جناب همسر از سر کار که رسید خونه پرسید : تو خوبی ؟ چیزیت نیست احیاناً ؟! گفتم که نه . گفت که من از صبح مریضم . 

فکر کردم روز قبل کجا بودیم ؟ رستوران نبودیم و دو روز تمام با ز اینا بودیم و تمامش هم من در حال آشپزی بودم یک طوری که آخرش قشنگ میخواستم که تنها باشم ! حالا بهرحال غذای بیرون نخورده بودیم . گفتم : لابد از این ویروس های متنوعِ مهدکودک گرفتی ! این جمله رو کریستف میگفت و می خندید که تمام سال انواع ویروس ها رو گرفته بود و اونم صرفا از مهدکودکِ دخترش . 

یک روز بهاری زیبا بود . آفتاب هم می تابید . بی رمق البته . همه ی درخت‌ها شکوفه داده بودند . از صبح منتظر بودم که عصر بریم پارک و قدم بزنیم . گوشه ی پارک خانم های خانه دارِ بچه دار جمع شده بودند . یکی از دوست های مهد کودک پنگوئن با مادرش رسیدند . چشم های دخترک شبیه تیله بود . آبی و سبز . از دیدن پنگوئن خوشحال شد و با هم بازی کردند . اسمش را پرسیدم و گفت : سوفی . به همسرم گفتم که یادت هست میخواستیم اسم پنگوئن را بگذاریم سوفیا ؟! به همسر مریضم .

 توی راه برگشت یادم از یک شب تابستانی افتاد . مهمان داشتیم و مهمان مان ویروسی شده بود و حالش خراب بود . پدرم می گفت باید ماست و سیر بخوری ! تنها درمانش همینه ! پدرم به این رسپی ماست و سیر ‌و نعنا خیلی اعتقاد داشت . یادم هست چند نفر دیگه هم اینطوری درمان شدند ! خودش و ما هم اینطوری درمان می شدیم . توی ورژن خاص اش ، داخل ماست گوجه ی رنده شده هم می ریخت و ماست قرمز می شد و من عاشق اون رنگ بودم . به همسرم گفتم ماست و سیر بخوری خوب میشی . قیافه اش درهم رفت و گفت که به همچین چیزی علاقه ندارد ! 

رسیدیم خونه . خریدها رو جابه جا کردم . نصف خریدها پنیر بود . پنیر صبحانه ، پنیر ورقه ای ، پنیر موزارلا ، پنیر پنگوئن ، پنیر پیتزا و یک جور پنیر دیگه ! با خودم فکر‌ کردم برای چی این همه پنیر خریدیم ؟! مگه فرانسوی ایم ؟! اصلا خنگ میشیم که ! و در همون حال صداشو می شنیدم که ثانیه به ثانیه صدام می‌کرد و میگفت : بیا ببین چطوری این اشپارگل ها رو برداشت میکنن ؟ و می رفتم و می دیدیم که تلویزیون برنامه ای در این باره داره . دوباره برمیگشتم آشپزخونه و دوباره می شنیدم که صدام میکنه و میگه : بیا ببین خیلی جالبه … می رفتم و خب برای من اونقد جالب نبود . دوباره صدام می‌کرد و میگفت : بیا ببین این آقاهه چطوری داره لازانیا درست میکنه و دست آخر هم گفت : اصلا چرا نمیای اینجا کنار من بشینی ؟! 

شام که خوردیم گفت که گشنه است و خواست همون ترکیبی که گفتم رو‌ درست کنم . با تصاویری توی ذهنم از بچگیم سیر ها رو رنده کردم . مبل های سبز توی ذهنم بود با دسته های چوبی قهوه ای سوخته . هوای تابستانی و بوی ماست و سیر . گوجه رنده نکردم چون نمی دونستم خودم بعد از این همه سال ازین ترکیب خوشم میاد یا نه اصلا . دوباره رنگ قرمز ماست یادم آمد . اون فامیل مون که دوست نداشت این ترکیب رو بخوره و پدرم که با اطمینان میگفت دوای دردش همینه !

ترکیب جادویی ماست و سیر و نعنا و یک سری چیز میز دیگه رو خورد و گفت که خوشمزه بود . احتمالا بهتر شد که نشستیم یک مستند درباره ی مکزیک دیدیم . مجری برنامه خانمی آمریکایی بود . یک جایی اون وسط ها گفت که پدر بزرگ و مادر بزرگش ایرانی بودند . فکر کردم از اول هم چهره اش برام آشنا بود ! 

از صبح داره یک ریز بارون میاد و قراره تا پنج عصر هم بیاد . نمی دونم چرا یهو هوس کردم تنها باشم و یک موزیک برای خودم بگذارم یا یک پادکست از کسی که صدای دلنشینی داره گوش بدم و الحمدالله هرکی هم پادکست می سازه صدای دلنشینی داره ! آدم میمونه بین یک عالمه صداهای خوب کدوم رو باید انتخاب کنه ؟! و شبیه وقتی میشه که شازده کوچولو رفت توی اون باغ گل ! چقد حاشیه رفتم ! داشتم می گفتم . خلاصه یک چیزی گوش بدم و چایی بخورم . حالا آخرین بار که چایی خوردم یادم نیست !  اما امروز روز تعطیله و بدتر از اون اینکه عصر مهمون دارم . یکی از دوست های پنگوین با مامانش قراره بیان . حوصله ی این مهمون بازی ها رو که اصلا ندارم ولی خب مهم که من نیستم . مهم پنگوینه که عاشق اینه که دوستاش بیان خونه ی ما یا ما بریم خونه ی اونا . مادر پسرک فیزیوتراپه . چند روزه کمر درد شدیدی دارم . کمر درد ازون چیزهاست که من زیاد تجربه اش نکردم و نمیدونم الان باید چیکار کنم . گردن درد هم دارم . شانه هام هم گاهی درد می کنند . خوبه عجب قراضه ای شدم برای خودم ! فکر میکنم می تونم از مادر پسرک بپرسم که چیکار می تونم بکنم برای این دردها و اینطوری انگیزه پیدا می کنم برای دیدن شون . 

دلم میخواهد بیشتر بنویسم . احساس میکنم اگه ننویسم فراموش میکنم که می تونم اینطوری هم احساس زنده بودن کنم . البته که یک سری چرت و پرت کوتاه و مختصر هرروز برای خودم یادداشت می کنم اما اینطوری با جزییات نه . یعنی دست هام نمی کشن که با خودکار اینطوری با جزییات بنویسن ! چون دست هام درد می گیرن اگه زیادی بهشون فشار بیاد . چون قراضه شدم ! چون تنبل بازی رو به حد اعلا رسوندم . نه ورزش میکنم نه فیلم می بینم نه چیزی می نویسم . تازه بعضی وقت ها حتی زورم می آید حرف بزنم ! چند روز هم هست که شروع کردم به دراز نشست رفتن . علتش هم که دیگه گفتن ندارد ! بعد منی که یک زمانی بکوب چهل پنجاه تا دراز نشست می رفتم حالا به زور ده تا می روم . بعد با کلی آه و اوه ده تا دیگه هم می روم و برای پاداش هم بقیه ی روز را استراحت می کنم ! و بعد اینستاگرام مسخره رو چک میکنم . فکر میکنم وقتشه یک خداحافظی جانانه باهاش بکنم و برگردم به غار تنهایی خودم . همیشه تو این وقت ها این حس بهم دست میده که اگه دی اکتیو کنم از دنیا عقب میفتم . اونوقت نمی فهمم کی عروسی کرده و کی بچه دار شده و کی داره نهار چی میخوره ! و شاید فراموشِ دنیا بشم ! چقدر هم که همه ی عمرم نگران این بودم که مثلا کی احتمال داره فراموشِ کی بشم و یا کی ممکنه کی رو فراموش کنم که اصلا چه سودی داره واقعا ؟! با نصف بیشتر آدم های اینستا سال تا سال ارتباط خاصی نداریم به جز رد و بدل کردن یک سری ایموجی مسخره . اصلا همین امروز پاکش میکنم ! 

 واقعا حوصله ی خودم رو ندارم و دلم میخواد یکی رو پیدا کنم و یک دنیا سرش غر بزنم که چرا نمی تونم تنها باشم و چایی بخورم و موزیک گوش بدم و بارون رو تماشا کنم ؟! اینکه هرروز دارم اینجا می نویسم هم برای این است که به خودم نشان بدهم که زنده ام و هنوز بلدم از جزییات زندگی بنویسم و اصلا هنوز بلدم بنویسم وگرنه که توی این روزهای استرن اینقدر همه جا تعطیل و همه چی بسته و زندگی روی دور کنده که هیچ اتفاق منحصر به فردی هم نمیفته . 

خب غر تعطیلات استرن رو هم زدم ! باید بردارم اسم اینجا رو بذارم غر خونه ! هم اینکه غر زیاد دارم همیشه و هم اینکه قراضه شدم !! 

خانمی هست که سالهاست توی اینستاگرام می نویسه . توی شهر من زندگی میکنه . شهر قبلی من ! در محل کار شوهرخواهر من کار میکنه و تا چند سال قبل جایی خونه داشت که من هرروز از خیابون اش رد می شدم . باید ده سالی باشه که می خونمش . به قول همسرم توی اینستاگرام هم که همه دنبال عکس های خوبن ، من دنبال نوشته های خوبم ! سالها عاشقانه های لطیف و گاه به گاهی برای همسرش می نوشت . چند وقت تنها زندگی می‌کرد و از چیزهایی که می نوشت معلوم بود که زندگی بر وفق مرادش نیست . فکر میکنم سال پیش از همسرش جدا شد چون همسرش با کس دیگه ای رابطه ی بهتری رو تجربه می‌کرد ! من چون زیادی می خونمش یادم هست که اون آقا رو واقعا دوست داشت . نه از این دوست داشتن های سطحی . تمام چیزهایی که ده سال پیش و هشت سال پیش و شش سال پیش براش می نوشت رو یادم هست . بعد از جدایی هم همیشه میگفت که نتونسته ازش متنفر بشه . هرچند تنفر یا دوست داشتن یا نداشتن اش یا هرچی توی این وضعیت دردی ازش دوا نمیکنه . 

من درست و حسابی نمی تونم درکش کنم چون همچین تجربه ای نداشتم . نمی تونم از تنهایی ای که بین خودش و دخترش هست و دربارش زیاد می نویسه دقیقا سر در بیارم . ولی بعضی وقت ها خودمو میگذارم جاش و چیزی که عجیبه اینه که تا چند سال پیش از فکر کردن به همچین موقعیت هایی هم بهم می ریختم . می تونستم بنشینم و تصور کنم که ممکنه روزی آدم های دوست داشتنی زندگیم رو به هر دلیلی از دست بدم و نمیتونم توضیح بدم که چه استرسی می گرفتم و چطوری از فکر کردن بهش فرار می کردم . حالا اما وقتی بهش فکر میکنم هیچ حس خاصی ندارم . میدونم ممکنه این اتفاق یا اتفاق های بدتری برای من هم بیفته و آره خیلی سخته و خیلی تلخه و خیلی مزخرفه اما اینو میدونم که اگر هنوز زنده باشم میتونم زندگی رو ادامه بدم . به خودم افتخار نمیکنم برای این داشتن این حس . شاید هم باید به خودم افتخار کنم ! از اینکه دیگه این موقعیت ها برام استرس زا نیستند و فهمیدم خودم برای خودم کافی هستم . از اینکه از ترس های زیادی خالی شدم . من فهمیدم روزهای سخت گذشته همیشه همراهم هستند و هیچ وقت ازم بیرون نمیرن و فراموش نمیشن . نمیخوام این نتیجه گیری کلیشه ای رو بکنم که اونا باعث شدن امروز اینطوری بشم ولی وقتی دقیق نگاه میکنم همینه . من تجربه ی از دست دادن پدرم رو دارم . تجربه ی تا پای از دست دادن مادرم رو . تجربه ی یک سال بدون همسرم زندگی کردن رو و هنوز زنده ام و دارم زندگی میکنم . در تاریک بودن اون روزها صحبتی ندارم . تلخی و تاریکی همه ی اون روزها همیشه توم هست اما دیگه اون حس رو برام ندارند . مثل روزهای اول برام ترسناک نیستند . حالا که بهشون فکر میکنم تلخی و تاریکی رو نمی بینم . وقتی بهشون فکر میکنم خودمو می بینم و تلاشی که برای خوب بودن و معمولی زندگی کردن و رها شدن ازون وضع می کردم . حالا هم که فکر میکنم شاید یک روز دوباره اون اتفاق ها برام بیفته فکر میکنم راه و بیراهه هایی بلدم برای پیدا کردن یک راه تازه برای گذروندن زندگی . همینه که وقتی نوشته های اون خانم رو می خونم که از شب تنهایی که گذرونده نوشته و از غم پنهانی که داشته و از نگرانی هایی که برای دخترش داره ، به همه ی حرف هاش و حس هاش فکر میکنم ، می تونم خودمو جاش بگذارم و بفهمم این نگرانی ها واقعا دردناکه ، بدون اینکه ذره ای نگران بشم یا استرس بگیرم یا هیچی . چند دقیقه به این فکر میکنم که اگه خودم با دخترم تنها باشم میتونم چه کارهایی بکنم . بعد گوشی رو میگذارم یک گوشه و دوباره زندگی خودمو از سر می گیرم . 


