چند روز پیش جلوی آینه در حال وراندازی موهای سرم بودم که زیادی از ریشه درآمدند و هیچ همخوانی با پایین موهام ندارند و خود پایین موهام هم هیچ همخوانی با رنگی که دوست دارم باشند ندارند و من دوست داشتم فندقی باشند اما حالا یک رنگی شدند که اصلا نمیدانم چه رنگی است و زیادی فر و درهم شدند و فکر میکردم چه بلایی باید به سرشان بیاورم . بروم از ته کوتاه کنم و خیال خودم را راحت کنم یا بروم بالیاژ بکنم و از این سوسول بازی ها یا اصلا ولش کنم همینطوری فر و درهم و دو رنگ بماند تا صبح دولتش بدمد ! توی همین احوالات بودم که یهو یک موی سفید پیدا‌ کردم درست جلو سرم . از مابقی موها جدایش کردم تا بررسی کنم که تشخیصم درست هست یا نه . با خودم گفتم شاید این موی رنگ شده ای است که جان سالم به در برده و چمیدونم از این چیزها که دیدم نخیر ! این طرف و آن طرف و ته و بالایش سفید است . یک موی سفید واقعی . در همان حال که لاخ موی سفید را توی هوا نگه داشته بودم همسرم را صدا کردم و وقتی آمد با اشاره به موی سفید گفتم : این موی سفیده ؟ و اون با بی تفاوتی گفت : آره . با یک سرخوردگی عمیق گفتم : واقعا سفیده ؟ و بعد رهاش کردم و سرم را تکانی دادم و گفتم : حالا هم میتونی ببینیش ؟ خندید و یک نگاه سرسری کرد و گفت نه .


البته که دیده شدن یا نشدنش مهم نیست و بودنش رو زیر سوال نمی بره . فقط فکر میکردم با این صحنه دست کم ده سال دیگه رو به رو میشم اونم به واسطه ی موضوع ژنی چون همه ی خانواده توی این سن و سال ها با اولین تارهای موی سفید مواجه شدند اما دریغ که ژن ها هم مثل وقایع زندگی زیادی شانسی و اتفاقی اند و قرار نیست همه ی خوب خوب هاش یک جا جمع بشوند .


راستش اولش فکر کردم یک قیچی بردارم و صورت مسئله را پاک کنم اما بعد پشیمون شدم ‌. گفتم حالا که عین تک شاخ یک دونه موی سفید دارم بذار باشه و براش خودش رشد کنه و خوشحال باشه . ‌شاید اینطوری حداقل تکثیر نشه ! 


اما گاهی خیلی ناخودآگاه به همسرم میگم این موی سفید من و میبینی ؟ و اون میاد توی صورتم و به چشمام نگاه میکنه و میخنده و میگه نه ! و من با عصبانیت به سرم اشاره میکنم و میگم eigentlich اینجاها باید دنبالش بگردی ! و اون همچنان میخنده . 

من حاضر بودم یک سری چیزها رو بدم و به جاش یک همچین روحیه ی خجسته ای در مقابل این وقایع می داشتم ! 


بله خلاصه اینطوری شد که موی سفید و توی آیینه دیدم .. 




پی نوشت : باز من یه دنیا کار دارم و به جاش اینجا میام اینجا ! یا باز وسط زمستون شد و زبون من باز شده ! 


بعد از برگشتن مامانم حس یک بچه ی هفت ساله رو توی اولین روز مدرسه اش داشتم . حسی که وقتی هفت سالم بود و برای اولین بار رفتم مدرسه و مامانم برگشت خونه نداشتم ! هنوز سوار هواپیما نشده نشستم توی ماشین و آلبوم منتخب country ام رو گذاشتم و فکر کردم با این حس بچه ی هفت ساله باید چیکار کنم ؟! به این فکر کردم که کاش حس خوبی داشته باشه و کاش بهش خوش گذشته باشه و کاش خاطره های خوبی براش ساخته باشم و سعی کردم با این چیزها به خودم دلداری بدهم ولی حتی اگه خیلی ام بهش خوش گذشته و حس خوبی داشته باعث نمیشه دلم تنگ نشه و دلم نخواد که کاش تا همیشه همینجا پیشم می موند . 

احتمالا از اینکه در دمای منفی زندگی میکنیم و هفته ی پیش در یخ زدگی مطلق بودیم و آفتاب که کلا نیست و اینها ، هم هست که حالم حسابی گرفته . جهنم اگر جای سردی بود احتمالا برای امثال من شکنجه ی بدتری بود ! 

یا اینکه در پی ام اس ترین روزهایم هستم و قادر به تحمل خودم هم نیستم و فقط دلم میخواهد بخوابم ! بعد از دیشب البته که هرکار میکردم خوابم نمی برد و احتمالا در مجموع سه ساعت خوابیدم . واقعا آدم های این سمت کره ی زمین باید مثل خرس ها این نصف سال را بخوابند ! یا حداقل من به این بخش از زندگی خرس ها که قادرند نصف سال را بی دغدغه بخوابند و حتی بخاطر دسشویی هم بیدار نشوند حسودی میکنم ! لااقل توی این روزها . 


احتمالا ننوشته بودم که هفته ی پیش رو اسباب کشی داریم . به خانه ای در واحد بغلی مان . یک طور عجیبی این خانه ی جدید را دوست دارم که نمی توانم دلیلی برایش پیدا کنم . حس خانه ی ایران مان را بهم میدهد . آنجا را هم خیلی دوست داشتم . توی آن خانه بیشتر از همیشه احساس گرما و امنیت می کردم . این خانه ی جدید هم همین حس را بهم می دهد . البته که بزرگتر هم هست و مبله هم هست و فرشهای قشنگی هم دارد و من عاشق فرش های قشنگ ام و قاعدتا اجاره اش هم بیشتر است ! ولی آن حس گرما و امنیت نمی دانم از کجایش می آید و چرا این خانه ی فعلی که سراسرش پنجره بود و هرکی می آمد توش میگفت “چه خانه ی قشنگی است” برایم آن حس را نداشت ! وسایل خانه ی جدید تکمیل است ولی ما به وسایل مان وفاداریم و اصرار داریم تا جایی که جا دارد وسایل خودمان را ببریم در نتیجه با اندک وسایلی مثل تلویزیون و مبل و تخت و بشقاب و کاسه و قاشق و این چیزها می رویم توی خانه ای که از پنجره اش درخت خرمالوی همسایه کناری دیده میشود . همین خرمالوهایی که روی درخت توی این سرما خشک نشدند ، بهم یک جور دیگه ای امید می دهند . چیزهای کوچک زیادی توی این خانه ی جدید هست که دوستشان دارم مثل کابینت های آشپزخانه ! ( و هیچ وقت فکر نمیکردم روزی از کابینت آشپزخانه خوشم بیاید !) یا شومینه ای که اطرافش شیشه دارد و زیرش یک جایی برای نگهداری چوب ها هست . رنگ پارکت ها ! خیلی چیزها خلاصه . 

ز و سین و بقیه پیغام می دهند که بیایند کمک ؟ و من فقط به ز می گویم که بیاید . مامان که نیست ولی خداروشکر اون هست . یادم نمی آید پارسال و سال قبلش چطور توی این سرما دوام آوردم وقتی یکی نبود مثل اون که بنشینم ور دلش و شبهای طولانی رو بگذرونم . حالا که هست انگار یکی دو جوون به جوون هایم توی این دمای زیر صفر اضافه شده ! 


مامان نیست و این پی ام اس لعنتی هم دست از سرم بر نمیدارد . این دیو ها هم که بیرون نرفتند و روزگارِ چون شکر هم هنوز نیامده است ولی من ، منِ بدبینِ عالم ، هنوز امیدوارم ! 

آقا این حضرت امام دوازده سال در عراق زندگی کردند . یعنی درواقع تبعید شدن به عراق . در خاطرات آیت ا.. محمود قوچانی آمده است که ایشون در این مدت سعی کردند که زبان عربی ( عربیِ عراقی ! ) را بیاموزند ولی نشد ! و چون مردم عراق با لهجه حرف میزدند ایشون متوجه نمی شدند و البته بعد از مدتی ایشون یک جورهای می فهمیدند مردم چی میگن اما برای پاسخ دادن به آنها نیاز به مترجم داشتند ! 

به زبان ساده تر ایشون دوازده سال در کشوری زندگی کرده و زحمت یاد گرفتن زبان آن کشور را به خود ندادند . و البته زبان مذکور نه انگلیسی یا فرانسه و چینی ، بلکه عربی بود . 


مرجع : کتاب خاطرات  آیت ا.. محمود قوچانی . فصل چهارم ( فصل خاطرات نجف )


پی نوشت : اینایی که نوشتم جدی بود !! 


تا مرور برگی دیگر از خاطرات آیت ا.. محمود قوچانی و بقیه خدانگهدار ! 

