیمار بودم ؟! برگشتم خونه و به پنگوئن گفتم پاشو تیشرت هاتو دربیار . ذوق کرد . بچه عاشق تابستان و تی شرت و استخره و بستنیه . مثل مادرش به استثنای بستنی البته ! 

با همه ی اینها من هنوز دلم برای مامانم و خواهرم و برادرم و همه تنگه . برای یک روز گرمی که همه دور هم باشیم . برای اون حسی که از بودن مامان دارم . اون حسی که انگار زندگی با یک شیب ملایمی از درونم جریان داره . برای اون همهمه ای که وقتی همه هستند توی هوا جریان داره . همون که هرکسی داره یک چیزی میگه و صداها در هم قاطی ان و یک همهمه ای درست میشه . و این حس اونجا به اوجش رسید که امروز یک ویدیو برام فرستادن که همه دور هم در حال پیتزا درست کردن بودند . برادرزاده که با اون ته ریشش اصلا شبیه تصویری که من ازش دارم نبود . برادرم که دور میز راه می رفت و کارهای بقیه رو چک می‌کرد . خواهرم مثل همیشه عین معلم ها نگاه می‌کرد و داماد جدید ! تو بگو همین داماد جدید رو من تا حالا از نزدیک ندیدم !! اون وقت یک روز ز گفت دامادتون بهم پیغام داده و من تا دو دقیقه علامت سوال بودم که دامادمون کیه ؟! یعنی اصلا واژه ی دامادتون رو تازه می شنیدم . واقعا غم انگیزه به نظرم . مامانم نشسته بود و سالاد درست می‌کرد . دوربین رو گرفتن جلوش و گفتن داریم برای خاله فیلم میگیریم . بعد مامانم رو به دوربین گفت : بهتر شدین ؟ پنگوین بهتر شد ؟ اصلا دلم تنگ شده که یکی همش حواسش بهم باشه و وقتی مریضم برام سوپ درست کنه و بیاره یا وقتی حوصله ندارم بچه ام و ببرم بذارم پیشش . دلم برای گرفتن این خدمات تنگ شده ! چقد همه چیز تر و تازه بود . پای فیلم یک دل سیر گریه کردم ..


این عکس همون جریان زندگیه که میگم از وقتی مامانم اینجا پیش ما بود . این حوله اش رو جوری پهن می‌کرد انگار بخشی از دکور خونه ی ماست . من دلم برای آدمی که این جزییات رو میفهمه یک ذره شده …

ای تو هم سقف عزیز؛


دیروز داشتی میگفتی من یک خنگی خاصی وسط همه ی هوش و ذکاوتم دارم ! اوه تعریف قشنگی بود چون خودم رو آدم باهوشی نمیدونم . اما لابد بخاطر همون خنگیه که فکر میکنم اگه از چیزی تعریف کنم چشم میخوره ! اگه ازش بنویسم حتما از لای دستام سر میخوره و میره . ولی من حق دارم از حس قدردانیم بنویسم . یا شاید هم من باید یاد بگیرم که قدردانی کردن رو بنویسم . 