ولی راستش دلم نمیخواد کسی به بهای داشتن تجربه های تلخ به همچین مرحله ای برسه . اینو برای خودم هم نمی خواستم ولی خب ، خواستن یا نخواستن من توی اتفاقات زندگی تاثیرگذار نیستند . مثل دوست داشتن یا نداشتن اون خانم که روی رفتنِ همسرش تاثیرگذار نبود .. وقتی بهش فکر میکنم واقعا تلخه .. 


پنگوئن میگه : A B C D به ایرانی چی میشه ؟ 

میگم : الف ب پ ت ث .. 

مردمک سیاه چشماش درشت میشه و میخنده و میگه : چییی ؟ از دیدن ذوقش تمام انرژی یک روزم تامین میشه . در ادامه میگه : تا آخر بخون . 

منم شروع میکنم : الف ب پ ت ث جیم چ … لام میم نون .. 

می پره وسط حرفم و میگه : was ؟ نون ؟! و بلند بلند می خنده :)) 

می خندم و میگم : این نون اون نون نیست و بعد خودم پوزخند می زنم . 

چندین بار تکرار میکنه نون ؟! و میخنده . بعد میگه دوباره از اول بخون . دوباره شروع میکنم و می رسم به نون . دوباره میخنده و میگه نووون ؟؟ دوباره میگم : مامان جون این نون اون نون نیست :) 



- نشسته بودیم توی ماشین منتظر همسرم . دیر اومد و دیر اومد . وقتی اومد گفتم : حالا من هیچی ، زیر پای این بچه هم علف سبز شد اینقد دیر اومدی . پنگوئن به زیر پاهاش نگاه کرد و گفت : علف چیه ؟ اینجا که هیچی نیست ! :) 



- با انگشت هام بهش جمع اعداد یاد می دادم . پنج تا انگشت هر دوتا دستم رو گرفتم جلوش و گفتم پنج با پنج میشه چند ؟ گفت ده . چهار تا انگشت از این دستم با چهار تا از اون دستم رو گرفتم جلوش و گفتم چهار با چهار میشه چند ؟ شروع کرد به شمردن انگشت هام و گفت هشت . سه تا انگشت این دستم رو با اون دستم نشونش دادم و گفتم سه با سه میشه چند ؟‌ چشم بسته گفت شش . دو با دو رو نشونش دادم و گفت چهار . انگشت اشاره ی این دستم رو کنار انگشت اشاره ی اون دستم گذاشتم و گفتم یک با یک میشه چند ؟ و اینو یک طور سرسری ای گفتم که دیگه این که معلومه . گفت یازده ! خودش خندید و منم باهاش خندیدم . گفتم راست میگی این دو تا یک کنار هم میشه یازده . گفت : Quatsch mama !! میشه دو . یعنی مثلا الکی گفتم !! 

خب سال نو هم اومد و من هنوز هم همون تنبلی که بودم هستم . حتی برای نوشتن اینجا هم باید روی خودم فشار بیارم !

راستش اومدم بگم من یک آرزوی خیلی گنده داشتم که میخواستم قبل از چهل سالگیم یک طوری به زور هم که شده جامه ی عمل رو بهش بپوشونم ! که بلاخره موفق شدم و اون این بود که یک روزی برم ایتالیا . شهرش هم برام مهم نبود . اصلا ایتالیا یک مدینه ی فاضله ای بود برام که دوست داشتم فقط نمیرم و از نزدیک ببینمش و الان از اینکه آرزوش به دلم نموند با تمام سلول هام بدنم شکرگزارم . 


الان که برگشتم به نظرم همه چیز خیلی رویایی و ایتالیایی گونه بود . هوای آفتابی و درخت‌های بی شمار زیتون ، کوچه های سنگ فرش و کلیساهای قدیمی با ساعت‌هایی که در شبانه روز دست کم ده بار زنگ می زدند ، اسپاگتی و پیتزا ‌و بستنی ، سواحل آبی و خلاصه همه ی چیزهای خوب . 

ما تو منطقه ای به نام Gardasee بودیم نزدیک میلان . اینجا بزرگترین دریاچه ی ایتالیاست که اطرافش قدم به قدم تبدیل به یک جاذبه ی گردشگری شده . با ماشین باید حدود دو ساعت طول بکشه اگه بخوای دور دریاچه رو دور بزنی . هرگوشه اش برای ما تقریبا یک روز زمان می برد که توش بچرخیم و به این ترتیب تو این چهار روز فقط چهار تا گوشه اش رو دیدیم و گوشه های خیلی زیادی موند که دیگه فرصت نشد ببینیم . اگه هم براتون سوال شد که بین این همه شهر معروف توی ایتالیا چطور ما همچین جایی رو پیدا کردیم باید بگم که اولا اینجا برای آلمانی ها خیلی مقصد متداولی هست ولی ازونجایی که ما آلمانی نیستیم اینو نمی دونستیم ! ما از چت جی پی تی فهمیدیم همچین جایی هست ! یعنی بعد از چندین روز بررسی مقاصد مختلف و پول بلیط و هتل و این و اون ، رفتیم به چت جی پی تی گفتیم نظر تو چیه و به نظرت ما کجا بریم ؟ اونم یک لیست از یک سری مقاصد که این وقت سال هواش خوبه رو بهمون داد . یک سری جا تو فرانسه و چند تا جا توی ایتالیا و ما هم آخر سری یک تاس انداختیم ‌و تصمیم گرفتیم بریم ایتالیا !

هشت ساعت رانندگی کردیم و‌ عجیبه که ما وقتی ایران بودیم تقریبا هرجا میخواستیم بریم باید ده دوازده ساعت رانندگی میکردیم و خیلی هم برامون عادی بود ولی اینجا خیلی تنبل شدیم و تا به چشممون میخوره شش ساعت یا هشت ساعت قشنگ می‌گرخیم . حتی این اپشن که جاده های اینجا واقعا چشم نوازه و از رانندگی کردن توش خسته نمیشی هم باعث نمیشد که هشت ساعت به نظرمون زیاد نیاد . بهرحال از آلمان خارج شدیم و وارد سوییس شدیم . تقریبا یک ساعتی که از مرز رد شدیم تازه سوییس رو دیدیم . همون سوییسی که همه می شناسن . همون تصاویر کارت پستالی که روی کوهپایه های سبز خونه های چوبی هست ‌و اون طرف یک‌ دریاچه ی آبی و کوه های پر از درخت ‌و اون پشت مشت ها کوه های بلندتری که هنوز برف دارن . جدا خیلی ستمه که یکی همچین جایی دنیا بیاد ‌و صبح ها با دیدن این مناظر بیدار شه ! در همینجاها بود که با طولانی ترین تونل زندگیم مواجه شدم . یک تونل هفده کیلومتری ! هفده کیلومتر توی تونل بودن خیلی هیجان انگیزه و نمیتونم خوب توضیحش بدم . بهرحال بعد از گذر از تونل های فراوان و عبور از میان کوه و روی دریاچه ها رسیدیم به ایتالیا . یک ساعتی هم اونجا رفتیم تا رسیدیم به مقصد . خونه رو تحویل گرفتیم و خوابیدیم . 

صبح کمی توی کوچه پس کوچه های همون منطقه ای که خونه داشتیم قدم زدیم . درخت های مگنولیا کم کم شکوفه داده بودند و یک چشم انداز زیبایی از دریاچه هم داشت . بعد هم رفتیم به یک ساحل دیگه که منطقه ی توریستی تری بود . نهار در همه ی این روزها پیتزا و اسپاگتی بود و روز اول غذای من یک جور اسپاگتی با طعم سیر و روغن زیتون بود که خیلی خوب بود . طعم سیر اصلا زیاد نبود چون من زیاد طرفدار سیر نیستم . شراب ها هم متاسفانه باب دل من نبود . یکی دو جا سفارش دادیم و با وجود توضیحات ما مبنی بر اینکه شیرین باشه باز هم طعم یکسانی رو دریافت کردیم . اینجا شراب ها از نظر مزه طبقه بندی داره و از طعم های قوی و تلخ تر و ترش تر شروع میشه تا شیرین و کاملا شیرین . ولی در اون یکی دوباری که من اونجا شراب رو امتحان کردم چیز چندان خوشمزه و خوش خوری نبود . 


اینجا همون جایی بود که ما خونه داشتیم . یک بافت روستایی طور و جالبی داشت .



دوباره همون جایی که خونه داشتیم و نمای ناپدیدی از دریاچه !





شکوفه های مگنولیای دوست داشتنی 


فردای اون روز هوا خیلی گرم و عالی بود . توی اون منطقه هم یک ساحل خیلی معروف داشت که با ما یک ساعتی فاصله داشت . صبح که بیدار شدیم فکر کردیم حالا که هوا خوبه بریم اونجا . شب هم که سال تحویل بود و ما خیال می کردیم که خوب هرکار هم بکنیم شب ساعت ده خونه ایم . ساحل که جامائیکا نام داشت حقیقتا زیبا بود . ازون آب های صاف و آبی کارت پستالی هم داشت . هوا هم خوب یاری کرده بود . تا حدود ساعت های سه لب ساحل بودیم . وقتی برگشتیم به مرکز شهر تقریبا همه ی رستوران ها بسته بودند و ما هم در حال تلف شدن بودیم . اینه که گشتیم و با کمک گوگل یک چندتایی رستوران باز پیدا کردیم که از همون ها هم یکی دو تاش بسته بودند . رستورانی بود با فضای بیرون که باز بود و یک عده هم توش نشسته بودند و ما هم دیدیم که شلوغه رفتیم و نشستیم و غذا سفارش دادیم . من پنه با سس گوجه سفارش دادم و حقیقتا یکی از بهترین ماکارونی هایی بود که خوردم . عکسش رو اینجا میگذارم که شاید به نظر بیاد که خب این که هیچی توش نداره که باید بگم تو ماکارونی های اینها کلا هیچی نداره و شبیه ماکارونی هایی که مامان های ما درست می‌کردند نیست اما به نظر من خوشمزه هست یا شاید منم عادت کردم به این مدل ماکارونی . غذامون که تموم شد دوست مون گوشیش رو برداشت و بعد با تعجب گفت : ما اینجاییم دیگه ؟ و پس از تایید ما گفت که این رستوران که امتیازش ۱.۸ عه !! من که اگه غذا توی دهنم بود قطعا تو گلوم گیر می کرد ! ۱.۸ آخه ؟! من اصلا رستوران زیر ۴.۵ رو جز آپشن هام نمیارم هیچ وقت ! اون وقت نشستیم توی یک رستورانی که ۲۰۰ و خورده ای نفر بهش امتیاز دادن و اون در مجموع شده ۱.۸ ! یعنی کل این دویست و خورده ای نفر بهش رنکی بین صفر تا دو دادن ! راستش ما کل سفر درگیر این موضوع بودیم که چطور یک رستورانی اصلا میتونه همچین امتیاز افتضاحی بگیره ؟! و چطور من تو همچین جایی یکی از خوشمزه ترین غذاها رو خوردم ؟! البته شایان ذکره که بگم غذای بقیه چندان مالی نبود . بهرحال بعد از صرف غذا مجددا یک دوری توی منطقه زدیم و حدود ساعت شش نشستیم توی ماشین که برگردیم . ویز به ما میگفت که یک مسیر دریایی هست که شما رو از این طرف دریاچه میبره اون طرف و خونه ی ما هم دقیقا اون طرف دریاچه بود . رفتیم و قایق بزرگی رو دیدیم که پارک کرده ‌و با خودمون گفت خب الان ماشین رو میبریم روی این قایق و میریم اون طرف . رسیدیم به محل خرید بلیط و دیدیم که بسته است . بعد دیدیم که کشتی بزرگ هم یک طوری خودشو کج و کوله کرد انگار که بخواد پارک کنه و بعد هم چراغ های داخلش رو خاموش کرد ! با ماشین رفتیم دم کشتی و گفتیم ما میخوایم بریم اون طرف . اونم گفت ساعت کاری ما تموم شده . آخرین کشتی ساعت شش میره ! ما هم نمی دونستیم چطوری به این حالی کنیم که بابا ما چند ساعت دیگه سال تحویل مونه ( به وقت ما حدود ده و بیست دقیقه شب سال تحویل می‌شد ) و این رویداد اینقد مهمه که تو همین الان باید کشتی رو استارت بزنی و ما رو برسونی اون طرف ! و چون نمی تونستیم این چیزهای مهم رو حالیش بکنیم سوار ماشین شدیم و یک ساعت و نیم رانندگی کردیم و دور دریاچه رو دور زدیم و حدود هشت رسیدیم خونه . بعد هم پریدیم دوش گرفتیم ، سفره مون رو چیدیم ، لباسهای نو  مون رو پوشیدم و خودمونو خوشگل موشگل کردیم و سال رو نو کردیم :)


هفت سین ما تو خونه ی مردم و تو ظرف و ظروف خونه ی مردم ! البته همه ی هفت سین رو با خودمون آورده بودیم . این عکس به خاطر اون قابی که توش هست جایگاه ویژه ای برام داره . قاب عکس رو عیدی گرفتیم از دوست هامون که عکسی از سفر قبلی مون رو چاپ کرده بودند و نگم که من چه علاقه ای به عکس و قاب دارم و چطوری خونه مون رو پر از قاب و عکس کردم ! 