این جوونی که وسط چهارتا جلاد ایستاده با چشم های بسته و در دو قدمی مرگ ، و میگه : نوشتم کجا خاکم کنن .. و اون لاشیِ جنایتکار پشت میکروفن میگه : نوشتی نماز نخوننن قرآن نخونن .. 

این چند ثانیه ویران کننده ترین چیزی بود که باهاش مواجه شدم . اینکه تو رو دم مرگت خفت کنن و به زور ازت حرف بکشن و تو بدونی بعد از مرگت اینو پخش میکنن که ازت استفاده ی دیگه ای بکنن و با این حال بایستی ‌و بگی : میخوام شادی کنن .. تا ته تمام سلول هامو می سوزونه . 

بی شریعت و خالی از همه چیز شدید . جلوی شجاعت این مردم هرروز خوارتر و ذلیل تر میشید . 

قکر میکنم از وقتی این ویدئو رو دیدم فلج شدم . مرگ بر شما که اینطوری تجربه های زیسته ی ما رو ویران میکنید . 

دیشب توی راه فکر میکردم کاش فرصت بود و کاش بیشتر می نوشتم . باید می نوشتم از تجربه ی رانندگی ام . باید می نوشتم که اولین بار که تنهایی نشستم توی ماشین که برم سرکار استرس داشتم ! منی که توی رانندگی قشنگ مدعی هستم . که بلد بودم چطوری گاز بدم اما وقتی افتادم توی اتوبانِ بدون محدودیت سرعت ، بیشتر از صد و بیست تا نرفتم ! نمیدونم نتیجه ی آموزش های رانندگی اینهاست که مدام تاکید میکنند پشت فرمون باید در محتاط ترین حالت زندگیت باشی و مدام حواست به سرعت باشه و به اینکه کجا تقدم داری و کجا نداری یا اینکه پیر شدم ! اون روز خونه ز اینها نشسته بودیم و داشتیم یواشکی حرف میزدیم ! و من داشتم بهش میگفتم که چند روز پیش نشستم فیلم ببینم ، بعد دیدم هیچ فیلمی توی چنته ندارم درحالیکه همیشه یک لیست داشتم . گفت وای منم همینطورم . اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی فیلم دیدم . بهش گفتم بعد نشستم و چند تا فیلم رو باز کردم و دیدم فضای هیچ کدومشون رو دوست نداره و اونم گفت اوهوم میدونم چی میگی .. بعد همسرم ازون طرف با شوخی گفت خب پیر شدین دیگه ! البته که خیلی شوخی کرد ولی شایدم راست میگه . بلاخره که مثل بیست سالگی و بیست و پنج سالگی مون نیستیم . 

همینه که اون شب که از سرکار برمیگشتم با خودم فکر کردم کاش می نوشتم که وقتی محدودیت سرعت بود باکم نبود اگه صد و پنجاه تا هم می رفتم با ماشین هایی که هیچ امیدی به امنیت شون نبود و حالا که محدودیتی نیست سمت راست ترین مسیر رو میگیرم (مثل بقیه البته !) و تازه هنوز استرس دارم که نکنه یک جایی تابلویی بوده یا قانونی بوده که من ندیدم و رعایتش نکردم .وقتی نوشیدنی الکی ممنوع بود به زور شراب مینداختیم و سعی میکردیم یک چیزی ازش دربیاریم و آت و آشغال ترین چیزها رو می خریدیم و می خوردیم و حالا که بهترین و با کیفیت ترین و خوشمزه ترین نوشیدنی های الکی اطرافم هست به ندرت لب بهشون میزنم . وقتی باید توی پوششم محتاط می بودم ، می رفتم رنگارنگ ترین لباس ها و کفش ها رو میگرفتم و رژ قرمز می زدم و به هیچ جام نبود که بقیه دربارم چطوری فکر میکنن و وقتی جایی می رفتم سر کار که باید در محتاط ترین حالت ممکن می رفتم ، هیچ احتیاطی به خودم وارد نمیکردم ! و حالا که هیچ محدودیتی نیست و به هیچ جای هیچ کس نیست که من چی می پوشم یا چطوری آرایش میکنم ساده ترین لباس ها رو می خرم و رژ مورد علاقه ام نوودِ و اصلا به ندرت آرایش میکنم و آسته می رم و آسته میام . آخر سر به این نتیجه رسیدم بعضی هام مثل منن . جایی که فکر کنن حق شون داره ازشون گرفته میشه ناخودآگاه با خودشونو و همه لجبازی میکنن و تا جایی که بتونن بی قانونی میکنن . وقتی که میرسن به جایی که به خودشون و حقوق شون احترام گذاشته میشه مثل آدم میشن و خیلی زود یاد میگیرن اونام باید به قوانین احترام بذارن . 

اما اگه غیر از اینه پس حتما پیر شدم ! 


-دوباره در ناامید ترین حالتم به ایران قرار گرفتم . دوباره فکر میکنم ایران همیشه همینطوری می مونه چون ما دلمون برای هم نمی سوزه و این شعرا که “چو عضوی به درد آورد روزگار و ..” اینها برامون فقط حرفه . چون ما هرروز خبر مرگ می شنویم و از کنارش ساده رد میشیم صرفا چون خودمون هنوز زنده ایم . چون ما میخونیم که بیخ گوشمون زباله اتمی دفن میشه و ساده از کنارش رد میشیم . چون ما میبینیم که خاک کشورمون رو دوردستی تقدیم چین کردن و اون هم دو دستی تقدیم یک کشور دیگه و برامون پشیزی اهمیت نداشت . یا اگه هم داشت هم بخاطر بی تفاوتی یک عده ی زیادی نتونستیم کاری بکنیم . آره اینطوری ناامید شدم از همه چیز . مثل همه ی عمرم . 

پدرم خیلی پیگیر فوتبال بود . یعنی خیلی ها . بعد وقتی جام جهانی شروع می‌شد اوضاع خونه ی ما به کل عوض می‌شد و ما باید تمام بازی های جام جهانی‌ رو می دیدیم حتی اونا که هیچ ربطی به ما نداشت . مثلا بازی گینه ی بیسائو با کاستاریکا ! ولی جالبش اینجا نبود . جالبش اینجا بود که این موضوع اینقدر برای پدر من مهم بود که تمام نتایج بازی ها رو روی یک دفترچه یادداشت می‌کرد ! دیشب هم همسرم نشسته بود و روی گوشیش تمام بازی ها رو آورده بود و با خودش میگفت خب اگه این ببره از این ، این میره بالا وگرنه اون میره و اگه اون بره بالا بعدش میخوره به اون یکی و بعد برمیگشت از اول و میگفت حالا اگه این نبره اون میره بالا !! و خلاصه همه ی امکان های موجود رو بررسی می‌کرد که یک لحظه پدرم رو دیدم که آخر یک شب بهاریه و اون نشسته روی مبل و دفترچه شو گذاشته روی پاش و با خودکار بیک مشکی یادداشت هاشو بررسی میکنه و با خودش حساب کتاب میکنه که اگه این تیم از اون تیم ببره چی میشه و اگه اون از این ببره چی میشه … و لازمه بگم که دلتنگ شدم ؟! دلتنگی ای از جنس فقط دلتنگی . سالهاست که این دلتنگی از غم دراومده . انگار که پذیرفته باشم اون رفته و غم من یا شادی من خللی توی این واقعیت وارد نمیکنه . حالا فقط دلتنگ میشم و خیلی زیاد به این فکر می‌کنم که “کاش بود”. خاطره ها یادم میان بدون اینکه اشک توی چشام جمع بشه .. 

اووووه از این خاطره ها .. حالا این خاطره ها انگار مال هزارسال پیشن و راستش وقتی حساب کتاب میکنم هم مال خیلی سال پیشن ولی هنوز برام زنده ان .. زندگی چقد طولانی به نظر میاد بعضی وقتا .. 


یک دوستی داریم که خیلی ساله اینجا زندگی میکنن و وقتی بچه بودن اومدن اینجا و پدر و مادرشون از نسل پناهندگان بودند . اینجا درس خوندن و دانشگاه رفتن و سرکار اما بیشتر دوست هاشون ایرانی ان و خیلی خوب فارسی حرف میزنن . چند روزی بود که سین به من زنگ میزد ‌و میگفت من با یک خانم ایرانی آشنا شدم و دلم می‌خواد شما هم با هم آشنا شید و از این صحبت ها . یک روز بالاخره یک قرار گذاشت با این خانم و همسرش ( که آلمانی بود ) و من و همسرم و خودش و همسرش . رفتیم نشستیم یک قهوه خوردیم و یکم با هم آشنا شدیم . اما نقطه ی عطف این جلسه ی معارفه جایی بود که من از سین پرسیدم که حالا شما چطوری با هم آشنا شدید ؟ و سین تعریف کرد که : 

میدونی که من هفته ای یک بار میرم اون استخره (و یک توضیح سراسر بی ربط هم بدم که استخر مذکور از جمله لاکچری ترین جاهاییه که من تا حالا توی عمرم دیدم و ایشون هفته ای یک بار میره اونجا !) ، یک روز هم رفته بودم اونجا که ایشون رو ( اشاره کرد به همسر اون خانم ) اونجا دیدم و با هم آشنا شدیم و من گفتم که ما فارسی حرف می زنیم و ایرانی هستیم و اونم گفت عه چه جالب همسر منم ایرانیه و شماره ی منو گرفت که بده به همسرش و اینطوری با هم آشنا شدیم ..

