یک بار همین چند روز پیش توی راه مهد بودیم که پنگوئن گفت : توی Kindergarten gibt es Sprudel Wasser und normales Wasser !

منم در این موارد که کاری از دستم برنمیاد فقط شروع میکنم همین جمله رو به فارسی میگم که دیگه به کل فراموش نکنه . اینه که گفتم آها تو مهد کودک تون هم آب گازدار هست هم ساده ؟ حالا تو کدومو میخوری ؟ اونم گفت : Sprudel Wasser 

منم فکر کردم داره یه چیزی میگه وگرنه کدوم بچه ای آب گاز دار میخوره ؟! 

حالا تا همین یک سال و خورده ای پیش متعجب بودم که این ملت چطور میرن جعبه جعبه این آب های گازدار رو میخرن و حالا جدا ازون طعم نسبتا تندی که داره اصلا چه وجدانی بهشون اجازه میده اینقدر شیشه ی پلاستیکی به طبیعت اضافه کنن ؟! تا اینکه سر کار شیشه های آب ساده و گازدار بود و منم یکی دوبار گازدار امتحان کردم و همونجا فهمیدم که معتاد شدم . اینقدر که بعضی روزها توی خونه واقعا هوس آب گازدار میکردم ! ولی سعی میکردم با آب معمولی خودمو سیر کنم که اعتیادم به مرحله ای نرسه که مجبور بشم مثل این ها جعبه جعبه آب بخرم ! ولی راستش سرکارم شکمم رو بستم به همین آب های گازدار و دلمو الکی خوش کردم که حداقل اینجا این آب‌ها تو شیشه است و زیاد زباله ای تولید نمیشه . 


دیروز رفته بودیم بیرون که پنگوئن گفت : من تشنه امه آب گازدار میخوام ( البته اینطوری نگفت به آلمانی گفت ) . بعد ما هی میگفتیم آب ساده ؟ اونم میگفت نه آب گازدار . خلاصه براش خریدیم و در کمال ناباوری دیدیم شیشه رو سر کشید ! آخر شب که برگشتیم یکم ته شیشه مونده بود که گفت من این آب و میخوام . شیشه رو بهش دادیم یکم خورد بعد گفت : این که Sprudel Wasser نیست ! Normales Wasser ه ! من و همسرم با دو تا شاخ روی سرمون بهم نگاه کردیم و لبخندی زدیم و براش توضیح دادیم که این آب های گاز دار وقتی خیلی تکون بخورن گازشون می پره . بعد یک نگاهی بهمون کرد و انگار که اصلا نمیفهمید چی داریم میگیم با یک تعجبی گفت : گازشون می پره؟! 


آخر همون شب وقت خواب میگه : مامان ؟ من چرا Schwester ندارم ؟ گفتم : همه ی بچه ها که خواهر ندارن ، بعضی ها خواهر دارن ، بعضی ها برادر دارن ، بعضیا جفت شو دارن ، بعضی ها هم هیچ کدومشو ندارن .. بعد میگه : Schwester من توی آسموناس نه ؟ نصف شب چشمام شیش تا شد ، گفتم کی بهت اینو گفته ؟ یکم فکر کرد و بعد گفت : ich weiß es nicht .. بعد دوباره ادامه داد که : وقتی از آسمونا بیاد اینجا اسمشو میذاریم تیرکس ؟ شب تمام فیوزهام اتصالی کرد ! گفتم تیرکس ؟! کی از آسمون بیاد مامان جان ؟! 

بعد گفت meine Schwester دیگه ! گفتم تیرکس اسم دایناسوره عزیزم ! بعد گفت خب اسمشو میذاریم آلوپ ! گفتم آلوپ یعنی چی ؟ بعد یکم واستاد و گفت : weiß ich nicht ولی خوشگله نه ؟ آلوپ .. 


:) برای من هنوز خاطره ی لحظه ای که توی بیمارستان گذاشتنش کنارم اینقدر پررنگه که باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشه که آب گازدار بخوره و اسم انتخاب کنه . یعنی آدما با همین سرعت پیر میشن ؟! 