ساحلی که جاماییکا نام داشت و معروفترین ساحل اونجا بود . 



اینم بابالنگ دراز که اومده بود ریلکس کنه اونجا :))) 






کوچه ها و بستنی فروشی های بی پایان 



پنه با سس گوجه ی من که خیلی خیلی خوشمزه بود توی رستوران ۱.۸ ای !!




دوباره از یک گوشه ی دیگه ی ساحل 



خلاصه برنامه ی هرروز ما تقریبا این بود که بریم یک جایی لب ساحل ، نهار اسپاگتی و از این چیزها بخوریم ، توی کوچه پس کوچه های شهر قدم بزنیم ، یک قهوه بخوریم و برگردیم خونه اما با وجود تکراری بودن این برنامه من که شخصا هرروز ازش لذت می بردم . از آفتاب و هوای خوب . 

روز آخر رو گذاشتیم برای خرید سوغاتی و اینها . جایی که ما بودیم یک موزه ی روغن زیتون داشت ! رفتیم که روغن زیتون رو ازونجا بخریم . با وجود مدل های فراوان روغن زیتون ، آقایی بود که مدل های مختلف رو بهمون میداد تا تست کنیم . اولین چیزی که من تست کردم یک جور روغن زیتون بود که اون آقا میگفت طعم میوه ای داره و یک مقدار تنده . قیافه های ما هم یک طوری بود که یعنی چی ؟! یعنی الان این می‌خواد بده روغن زیتون رو خالی بخوریم ؟! که تکه های نون رو گذاشت جلومون و روغن زیتون رو هم ریخت توی یک لیوان کوچیک . نون رو زدیم توی روغن و خوردیم . اینقدر این طعم برای من عجیب و خاص بود که همونجا فکر کردم پس این چیزهایی که این همه سال ما به عنوان روغن زیتون خوردیم چی بوده ؟! یک طعم میوه ای طوری توی دهنم پخش شد و در آخر تنها یک ذره تندی حس کردم . شبیه بوی عطر بود که اولش یک بویی میده و اخرش یک بوی دیگه . با دستی پر از مغازه اومدیم بیرون . اسپاگتی هم خریدیم ولی راستش تفاوت خاصی بین اسپاگتی های اونجا و اینجا ندیدیم ضمن اینکه اکثر اسپاگتی های اونجا رو همینجا توی آلمان هم دیده بودیم . تنها مهمی که من خریدیم یک کیف بود . نمیدونم قبلا گفتم یا نه ولی من علاقه ی عجیبی به کیف دارم . علتش هم برام نامعلومه . مثلا امکان داره توی زندگی قبلیم کیف ساز بودم ،یا طراح کیف ، یا کیف فروش ، یا کیف دزد !! نمیدونم خلاصه . بهرحال یک کیف چرمی کوچیک دیدم و در دم عاشقش شدم و خریدمش . به این ترتیب میتونم بگم هرجا رفتیم سفر یک کیف ازونجا خریدم . شیراز ، اصفهان ، شمال ، طبس ، ترکیه .. و وقتی پیر بشم میتونم یک موزه ی کیف بزنم ! البته الان یادم اومد کیف هایی که از ایران خریدم رو دم اومدن پخش و بال کردم و به این ترتیب موزه ام ناقصه ! کیفم رو خیلی دوست دارم و با اینکه در اصل بوی گاو میده اما به نظر من بوی ایتالیا میده ! 


آخرین غروب اونجا 



در برگشت توقف کوتاهی در یکی از شهرهای سوییس داشتیم . نرگس های تپل مپل اونجا . اگه می تونستم یک عکس هم از رستوران های فوق العاده گرونش می گرفتم !




خلاصه این بود انشای من درباره ی ایتالیا ! که کشور زیبا و عاشقانه ای بود … همون طوری که من انتظار داشتم . 

یکی از آرزوهام اینه که اونقدر وقت داشته باشم و شور و حوصله که لحظه های ساده ‌و کوتاه زندگی رو بنویسم . چیزهایی که به نظر اصلا مهم نیستند ولی من باهاشون خوشحال میشم و بهشون زیاد فکر میکنم و میتونم اون طوری که حس شون میکنم بنویسم شون . ولی به ندرت میشه این چیزی که میگم رو انجام بدم . 


- مثل امروز که ز سر صبحی پا شد اومد پیشم . همینطوری شب قبلش گفت فردا بیام پیشت ؟ اون وقت ها هم گاهی یهو سوار هواپیما می‌شد و میومد پیشم . صبح قهوه نخوردم تا با هم بخوریم . دیر اومد ولی بلاخره اومد . گفتم داشتم سردرد می گرفتم . چراغ های بالای میز رو روشن کردم و قهوه هامون رو گذاشتم روی میز و نشستیم رو به روی هم . نگاهی به رزهای زرد توی گلدون کرد و گفت : اینا چه خوب موندن …. رزهای هفته ی پیش . وقتی پرسید : چه خبر ازون ماجرا ؟ لبخندی نشست روی لب هام . چون یکی هست که از همه ی ماجراهای موجود و غیر موجود خبر داره . حواسش هم هست که پیگیر همه چیز باشه . بعد از صحبت کردن از تمام موضوعاتِ گفته و نگفته حتی وبلاگ نوشتن من ! خداحافظی پرشوری کردیم بخاطر یک هفته ای که نمی تونیم همو ببینیم . بودن های حتی گاهی کوتاهش باعث‌ میشه احساس تنهایی نکنم و این حس رو به ندرت میتونم از یک آدم بگیرم . 

روز ساده ای مثل امروز شاید برای کسی مهم نباشه ولی اون دوستی که توی این خاک هم باهات باشه چیز کمیابیه و من خوش شناسم برای داشتن همچین چیزی و اگه میتونستم دقیقه به دقیقه ی بودن مون رو می نوشتم . 


- لحظه های بی شماری از پنگوئن هست که با یک جور حسادت دلم نمیخواد هیچی ازش بنویسم . دلم میخواد فقط مال من باشه و این لحظه ها اینقدر تاثیرگذارن که بعضی وقت ها با خودم فکر میکنم این بچه حتما فرشته است . آخه یک طوری شیرینه که وقتی حرف میزنه یا شعر میخونه یا خاطرات مهدشو تعریف میکنه تمام شیرینی اش رو زیر زبونم حس میکنم :)



- این عطر ورساچه ی آبی مردونه یک رازی تو خودش داره . یا من تو زندگی های قبلیم یک ماجرایی با این عطر دارم . یازده سال میگذره و من از این بو خسته که نمیشم هیچی ، هزارتا چیز هم توم بیدار میشه هروقت به دماغم میخوره و هربار انگار یک نت جدیدی ازش می فهمم . تنها بویی که به نظرم سکسیه . یک عالم عجیبیه این بوها اصلا . مثلا همین ورساچه ی آبی بعضی وقتا منو یاد یک عصر تابستونی میندازه با بوی درخت انجیر ، بعضی وقتا یاد یک شب گرم که بیرون برف میاد ، بعضی وقتا یاد خونه ی قبلی مون و بعضی وقتا یادِ.. . یاد چیزهای عجیب و زیادی و قاعدتا یک بو نباید این همه چیز رو یاد آدم بندازه . اونی که این عطر و ساخته احتمالا همچین ترکیب بویی وقتی به ذهنش رسیده که وسط .. بوده !

استغفرالله ! 



-اصلا این آخری درباره ی ورساچه ی آبی چی بود و چه ربطی به موضوع داشت ؟!  نمیدونم و اصلا نمیدونم که چی شد که رسیدم به ورساچه ی آبی ؟! شاید چون خیلی بدون ویرایش شدم قبل از سال نویی !  


چقدر عجیبه که ده روز دیگه عیده و من هیچ حسی ندارم . آخه من ازون دسته آدم هام که ارادت خاصی به عید نوروز دارم و قشنگ بهش معتقدم . شاید چون اینطوری بزرگ شدم که همیشه عید نوروز یک مناسبت خاص بود . همیشه برام لباس نو میخریدن . مامانم برای خودمون و همه ی فامیل سبزه مینداخت ( و میندازه ) ، سبزی پلو با ماهی میخوردیم و خلاصه تمام مناسک رو به جای میاوردیم . منم به همین مناسبت همیشه ذوق داشتم برای سال جدید و اومدن بهار تازه . نمیدونم چرا امسال حس خاصی ندارم . شاید چون هوا شبیه اول بهار نیست . شاید چون اطرافم هیچ حس و حالی از عید نیست . ولی من از سال قبل برای عید مرخصی گرفتم . وقتی به همکارام میگم که ۲۱ مارس سال نوی ماست با تعجب میگن که تا حالا همچین چیزی نشنیدن و من تازه فهمیدم ما چه جمعیت کوچکی در جهان هستیم . خب عرب زبان ها از ما خیلی بیشتر هستن که عید فطر رو جشن میگیرن . حتی سال نوی چینی ها هم نزدیک کریسمسه و اکثر دنیا هم کریسمس رو جشن میگیرن . اینه که تاریخ به این غیر رندی برای جشن گرفتن سال نو برای اینها عجیبه . ازون عجیب تر اینه که ما میخوایم بریم سفر . انگار که تو ایران هستیم و سیزده روز عید رو تعطیلیم و باید که بریم سفر ! چون به هرکی میگم برنامه سفر داریم میگه هنوز که هوا یکم سرده . ولی ما چنان که تو ایران جشن می گرفتیم برنامه ریختیم که بریم مسافرت و تنها چیزی که در حال حاضر حس سال نو رو بهم میده همین سفره . برای پنگوئن توضیح میدم که هفته ی دیگه سال نوی ما ایرانی هاست و براش کلی توضیح میدم که قراره چیکار کنیم و سبزه ای که انداختم رو بهش نشون میدم ولی بعید میدونم که دقیقا بفهمه چی دارم میگم . براش لباس نو می‌خرم و وقتی میگه بده بپوشمش میگم که نه ! این لباس برای سال نوئه ! 

چند روز پیش بیدار شد و گفت : امروز سال نوئه ؟ گفتم نه هفته ی دیگه اس . بعد گفت : ما میریم ایران ؟ گفتم : نه میخوایم بریم ایتالیا ! و خودم فکر کردم که عجب تناقضی ! و چرا همه چیز برای این بچه اینقدر پیچیده است . قراره چیزی رو جشن بگیره که اصلا نمیدونه چیه و هیچ فضایی هم ازش دور و اطرافش نمی بینه و فکر میکنه حالا که مرتبط با ایرانه پس ما میریم ایران و بعد میبینه ما میریم یک جای دیگه و عید ایرانی رو اونجا جشن میگیریم ! 


حالا که فکر میکنم با همه ی سردی هوا و دهن کجی جهان به سال نوی ما ! خوشحالم که داره بهار میاد . خوشحالم که عید میشه . خوشحالم که توی یک لحظه همه کنار هم میشینن و برای هم چیزهای خوب میخوان . خوشحالم که ما داریم میریم سفر و خوشحال عالم میشم اگه آب و هوا هم باهامون همراهی کنه . خوشحال تر میشم اگه تو این سال جدید کمی از تنبلی خودم کم کنم و یکم بیشتر ورزش کنم . نمیدونم این لش کردن جلوی تلویزیون چه لذتی داره که هیچی رو نمیشه جایگزینش کرد و با هیچ انگیزه ای هم نمیشه یک کار مفید دیگه ای کرد ؟! در چشم انداز جدیدم برای سال نو امیدوارم راهی برای تنگ کردن ماتحتم پیدا کنم چون خدا شاهده از اول زندگیم دنبالشم و هنوز راهشو پیدا نکردم ! اگه این مهم تحقق پیدا کنه و یک چند تا مهم دیگه هم به وقوع بپیونده واقعا آدم خوشبختی میشم . ولی چون میدونم هیچ مهمی قرار نیست همینطوری تحقق پیدا کنه همچنان مثل هرسال جون میکَنم و با امیال گشادانه ام می جنگم ! به امید روزی که آدم تنبلی نباشم و صبح ها پنج صبح بیدار شم و همش ورزش کنم و کتاب بخونم و یوگا بکنم و تولد همه یادم بمونه و یادم نره جویای احوال همه باشم و همش سکنات فاطمه زهرایی داشته باشم و یک مامان ایده آل برای پنگوئن باشم و یک همسر ایده آل برای همسرم ! و جلوی تلویزیون هم لش نکنم و شب ها ساعت ده شب بخوابم ! 


امروز آرنولف که هر هفته دو سه روزی میاد و به عنوان رییس و همه کاره ی ما ، یک سَری به مایملکش و زیر دستی هاش که ما باشیم میزنه و میره ، اومد و یک دوری زد و یک حال و احوالی کرد و پرسید که خوب شدم یا نه ؟ و بعد رفت پیش میشاییلا و یک نیم ساعتی با اون حرف زد و وقتی برگشت ‌واستاد و زل زد بهم . اولش نفهمیدم ولی بعد نگاهش کردم و دیدم با اون چشم های آبی تیره همچین سفت زل زده بهم . خندم گرفت و گفتم : چیزی شده ؟ بعد گفت : آهااا منتظر همین لبخند بودم و‌درحالیکه راهشو کشید به سمت اتاقش بلند گفت : 

!!Wirklich schönes Lächeln 

یعنی واقعا لبخند قشنگی داری . بله خب خوبه دیگه رییس همه ی دم و دستگاهِ محل کارت اینقد بهت لطف داشته باشه و نه تنها اون ، بلکه همه در نهایت محبت باشن اماااا … من تصمیم خودمو گرفتم . 