یعنی من با همه ی ادعایی که در زمینه ی روشنفکری دارم از شنیدن این داستان چند دقیقه ای قفل بودم ! اصلا این داستان به نظرم یک جاش خیلی غیرعادیه که یک خانمی توی استخر با یک آقایی آشنا بشه و بعد اونجا شمارشو بده به اون آقا تا اون بده به همسرش و بعدم با هم دوستای خیلی خوبی بشن ! 


حالا این خوبه . مدیر بالادستی میشاییلا اسمش آرنولف هست که بعضی روزهای هفته میاد محل کار ما . با میشا هم رابطه ی تنگاتنگی داره . بعضی روزها میشا میاد و میگه وای خیلی اعصابم خورده و چرا اینطوری شده و اونطوری نشده . بعد آرنولف بهش میاد میگه لباساتو بپوش بریم یک راهی بریم یکم هوای آزاد تنفس کن تا یک راه حلی پیدا کنیم . بعد من اینا رو می بینم که دوشادوش هم میرن بیرون و بعد برمیگردن و میرن سرکارشون . شما شاید باورتون نشه ولی اینم برای من قفل بود . حالا اینقدر این صحنه رو دیدم که یکم قفلش برام باز شده ! 


من فهمیدم این سطح از قفل بودن توی من هم به آخوندا برمیگرده و بخاطر همین هم به اونا فحش میدن ! از بس که این همه سال توی مغز ما چپوندن که هر زن و مردی که با هم رابطه دارن بخاطر یک منظوره و تهش به همون منظور میرسه ! یعنی روابط انسانی رو خالی از معنی کردن و روابط سالم بین آدم ها رو با جنسیت زده کردن ازمون گرفتن . سالها اینو کردن توی مغز ما که هر زن و مردی یک جا تنها باشن نفر سوم شیطانه که این دو تا رو میندازه تو بغل هم ! یعنی تمام رفتارهای آدمها به جنسیت شون مربوطه و از روی غریزه و برای رفع اونه . یک طوری که من که اینقدر با خودم ادعا دارم هیچ وقت تحت تاثیر اینا نبودم تعجب می‌کنم که زنی با مردی توی استخر صحبت کرده و شمارشو بهش داده یا مدیر من که زنه با مدیر بالادستیش که مرده وسط کار برن با هم قدم بزنن که ذهنشون فِرِش شه ! 

درنتیجه با عرض پوزش تنها چیزی که به عنوان جمع بندی به ذهنم میرسه اینه که ؛

نه این وری نه اون وری 

.._..._..._رهبری !  

با اختلاف بسیار بسیار زیادی هنوز بعد از چهار سال و خورده ای قشنگ ترین حس زندگیم رو وقتی دارم که می بینیم پنگوئن توی خواب میخنده ؛) 

بلااستثنا هروقت این اتفاق می افته و من می بینمش زندگی رو چیزی به شدت باارزش و منحصر به فرد می بینم . یک طوری که با هیچ اتفاق دیگه ای همچین حسی نداشتم و ندارم . 

روزهای تعطیلی آدم عین برق و باد میگذره و روزهایی که باید کار کنه عین مورچه ! حالا ساعت پنج صبحه و من هم بیدار شدم و دیدم گویا قرار نیست دوباره خوابم ببره . بس که دیشب زود خوابیدیم ! نمی‌دونم چی شد یهو همه ساعت ده خاموشی زدن و رفتن زیر پتو ؟! حتی همسر من که هرشب تا جایی که جا داشته باشه و حتی بیشتر بیداره و باید به زور بخوابه ! یا پنگوئن که هرشب با این جمله میره روی تخت که “ من دوس ندارم بخوابم!” و اونم باید به زور بخوابه . 

ساعت پنج و نیمه و هوا هنوز تاریکه . روزهای روشن خداحافظ ! اولین روز از تعطیلاتم با یک حس زمستونی سپری شد . ز هم پیشم بود ولی سرما و پوچی زمستون هم گرفته بودم . هوا هم خوب سرد شده . یهو از هفده هجده درجه شده پنج شش درجه . در یک اقدام انتحاری همون روز برای نیم ساعتی برف هم اومد . من که خودم رو بستم به ویتامین دی و ورزش و از این حرفا ولی بازم دقایقی از روز هست که انگار سرما میره توی جونم و پنچرم میکنه و فکر می‌کنم چقدر همه چیز بی معنیه و از این حس ها . 


یادم میاد اون شب هم یک همچین شب سردی بود . من نشستم توی ماشین ‌و منتظر بودم که اون حلقه ای که قبلش با هم انتخاب کرده بودیم رو ببینم . شروع کرد تعریف کردن که رفته اون حلقه رو بگیره ولی نظرش عوض شده . اون خوشحالی و نیش بازم کم کم جمع شد و داشتم عصبانی می شدم . از خیلی وقت پیش رفته بودم و اون انگشتری که فقط یک نگین الماس کوچولو روش داشت رو انتخاب کرده بودم و حالا داشتم می شنیدم که رفته و یک چیز دیگه خریده . توی همون احوالات از جیب کتش یک جعبه ی انگشتر در آورد و بازش کرد و چرخوندش رو به من . توی اون تاریکی و سرما برق میزد . حالا که سالها ازش گذشته به نظرم جادویی هم میاد اون لحظه . دوباره نیشم باز شد و یادم هست که حتی گفتم که “این قشنگتره” چون قشنگتر بود و به جای یه دونه نگین چندین تا نگین کوچولو تر داشت و شبیه گل بود . درش رو بست و چند ساعت بعد در مقابل چشم فامیل و آشنا دستم کرد . آخر هم نفهمیدم این همه سال چطوری انگشتر میخره و قشنگ اندازمه درحالیکه خودم میرم توی مغازه و دستم می‌کنم و آخرش هم اون اندازه ای که باشه نیست !

اون شب هم سرد بود ولی من هنوز خیلی کوچیک بودم و سهمم از زندگی کم بود و زمستون برام معنی ای نداشت همونطور که تابستون نداشت . دیشب سر شوخی ‌و خنده گفتم ما چرا دو هفته صبر نکردیم که تولد من بود ؟! یا سه هفته بعدش که تولد خودش بود ؟! سر شوخی و خنده هیشکی جواب درستی نداد ولی واقعا یادم نمیاد چه عجله ای داشتیم که نمیتونستیم یکم بیشتر صبر کنیم و به جاش اینقدر مناسبت توی یک ماه برای خودمون درست نکنیم ! 

داشتم میگفتم اون شب هم سرد بود ولی برای من مهم نبود . بعضی وقتا فکر می‌کنم از بعضی خاطره ها هزارسال گذشته چون برام به شدت دورن . مثل اون شب . همه چیز رو با جزییات یادمه اما خیلی دور . حس عجیبیه . 

سال‌های قبل تو همچین روزی یک غذای خوب میپختم یا ازین حرکت ها و هیچ وقت هم کادو نمیخریدیم ! چون روم زیاده و معتقدم تو همچین روزی فقط باید کادو بگیرم ! امروز ولی هیچ برنامه ی خاصی ندارم . فقط میدونم پنگوئن رو میبریم مهد و مامانم رو میذاریم خونه و بعدش میریم بیرون . اینم از لابه لای حرفاش فهمیدم . لابد میریم قهوه میخوریم و درباره ی اینکه این همه سال چه گلی به سر هم زدیم حرف میزنیم ! 


من که آدم ساده ای ام ( یا حداقل بعد از این همه سال و دیدن زمستون های تاریک و سرد و اتفاقای ناجور و روی بد زندگی آدم ساده ای شدم ) و همین که بعد از این همه سال توی روز سالگرد ازدواج مون در همین حد هم شور داریم که برای خودمون یک ساعتی بریم بیرون خوشحالم و خدا رو شکر می‌کنم . اگه کادو بگیرم که دیگه فکر می‌کنم خوشبخت ترین زن روی زمینم :) 

خب با یک‌ ناله ی دیگه در خدمتتون هستم ! 

به قول این آلمانی ها چند روزه خیلی schlechte Laune ام ! اینقدر که انگار این کلمه رو از روی من ساختن . یعنی یه نفر ریخت منو دیده و گفته بزن توی فرهنگ لغات schlechte Laune واسه هرکی روحیاتش و قیافش و رفتار و کردار و خلاصه مجموع اش شکلِ اینه !