سالها پیش می دونستم که یک روز باهات ازدواج میکنم . می دونستم این تنها تصمیمه که هیچ وقت بخاطرش پشیمون نمیشم . میدونستم تو تنها کسی هستی که میتونم باهاش هم سقف باشم و میدونستم تو تنها کسی هستی که دوست ام داره . صادقانه تا همیشه دوست ام داره . یک طوری میدونستم انگار یک زن هزارساله از درونم داره یک گوی رو بهم نشون میده که توش همه ی اتفاقات آینده هست . سالها بحث کردیم و دعوا کردیم و توی سر و کله هم زدیم و من همیشه فکر می کردم از همین الان میتونم برم و تنها زندگی کنم . خب تو میدونی که من آدم ساختن نیستم . میتونستم تنها زندگی کنم اما دلم نمیخواست . من تهش خودمو همیشه با تو می دیدم . و تو میدونی من آدم اینطور وفاداری ها نیستم . بگو چرا ؟ اون وقت من میگم که امروز وقتی اون همکار ایرانت زنگ‌زده بود ، همون که تو خودت تو اون کارخونه استخدامش کردی ، همون موقع ها که تو اون محیط سمی و دولتی می گشتی و آدم های شایسته ای که به اون کار نیاز داشتن رو پیدا می‌کردی و یک تنه برای استخدامشون می جنگیدی و حالا که اومدی این سر دنیا و خودت تازه رفتی سر کار جدید ، داری تلاش میکنی مدیر عاملت رو متقاعد کنی که اون بنده ی خدا رو از ایران استخدام کنه و براش قرارداد بفرسته و اونم زنگ زده بود و یک جوری احساسِ دین می‌کرد که من خجالت کشیدم . امروز که اون داشت حرف میزد فکر میکردم این اولین بار نیست که داری همچین کاری میکنی . تو همیشه بهترین ورژن خودت بودی . حتی نه معمولی ، همیشه بهترین . تو همیشه همین بودی . تو همه چیز . تو رابطه ی دو نفره ، تو جایگاه پدر ، تو کار و حرفه ، تو اوقات فراغت ، تو تنهایی . و تو میدونی من مغرور تر از اونم که اینو به زبون بیارم ولی خیلی وقتها فکر میکنم تو دقیقا همون بالاترین و بهترین جایی هستی که من دلم می‌خواد باشم . و تو که آدم هزاربار از صفر ساختن و درست کردنی ، که اصلا آدم درست کردنی و نیاز به هیچ کس و هیچ چیز نداری ، وقت های تلخیِ من ، از وابستگیِ زندگیت به شادیِ من میگی و درست اونجاست که من فکر میکنم این زندگیِ سگی که خیلی جاها هیچی برام نداشته ، به خاطر تو به سرم منت بزرگی گذاشته . اونجاست که فکر میکنم تنها شانس زندگی من هم سقف بودن با توئه و باز تو میدونی که من آدم گفتن این حرف ها نیستم . اما حتما میدونی که امنیت چیزیه که برای من با تو تعریف میشه . چیزی که هیچ وقت و هیچ جا و از هیچ کس نگرفتم اش . من آدم گفتن این حرف ها نیستم اما کنار تو آدم قابل تحمل تری ام . کنار تو خودم و آدم بهتری می بینم … و یادت هست که یک بار پریسا همون سال‌های دور بهت گفت “این خاله هم از وقتی با تو ازدواج کرد یکم خوش اخلاق شد وگرنه قبلش ما اصلا نمی تونستیم باهاش حرف بزنیم !”  راست میگفت . همین الان هم میتونم تصور کنم که بدون داشتن تو توی زندگیم ، چقدر آدم بداخلاق و مزخرفی ام ! 


آره خلاصه ... ای تو هم سقف عزیز

از ته چاهِ سکوت تا بلندای صدا ، یارِ ما بودی عزیز

در تمامِ طولِ راه ، با منِ عاشق ترین ، هم صدا بودی عزیز … 


From M , with love 

یک همکاری دارم که به نظرم اگه یک نفر بخواد فیلم نامه بنویسه یا کتاب بنویسه شخصیت جالبی براش میشه . 