میخوام یکی دو تا دوره ی آنلاین رو بگذرونم و محل کارمو عوض کنم . بااینکه خداشاهده تا خرخره ازشون راضیم و تو زندگیم فکر نمیکردم بشه تو همچین محیطی و با همچین آدمایی خوبی کار کنم اما من فهمیدم که ما اصلا نمیتونیم با آرامش زندگی کنیم . ما دقیقا همون موجیم که آسودگی ما عدم ماست . ما زندگیمون بدون چالش اصلا انگار جلو نمیره . نمیدونم ما چمونه ولی همینطوری ایم دقیقا که وقتی همه چی اوکیه همه چی رو میریزیم بهم و میریم تا برای خودمون یک‌ چیز دیگه بسازیم . من مطمئنم بهشت رو هم به ما بدن بعد یک مدت خرابش می‌کنیم و یک چیز جدید جاش می سازیم !


این ما که گفتم منظورم خودم و همسرم بود . و احتمالا خیلی های دیگه … 

از زمین و زمان داره برام می باره . سرما خوردم ناجور . سینوس هام احتمالا عفونت کردند چون به شدت درد می‌کنند . خدا این درد سینوس هنگام سرماخوردگی رو برای هیچ کس نیاره . رفتم دکتر و به منشی اش گفتم یک مرخصی کاری برام بنویسه و بعد گفتم سینوس هام خیلی درد می‌کنند و نیاز به انتی بیوتیک دارم . بعد میگه شما مگه باردار نیستین ؟! یادم میاد که بخاطر واکسن هپاتیت یکی دو ماه پیش رفتم و وقتی گفتم باردارم گفت نمیتونی واکسن بزنی . با خودم گفتم این لعنتی برای چی یادش مونده ؟ و بعد بهش گفتم نه متاسفانه نیستم . اظهار تاسف کرد و گفت بازم انتی بیوتیک نداریم ! برو استراحت کن . دوباره اصرار کردم که سر دردم خیلی شدیده . دوباره گفت استراحت کن . میتونی یک اسپری بینی هم بخری ! اومدم به همسرم گفتم خوبه تمام آلمان خبر داشتن که من باردارم ! و بعد این چه سیستمیه که به آدم آنتی بیوتیک نمیدن ؟! شاید یکی مثل همین الان بنده رو به موت باشه و خودش از هزارتا دکتر بیشتر واقف باشه که باید انتی بیوتیک بخوره تا این درد لعنتی خوب بشه . 


حالا این هیچی . چند روز پیش چند تا از دوستای دوره ی لیسانس ام با هم شروع کردن به فرستادن پیغام . پیغام هم شامل یک اسکرین شات بود از صفحه ی اینستاگرام بچه ی خرخون کلاس مون . ماجرا چیه ؟ هیچی . تو دوره ی لیسانس من از اینا بودم که زیاد با کسی ارتباط نداشتم به جز دو تا از دوستام . همه ی دخترای کلاس مون چادری و محجبه بودند و اصلا نمی تونستم باهاشون ارتباط بگیرم . میگم خدا شاهده یعنی خداشاهده هیچ کدوم از پسرهای کلاس مون رو هم نمی شناختم .مثلا اون زمان اینطوری بود که ما خیلی سنگین و رنگین بودیم و با کسی نشست برخاست نداشتیم و این موضوع از افتخارات مون بود !  فقط یک بار توی تریای دانشگاه ( چه اسم مسخره ای خدایی ! ) نشسته بودیم و دوستم دو تا رو نشون داد و گفت این پسره همون خرخونه اس .. اونم دوستشه که با پژو پارس میاد ! دوستم همیشه میگفت این پسره ی پژو پارسی لباسای سرتاپاش یک میلیون تومن می ارزه ! یعنی اون زمان یک میلیون تومن خییلی پول بود . احتمالا راست میگفت چون تیپ و قیافه اش با بقیه فرق داشت . اون خرخونه که به نظر من ازینایی بود که توی زندگی شون فقط درس خوندن و هیچ مهارت دیگه ای ندارن . فوق العاده بدون روابط اجتماعی و منزوی بود . برعکس اون دوست پولدارش خیلی روابط اجتماعی خوبی داشت و با همه ی کلاس دوست بود . دیگه من فقط همین دو تا رو میشناختم و چند تا دور و اطرافشون رو . تا اینکه یک روز همون آقای پژو پارس ! اومد و گفت ما میخوایم یک کاری بکنیم و میخوایم از شما سه تا هم دعوت کنیم بیاین توی گروه مون . باز میگم خدا شاهده یعنی خدا شاهده یادم نیست این کاری که اینا میخواستن بکنن دقیقا چی بود فقط یادمه قرار بود یک چیزی تو مایه های وب سایت بزنن و برای تولید محتواش از ما کمک میخواستن . ما هم گفتیم چشم . وسط کار ماجرا به عشق و عاشقی کشید . همینقدر کلیشه ای . آقای پولدار اومد و به ما ابراز علاقه کرد . منم بنا به دلایلی که الان دقیقا یادم نمیاد گفتم ما زیاد بهم نمی خوریم . ولی گویا موضوع برای اون آقا جدی تر از این حرفا بود . بهرحال افتادیم روی دور دعوا . ازون اصرار منم پامو کرده بودم تو یک کفش که نه ! نمیدونم خوشم نمیومد با یکی هم سن خودم دوست بشم . ضمنا قدش هم قد خودم بود یا شایدم کوتاه تر . البته این خیلی معیار احمقانه ایه و معیار من هم نبود فقط صرفا چون نمی تونستم خودمو باهاش ببینم برای خودم دلیل می تراشیدم . وسط این دعواها یک روز دوستم به صورت خودجوش و بدون هماهنگی با من  رفته بود و بهش گفته بود که دیگه مزاحم این دوست من نشو . بین اونام دعوا شده بود و یک جایی وسط های دعوا این آقا برگشته بود به دوست من گفته بود که تو از این ناراحتی که من عاشق تو نشدم !! یعنی یک همچین سطح اعتماد به نفسی . از داستان های اون زمان میتونم یک وبلاگ چیزی بنویسم ! خلاصه پس از بالا و پایین های فراوان موضوع جمع شد ولی من دیگه اون آدم سابق نشدم ! دیگه کمتر با کسی ارتباط داشتم و صرفا می رفتم کلاس و میومدم خونه و درس میخوندم . 

حالا این آقای خرخون کلاس ما که الان اسپانیا تشریف دارن و دکترا شون رو ازونجا گرفتن شروع کردن به نوشتن خاطرات دوران لیسانس شون در اینستاگرام . درجایی از خاطرات شون نوشتن که “من یک پروژه ی خیلی بزرگ داشتم که اومدم با سه تا از دخترای کلاس درمیون گذاشتم ( و بعدم اسم ما سه تا ر‌و آورده ) . من اون زمان زیاد ارتباطی با دخترای کلاس مون نداشتم . به اینا هم که گفتیم زیاد ما رو جدی نگرفتن . اصلا متوجه ویژن من نشدن ! ضمنا نمیدونم چرا زمان ما اینطوری بود که مثلا یکی رو میشناختی و امروز بهش سلام میدادی جوابتو میداد . فرداش بهش سلام میدادی مثل گاو !! سرشو مینداخت پایین و میرفت . منم یک روزایی که می دیدم شون مثل گاو سرمو مینداختم پایین و می رفتم و بهشون سلام نمیکردم !!!” 

دخترای کلاس مون هم برداشتن از این اظهار نظر گهربار ایشون اسکرین شات گرفتن و برای ما فرستادن . حالا اصلا جالبش اینجاست که این دخترای چادری کلاس ما همه این آقا رو فالو داشتن و بعد ما اصلا نمیدونستیم این آقا و بقیه شون کجا هستند . 

دوستم میگه بیا بریم برینیم بهش ( با عرض معذرت ) ! من که این روزها حال ‌ احوال درست و حسابی ندارم و واقعا قادرم برم و با خاک کوچه یکسانش کنم . درسته که بعد از اون اتفاقات من زیاد با کسی رابطه نداشتم و رفته بودم توی قیافه ، ولی اینقدر بی ادب نبودم و نبودیم که مثلا جواب سلام کسی رو ندیم . کسی که آنتی سوشیال بود خودش بود و همه ی دنیا می دونن من آدم اجتماعی ای هستم و تنها کسی که استثنا بود همون آقای پژو پارس ! بود که اونم بعد از اون جریانات ما اگه همو می دیدیم راهمون رو به جهت مخالف کج می کردیم و هیچ سلام علیکی با هم نداشتیم . و اصلا این یعنی چی که بعد از ده پونزده سال بری توی اینستاگرامت اسم چند نفر و بیاری و بعد بهشون بگی گاو ؟! بعد ما ویژن اونو نفهمیدیم ؟! هرکار گفتن کردیم ، بدون پول و هیچی ، بعد آخر کار ویژنش رو هم نفهمیدیم !! خدایا من و با ویژن این یکی ، یک جا خر کن !!! بی تربیت بی شخصیت ! من نمیدونم کی به این دکترا داده اصلا ؟! شیطونه میگه واقعا برم بری.. بهش و بعدم بزنم بلاکش کنم . هم خودشو هم اون رفیق پولدارشو . 


آخ امان از این درد سینوس هام .. این زمستونم فصل من نیست .. 

اینقد این روزها هایده گوش دادم که قادرم یک ترم هایده شناسی تدریس کنم . همسرم میگه تو هروقت حالت خوب نیست هایده گوش میدی . مطلقا حرفشو قبول ندارم . چون حالم خوبه ولی با اصرار هایده گوش میدم و در به روی هرچی موزیک جدید هست بستم . 

چند وقت پیش بهم الهام شد که هیچ شوری ندارم . هرچند که همیشه آدم پرشوری بودم و دوست داشتم چیزهای جدید یاد بگیرم و کتابهای جدید بخونم و آهنگ های جدید گوش بدم و لباس های جدید بپوشم . از وقتی این نتیجه گیری رو کردم انگار که یک جوری رفته روی مخم که نباید اینطوری باشه و شروع کردم به جنگیدن با خودم . تا وقت گیر میارم میشینم پای نتفلکیس و به زور خودمو مجبور میکنم که چیزهای جدیدی ببینم . البته هنوز چیز دندون گیری پیدا نکردم به جز یک سری مستند درباره ی ایتالیا که خیلی جذاب بودند . سعی میکنم شبها کتاب بخونم . یک کتاب رو شروع کردم ولی خیلی جذبم نکرد . باید مرشد و مارگاریتا رو شروع کنم . نمیدونم چرا شروعش نمیکنم ؟! شاید چون خیلی تنبلم یا شاید چون ز می گفت خیلی سورئاله . نمیدونم الان چقدر کشش و علاقه ی خوندن کتابهای سورئال رو دارم . کتاب زنانی که با گرگ ها می دوند رو یک بار خوندم . به گمونم یه قرن پیش ! احساس میکنم لازمه دوباره بخونمش و سعی کنم داستان هاشو ساده تر کنم و برای پنگوئن تعریف کنم . 

فکر کردم موهامو رنگ کنم . هنوز تازه از شر موهایی که چند سال پیش دکلره کرده بودم و هرکار میکردم به شکل طبیعی برنمیگشتند رها شدم . اونم اینطوری رها شدم که مجبور شدم کلا کوتاهشون کنم . نمیخوام دوباره به اون وضع برگردم . سعی میکنم طبیعت مزخرف موهامو بپذیریم ! ماگالی یک بار میگفت کاش من موهام یکم مثل تو حالت داشت و من توی دلم گفتم کاش موهای من هم مثل تو بلوند و صاف بود و بلند بهش گفتم حاضرم موهامو باهات عوض کنم . آدمیزاد همیشه دنبال چیزیه که نداره دیگه . 

چند وقته دیگه بهار میاد . اینجا که هیچ خبری از اومدن بهار نیست . چند روز پیش ایسلاوی وقتی داشت می رفت با یک اوضاع مستاصلی گفت : بیرون داره بارون میاد ..هرچی صبر کردم بارون بند بیاد نیومد .. بدم میاد که با خودم چتر ببرم .. بهش گفتم : منم از این آب و هوا بدم میاد . منتظرم عادت کنم به آب و هوای آلمان ولی هنوز نکردم ..خب من هنوز دوساله اینجام .. خندید گفت : عزیزم من سی ساله اینجام و هنوز عادت نکردم .. ایسلاوی از صربستان اومده . پدر و مادرش وقتی به دنیا اومده از هم جدا شدند و این پیش مادربزرگش بزرگ شده . نوزده سالگی عاشق یک پسر آلمانی میشه و میاد اینجا . نمیدونم به چه دلایلی رابطه ادامه پیدا نمیکنه ولی اون اینجا ماندنی میشه . به شدت زن خوش قلب و مهربون و با سوادیه . اگه اون بعد از سی سال عادت نکرده یعنی هیچ امیدی به عادت کردن من که تازه خیلی هم بدقلق هستم نیست . خوب ! سوووپر !  هیچ امیدی به کنار اومدن با آب و هوا نیست . به این فکر میکنم که باید از سال بعد برنامه ریزی کنم و این وسط ها یک دو هفته برم یک جایی که آفتاب داره مثل آفریقا ! 