هرروز منتظرم این آخوندا برن دیگه ولی ناامیدانه هرروز می بینم که هنوز هستن ! مامانم از صبح تا شب جلوی ایران اینترنشناله و من هی ازش میپرسم میخوای بزنم شبکه ای که سریال داره ؟ و اون میگه نه بزن اخبار ! اینقدر که پنگوئن چند روز پیش توی ماشین میگه : مامان ایرانیا همش میگن مرگ بر دیکتاتور !!!


نمی‌دونم دچار مرضی چیزی شدم یا نه ولی مدت طولانی ایه که شبها خواب‌های عجیبی میبینم . خیلی عجیب و سورئال . وقتی روزها یادشون میفتم فکر می‌کنم میتونم ازشون یک کتاب بنویسم . مثلا یک نموره اش رو بگم که خواب می دیدم یک جایی وسط خونه مون یک گودال طوری درست شده و توش یک سری طناب و چیزهای آهنی ای افتاده . وقتی رد طناب ها رو می‌گیرم میبینم وسط خونمون دریاست و توش یک کشتی با یک معماری عجیبه !! بعد به دوستم که اومده خونمون میگم آره این کشتی تو خونه ی ما لنگر میندازه !! و بعد گاهی شبها در حال خواب دیدن بیدار میشم جهت اجابت مزاج ( این چه ترکیبیه آخه ؟! ) و بعد میام میخوابم و ادامه ی خوابم رو میبینم !! اینقدر اوضاعم وخیمه که مرز خواب و بیداری برام نامحسوس شده ! 



مطلقا حوصله ی کار کردن ندارم . یعنی میگم مطلقا یعنی مطلقا . امروز کریستف گفت خب فلانی آخر هفته ام میری اورلاب ! گفتم دیگه نمیتونم کار کنم . خندید گفت دیگه حوصله کار کردن نداری ها ؟ گفتم اره پیشنهادی نداری برام ؟ البته که هیچ پیشنهاد کوفتی ای نداشت ! تصور سه روز دیگه کار کردن هم له ام میکنه ! 


ز یک کتاب برام آورده و خواهرزاده بزرگه ام یکی برام فرستاده که دوست دارم لش کنم و بخونمشون . بعد همزمان یک سریال هم بزنم روی تلویزیون پخش شه و همزمان برای خودم چیزی بنویسم ! می‌خوام خودمو با این چیزا خفه کنم چون همشون روی دلم موندن . بعد ماسک بزنم به صورتم و بنشینم توی وان یه دور هم اونجا لش کنم ! هیشکی نمیدونه من چقد تنبلم و الان چقد روم فشاره که همش درحال دویدن ام ! هیشکی نمیدونه !! 


بعد امروز اومدم و میبینم مامان شُله درست کرده !! به خدا خیلی خنده داره ولی اصلا نمی‌دونم مواد اولیه شو از کجا پیدا کرده ! خیلی خودمو کنترل کردم چیزی از اخلاق حسنه ام بروز ندم ولی هرکی ندونه مامان من خوب میدونه من از غذاهای آبکی خوشم نمیاد !! آخه شله ؟! 

واقعا زندگیم به اندازه ی همین واقعه ی شُله خنده دار و در عین حال اعصاب خورد کنه !! یا حداقل اعصاب من اینقدر خورده که همه چیز رو مثل همین واقعه ی شُله درهم و برهم میبینم ! همه چیز در درون و بیرونم رو ! 



خداشاهده امشب هم از اون خواب‌ها ببینم از فردا شروع می‌کنم به نوشتن کتاب ! 

یک طورایی حوصله ی خودم رو هم ندارم . انگار روی یک دور باطل در حال چرخیدنم و گس وات ؟ دلم می‌خواد بنشینم سریال و فیلم ببینم ! باید دو ماه پیش باشه که توی یکی از مغازه های محلی شراب شاتوت پیدا کردم . وقتی میخواستم بخرمش داشتم تصور می‌کردم یک شب میشینیم و یک فیلم خوب می بینیم و اینو میخوریم ببینیم چه مزه ای داره . هنوز نمی‌دونم چه مزه ای داره چون هنوز درشو باز نکردیم ! من فقط دو روز تعطیلم که به طور کلی نمی فهمم چیکار می‌کنم توی این دو روز و چطور روز شب میشه . همین دیروز داشتم به ز میگفتم ، وقتی قرار بود بهش زنگ بزنم و ساعت یازده شب تازه یادم اومد که فراموش کردم . گفتم اصلا نمیفهمم روزا دارم چیکار می‌کنم ! قرار بود به سین هم زنگ بزنم ! هزارماشالا بهم که اونم یادم رفت ! 

یک هورمون نارضایتی چند ساعتی توم ترشح شده که از خودم از اول تا ته ناراضیم . به هرکدوم از افتخارات هم فکر می‌کنم فایده نداره و همه ی فتوحاتم به نظرم هیچی میاد ! احساس این بازنده ها رو دارم درحالیکه نمی‌دونم جدیدا چی رو باختم ؟! خیلی حسِ سه نقطه ایه . 

نمی‌دونم چرا از وقتی اومدم اینجا بعضی روزها حس بعضی روزهای ایران برام زنده میشه . مثلا امروز همش یاد طبقه ی منفی مجتمع زیست خاور می افتادم ! اونجا چند تا مغازه بود که همیشه تعطیل بودند و توش یک سری عتیقه جات و اینها بود . از وقتی یادمه اینها تعطیل بودند و منم با اشتیاق می رفتم پشت شیشه شون و خنزر پنزر هاشونو با دقت نگاه می‌کردم . از صبح حس تاریکی و تعطیلی اون مغازه ها تومه ! تاریکی و تعطیلی اونا هم شده قوز بالا قوز برام توی این وضعیت ! نمی دونم این چه مرضیه که یاد این چیزها می افتم . مثلا یاد فلان گوشه ی خیابون در فلان ساعت روز ! 

از خودم ناراضی ام چون جدیدا کلمه هم پیدا نمیکنم . مغزم ملغمه ای از کلمه های آلمانی و انگلیسیه و فکر می‌کنم فارسی نوشتنم به انقضا رسیده . اینطوری فکر می‌کنم و با خودم سرسنگین میشم و از خودم شاکی که آخه چرا ؟ 

به تقویم خودم نگاه می‌کنم و می گرخم از این زندگی که تمام هفته اش پره . به تقویم روی دیوار راهرو نگاه می‌کنم و بیشتر می گرخم از این زندگی . می گردم یک روز پیدا می‌کنم که با ز برم بیرون و بنشینم براش غرغر کنم از این زندگی که تمام اش پره ! از خودم که ازش ناراضی ام . از ذهنی که کلمه پیدا نمیکنه . از فیلم و سریال هایی که نمی‌تونم ببینم . از همه چی . 


دیگه بعد از لجبازی با خودم و پایین اومدن از خر شیطون یک آیفون ۱۴ پرو سفارش دادم . با اینکه یکی از رنگ های مورد علاقه ام بنفشه اما این بنفشی که آیفون روی این مدلش زده بود رو دوست نداشتم و ترجیحم یک رنگ آبی ملایم بود ولی یک جورابی از سر مجبوری همون بنفش رو گرفتم ! بعد هم نشستم تا ببینم کی می‌رسد دستم چون موجود نبود . چند روز پیش که رسید عین هو حس خمینی رو داشتم وقتی تو هواپیما بهش گفتن چه حسی داری که میری ایران !! یعنی “هیچ” حسی نداشتم . بازش کردم و دادم همسرم تا درستش کنه و خودم نشستم ماتم گرفتم که حالا باید بنشینم ده هزارتا اپ رو دانلود کنم و پسورد بزنم و ازین کارها . ولی واقعا واحیرتا ازین پیشرفت که من اپل آیدی مو زدم و پسورد ، و این گوشی جدید یک طوری اومد بالا که من فکر کردم هفت مقدس هنوز دستمه ! یعنی لامصب حتی عکس پشت زمینه رو هم عوض نکرد . بعد اینقدر حس گوشی قبلیم بهم دست داد که رفتم عکس پس زمینه رو عوض کردم تا یکم حس ام بیاد که مثلا گوشی نو دارم ! قبلش میخواستم به ایفون مثلا از ده بدم شش ! ولی واقعا بخاطر این امکانش بهش ده از ده میدم ! 

و اتفاقا همون روز رفتیم بیرون . این ذوقی که دوستای ما داشتن برای عکس گرفتن با گوشی من برای من عجیب بود ! اصلا من اینقدر از گوشی برای گرفتن عکس استفاده نکردم که فراموش کردم همچین آپشنی هم هست ! مثلا چند روز پیش همسرم که دم محل کار پیاده ام کرد با اشاره به درخت کناری که یک جور میوه ی نارنجی داشت گفت : این چه درخت قشنگیه .. من تا حالا بهش دقت نکرده بودم .. بعد گفت : نمیخوای یه عکس ازش بگیری ؟ و من تازه فهمیدم یک امکانی توی دنیای کنونی هست که میتونی زیبایی ها رو ثبت کنی ! ولی راستش هنوز درست برام جا نیفتاده ! 