باید حدود پنجاه سالش باشه . اصالتا ترکه . پدرش سال ۱۹۶۷ ! از ترکیه اومده آلمان . جز همون نسل اول مهاجرای ترک که بعد از اون توافق نامه برای کار اومدن اینجا . تو قسمت قدیمی شهر ماینز بزرگ شده . تعریف میکنه که وقتی پدرش اومده آلمان توی سوپرمارکت ها به این تنوع امروز میوه و سبزی نبوده . میگه درواقع هیچی نبوده به جز سیب زمینی و پیاز ! میگه به همین خاطر آلمانی ها برای بعضی از سبزی و میوه ها اسم ندارن و از کلمه های ایتالیایی یا انگلیسی استفاده می‌کنن . با اینکه اینجا به دنیا اومده و بزرگ شده اما فرهنگ ترک توی وجودشه و ترکی هم بلده صحبت کنه . همه در محل کار معتقدند آدم به شدت خوش قلبیه و منم اینو تایید میکنم . دهن گرمی هم داره ماشالا و اگه بهش فرصت بدن دنیا دنیا چیزی داره تعریف کنه . اهل سفره و جاهای عجیب غریبی هم میره . منظورم جاهاییه که اصلا توریستی نیستند . یک بار هم بیکار نشسته بود . بعد خودکار رو برداشت و درحالیکه نقشه ی ایران رو می کشید گفت کشور شما شبیه گربه است ( من که راستش خودم هیچ وقت اون گربه رو نتونستم پیدا کنم و باهاش ارتباط بگیرم ! ) . البته که من تعجب کردم و گفتم : تو میدونی که نقشه ی کشور ما چطوریه ؟! بعد گفت من نقشه ی همه ی کشورها رو میدونم چطوریه ! تو به من اسم یک کشور رو بگو تا من نقشه اش رو برات بکشم ! بعد منم شروع کردم به گفتن کشورهای عجیب مثل گواتمالا و کنگو و کنیا و یمن و لیتوانی و خلاصه هرچی کشور دورتر و غریب تر بود و اینم در کمال ناباوری با یک دقتی نقشه اش رو می کشید . آخر هم خسته شدم و گفتم : روسیه رو بکش . بالاهاشو هم دقیق بکشی . الان تو گوگل چک میکنم ! خندید و گفت : بدجنس . گفتم : اصلا برای چی رفتی همچین چیزی رو یاد گرفتی ؟ اونم گفت : همینطوری .


حالا قسمت جالبش ولی اینجاست که این بشر یک زمانی با یک زن ایرانی آشنا شده به نام رویا . اینطوری که من فهمیدم یک جورایی عاشقش هم بوده . من هیچ وقت نپرسیدم که داستان شما چی بوده و چی شده ولی بازم اینطوری که معلومه رویا الان تو زندگیش نیست چون تمام جملاتش رو با یک جور حسرت و به گذشته میگه . توی تمام حرف ها و خاطراتش یک ردی از رویا هست . مثلا از من می پرسه تعطیلات ایران نمیرین ؟ میگم با این اوضاعی که پیش اومده نه . میگه آره رویا هم بیست سال بود ایران نرفته بود ! بیست سال ها !! آخه میدونی رویا اینا بهایی بودن و اینجا پناهنده شده بودند و اصلا نمی تونستن برن ایران . یا مثلا می پرسه که تو فسنجون بلدی درست کنی ؟ میگم که آره خب .. میگه چطوری یعنی ؟.. رویا همیشه از ایران رب انار میاورد .. توام از ایران میاری ؟؟ اینطوری هرچیزی به رویا ربط داره و یک‌چیزی از رویا رو یادش میندازه . فکر میکنم به همین مناسبت از من هم خوشش میاد . چون ایرانی ام و احتمالا حس نزدیکی بیشتری با رویا میکنه . در همین جریان یک سری کلمه ی فارسی هم یاد گرفته . مثلا آخر اسم من یک جانِ کش دار میذاره و میگه اینو از رویا یاد گرفتم و به نظرم قشنگه . یا مثلا عصرها وقتی داره میره خونه میاد دم اتاق ما و رو به من با شوخی و یک لهجه غلیظی میگه : چای حاضره عزیزم !! نمیدونم شاید فکر کرده ما عصرها بیخودی این جمله رو بهم میگیم و یا عصرها رویا براش چایی میذاشته و این جمله رو بهش میگفته و اونم رفته توی ذهنش و یا اصلا نمیدونه معنیش چی میشه و صرفا خوشش میاد از این جمله به فارسی !! 