داشتم میگفتم که شور و مورهام همه ناپدید شدند و من دارم به زور توی خودم شور می چپانم ! شاید هم افسردگی گرفتم اما فکر نمیکنم . شاید هم افسردگی دارم و این ازون چیزهاس که آدم فکر نمیکنه داشته باشه ولی یهو می بینه خیلی درگیرشه . اگه پنج سال پیش این امکان رو داشتم که برای خودم ماشین بخرم از شور و شوق می مردم . حالا بنا به دلایل شغلی همسرم ‌باید یک ماشین بخرم . یعنی یک ماشین بخریم که مال من باشه و همسرم اصرار داره که ماشین مورد علاقه ام که همانا اپل Adam هست رو بخریم ولی من توی یک فضایی ام که اگه یک پراید هم بخرم برام فرقی نداره با این ماشین ! خیلی اوضاع خیطیِ میدونم ولی اینو به کسی نگفتم . دارم سعی میکنم به خودم حالی کنم که “اسکول جان ! این همون ماشینی بود که روز اول که اینجا دیدی با خودت فکر کردی یه روز می خریش و البته فکر نمیکردی به این زودی ها شرایطش جور بشه . حالا فکر میکنی پراید هم میخریدی فرقی نداشت ؟! خاک بر سرِ بی لیاقتت !!”..


میدونم . میدونم خیلی فاجعه است . دارم روی خودم کار میکنم و امید دارم که با گذر زمان موجود شورمندتری بشم یا حداقل بی شورتر از این که هستم نشم ! چون زندگی با شور آدمیزاد که مخلوط میشه تازه ارزش پیدا میکنه . 

از دیشب دو تا پنیک اساسی زده بودم . من دو بار تا حالا پام به اتاق عمل رسیده و دوبار بیهوشی رو تجربه کردم . اول اینکه از دیدن اتاق عمل و اون دیوار های سبز و اون نور کم و اون چراغی که میاد بالای سرت و اون دم و دستگاه های جراحی از چیزهای فلزی تا دستگاه های برقی می ترسم و اون فضا واقعا حالمو بد میکنه . دومین ترسم از بعد از عمل و به هوش اومدنه . تو ایران بیمار بیهوش رو میبرن تو یک اتاقی که فکر میکنم اسمش ریکاوریه و بیمار اونجا میمونه تا به هوش بیاد . وقتی به هوش میای خودتو میبینی تنها که یک جایی دراز کشیدی . بعد این طرف و اون طرفت رو‌ نگاه میکنی و میبینی بیمارهای دیگه ای مثل تو خوابیدن و هنوز به هوش نیومدن . نمیدونم چرا اصلا حس خوبی از این تجربه ندارم . انگار که یهو چشم باز میکنی و میبینی خودتی و خودت . البته بعدش یکی رو صدا می‌زنی ‌و میان و ازونجا نجاتت میدن ولی منظورم تجربه ی همون لحظه ی اوله . دیشب اینقدر فکری شده بودم که یهو به همسرم گفتم : نکنه من بیهوش بشم بعد به جای اینکه به هوش بیام بینم که دارم تو یک تونل سفید میرم پایان .. که اون البته کمی خندید و گفت تورو خدا ول کن ! این فکرا چیه میکنی ! 

امروز هم با همین تصورات راهی بیمارستان شدم . البته که خب در نگاه اول هم بیمارستان های اینجا با اونجا فرق داره . اما راهی بخش مذکور شدم . پرستار یک تخت بهم نشون داد و گفت این تخت توئه و بعد تخت رو برد توی اتاق و گفت اینجا اتاق توئه . اتاق شماره ۳۴ . ازم خواست که لباسامو عوض کنم و قرصی که باید رو بخورم تا نیم ساعت بعد که یک نفر میاد و منو میبره به اتاق عمل . قرص رو خوردم و داشتم توی پنیک هام دست و پا میزدم . اونجا به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که کاش این پروسه هرچه زودتر تموم شه . بلاخره یک آقایی اومد و من رو که روی تخت دراز کشیده بودم برد طبقه ی اول . توی راه یادم اومد بار قبلی که کورتاژ کردم خودم با پای خودم رفتم توی اتاق عمل و دراز کشیدم روی تخت اتاق عمل و بیهوش شدم ! با اینکه بیمارستانم خصوصی بود و حداقل باید مثل اینجا می بردنم . رسیدم به یک اتاقی که نور سفید زیادی داشت و دیوارهاش هم سفید بود و چیز خاصی هم اطرافم نبود . خانم نسبتا چاقی که صدای خفه ای هم داشت و حتی از پشت ماسک هم معلوم بود که لبخند خیلی گشادی روی لبهاشه اومد و خودشو معرفی کرد و گفت که می‌خواد دستگاهی رو بهم وصل کنه که ضربان قلب رو بگیره و همینطور می‌خواد سرم بزنه . وسط صحبت هاش گوشیش زنگ خورد . با عجله گوشی شو دراورد و خاموشش کرد و گفت : این ساعتی که دیروز کوک کردم و فراموش کردم خاموشش کنم و خندید . خیلی آروم به دست هام دستی کشید و گفت سردته ؟ گفتم : آره . گفت خب چرا نمیگی ؟ و بعد یک چیزی روم انداخت و به برق وصلش کرد و بعدش به سرعت دمای خوشایندی رو حس کردم . گفت که می‌خواد سرم بزنه و این یکم درد داره . دست‌هامو دوباره دستی کشید که شبیه نوازش بود و سرم رو‌ زد . گفت تنهات میگذارم تا یکم آروم بشی . رفت بیرون و حدود پنج دقیقه بعد آقای جوونی اومد و خودشو دکتر بیهوشی معرفی کرد و ازم خواست که آرامش خودمو حفظ کنم . توضیح داد که عمل سختی نیست . گفتم از کی میتونم آب بخورم ؟ گفت اگه مشکلی نباشه بلافاصله بعد از عملت و بعد گفت میدونم احتمالا تشنه اته .. عملت چند دقیقه دیگه شروع میشه و خیلی زود هم تموم میشه . و بعد رفت . یک آقای نسبتا میان سال تری هم اومد و حالم رو پرسید . با خودم فکر کردم شاید دکتری که قراره عمل بکنه اینه . چون اینجا برخلاف ایران دکتری که ویزیتت میکنه عمل نمیکنه و مثلا دکتری که نه ماه میری پیشش برای چک اپ ، روز زایمان اصلا نیست . ولی از فکر اینکه یک آقا قرار باشه این کارو بکنه رفتم توی خودم و خودمو متقاعد کردم که این آقا اصلا کاره ای نبوده ! بلاخره چند دقیقه بعد آقای دکتر جوان و خانم چاق مهربان اومدن . آقای جوان که منو مدام با اسمم صدا میزد اومد بالای سرم و دستی کشید به پیشونیم و گفت که چطوری ؟ گفتم که به نظر خوبم ! گفت عملت خیلی ساده است . تو قراره به خواب بری و وقتی بیدار شی همه چیز تموم شده . سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم . بعد پرسید حالا به من بگو اسمت چیه ؟ با تعجب نگاهش کردم و به سرعت فهمیدم که جهت میزان هوشیاری ام میپرسه . اسمم رو گفتم . گفت تاریخ تولدت رو بگو . گفتم 12.09.88 خندید گفت درست گفتی فقط برعکس گفتی . گفتم به شیوه ی امریکایی ها گفتم ! دوتایی خندیدند . صرفا خواستم بگم که حواسم هست و اونقدر بیهوش نیستم هنوز ! و دوباره دستشو کشید روی سرم . گفت میدونی برای چی قراره عمل شی ؟ براش توضیح دادم . اومد بالای سرم و گفت : همکار من الان یک مایعی رو میزنه به دستت بعدش به سرعت بیهوش نمیشی ولی احتمالا سرت یکم گیج میره و این دقیقا برعکس تجربه ی من تو ایران بود . اونجا میگفتن الان یک نفس عمیق بکش و وقتی میکشیدی تمام ! دیگه هیچی نمی فهمیدی . ولی اینجا اون مایع رو که زد قشنگ توی دستم حسش کردم . بعد کم کم حس کردم پاهام دارن بی حس میشن . آقای جوان دوباره اومد روی سرم و صدام کرد . نگاهم افتاد به چشمای آبیش . گفت هنوز بیداری ؟ با یک حالت نیمه هوشیاری سرمو تکون دادم . سرشو آورد نزدیکتر و گفت الان کم کم خوابت میبره ... خواب خوبی داشته باشی و دیگه فقط چشماشو یادمه که بخاطر لبخندش چروک شد . 

آقای جوان صدام کرد و چشمامو باز کردم . هنوز تو همون اتاق بودم و آقای جوان و خانم چاق مهربان هم بالای سرم بودن . آقای جوان گفت خب عملت تموم شد . همه چیز عالی بود . حالت خوبه ؟ درد نداری ؟ بهش گفتم ساعت چنده ؟ جوابم رو با سوال “ساعت چنده ؟!” جواب داد.احتمالا به عنوان آدمی که از بیهوشی درومده سوال احمقانه ای پرسیدم . گفت یازده . گفتم بیشتر از نیم ساعت بیهوش بودم ؟ گفت عملت یک ربع طول کشید ولی تو بیشتر بیهوش بودی . همون آقای صبحی اومد و منو برد به اتاق شماره ی ۳۴ . چند ساعتی اونجا بودم و بعد هم مرخص شدم .

 نمیتونم توضیح بدم ازاینکه با شنیدن اسمم ( هرچند با لهجه ای اینا ) به هوش اومدم چقد حس خوبی داشتم . ازاینکه اون اتاق عمل کوفتی رو اصلا ندیدم . از اینکه لحظه ای که بیهوش شدم برخلاف دوبار قبلی چقد آروم و بدون استرس بودم . ازاینکه همه ی آدم هایی که باهام ارتباط داشتند چقد آروم و مهربون بودند . تجربه ی خودم رو به خاطر این از دست دادن جز بدترین و غم انگیزانه ترین تجربه های زندگیم میگذارم اما تجربه ام از عمل خیلی خوب بود . نمیدونم کی کجای کتاب ها ما رفته نوشته آلمانی ها آدم های سردی ان ؟! من با قاطعیت میگم که نه تنها سرد نیستند بلکه جز مهربان ترین و فهیم ترین آدم‌هایی هستند که من دیدم . 

سر صبحی بیدارم شدم و رفتم دکتر . بعد از کمی انتظار رفتم توی مطب و وقتی پرسید چطوری ؟ گفتم که زیاد خوب نیستم . گفت آماده شو برای معاینه . یادم نمیاد توی ایران سونوگرافی داخلی بوده باشه و تا جایی که یادمه همیشه از روی شکم بود . اینجا اما بار قبل هم داخلی بود . آماده شدم و دراز کشیدم . دکتر اومد روی سرم و اون دستگاه رو فرستاد داخل و به مانیتوری که رو به خودش بود خیره شد . سکوتش طولانی تر از معمول به نظرم اومد . نگاهش کردم . اخماش درهم بود . فکر کردم از اول هم اخم هاش درهم بود ؟! یادم نیومد . صورتش بیشتر درهم می‌شد . احساس کردم یک چیزی هم گفت که نفهمیدم . دوباره سکوت . بعد گفت متاسفم اما قلب بچه نمیزنه … سرمو آوردم بالا و گفتم چی ؟ و برای اولین بار دعا کردم که کاش آلمانیم اینقدر بد باشه که اشتباه فهمیده باشم . دوباره گفت قلب بچه دیگه نمیزنه . خیلی متاسفم .. برید آماده شید تا صحبت کنیم . 

انگار مسخ شده بودم . لباسامو پوشیدم و نشستم مقابلش . گفت که متاسفانه این موضوع زیاد اتفاق میفته و نباید فکر کنی مشکل از توئه و توصیه ام اینه که کورتاژ کنی و معرفیم کرد به بیمارستان . نامه و مابقی چیزها رو گرفتم و عین مسخ شده ها اومدم خونه . گفتم که چی شده و اینکه باید بریم بیمارستان . همسرم زل زد بهم و گفت : خوبی ؟ گفتم آره . و بعد گفت : اشکال نداره عزیزم .. و این جمله رو هر ده دقیقه یک بار تکرار می‌کرد . 

توی راه بیمارستان یاد وقتی افتادم که پنگوئن رو باردار بودم . یک بار که توی مطب دکتر نشسته بودم یک خانمی با یک سری کاغذ آزمایش رفت توی مطب و بعد با صدای بلند گریه اومد بیرون . نفهمیدم مشکل چی بود اما فکر کردم منم الان باید گریه کنم .. پس چرا گریه نمیکنم ؟! چرا هیچ حسی ندارم ؟! لابد ظرفیتم برای غصه خوردن توی زندگی تموم شده . 