خلاصه اصلا یک حالی ام و دلم پیش همون گوشی قبلیمه و هنوز نتونستم با این ارتباط برقرار کنم ! من از اولم تو همه چی دیلی داشتم !! 

واقعیتش اینه که همکارای من آدم های صمیمی و خونگرمی هستند . زیادی هم خوب هستند . اول هفته همه همدیگر و بغل می‌کنند و با هم سلام و احوالپرسی می‌کنند . بعد از تعطیلات که میری که دیگه نگو و نپرس . روزی که به کریستف گفتم امتحان تئوری گواهینامه رو قبول شدم یک طوری بغلم کرد و تبریک گفت که انگار مدال طلای المپیک آوردم براشون ! بسیار با هم شوخی میکنن و شوخی هاشون بدون تعارف خنده داره ، مثل خودمون . یک روز هم میشاییلا اومد و بهم گفت :

?Wie gehts dir meine Sonne 

اصلا این زبان آلمانی اینقد یک طوریه که توی مغزم نمیره یکی بخواد ازش استفاده ی رمانتیک بکنه ولی اینا بهم نشون دادن زبانشون میتونه قشنگم باشه ! مثل همین که یکی بیاد بهت بگه حالت چطوره خورشید من ؟! 

ولی با همه ی این تفاسیر اون روز که نشسته بودیم سر میز و من یک نگاهم به ز بود که حسابی چاق شده بود و یک نگاهم به بیرون که بارون میومد رفته بودم روی منبر که “ آره اینا بسیار سردن و یک جوری ان و شبیه ما نیستن و تازه زیرپوستی خیلی ام نژاد پرستن و زبانشون هم که دیگه هیچی ..” تو همین سخنرانیم بود که همسرم گفت : این که داره این چیزا رو میگه هرروز میاد و از شوخی های مدیرش و بقیه حرف میزنه و ازاینکه کی بغلش کرده !! ( آره چون من عین خجسته ها میام هر اتفاقی که برام میفته رو ریز به ریز تعریف میکنم !!!) و کی بهش چی گفته و فلان و بعدم میگه آلمانیا سردن ! و بعد رو به من گفت : پس این همکارات کجایی ان دقیقا ؟! 

راستش دقیقا همونجا دیدم داره یه خورده راست میگه . و واقعا چرا من هنوز معتقدم اینا سردن و نژادپرستن و اصلا آخرین مورد نژادپرستی که دیدم چی بوده که تیر آخر رو خوردم و همسرم گفت : این خودش خیلی نژادپرسته با این فکراش !! 

از اون روز فکر میکنم شاید من واقعا یک نژاد پرست درون دارم که کلید کرده به این جماعت و در حالیکه داره توی کشورشون راه میره و از امکاناتشون استفاده میکنه بازم میگه اینا چنین ان و چنان ان ! خیلی نادم شدم و دارم سعی میکنم ریشه های  این نژادپرست درونم رو پیدا کنم و یک طوری نابودش کنم. 


پی اس : من متوجه یک موضوعی واقعا نمیشم . اینکه چطور یه عده توی ایران هنوز میشینن پای بیست و سی و منبع خبری شون تلویزیون ایرانه . منظورم اون عده نیستند ها ! منظورم همین مردم عادیه . مثلا مادر و پدر همسر من طی تماس تلفنی ای که دیروز باهامون داشتن میگن الان گاز شما اونجا قطعه ؟! همه اونجا دارن تظاهرات میکنن چون قیمت گاز گرون شده ؟! حالا این بندگان خدا دو تا آدم تحصیل‌کرده و کارمند اون مملکت ان که حالا درسته الان بازنشسته شدن ولی یک عمری کار فرهنگی کردن . یعنی اینا قاعدتا نباید بشینن پای تلویزیون ایران ولی گویا این تلویزیون ایران هنوز مخاطب های زیادی داره . چون به نظر یک عده ماهواره بده که دلیل نمیشه اراجیف اینا درست باشه ‌و ارزش پیگیری داشته باشه ! اصلا واقعا متوجه نمیشم و این خیلی کلافه ام میکنه . دارم فکر میکنم یکی باید یه حرکتی بزنه و اطلاعات درست رو به یک سری مردم عادی هم برسونه . نمیشه که این همه جنایت رخ بده بعد یک عده ی کثیری اصلا نفهمن چی شده ! دونستن واقعیت حق همه است به نظر من . 


نشسته ام پای یک سری کار ناتمام بیهوده و از آشپزخونه گاهی صداهایی میاد مثل در کابینت ، بسته شدن در یخچال ، خورد شدن یک چیزهایی رو تخته و جیلیز جیلیز یک‌چیزهایی توی روغن .. این زنده ترین حالت زندگیه که نشون میده یک مامانی توی آشپزخونه در حال غذا ‌پخته . این صداها از جمله آرامش بخش ترین صداهای زندگیمه . چند دقیقه قبلش نشسته بود و با عینکش به چشم ، تخم گشنیزها رو تمیز میکرد . بعد من غر میزدم که “من گفتم پودر گشنیز بگیر !” پلک هاش رفتن بالا و از بالای عینک بهم نگاه کرد و گفت : اون پودر گشنیزها معلوم نیس توش چیه .. لبخند زدم که ما جایی زندگی میکردیم که به هیچ چیش اطمینان نداشتیم ! بعد گفت : تو چیکار داری من برات پودرش میکنم .. دوباره چشماش رفتن پشت عینک و مشغول تمیز کردن تخم گشنیزها شد . چرا مامان رو همیشه در این حالت دیدم ؟! سالها در حال تمیز کردن برنج و سالها در حال تمیز کردن عدس و نخود و لوبیا و سبزی و هرچیزی که تمیز کردنش ممکنه ! پای یک سینی مسی و با یک عینک . حالا پای تخته ی آشپزخونه ی من و دوباره با همون عینک .

از وسط فکرام با صداش بیرون میام که میگه : این گاز چطوری روشن میشه ؟! بلند میشم و در حالیکه به سمت آشپزخونه میرم میگم : چی داری درست میکنی ؟ و به پای گاز که میرسم براش توضیح میدم که گاز چطوری روشن میشه و دوباره میپرسم که “چی داری درست میکنی ؟“ میگه : خورش به آلو . میگم : به نداریم .. میگه خودم خشک کردم آوردم . برمیگردم و میبینم که بیرون داره بارون میاد . یک بارون مداوم بدون صدا . بهش میگم ببین داره بارون میاد . میگه چقد بارون میاد .. یکم ازینا رو نمیشه با خودم ببرم اونجا :) میخندم و فکر میکنم توی همه ی خاطراتم خورش به آلو همراه بارون بوده .. . یک طوری هوس خورش به آلو میکنم که فکر میکنم نمیتونم تا ظهر صبر کنم .


یک خستگی رسوب کرده توی تنم و از تنم بیرون نمیره . نمیدونم چیه . کار زیاد ؟ دست و پنجه نرم کردن هرروزه با زبان آلمانی ؟ زندگی روزمره ؟ پاییز و روزهای ابری ؟ کمبود آفتاب ؟ نه بابا فراتر از اینهاست . فشار روانی ناشی از دنبال کردن اخبار ؟ اخبار ایران ؟ سرماخوردگی ؟ درد سینوزیت ؟ همه ی اینها با هم ؟! احتمالا همه ی اینها با هم . اینقدر خسته ام که اصراری ندارم مامانم بیاد بشینه و من برم غذا درست کنم ! یعنی نمیگم هنوز دو روز هم نشده که اومدی و تو باید مثه مهمون بشینی و من خودم مهمون داری بکنم . خسته ام و برای زندگی کردنِ معمولی باید به خودم فشار بیارم . باید فشار بیارم که ساعت ها بگذرن . اینکه باید نشون بدم خسته نیستم هم خسته ترم میکنه . 

تنها چیزی که بهم اندکی انرژی میده دیدن مادر خستگی ناپذیرم و این همه شور و آرامشش برای یک زندگی معمولی و تکراریه . 

یکی دو بار توی همین یکی دو روز گذشته سعی کردم یک‌چیزهایی بنویسم . اینقدر فاصله افتاده این وسط و اینقدر اتفاق های خوب و بد افتاده که حالا نمیدونم سر کدوم نخ رو باید بگیرم و از چی باید بنویسم . 