آدم به شدت وفاداریه . بخاطر اینکه همینجا توی محل کار من یازده ساله که کار میکنه و چند وقت پیش به من نشون داد که یک پیشنهاد شغلی خوب بهش داده بودند . گفتم : خب چرا نمیری ؟ گفت : برم ؟! کجا برم ؟! من فکر کردم فقط یک آدم ذاتا وفادار و خوش قلب میتونه همچین حرفی بزنه . داستان رویا هم تایید دیگه ای بر این ماجرا .

یک بار هم صحبت از شرایط ایران شد که گفت : به نظر من تو کشور شما دست کم یک نسل بعد ممکنه انقلابی رخ بده که همه چیز رو عوض کنه . گفتم : چرا اینطوری فکر میکنی ؟ گفت : چون فکر میکنم اون نسلی که انقلاب کردند باید برن ، چون هنوز توی ایران آدم‌هایی با تفکر مذهبی و طرفدار حکومت های ایدئولوژیک زیاده . باید درصد زیادی از جامعه رو نسلی با تفکر نوین بگیره . به حرفش فکر کردم هرچند باهاش زیاد موافق نبودم . 


خلاصه که آدم جالبیه و من اگه یک روز میخواستم فیلم بسازم حتما از شخصیت اش الهام میگرفتم . 

اگر چند سال پیش به من میگفتند که یک روز‌ میری یک جایی ساکن میشی که دلت می‌خواد تا آخر عمرت همونجا باشی هیچ وقت باور نمیکردم . توی ذهنم خودمو آدمی تصور میکردم که زندگی تو جاهای مختلف رو تجربه میکنه اما امروز در کمال ناباوری می بینم که حالا نه تنها نمیخوام از این کشور پامو بذارم بیرون ، بلکه دلم نمیخواد از همین محدوده ای که خونمون هست خارج بشم ! یعنی یک طوری نمک گیر شدم اینجا که باورم نمیشه . با اینکه اینجایی که ما هستم شهر کوچیکی هست که البته از نظر داشتن امکانات خیلی فرقی با بقیه جاها نداره اما آرامش و سکوت اینجا رو شهرای بزرگ ندارند و من یک طوری به این آرامش عادت کردم که وقتی میریم یک شهر دیگه ، از شلوغیش خسته میشم . یعنی خودمو بند کردم به همینجا و دوست دارم تا آخر عمرم همینجا باشم ! 

به مسیرهای پیاده رویش عادت کردم ، به دیدن چهره ی آدم ها ( که خیلی هاشون برام تکراری شدند ) ، به مهد پنگوئن و مربی هاش و خلاصه همه چیش . از همه هم بیشتر به این تابلوئه محلِ عبورِ اردک ها :) یعنی اینقدر این تابلو رو دوست دارم که هرروز که پنگوین رو می برم مهد منتظرم که به این تابلو برسم . سمت راستِ تصویر ، یک پارک هست که وسطش دریاچه ی بزرگیه و اردک‌های زیادی اونجا هستن که طبق گفته های دوستمون خیلی هم زاد و ولد می‌کنند ! و گاهی سرشون میندازن پایین و میان توی خیابون ! برای اینکه حواس ملت و رانندگان غیرمحلی بهشون باشه این تابلو رو زدن اینجا . ز میگفت فکر نکنم جای دیگه ای همچین تابلویی وجود داشته باشه :)



یک بار با سین حرف می زدم و اون زمان خودم ایران بودم و یادمه یک بار گفت : آلمان مثه خونه شده برام و من با خودم گفتم : این چی میگی ؟! مگه میشه یک کشور دیگه میشه خونه بشه برای آدم ؟! و حالا می بینم برای خودم اینطوری شده . البته که دوست داشتم یک جای گرمتر و آفتابی تری با زبان زیباتر و روان‌تری خونه بشه برام ولی همینم خوبه دیگه ، خدا بده برکت !