توی بیمارستان دکتر گفت که باید دوباره معاینه کنه . احمقانه بود اما کورسوی امیدی توی دلم روشن شد . با خودم فکر کردم شاید دکترم اشتباه کرده . میدونستم اونی که داره اشتباه میکنه منم ! دوباره لباسامو دراوردم . سر پایین کشیدن زیپ کفشم ناخن ام شکست . از یک جایی خیلی پایین تر از جای معمولش . از دردش دلم ضعف رفت . آهی کشیدم و دوباره روی صندلی دراز کشیدم . بعد از سکوت طولانی ای دکتر دوباره گفت : متاسفانه منم صدای قلبش رو نمی شنوم . ناخنم دوباره تیر کشید . گفت که باید صحبت کنه که چه روزی میشه کورتاژ کرد . گفتم من میخوام همین امروز این کار انجام بشه . گفت که باید با دکتر بخش صحبت کنه . بیرون رفت و منو تنها گذاشت . به انگشتم نگاه کردم که خونی شده بود . اشک توی چشمام جمع شد . نفهمیدم بخاطر درد ناخن ام بود یا چیز دیگه ای . برگشت و گفت دوشنبه عملتون انجام میشه . گفتم من ترجیح میدم همین امروز انجام بشه . گفت امروز ممکن نیست ! گفتم علت این اتفاق چیه ؟ سری قبل که دکتر بودم همه چیز اوکی بود و با خودم فکر کردم این منم که داره این چیزا رو میگه ؟! این منم که داره اصرار میکنه که امروز عملش کنن و این منم که این سوال ها رو می پرسم ! گفت که علتش مشخص نیست اما زیاد اتفاق میفته و یک سری توضیح دیگه که گوش ندادم و نمی‌دونم حواسم کجا بود . دوباره رفت و یک دکتر دیگه اومد . خودشو معرفی کرد و گفت که می‌خواد راجع به دوشنبه یکم حرف بزنه . یک عکس از رحم بهم نشون داد و شروع کرد توضیح دادن که دوشنبه قراره چه اتفاقی بیفته . با خودکار نشون میداد که بعد از مصرف فلان قرص اینجا کمی باز میشه . بعد ما با یک چیزی میریم این تو و بعد با سه تا چیز شبیه قاشق این بافت رو از بدنت خارج می‌کنیم . در موارد نادری ممکنه موفق نشیم که کامل این کار و انجام بدیم . در نتیجه با چیزی شبیه سیخ از روی شکم این کارو می‌کنیم . حالم داشت بد می‌شد . پرسیدم مگه من بیهوش نیستم ؟ گفت چرا ! میخواستم بگم پس چرا باید با این جزییات بدونم که چی قراره بشه ؟! حالم بد بود ‌و اون ادامه داد که اگه با اون سیخ ها نشه که دیگه احتمالش خیلی کمه ، باید شکم رو مثل سزارین باز کنیم . میخواستم بالا بیارم . احتمالا دید که حالم بده چون گفت : شما که سزارین کردید میدونید چی میگم .. 

هزار تا دکتر هزار تا سوال ازم پرسیدن و هزار تا تست و آزمایش ازم گرفتن و بعد با یک پرونده فرستادنم خونه . 


توی راه برگشت پریدم به سال ۹۱ . یک هفته بعد از عروسی ، یک روز به عنوان همراه با مامانم رفتم دکتر و در آخر به دکتر گفتم که من یک مقدار حالت تهوع دارم و دکتر نه گذاشت و نه برداشت و گفت باردار نیستین ؟ با قاطعیت گفتم نه ! و دو سه روز بعد دیدم که هستم . یک بارداری ناخواسته در بدترین زمان ممکن . در یک توافق کامل با همسرم سقط کردم . خیلی خودخواسته . راجع به روند سقط و این ها صحبتی ندارم اما در نهایت مجبور شدم کورتاژ کنم . عمل کوتاه و بدون دردسری بود . هیچ وقت توی این سالها فکر نکردم که اونجا کار اشتباهی کردم . امروز اما توی راه برگشت فکر کردم که دارم تقاص اون موقع رو میدم . به همسرم گفتم . ازم خواهش کرد که فکرهای الکی نکنم ! 

فکرای الکی نمیکنم فقط فکر میکنم باید بیشتر ناراحت باشم یا دست کم دو قطره اشک بریزم . فقط فکر میکنم طبیعی نیستم . 

چشمامو به نوبت باز میکردم و آسمون یک دست خاکستری رو می دیدم و درخت کاج سفید رو . درخت کاج همیشه ی سال انگار روش برف نشسته . به همین مناسبت درخت موردعلاقه ام نیست . چشمامو می بندم و یادم میاد از تاکستان های انگور و آفتاب سوزان تابستون . وقتی می رفتیم شهرستان که کمک فک و فامیل بکنیم که انگورهاشونو باز کنند ( اینم ازون فعل هاست که تو لهجه ی ماست وگرنه همه ی ایران یک میوه رو از درخت می چینن ! ) . آفتاب اینقدر سوزان بود که بعضی از انگورا سر شاخه قرمز شده بودند . گوشه ی حیاط شیشه های آبغوره رو گذاشته بودند که اونها هم زیر آفتاب رنگشون و طعم شون عوض شه . وای چه رنگی می‌شد بعد از دو سه روز . وای چه طعمی می‌شد . چشمامو باز میکنم و آسمون با همون شدت ابری و خاکستریه . چشمامو می بندم و یاد قشم میفتم . آفتاب که افتاده بود روی آب های خلیج فارس . من لباس قرمز پوشیده بودم یا شال قرمز؟ یادم نیست … انگار یک شوری داشتم که الان ندارم و یا حوصله اش رو ندارم . نمی‌دونم . چشمامو باز میکنم و دوباره کاج سفید رو میبینم . 

تمام روز روی تخت دراز کشیدم و مطلقا نمیتونم تکون بخورم . از صبح فقط یک لیوان چایی خوردم که بالاش آوردم و یک مقدار آب که اونم بالا آوردم و چند بار دیگه هم بالا آوردم ولی دیگه چیزی توی بدنم نبود . صبحی به کریستف پیغام دادم که من نمی تونم امروز بیام چون دخترم مریضه . بیراه هم نگفتم . پنگوئن سرفه های شدیدی میکنه . گفت که یا خودت از دکتر مرخصی بگیر یا برای بچه و در ادامه گفت : میدونی که ؟ آره میدونستم و اصلا لازم به توضیحش نبود . فردا نوبت دکتر دارم و بعدش میخوام بهشون بگم که باردارم . خدا میدونه اینقدر سختمه و خجالت میکشم و اصلا نمی‌دونم چی بگم ‌و چیکار کنم که همینم حالمو بیشتر بد میکنه . با خودم فکر کردم همون برگه ای که دکتر داده و روش تایید کرده که باردارم رو ببرم بذارم جلوش ! چون حوصله‌ ی حرف زدن هم ندارم !


وسط سرما و گرمای امروز یهو گفتم : بریم دبی ! همسرم با تعجب گفت : دبی ؟! تو که همیشه از دبی بدت میومد ! راست میگفت . از دبی بدم میاد و دلم نمیخواد هیچ وقت یک قرون پولم رو اونجا خرج کنم ! گفتم کجا غیر از دبی آفتاب داره ؟! گفت : میریم یکی دوماه دیگه .. 

معلوم نشد یکی دو ماه دیگه کجا میریم ؟! و یعنی من باید یکی دو ماه دیگه این هوای لعنتی رو تحمل کنم ؟! و اصلا یکی دو ماه دیگه که همینجا هم هوا خوب میشه و .. چمیدونم اصلا ! 

به ز گفتم من که تو هر زمستون آلمان یکی دو سال از عمرم کم میشه ! و بعد همه خندیدند و همگی گفتند که زمستونای اینجا زیادم سخت نیست و ایرانم همینطوره ! اگه واقعا اینطوریه پس من چمه ؟! 

دیشب هم مثل امروز و چند روز پیش انگار توی یک دنیای دیگه بودم . افتاده بودم روی دور حرف زدن و بابت یک کاری بیزنس پلن می دادم . ز میگفت حاضره با من کار کنه ! بیزنس پلن رو تا تهش ترسیم کردم و وقتی اومدم خونه از تهش به بعد رو هم برنامه ریزی کردم ! فکر میکنم مغزم چیزهای معمولی رو نمی فهمه اما چیزهای دیگه ای رو می فهمه ! 

آخر سر امروز بعد از چندین و چند ساعت دراز کشیدن وقتی همسرم اومد که بهم سر بزنه که احتمالا ببینه هنوز زنده ام یا نه ؟ گفتم من دارم می میرم .. نکنه من بمیرم …  پوزخندی زد و گفت : عین همین جمله رو سری پیش که باردار بودی هم زدی ! 

مطمئنم خودم خودم را چشم زدم . چپ رفتم ‌و راست اومدم و گفتم 

هیچ علائم جدی ای ندارم . بار قبل به دکتر گفتم حالم نرماله ‌و بعضی وقتا فراموش میکنم که باردارم . زد به میزش ( و من تعجب کردم که آیا این یک واکنش بین المللیه ؟!) و گفت : امیدوارم همینطوری خوب پیش بره ! 

هفته پیش یک بار سر کار بالا آوردم ! با خودم گفتم خب یک بار طبیعیه دیگه ! فرداش خوب بودم ‌اما از روز بعدش مدام بد و بدتر می شدم .

چند روزه طعم قهوه ترشه ! اینقدر به نظرم ترشه که نمیتونم بخورمش . با حذف قهوه ی صبح سر درد اومده سراغم . اشتهام تقریبا صفر شده و هرکار میکنم خودمو تحریک کنم هیچ غذایی برام جالب نیست . سهمم از نهار و شام هرروز کم و کمتر شده تا اینکه در دو روز گذشته در مجموع دو وعده غذا خوردم اونهم با اصرار ‌و خواهش و تمنا ! احتمالا فشارم بیشتر میفته چون بیشتر هم سردمه . امروز همسرم اصرار داشت به مناسبت ولنتاین منو ببره بیرون . من اما از پشت پنجره با دیدن آسمون ابری و درختای خشک شده چنان یخ زدم که یهو بی مقدمه گفتم : منو بکشی هم امروز بیرون نمیام ! و اون با تعجب نگاهم کرد و گفت : قرار نیست بکشمت ! فقط یه پیشنهاد ساده بود !!   

دیروز بلند شدم و گفتم اصلا اینا همش توهمه ! من خیلی ام خوبم ! و برای اینکه به خودم و دنیا ثابت کنم که چقدر خوبم شروع کردم به بار گذاشتن آبگوشت ! یک به هم انداختم توش با مقدار کافی مرزه که عیشم کامل باشه ! ظهر هم یک گوشت کوبیده اساس ساختم و همراه دوغ آبعلی که تازه پیداش کرده بودم و ساخت هامبورگ بود! خوردم . دوغ لامصب خیلی خوشمزه بود . هی خوردم و هی خوردم . یهو دیدم تمام شیشه دوغ رو خوردم و پرواضحه که بعدش حالم بد شد ! امروز دوباره شیشه دوغ رو دیدم و دلم غش رفت . بردم توی یک گوشه ای قایمش کردم که چشمم بهش نیفته . بعد چشمم به انگورهای توی یخچال افتاد . یک خوشه شستم و خوردم . خوشمزه بود با اینکه هیچ وقت فن انگور نبودم . یک خوشه دیگه هم شستم و خوردم و یکی دیگه هم که متوجه شدم دوباره حالم داره بد میشه . از خوردن دست کشیدم و دیگه هیچی نخوردم . اوضاع مسخره ای شده . از دو تا چیز هم که خوشم میاد آخرش اینطوری میشم . 

خسته ام ، سردمه ، گشنمه و دلم هیچی نمی خواد و امروز دیدم که از همین دو هفته پیش که دکتر بودم دو کیلو کم کردم ! و تا همین دو روز پیش داشتم همه جا جار می زدم که من خیلی خوبم و عجب بارداری شیرینی ‌و به به ‌و چه چه ! 



اومدم یک مقدار افاضات سیاسی بکنم !


-اولا که بسیار خرسندم که چنین ائتلافی از این آدم‌ها تشکیل شده و از دیدن کنفرانس خبری دانشگاه جرج توان واقعا لذت بردم و افتخار کردم . چه جواب های هوشمندانه و هم جهتی به سؤال‌های گاها جهت دار داده شد و چقدر همه چیز بر خلاف همه ی این سال ها درست و به جا بود.   

من یک سری همکار دارم که مثل خودم خارجی هستند و تقریبا از همه جای دنیا هم هستند . امریکا ، انگلیس ( که جا داره یک پست مجزا بنویسم در باب اینکه چرا یک نفر باید از امریکا و یا مثلا لندن مهاجرت بکنه ؟! چون جواب این سوال رو خودم هنوز پیدا نکردم ! ) و ترکیه و مصر و حتی کشورهای جهان سومی مثل سوریه . توی این روزها که باهاشون صحبت می کردم قبل هرچیزی بدون اینکه من چیزی بگم اونا میگفتند که ایرانی ها واقعا مردم باهوش و مدرنی هستند . همشون میگفتند ما هرچی ایرانی میشناسیم دنبال پیشرفت تو زندگی ان ، تحصیل کرده اند و تو مشاغل تخصصی کار می‌کنند ، دنبال یاد گرفتن چیزهای جدیدن ‌و نسبت به موقعیت جغرافیایی شون که خاورمیانه باشه خیلی خوب خودشونو آپدیت کردند . درسته که نتیجه گیری اون ها صرفا از شناخت ایرانی هاییه که مهاجرت کردند ولی این چیزیه که من از زبون همشون شنیدم قبل از اینکه خودم چیزی بگم و از همه جالب تر این بود که یک روز صحبتِ داشتن پاسپورت آلمانی بود که‌ کریستف رو به من گفت : تو که پاسپورت آلمانی داری ؟ گفتم نه ندارم . بعد گفت خب پاسپورت ایرانی که خوبه . یعنی از نظرش پاسپورت ایرانی خوبه !! و نمیدونه که پاسپورت من یکی از بی ارزش ترین پاسپورت های دنیاست !!