برای اولین بار توی زندگیم امید دارم به ایران . میگم برای اولین بار چون هیچ وقت و هیچ وقت به هر چیزی که مربوط به ایران بود امید که نداشتم هیچی برام مایه ی ناامیدی بود . شاید هم امید دارم چون مدام فکر میکنم اگه هیچی عوض نشه چه بلایی قراره سر این همه جوون و نوجوونی که گرفتن بیاد ؟! و چون از فکر کردن بهش هم وحشت دارم به خودم امید میدم که حتما یک چیزی میشه . 

از صبح تا شب سرم توی توییتره . از وقتی دیدم توی وبلاگها که هیچ حرفی نیست انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده و توی اینستاگرام هم که سطح دغدغه ها و سواد ملت ناراحت کننده است واقعا ، روی آوردم به توییتر. بعد از اینکه اونجا حسابی حرفهای زشت و فحشای رکیک یاد گرفتم ! و روزهای زیادی از خوندن این “برایِ” ها و سرنوشت جوون های این مملکت و هزار تا داستان دیگه افسردگی گرفتم این روزها فکر میکنم باید پاکش کنم چون دیگه کشش ندارم . 

 به زور خودمو می کشونم سر کار و اونجا مطلقا حوصله ندارم با کسی حرف بزنم . ازشون بدم میاد چون هیچ کدوم نگفتن تو مملکت تو چه خبره درحالیکه همشون از صبح تا شب اخبار گوش میدن . فقط یک روز کریستف اومد و یک حالت صمیمیتی گرفت و با یک صدای آرومی گفت : همه چی خوبه ؟! این مسخره ترین سوالی بود که شنیده بودم ولی گفتم آره ! بعد همین چند روز پیش همه رو دعوت کردن به سالن غذاخوری و اونجا روی یک میز بزرگ شیشه های شامپاین توی یخ و آبمیوه های مختلف و یک کیک گنده بود و میشاییلا یکی یکی گیلاس ها رو پر میکرد و میداد دستمون . چرا ؟ چون بعد از ده سال بیشترین درآمد رو توی سپتامبر داشتیم ! بعد همه گیلاس ها رو زدن به هم و خوردند و خندیدند . بله منم زدم و خوردم ولی از همه طلبکار بودم . از خودم که برای چی وسط عیش و نوش اینام و اصلا این چه دنیای کوفتی ایه که یک سرش یک عده خوش و خرم گیلاس های شامپاین شون رو بهم میزنن و جشن میگیرن و اون سرش برای ساده ترین حق و حقوق شون باید کشته بشن ، اونم به فجیع ترین شکل ممکن . از چشمام با لبخند ماسیده ام معلوم بود یک شرقی غمگین بودم وسط یک مشت غربی که اصلا نمیدونن “اندوه” یعنی چی ؟! ما هرجا بریم و به هرجا برسیم یک “شرقی غمگین ایم” . با همون مضمون و اون امید که‌فریدون فرخزاد میگه . 


ز و همسرش و مامانم با دوستامون که ایران بودند هفته دیگه میان اینجا . عین ایران شد که یهو شب ده نفر‌ آدم می ریختن خونه ی آدم ! گفتم که ما هرجا بریم باز یک شرقی ایم ! یک هفته تعطیلم که امیدوارم بتونیم بریم یک جایی . دلم میخواد مامانم رو بردارم و تک تک جاهایی که تا الان رفتم و بهش نشون بدم که نمیدونم چقدر در این موضوع موفق بشم !

 شدیدا میخوام برم یک جایی که نه توییتر باشه نه هیچ خبری ! بعد برگردم و ببینم ایران جای خوبان شده ! 


دیگه اینقد همه بهم میگن شما فرانسوی هستین ؟ که با خودم میگم نکنه من زندگی قبلیم فرانسوی بودم ! توی یک شهر کوچیکی نزدیک های جنوب فرانسه زندگی میکردم و صبح ها با دوچرخه می رفتم سرکار و عصرها با یک روزنامه و یک دسته گل پشت دوچرخه ام برمی گشتم خونه . بعدازظهرها لش میکردم و دوست پسر فرانسوی ام که آشپز رستوران سر کوچه مون بود برام آشپزی میکرد ! عصرهای طولانی تابستون میرفتم زیر سایه ی یک درختی دراز می کشیدم و کتاب میخوندم . پیر هم که می شدم موهامو کوتاه میکردم و همچنان رژ قرمز میزدم و گردنبندهای دوران جوونیم رو مینداختم . 

 آخه دیروز داشتم با دهنم یک صداهای نوچ پوچی درمیاوردم و اصلا هم حواسم نبود چون داشتم کارم رو میکردم که یکی‌ از همکارای امریکایی مون میگه میدونی این کارو فرانسوی ها خیلی میکنن ! 

یعنی چی این کار و فرانسوی ها خیلی میکنن ؟! یعنی یک ملت صدای نوچ نوچ با فک شون درمیارن ؟! دیگه کائنات دارن بهم میگن من یک ربطی به فرانسه دارم و تنها ربطی که میتونم پیدا کنم اینه که توی زندگی قبلیم فرانسوی بودم چون تو زندگی الانم که هنوز پام رو هم توی فرانسه نذاشتم !

این که از این . دیروز ز وسط صحبت هامون درباره ی دانشگاه و بار هواپیما و پست و این چیزها یهو گفت : راستی بهت گفته بودم از وقتی میری سر کار روحیه ات خیلی خوب شده … 

البته که سر کار رفتن عامل موثریه ولی خودم حس میکنم چیز درونی تری تغییر کرده و به دلایل نامعلومی احساس رضایت و خوشبختی میکنم . مدتها تلاش میکردم که همچین حسی داشته باشم و فکر میکردم باید داشته باشم اما نداشتم . هزارجور کتاب میخوندم و تراپی می رفتم و خودم رو به زمین و آسمون می کوبیدم ولی تهش نبود اون چیزی که باید می بود . بخاطر خیلی از تصمیم های زندگیم ناراضی بودم یا لااقل صددرصد راضی نبودم ‌و بخاطر چیزهایی که مقصرشون من نبودم هم حتی با خودم درگیر بودم . اما یک مدته فکر میکنم واقعا شاهکار زدم توی زندگیم و هرکاری کردم واقعا بهترین کار بوده و هر تصمیمی گرفتم بهترین بوده و به خودم یک طور بی سابقه ای افتخار میکنم و از جایی که هستم ، از آدم‌هایی که اطرافم ان و از همه چی راضی ام و عاشقانه همه چیز رو دوست دارم . به نوشتن نمیاد حس ام و شبیه این چیزشعر! هایی که بقیه میگن شد ! ولی خیلی خوشحال و شاکرم و خدا کنه تا وقتی زنده ام همین حس باهام باشه . 

اینم از این ! چند روز پیش پنگوئنم میگه : مامان links به آلمانی چی میشه ؟! :)

صبح با این پیغام خواهرزاده کوچیکه بیدار شدم که :

اون روز که ابتهاج مرد گفتم خوبه هنوز عباس معروفی هست یه روز پام برسه اون ور برم کتاب فروشیش .. ای تف تو این زندگی .. 

بهش گفتم این بنده خدا چند سال مریض بوده و من چندین سال پیش خوندم یه جا که حالش هم زیاد خوب نیست .. 

بعد اینستاگرام را باز کردم . اووه که هرکس به دستش رسیده بود یک سخنرانی نوشته بود از اینکه عباس معروفی در تبعید مرد و دوباره رنگ وطن را ندید و حیف از کتاب هایی که دیگه اجازه ی چاپ نداشتند و این و آن . با خودم فکر کردم نحوه ی برخوردمان با مرگ آنهم مرگ یک شاعر و نویسنده خیلی تراژدی طور است . حق هم داریم البته . بخاطر همه ی این سالها که انواع مشکلات اجتماعی و فرهنگی را داشتیم . وگرنه امثال عباس معروفی و ابتهاج به بهترین شکل زیسته اند و زندگی شان پر از جاودانگی بوده و مرگ شان اصلا تراژدی نیست . به نظرم بعد از مرگ این آدم ها باید یک مراسم زیبا گرفت و به زیباترین شکل ممکن باهاشون خداحافظی کرد و در آرامش و نه گریه و حسرت و این ها که به جاش با مرور نگاهشون توی کتابها و آثارشون . 

اما اعتراف میکنم که سر صبحی از شنیدن این خبر جا خوردم . چرا که هنوز کتاب 'مسئله ی مرگ و زندگی' اروین یالوم را تمام نکرده ام . کتاب درباره ی ماه های آخر زندگی همسرش است . فصل هایی از کتاب را همین آدم در معرض مرگ نوشته و اواسط کتاب هم می میرد . اضطراب مرگ که مدتها داشتم دوباره بیدار می‌شود . درست از روزی که کتاب را دستم گرفتم . اما به خودم گفته بودم باید به این وضع غلبه کنم و کتاب را تمام کنم . سر صبحی انگار دوباره گیر ماجرا افتادم . اما کتاب را تمام کردم . 

یک بار دکترم یه سوال کلیشه ای پرسید که “اگه همین الان بفهمی یک ماه دیگه زنده ای چیکار میکنی ؟” حالا سوال خیلی کلیشه ای است ولی من هیچ وقت جدی جدی بهش فکر نکرده بودم . منظورم اینه که نه ازون جواب‌ها که اووه الان همه ی زندگیم رو ول میکنم و میرم سفر دور دنیا یا فلان کار خفن رو میکنم . اینه که اونجا جدی جدی چند دقیقه‌ای بهش فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که : هیچی .. راستش هیچی تغییر نمیکنه توی زندگیم .. فقط شاید قدر چیزهای کوچیک و بی اهمیت زندگیم رو بیشتر بدونم . 

نمیدونم چرا سر صبحی یاد این هم افتادم .

 پرندهای بیرون زیادی سرو صدا میکردند . اما روز پاییزی زیبایی بود . آفتابی هم نبود . من که هرروز امسال را عشق کردم اما نگو این آفتاب مداوم و بارش کم حاصل خشکسالی است . ها ها ها ! راستش مدتی است واقعا دلم میخواد هوا مثل قبل بشه . بارونی و ابری . اینجا رو اینطوری شناختم و دوست ندارم تصورم عوض شه . ضمن اینکه دوست ندارم خشکسالی بشه و سرسبزی اینجا از بین بره ! یک شب خوب هم داشتم . بعضی وقت ها وسوسه میشم چیزهای اروتیک بنویسم . اما نمی نویسم . انگار که محتاط تر شدم یا مثلا بزرگ تر شدم . یا خودم رو سانسور میکنم و فکر میکنم اینطوری بهتره . بهرحال ننوشتم ولی دلم برای خودم که قبل ترها بی پرواتر بودم و بیشتر خودم بودم تنگ میشه . 


پی اس : این سریال ریک اند مورتی عجب دنیاییه . هرشب یکی دو قسمت می بینیم و من حیران می مونم از این همه خلاقیت . تصمیم گرفتم وقتی تموم شد دوباره هم بشینم و از اول تا آخر ببینم اش ! شاید حتی برای سومین بار هم ببینم اش ! 

پی اس دومی : این آهنگ های اخیر فرامرز اصلانی ( منظورم این آهنگ های سه چهار یا پنج سال اخیرش ) واقعا زیبا و گوش نوازن . چطور جامعه ی ایرانی هنوز قفل اون آهنگ 'اگه یه روز بری سفر' هست ؟!  

صبح با پیغام ز که میگه “مامان اینا رو بگو بیان اینجا هروقت کارشون تموم شد” بیدار میشم . بهش میگم اونا بلیط برگشت دارن . بعد میگه راستی فلانی ( با همون مدل خودش که اسم منو خلاصه میگه !) و عکس ویزاش رو میفرسته . 

اونوقت من ؟ من از صبح دارم اشک شوق میریزم ! برای عوض کردن فضا میگه حالا چی بپوشم ؟ کلید و بذار تو کفشا که اگه نبودین بتونیم بیایم تو و از این شوخی ها ولی من همچنان اینقدر شوق دارم که خدا میدونه . میگه ولی من زیاد خوشحال نیستم .. دلم پیش خانواده است .. بهش میگم این احساس تا مدت ها که بیای اینجا هست باهات . خلاصه خودتو برای انواع افسردگی ها آماده کن :)


احساس میکنم توی برهه ی فوق العاده قشنگی از زندگیم هستم . احساس میکنم چه پاییزی بشه امسال . دیروز یهویی دیدم پاییز شده . نمیدونم چرا پاییز اینطوری یهویی میاد و آدمو سوپرایز میکنه . مثلا یک صبحی پامیشی و میبینی نور خورشید عوض شده و کم رمق تر از روز قبل شده و باد نسبتا سردی میزنه و تا بعد از ظهر همه چیز فرق داره . رنگ نورها ، بوی هوا و خط اریب خورشید و همه چیز .. 

دیروز به جیسون گفتم :

..Fall is coming 

و اصلا نمیخواستم باهاش صحبت کنم ولی اینقدر داشتم پاییز رو حس میکردم که اگه اینو به یکی نمیگفتم انگار که می مردم ! اونم گفت پاییز ۲۲ سپتامبر شروع میشه . گفتم به نظر من که الان شروع شده … 


یک بعد از ظهر تاریک پاییزی که بیاد براش چایی هل دم میکنم و فریبرز لاچینی میذارم و از چیزهایی حرف میزنم که این مدت روی دلم موند و نشد به هیشکی بگم . دو‌تا گوش میشم ببینم اون چی داره که بهم بگه . قبلا گفته بودم بابت داشتن همچین آدم‌هایی تو زندگیم چقد خوشبختم ؟! 


چند سال پیش که فقط چند روز از عمل مامانم گذشته بود یک بعدازظهر تابستونی زنگ زدم بهش و گفتم میریم دنبالش که بریم بیرون . وقتی رسیدم خونه هنوز از روی تخت هم بلند نشده بود . کمکش کردم که بلند بشه . وقتی میخواستم کمکش کنم که لباس هاشو عوض کنه یک لحظه ای بود که دست از همه چی کشید . توی چشم هاش خستگی و درد و عصبانیت بود . عصبانی بود چون هیچ وقت یادم نمیاد از کسی برای هیچ چیزی و مطلقا هیچ چیزی کمک خواسته باشه . عصبانی بود چون فکر میکرد اونه که باید به من که دو روز دیگه اش زایمان داشتم خدمات بده نه من به اون . اینطوری فکر میکرد چون بارها توی این سالها بهم گفت اونقدر که باید به تو کمک نکردم .. من میشناختمش و میدونستم همه ی اینا بیشتر از دردهایی که داشت اذیتش میکرد . ولی ظاهرش هیچ کدوم از این چیزها رو نداشت . فقط یک نفس عمیق کشید و در یک وضعیت استیصال گفت : 

حتما کارم تو این دنیا تموم نشده که هنوز نفس میکشم ... و بعد هم لباساشو عوض کرد و با هم رفتیم بیرون . 


من خیلی وقته فکر میکنم اینکه آدمها میتونن اینقدر ایمان و اعتقاد داشته باشن شاید ژنتیکیه . وگرنه یکی مثل مادر خودم رو واقعا کم دیدم . ایمانش یک چیز فوق العاده درونیه . نه برای تظاهره و نه هیچی . از تمام مشکلات و مسایل زندگیش مستقله . یک چیزیه انگار برای خود خودشِ . حتی هیچ وقت بروزش هم نمیده و لحظه هایی مثل اون شب که برگرده و بگه طرز فکرش چطوریه اینقدر کمه که من تو زندگیم غیر از چند بار محدود چیزی یادم نمیاد . یادم نمیاد هیچ وقت این نگاه و اعتقادش رو به ما که نزدیک ترین آدمهاش بودیم تحمیل کنه . نگاهش به تمام دنیا و متعلقاتش معجزه گونه است . برای بودنش از هیچ کس طلبکار نیست و برای همه ی اتفاقاتی که براش افتاده هم هیچ گله ای نداره . در یک صلح عجیب غریبیِ با همه چیز . 

خیلی وقتا دلم میخواد الکی هم که شده وانمود کنم که منم اینقدر با ایمانم و به یک چیزهایی اعتقاد دارم ولی یک جایی از منطق هست که وقتی بهش میرسی دیگه بعدش نمیتونی خودتو گول بزنی و به نظر من اینجا همچین هم جای ایده آلی نیست و زندگی از اینجا جادویی و زیبا نیست . 


براش دعوت نامه گرفتیم و بعد دیدیم که سفارت تمام نوبت هاشو بسته . همسرم نشست و یک ربات نوشت و چند روزی گذاشت و دیدیم نوبتی باز نشد . دعوت نامه رو با پست فرستادیم به این هوا که حالا حالاها نمیتونیم نوبت بگیرم و دو روز بعدش یک نوبت باز شد برای اول سپتامبر ! دعوت نامه هنوز به دستشون نرسیده و معلوم نیست کجاست و هفته ی دیگه نوبت دارن . بهش زنگ میزنم و براش توضیح میدم که باید برن پست مرکزی و ببینن کجاست چون بدون اون نرن سفارت سنگین ترن ! احتمالا از صدام معلومه که چقد حرص میخورم که میگه : مادرجان حرص و جوش نخور اگه قسمت باشه میرسه . میگم مادر من مگه میخوای بری کربلا که باید قسمتت بشه ؟! صدای پوزخند همسرم رو میشنوم و بعد صدای مامانم رو که میگه : هرقدمی که میخوای برداری باید به صلاحت باشه . اگه چیزی به صلاح آدم نیست نباید براش اصرار کنه .. همسرم برمیگرده و یک طوری سرشو تکون میده که یعنی یاد بگیر !