 میخوام بگم تو نظر اغلب مردم دنیا ما آدمهای مترقی ای هستیم و حتی ‌بعد از چهل سال و اندی که این بی خاصیت ها و جانی ها تو ایران حکومت کردند این تصویر از مردم ایران خدشه دار نشده . من خوشحالم اگه از این بعد همین چند نفر نماینده مردم ایران توی دنیا باشند چون اینا شبیه تر ان به ما و دنیا هم ما رو همینطوری میشناسه . نه شبیه اون بی سوادهایی که حتی یک جمله نمیتونن به انگلیسی صحبت کنن ، جدا از تمام جنایات و اقدامات تروریستی که این طرف و اون طرف میکنن . 


-چند شب پیش اتفاقی یک مصاحبه از سوسن تسلیمی دیدم . بی حرف پس و پیش به نظر من اون بهترین بازیگر زن سینمای ایران هست . یک بازیگر به معنی واقعی کلمه . من هنوز هم از دیدن نقش هاش توی فیلمهای بیضایی متحیر میشم . توی مصاحبه اش یک جایی میگه بعد از انقلاب یک نامه نوشتم و اعتراض کردم به وضعیت تئاتر و بعدش از تئاتر اخراج شدم . سر فیلم سینمایی بعدی گفتن این خانم نگاهش توی این فیلم زیادی قدرت داره ! و شخصیت اش قوی تر از شخصیتِ مردِ فیلم هست ! و باید همه ی اینها اصلاح بشه . و بعد میگفت یک نفر هرروز میومد و فقط چک می‌کرد که دوربین در زشت ترین زاویه از صورت من فیلم بگیره ! ( قابل توجه که اینها از روز اول تا امروز ذره ای عوض نشدند و از همون اول ضد زن ، ضد زندگی و ضد زیبایی بودند و حالا تازه بعد از چهل سال یک عده متوجه شدند که چه خبره و یک عده زیادی هنوز در بی خبری هستند ).

اما چیز جالب تر اینه که یک جایی بیضایی گفته سوسن تسلیمی مثل خیلی از بازیگرای زن ایرانی بعد از انقلاب از جمله نیکی و کریمی و هدیه تهرانی خوش شانس نبود که کارش و هنرش دیده بشه . اتفاقا به نظرم این موضوع حاصل شانس نبود و کاملا انتخاب خود سوسن تسلیمی بود چرا که اون هم می تونست بمونه تو ایران و هیچ اعتراضی به هیچی نکنه و همیشه نقش زن‌های قربانی و بی دفاع رو بازی کنه و همیشه هم روی پرده باشه اما این کارو نکرد .

و اما در کمال فروتنی می گفت : من وقتی از ایران خارج شدم کسی نبودم ! فقط چند تا فیلم بازی کرده بودم … چند تا فیلمِ آدم حسابی ترین کارگردان و نویسنده ی ایرانی رو به اون درخشانی بازی کرده و میگه من کسی نبودم ! و بعد یک نگاه بیندازید به بازیگرای بعد از انقلاب که بخشی از زیادی از موفقیت شون بخاطر زیبایی شون بود و نه استعداد هنری شون و اما طوری رفتار می‌کنند انگار که چه اثر هنری ای خلق کردند ! تاج سرشون هم فاطمه معتمد آریا که معتقده سینمای ایران بعد از انقلاب بخاطر محدودیت هایی که ایجاد کرده شکوفا شده !! 


اره دیگه . آدم‌های درست و حسابی و زن های قوی رو محو و تار کردند تا یک سری آدم معمولی که هرچی اونا میگن رو پیاده میکنن بولد بشن . که بعد یکی مثل جواد ظریف صرفا بخاطر کت و شلوار مرتب و توانایی انگلیسی حرف زدنش  ( که از بدیهیات شغل و جایگاهش هست !) بشه مایه مباهات ملت ! یا مثلا یک سری بازیگر فوق العاده معمولی بشن بازیگرای خوب ایران . 


پی اس : یک چیز بی ربط هم بگم و برم دیگه ! چند روز پیش بعد از مدت ها و واقعا مدت ها نشستم پای اخبار که یهو دیدم داره فرزین رو نشون میده که داره درباره ی وضعیت دلار چرت و پرت میگه . یک لحظه فکر کردم دارم اشتباه میکنم که دیدم زیر نویس کرد : محمدرضا فرزین رییس بانک مرکزی ! ها ها ها ! استاد اقتصاد ما شده رییس بانک مرکزی ! بعد به نوبت یادم از اراجیفش سر کلاس هامون افتاد . وقتی که چقدر احمقانه از برنامه ی یارانه اش دفاع می‌کرد . یک بار که داشتیم تیربارونش میکردیم بابت اشتباهات اقتصادیش با لحن احمقانه ای گفت : برید .. برید امشب یارانه هاتونم براتون می ریزیم ! چی میخواین دیگه !! 

و یک بار دیگه تعریف می‌کرد که روزش رو با شنا در استخر پایین خونه اش شروع میکنه و در ادامه صبحونه رو در فلان کافی شاپ فلان جای تهران میخوره و جوری این ها رو تعریف می‌کرد انگار ما یک سری بدبخت و استخر ندیده و صبحانه نخورده ایم که فقط منتظر یارانه ی احمقانه ی اونیم . با خر فرض کردن ملت و گند زدن به اقتصاد کشور پله های ترقی رو چه زود طی میکنن ! آآآآه …


حالا وسط این داستان‌های من چند هفته پیش خواهرزاده بزرگه یهو همینطوری بی مقدمه پیغام داد که “خاله اگه من ازدواج کنم تو نمیای مجلس من ؟!”

منم فکر کردم این صرفا یک تست علاقه است و اینه که بلافاصله گفتم : معلومه که میام ! دیوانه ای تو ؟! 

و بعد دو ساعت بعدش پیغام داد که : خاله راستش شاید من ازدواج کنم ! 

من هنوز تا همین جا هم گفتم موضوع زیاد جدی نیست . ولی فرداش از صبح شروع شد . در ابتدا خواهرم زنگ زد . بعد مامانم و بعد برادرم بعد پسر برادرم و منم سر کار بودم و نمیتونستم جواب بدم و پیغام پشت پسغام شروع شد که بله ! موضوع گویا جدیه ! این از ویژگی های خانواده ماست که یک چیز رو نمیگن ، نمیگن و نمیگن . بعد یهو همه با هم به این نتیجه میرسن باید زودتر میگفتن و همه با هم شروع میکنن به خبر رسانی ! خواهرم با یک حالت مستاصلی میگفت : اینا میخوان با هم ازدواج کنن ! حالا من چیکار کنم ؟! یعنی من دنیا دنیا هم بگذره این خواهرمو نمی فهمم ! بهش گفتم تو تا همین دیروز میگفتی اینا چرا با هم ازدواج نمیکنن وقتی اینقد میرن‌و میان . الان میگی چرا دارن ازدواج میکنن ؟! 

البته باز من تا اینجا هم گفتم خب حالا تا اینا بیان و برن و به توافق برسن و عقد و بعله برون و عروسی و نامزدی و فلان احتمالا یک سال دیگه طول میکشه . اما هرروز برام عکس از آزمایشگاه و حلقه خریدن و این و اون خریدن می رسید و یه هفته بعد خود عروس خانم پیغام داد که ما داریم فردا میریم محضر ! یعنی من فکر کردم خبر خودم خیلی خفنه و بگم همه متحول و خوشحال میشن که دیدم جلوی خبر اونا هیچی نبودم ! هرچند که اصلا فرصتی نشد که خبرمو بدم بس که اونا هرروز خبرای تازه داشتن !

حالا علت این همه عجله اینه که شاه داماد پذیرش دانشگاه شون از شهر Darmstadt اومده و اینا با خودشون به این نتیجه رسیدن هرچی زودتر ازدواج بکنن احتمال اینکه سفارت بهشون گیر بده که شاید ازدواج سوریِ و از این حرفا کم تره . که البته من زیاد امیدوار به این ماجرا نیستم و به نظرم برای سفارت بازم فاصله ی کمی هست . 

حالا امروز زنگ زدم به مامانم و مامانم داشت تعریف می‌کرد که دیشب عروس خانم و آقا داماد رو دعوت کرده ‌و وسط مهمونی یهو تایید نوبت سفارت شون اومده و خواهر ما هم شروع کرده گریه و زاری که آه و واه دخترم داره میره ! و در ادامه مامانم برگشته گفته : پس من چه دلی دارم که اون دخترم و بچه اش رو سالی یک بار تازه شاید ببینم ؟! و مگه من چند سال دیگه میخوام زندگی کنم ؟! و از این حرفا و بعد دوتایی با هم نشستن و یک دل سیر گریه کردن ! اصلا خانواده ی ما یک استعداد عجیبی توی غریبانه نشون دادن اوضاع و شام غریبون راه انداختن دارن ! به مامانم میگم مهمونی گرفتی بعد نشستین وسط مهمونی گریه کردین ؟! آقای داماد نگفتن اینا دیگه کی ان ؟! 

و بعد که داشتم همین داستان رو از زبون خواهرزاده ام می شنیدم گفت شب که برمیگشتیم شاه داماد گفته که رابطه ی شماها با هم چقد عجیب و جالبه !! 

خب قاعدتا درسته که کمی شوک شدم و انتظارش رو نداشتم اما الان خوشحالم و خوشحال تر می بودم اگه پیش شون بودم و توی این شادی باهاشون شریک بودم . به رفتن هم فکر کردم ولی سرعت ماجرا اینقدر بالا بود که بهش نرسیدم ! ولی شاید اگه مجلسی باشه حتی برای دو سه شب هم که شده برم ، حتی اگه شکمم یک متر جلوتر از خودم باشه ! و در این صورت ثابت میکنم که ما رابطه ی عجیب و جالبی با هم داریم ! 

سردمه . اون سرمای سخت اروپا که اون مسخره ها می گفتن انگار همش جمع شده توی تن من . هرجا میرم همراه خودم این پتوی مقاوم تا منهای پونزده درجه رو میکشونم و باز سردمه . کیسه آب گرم رو پر از آب جوش میکنم و به خودم می چسبونم . بعد دلم می‌خواد یک چیز بزرگ تری بود اندازه ی کل قد یک متر و هفتاد و یک سانتی ام ! این یک وجب کیسه کجا رو گرم کنه آخه ؟! 

کیسه آب گرم و کردم توی پنجاه کیلو بار مجازی که داشتم و در اولین سفرم با خودم آوردم . لابد فکر کردم دارم میرم سیبری و اونجا هیچ مغازه ای نیست و اگه هم هست ما خیلی فقیریم و نمیتونیم یک کیسه ی آب گرم بخریم ! وگرنه هیچ عقل سلیمی وقتی قراره همه ی زندگیشو خلاصه می کنه تو سی کیلو ، کیسه آب گرم رو با خودش نمیاره ! بهرحال کیسه ی آب گرم که اینقدر نقش پررنگی در هجرتم داشته دقایقی پیش سوراخ شد ! شانس آوردم زود فهمیدم وگرنه احتمالا الان توی بخش سوختگی بیمارستان بودم . بس که فشارش دادم و به خودم مالوندمش دیگه طاقت نیاورد و وا داد ! همه ی نگرانیم اینه که توی این چند ساعت تا رفتن به مغازه و خریدن یک کیسه ی آب گرم چیکار کنم که منجمد نشم ! 

امروز صبح بیدار شدم و احساس کردم یک چیزی توی دلم سرجاش نیست و در حال پیچوندن بقیه ی اجزای دلمه ! چند روز پیش رفتم حموم و بوی نرم کننده دقیقا همین وضع رو در دلم ایجاد کرد . بویی به گندیِ اون نرم کننده تا حالا نشنیده بودم . نرم کننده رو انداختم توی سطل اما سرم همچنان بو میداد یک طوری که دلم میخواست سرم رو بکنم و بندازم یک طرف ! مجبور شدم چند ساعت بعدش دوباره برم حموم و خودمو از شر اون بو خلاص کنم . 

بعضی چیزها بوی شدیدی پیدا کردند مثل مایع دستشویی که زیادی بوی نارگیل می‌دهد یا گوجه فرنگی ! گوجه فرنگی هم یک بوی شدید گوجه فرنگی می‌دهد ! یادم نمی آید قبلا هم گوجه فرنگی اینقدر بو میداد یا نه !! 


با خودم فکر میکنم چند بار توی زندگی خودمو مادر دوتا بچه تصور کردم ؟! و تنها چیزی که یادم میاد همین چند ماهه اخیره اما به نظر این چیزیه که حالا داره اتفاق میفته .. چیزی که من به ندرت تصورش می کردم . و هنوز در فاز ناباوری هستم . از سرما می لرزم و تمام روز می خوابم اما با همان روتین قبلی زندگی میکنم . فقط وقتی بهش فکر میکنم استرس میگیرم ، مثل الان ! که اگه مشکلی پیدا کنه چی ؟! اگه زود دنیا بیاد چی ؟! یا اگه دیر دنیا بیاد ؟! یا اگه من سر زایمان بمیرم !! این مسیر رو تا جاهای تاریک تری هم میرم و چون نمیتونم خودمو به جای مطمینی وصل کنم کلا رهاش میکنم ! یک طوری میرم توی فاز “اصلا هرچی پیش آید خوش آید” ! 