 آره واقعا دوست داشتم این چیزها یاد گرفتنی بود یا یک طوری میشد منم اینطوری به همه چیز نگاه کنم . کاش من همین یک دونه چیز رو از مامانم به ارث میبرم . آخرش وقتی بهم میگه : اصلا بهش فکر نکنم .. برو یک دم نوش گل گاو زبون درست کن بخور امید به خدا همه چیز درست میشه .. گل گاو زبون داری یا تموم شدن ؟..

 امید به خدا ؟! با خودم میگم ای لعنت به این دنیا و ژن های من که به چیزی اعتقاد ندارن و مغز من که نمیفهمه قسمت چیه و شعور نداره که اصرار بیخودی نکنه و پست مرکزی و سفارت آلمان و دلتنگی و بقیه ی بول شت های عالم ! 



نه به همین یک سال پیش که لحظه شماری می کردم برای آخر هفته که بریم یک جای جدید نه به الان که دلم میخواد عین دوروز رو توی خونه لش کنم و فقط بخورم و بخوابم . ولی دیروز برنامه داشتیم که بریم Rüdesheim که پارسال هم همین وقت ها رفته بودیم . واقعیتش اینقدر کار داریم برای شنبه ها که از صبح که بیدار میشیم در حال بدو بدو ایم تا شب چون یکشنبه ها به طرز عجیبی همه جا تعطیله و مثلا اگه بدون نون بمونی دقیقا بدون نون موندی تا دوشنبه ! 

بهرحال صبح بیدار شدیم و رفتیم فرانکفورت چون من تصمیم گرفتم یکی از کوله های این برند fjällräven رو بخرم . این برند لامصب کوله های فوق العاده قشنگی داره . درواقع کوله هاش ساده ی ساده ان اما در بی نهایت رنگ های خوشگل و البته با قیمت های گرون ولی من تصمیم گرفتم که یه دونه بخرم . بعد از تحمل شلوغی و ترافیک فرانکفورت ( این شهر رو با یک شدتی دوست ندارم که قابل به توضیح نیست !) به مغازه ی مورد نظر رسیدیم و من از بین شونصد تا رنگ، رنگ “سبز جنگلی“ رو پسندیدم که خیلی به نظر خوشرنگ بود ! بعد همسرم گفت : اینکه آنلاینش بیست یورو ارزون‌تره !! حالا بماند که اونجا چقد حرص خوردم که نمیشد شب قبل اینو چک کنی ؟! اما بهرحال دوباره خودمونو انداختیم توی ترافیک و شلوغی و برگشتیم . درحالیکه با دوستامون ساعت دوازده قرار داشتیم ساعت سه تازه رسیدیم و همگی راه افتادیم .

 به وسط های راه که رسیدیم متوجه شدیم یک سری از مسیرها بسته است و Navigation ماشین درست نمیفهمید که کدوم مسیر بهتره . دوستمون از اون ماشین زنگ زد و گفت Navigation ماشین ما هم داره اشتباه میگه و شما Waze بزنین ببینیم از کجا باید بریم . یعنی خنده داره که Navigation یک نیسان و بی ام و توی این مملکت نمیتونن خودشو به سرعت آپدیت کنن ! من روی گوشیم زدم Rüdesheim و افتادیم توی مسیر جدید . یک مقدار که رفتیم جلوتر یک تابلو زده بود قودزهایم ولی مسیری که Wase نشون میداد یک مسیر دیگه بود و ما هم گفتیم خب این ویزه بلاخره بهتر میفهمه ! بعد دوستمون زنگ زد و گفت فکر کنم داریم اشتباه میریم چون تابلو این طرف رو زده بود قودزهایم و ما هم گفتیم نه پشت سر ما بیاین که همه چیز اوکیه . پنگوئن خوابیده بود و من هم داریوش گذاشته بودم و با یاور همیشه مومن چنان حالی میکردیم که تو کنسرت ملت اینقدر حال نمیکنن !

حدود پونزده کیلومتر که رفتیم دوباره دوستمون زنگ زد و گفت من روی ماشین زدم قودزهایم و این همش داره میگه bitte wenden sie ! یعنی دور بزنید و ما هم سفت میگفتیم که بابا مگه قرار نشد ویز بزنیم ؟! اون Navigation رو خاموش کنین و پشت سر ما بیاین و از مسیر لذت ببرین . بعد از پونزده کیلومتر که ویز نشون میداد که داریم به مقصد نزدیک میشیم همسرم گفت تو مطمئنی شهر رو درست زدی ؟ منم خندیدم و گفتم نه میخواستم بزنم Rüdesheim زدم Rüsselsheim ! ( که یه شهری تو همین ایالت خودمونه ) . همسرم گفت آخه الان قاعدتا باید رودخونه رو ببینیم ولی اینجا هیچ رودخونه ای نیست . من دوباره ویز رو چک کردم و دیدم خب مقصد قودزهایمه و همه چیز درسته . ولی همسرم راست میگفت اون اطراف هیچ اثری از رودخونه نبود . یک لحظه با خودم گفتم شاید باید اسم شهر رو میزدمRüdesheim am Rhein . وقتی این اسم رو زدم توی ویز دیدم بعععله این شهر یک قودزهایمه دیگه اس و عجیبه که دو تا شهر با همین اسم توی این ایالت هستن . داشتم توضیح میدادم که چه گندی زدیم و همسرم میخندید و میگفت این دوستمون از همین لحظه باهامون قطع رابطه میکنن با توجه به اینکه ظهر هم سه ساعت معطلشون کردیم ! که خودش زنگ زد و گفت که دقیقا کجا دارین میرین شما ؟! و ما هم توضیح دادیم که داستان چیه . اونم گفت لطف کنید پشت سر ما بیاین چون ماشین ما دوساعته داره میگه دور بزنید ! خلاصه نیم ساعت دیگه هم رانندگی کردیم و این بار رسیدم به شهر موردنظر اما . اماااا رسیدیم به این سمت شهر ! درواقع شهر در دو طرف رودخونه واقع شده و تمام جاذبه هاش اون سمت بود و هیچ پلی هم این وسط نبود . Navigation ما نشون میداد که باید از روی رودخونه رد شیم اما اونجا هیچ پلی نبود و ما هم نمیفهمیدم منظورش چیه . دوستمون از ماشین پیاده شد و گفت شما دو تا خیلی خوبین ! داریوش گذاشتین و آهنگ میخونین و هرچی ما خودمونو میکشیم که اشتباه دارین میرین میگین نه ! و وقتی به اندازه ی کافی مارو مسخره کردن !! گفت ماشین منم میگه از وسط آب برید ! ویز رو زدم و اونم میگفت از وسط آب برید ! بهرحال پیاده شدم و رفتم نزدیک آب و دیدم یک کشتی هست که ماشین ها رو میبره اون طرف و در کمال ناباوری هزینه اش برای هر ماشین شش یورویه ! اومدم و گفتم این Navigation های ما خیلی باهوشن چون احتمالا منظورشون اینه ماشین رو ببریم روی کشتی و اینطوری بریم اون طرف . این قسمت کشتی خیلی کیف داد با اینکه کلا پنج دقیقه بود! 

 بلاخره ساعت شش عصر رسیدیم به قودزهایم سمت خوبش ! امسال هم نشد که از بین اون تاکستان های بزرگش پیاده بریم ولی قرار شد در اولین فرصت این کار رو بکنیم . یعنی یک بلیط یک طرفه ی تلکابین رو بگیرم و بریم اون بالا و بعد پیاده از بین تاکستان های پر از انگورهای سیاه برگردیم . 

توی شهر فستیوال تابستانی بود و هرگوشه یک بند در حال اجرای کنسرت بود و ملت هم یک دست جام باده و یک دست زلف یار درحال عشق و حال بودند . اولین بار بود بعد از مدت ها راه رفتن توی شب رو هم تجربه کردم چون تا چند وقت پیش هوا تا ساعت های ده و نیم روشن بود و هرچی هم بیرون بودیم بازم شب نمیشد ولی الان ساعت نه و نیم هوا تاریکه تاریکه . هوا هم ملس بود و خلاصه همه چیز زیادی خوب بود . بیشتر رستوران ها موسیقی زنده داشتند . توی یکی از رستوران ها یک آقایی پیانو میزد و یک آهنگ فرانسوی میخوند و چند نفر هم وسط می رقصیدند . یکی از این چند نفر یک خانم مسن روی ویلچر بود که با همسرش که ایستاده بود می رقصیدن . خانمه با یک شوقی صندلیش رو میچرخوند و دست های همسرشو میگرفت و میخندید . ازون تصویرها بود که دلم میخواد تا همیشه یادم بمونه . 

آخر شب خسته بودم و پاهام درد میکرد و فکر میکردم یک سری کار دوباره موند ولی مثل اون سکانس فیلم “در دنیای تو ساعت چنده ؟” با خودم فکر کردم می ارزید ..