خوشحالم ؟ نمی‌دونم .. فقط به شکل عجیبی آروم و راضی ام و به نظرم اینا برام خیلی کافی اند . 

چند روز پیش یک خواب عجیب دیدم . خواب دیدم که توی خونه ی قدیمی مون هستم . خونه ی قدیمی مون یک تراس داشت که کنارش یک درخت انگور رفته بود و رسیده بود به پشت بوم و روی پشت بوم هم حسابی پیش روی کرده بود . تابستون ها که میشد تمام منظره ی تراس انگورهای زرد بودند . پدرم این درخت رو کاشته بود و کنار اون یک درخت انجیر و حسابی بهشون افتخار میکرد . من خواب میدیدم که دقیقا کنار این انگورها توی تراس ایستادم و بالای سرم یک چیزی شبیه دوشه و من هم دارم دوش میگیرم ! به همون شکلی که همه ی آدمها دوش میگیرند ! هرازگاهی نگاهی به اطرافم میکردم و از دیدن اون سبزی برگ های مو و انگورهای طلایی و آبی که می ریخت روی سرم لذت می بردم تا اینکه متوجه شدم یک سری آدم غریبه که من اصلا نمی شناسم شون و همگی مذکر هستند دارن میرن توی خونه ی ما و میان بیرون و بنده هم با اون وضع وسط راه اینا ایستادم و دارم دوش میگیرم ! البته هیچ کس به من نگاه نمیکرد انگار که من اصلا اونجا وجود ندارم اما من قشنگ با خودم درگیر بودم . خیلی موقعیت عجیبی بود . من در حالیکه به معنی واقعی کلمه داشتم از فضایی که توش بودم لذت می بردم از حضور این همه غریبه به شدت ناراحت بودم و دنبال یک راه فرار بودم یا چیزی که باهاش خودمو بپوشونم و هیچی نبود ! بهرحال توی خواب هیچ راه حلی پیدا نکردم و توی همین حس و حال لذت و گناه غوطه خوردم تا اینکه بیدار شدم . 


امروز به اصرار پنگوین رفتیم استخر . باز باید بگم با همه ی ادعاهام در زمینه ی روشنفکری هنوز از اینکه اینجا برم استخر خیلی حس خوشایندی ندارم و ترجیحا نمیرم اصلا ولی چند روزی بود که یک حس خستگی داشتم و فکر کردم فرصت خوبیه که برم و یکم ریلکس کنم . ضمن اینکه این استخر لاکچری که جدیدا کشف کرده بودیم رو هم نرفته بود . خلاصه صبح بیدار شدم و به خودم قبولوندم که قراره خیلی بهم خوش بگذره و واقعا چی باحال تر از اینکه توی سرما بری استخری که اطرافش شیشه است و از استخر سرپوشیده راهی به استخر روباز هم داشته باشه و بتونی توی فضای بازش هم بری و اونجا توی فضای باز یک گوشه ای جکوزی کوچیکی باشه که اطرافش پر از بخار باشه و درحالیکه همه بدنت توی دمای سی و خورده ای درجه است سرت اما توی دمای نه درجه باشه و هوای سرد بیرون رو بکشی توی بینی ات اما از درون گرم باشی . من توی همین کیفور بازی هام بودم و داشتم فکر میکردم که دیگه بهتره که برگردیم خونه که در میان جمعیتی که بیرون استخر بودند کریستف مدیرم رو دیدم ! با یک صدای بلندی و در حالیکه فکر میکردم این دیگه عجب شانس گوهی بود چشام رو بستم و گفتم 

OH 

MY 

GOD

و سرم رو کردم توی آب و دعا دعا کردم که اون منو ندیده باشه و نبینه . چون داشتم خفه می شدم سرم رو آوردم بیرون و فکر کردم چطوری میتونم همینطوری که توی آب هستم خودم و برسونم به همسرم و پنگوین که رفته بودند سرسره بخورند و بگم که تورروخدا هرچه زودتر اینجا رو ترک کنیم ! بعد فکرکردم معلوم نیست اصلا این از کی اینجاست و اصلا شاید اونم منو دیده باشه . دو باره با یک غیظی گفتم اوه ماه گاد و سرم رو کردم توی آب و کرال سینه کنان برای خودم دور زدم و فکر کردم اینطوری کمتر دیده میشم ! همینطوری هم زیرچشمی نگاه می کردم و توی لحظه ای که دیگه ندیدمش به سرعت خودم رو رسوندم به دوش و دوش گرفتم و حوله ام رو پیچیدم دور خودم . بقیه ی تایم رو هم کلا بیرون استخر نشستم تا همسرم و پنگوین اومدند .   

اومدم خونه و به ز پیغام دادم و براش تعریف کردم که چی شد . بعد اون گفت خب حالا مگه چی شده ؟‌ با تاکید گفتم دیگه از این ضایع تر چیزی هست که مدیرت با بیکینی ببینت ؟؟!! آخه این همه استخر اینجا . این همه روز برای استخر رفتن . درست من که بعد از یک سال رفتم استخر باید با این مواجه می شدم ؟! و اون برام توضیح می داد که اون که اصلا تو رو ندیده و تازه برای اون که اصلا مهم نیست ! گفتم امیدوارم ندیده باشه و آره برای اون مهم نیست ولی من اصلا راحت نبودم . آخر مکالمه گفت راستی یادته خواب اون شب ات رو ؟ که میگفتی هم داشتی لذت می بردی هم خیلی احساس بدی داشتی ؟! تازه یادم اومد این حس متضاد رو یک جای دیگه هم تجربه کرده بودم ! 


پی اس : میگم من باید از این خواب هام کتاب بنویسم ! 

من هنوزم نمی فهمم چرا ما باید درخت کریسمس بگذاریم یا چرا باید سال نو میلادی رو جشن بگیریم ؟! سال نو میلادی که واقعا برام هیچ معنی ای نداره . و راستش سال نو خودمون به نظرم معنادارتر و زیباتره . حتی همینکه ساعت عوض شدن سال نو ما متفاوته هم واقعا هیجان انگیزه ‌و این سال نو میلادی که هرسال ساعت دوازده شبِ واقعا بدون جذابیته ولی با همه ی اینها بلاخره باید خودت رو تو این مردم یک طوری حل کنی که دست کم به خودت زیاد سخت نگذره . دیشب هم یک برنامه ی مفصل داشتیم شامل رفتن به یک رستوران ، پیاده روی در یک مسیر و رسیدن به یک چشم انداز ، اتراق کردن در آنجا و بساط آتش بازی و رقص و اینها را پهن کردن ، سال را نو کردن ، ادامه ی رقص را به خانه منتقل کردن و یک جورایی خودمان را کشتن بود ! و من از سر شب که چه عرض کنم از سر صبح توی مود درب و داغونی بودم که علتش هم خستگی اسباب کشی و کار و اینها بود و راستش ترجیح میدادم توی خانه ی گرم مان بخوابم به جای اینکه به این مراسم طولانی و با جزییات بپیوندم ! اما بهرحال با همه ی اینها شب خودم را جمع و جور کردم و به کامیونیتی پیوستم !

برای لحظه ی تحویل سال نو ! قرار بود برویم یک شهری نزدیک شهر خودمان و یک مسیر مزرعه طوری را برویم و بعد از آنجا به یک چشم انداز از فرانکفورت برسیم . باید بگویم یکی از زیباترین و جادویی ترین چیزهایی که در این مدت دیدم همین منظره ی شهر در لحظه ی سال نو بود . احتمالا همه میدانند که آتش بازی در اروپا برای سال نو خیلی مفصل و چشم گیر است . دم سال نو تمام فرانکفورت زیر پای ما بود و آسمانِ تمامِ شهر پر از این نورهای رنگارنگی که می رسند به یک جایی توی آسمان و بعد توی هوا ناپدید می شوند بود . از این سر تا آن سر شهر . انگار که یک تصویر پانارومایی بود یا یک انیمیشن  برای نشان دادن وسعت شادی اینها . من هم تا تونستم نگاه کردم . اطرافیان هم یکی یک بطری دستشان بود و محو تماشای این زیبایی بودند . 

برگشتیم خانه ی دوستمان . نشسته بودیم دور هم و حرف های بیخودی می زدیم . به بچه هایمان نگاه میکردم که یک رنج سنی از چهار سال تا پونزده سال بودند . بچه ها با هم آلمانی حرف میزدند ! به همسرم گفتم اینا رو ببین . البته که با ما فارسی حرف می زنند اما من جدیدا متوجه شدم که پنگوئنم وقتی با خودش بازی می‌کند آلمانی حرف میزنه ! و احتمالا کمی دیگه آلمانی هم فکر میکنه و نمی‌دونم چرا این به نظرم غم انگیزه . 

حجم خستگیم اینقدر زیاد بود که با اینکه ازونام که برای رقصیدن نمیگم زمین کج ه ! اما اصلا حوصله ی هیچی را نداشتم . به شوخی میگفتم من تا ایران آزاد نشه دیگه نمی رقصم ! دوستمون ظرف حلوا رو گرفت جلوم و گفت بیا اینم حلوای اخوندا ! یک حلوای دو رنگ خوش قیافه ولی حیف که من اصلا حلواخور نیستم ! رو به همسرش گفتم حقیقتا هدفت چی بوده تو شب سال نو حلوا درست کردی ؟! گفت حلوای ملاهاس دیگه ! باید پیش پیش درست کنیم تا برن ! و همه خندیدند . با خودم فکر کردم احتمالا بخاطر همه ی اتفاقات این مدت هم بود که اصلا حوصله ی حرکات موزون و این چیزها رو نداشتم. البته که برای اینکه به میزبان برنخوره همراهی کردم ولی با یک خستگی ذهنی و جسمی و روحی و روانی و ازین حرفا . سهم من از سال نو فقط همون نورهای در آسمان و تصویر پانارومایی بود . 

خلاصه سال نو میلادی بر اونهایی که این وقت سال رو جشن می‌گیرد مبارک باشه . 

مدتیه که دسترسی من به اینجا با مشکل مواجه شده . با اینترنت وای فای که اصلا نمیتونم بلاگ اسکای رو باز کنم و این رو با اینترنت محل کارم هم امتحان کردم و با اینترنت گوشیم هم سرعتش خیلی کنده . با این مشکل  تقریبا دو سه هفته است مواجه شدم و نمی‌دونم داستان چیه . اگه کسی میدونه ممنون میشم به من بگه .

 آخرین روزهایی که پرشین بلاگ بودم هم با همین داستان مواجه شدم . روزهای متوالی دسترسی به وبلاگم نداشتم . بعد ایمیل زدم و هیچ جوابی نگرفتم . یک روز هم پا شدم ‌و زنگ زدم به پرشین بلاگ ! شاید شما باورتون نشه ولی پرشین بلاگ شماره داشت و من زنگ زدم و یک آقایی جواب داد و من بهش گفتم که من چند روزه به وبلاگم دسترسی ندارم و اونم گفت درست میشه ایشالا ! بعد من با یک حالت سمجی گفتم کی درست میشه ؟ و اونم گفت معلوم نیست . همونجا هم حس کردم این پرشین بلاگ هم مثل سایت همسر منه که کلا خودش بود و خودش ولی مثلا وقتی یکی زنگ میزد و یک سوال میپرسید همسر من در جواب میگفت : اجازه بدید ما با بخش مالی صحبت کنیم بهتون خبر میدیم ! سایت همسرم مربوط به کارهای هنری بود و از همه خنده دارتر این بود که یک روز یک نفر زنگ زد و گفت ما یک مراسم تقدیر از هنرمندان قراره برگزار کنیم و جایزه مون رو میخوایم بدیم به استاد فرشچیان . شما شماره شونو دارید ؟! و همسر من گفت نه نداریم ! بعد گفت ایمیل یا هیچ یا راه دسترسی ای بهشون ندارید ؟! خدا میدونه که ما بابت این تلفن چقد مسخره شدیم ! حالا این پرشین بلاگ هم یک طوری بود که انگار اصلا هیچ در و پیکر درستی نداشت و بعد من زنگ زده بودم و شاکی که چرا وبلاگ من باز نمیشه !! 

حالا بهرحال این همه داستان سر هم کردم که بگم اگه اینجا هم داره همون مسیر رو میره که خوبه از الان بدونم . البته بدونم هم اتفاق خاصی نمیفته چون حوصله دوباره وبلاگ درست کردن و امتحان کردن یک سرویس دهنده ی دیگه رو ندارم . احتمالا برم تو کنج عزلت خودم و تا آخر عمر فقط رو کاغذ بنویسم . یا یک نامه بنویسم و بفرستم به چند تا آدرس ناشناس و هرکی جواب داد شروع کنم به نوشتن برای همون نفر . تازه جدیدا متوجه شدم اینجا هیچ امکان بک اپ گرفتن هم نداره ! 

جدا یکی از موقعیت های واقعا تراژیک‌ زندگیم پاک کردن وبلاگم یا از بین رفتنش به هر نحوی یا عدم دسترسی من بهش به هر نحوی ایه و فقط میخواستم بگم پیشاپیش از اینکه ممکنه همچین اتفاقی برام بیفته ناراحتم .