یک لیست دارم از آدم‌هایی که دنیا رو برام زیباتر کردند . آدم‌هایی که به هر دلیلی باعث شدند حتی لحظه ای حس خوبی داشته باشم و با خودم فکر کنم دنیا چقدر جای قشنگیه . آدم‌هایی که بناهایی رو ساختند که بودن توشون حس خوبی بهم داده یا آهنگ هایی رو ساختن یا فیلم هایی رو یا حتی حرف های ساده ای زدند که باعث شده حتی یک لحظه مشکلات زندگی رو فراموش کنم و از اینکه زنده ام لذت ببرم .  بعد من حتی با مرور این لیست هم حس خوبی پیدا میکنم . بعضی از آدمهای این لیست وقتی من باهاشون آشنا شدم فوت کرده بودند . اما وقتی کسی از این لیست می میره جدا و عمیقا جا میخورم و خیلی متوقعانه فکر میکنم چرا یکی از لیست من ؟! اینه که هربار این اتفاق میفته انگار که یکی عزیزترین آدم‌های زندگیم رو از دست دادم . 

امروز صبح هم با شنیدن خبر فوت هوشنگ ابتهاج واقعا جا خوردم . چون خواننده ی جدی شعرهاش بودم . دنیا همیشه برای نبودن این جور آدم‌ها بدهکاره .  چون “حیثیت این خاک اونهان ، خار و خسی نیست … “

آخ الان که فکر میکنم چقد با همین شعرش حس و حال خوبی داشتم …

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است 

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست …

با اون لحنی که ابی میگه : همین امشب فقط ، امشب فقط هم بغض من باش .. دقیقا بخاطر اون خواهش و احساسی که تو صداشه وقتی “ همین امشب” و میگه قادرم باهاش جهنمم برم !


به مناسبت همین عشق و علاقه ی ابدی و ازلی ام به ابی ، اندازه ی پول یک Urlaub ( سفر تفریحی ) دادیم که بریم کنسرت گوگوش ! وقتی به خانواده خبر دادم خواهرزاده ام گفت وااای خاله یاد خیلی سال پیش افتادم که خونه ی باباجون بودیم داشتیم صحبت میکردیم تو گفتی ولی من یه روز این گوگوش و از نزدیک میبینم .. 

حالا از اینکه به آرزوم دارم میرسم خوشحالم اما از الان یک دغدغه ی بزرگ دارم اونم اینه که “ حالا چی بپوشم ؟!” . میگم دغدغه یعنی واقعا ذهنمو مشغول کرده ها ! یعنی چون این ایونت به نظرم خیلی مهمه الان حس اینو دارم که میخوام برم رو فرش قرمز ! من هیچ وقت همچین دغدغه ای تو زندگیم نداشتم ولی الان دارم . آخه جدا تو کنسرت باید چطوری بری ؟! یعنی اینقدر این برام دغدغه شده که همین روزاس که تو گوگل بزنم “ تو کنسرت گوگوش چی بپوشیم ؟!” . 


خب لازمه توضیح بدم تا حالا کنسرت نرفتم ؟! 

والا خدا این شور و شوق ها و این دغدغه های پرت و پلا رو از کنسرت نرفته های ندید بدیدی چون من نگیره ! 

توی مکالمات درونیم با خودم فکر کردم انرژی هیچی رو ندارم دیگه . حتی یک مکالمه ی معمولی . درنتیجه میتونیم جدا از هم زندگی کنیم . قیافه اش اومد توی ذهنم و جواب احتمالی صددرصدش ! که سرشو تکون میده و میگه ازت می ترسم وقتی همیشه آخرین گزینه اولین گزینه اته ! خستگی ام از همه چی توی زندگی اینقدر هست که توضیح نمیدم که خوب یا بد دیگه انرژی ای برای درست کردن هیچی و مطلقا هیچی توی زندگی ندارم و همین هایی که الان برای خودم دارم و داشتم کافیه . به نظرم اینا برای زندگی دو تا آدم هم کافیه . یا سه تا یا حتی چهار تا . همین که اینا فقط تو ذهن من میگذره و من حوصله ندارم دربارشون حرف بزنم هم نشون میده که چقدر همه چیز برام کافیه . 

گلوم درد میکنه و فکر میکنم شاید کرونا گرفتم . بعد فکر میکنم بد هم نیست اگه کرونا داشته باشم . بعد هفته ی دیگه تعطیل میشم . هفته ی اول آگوست که از یک ماه پیش آماده باش برای همه زدن و گفتن که چقدر کار داریم . به کریستف گفتم هفته اول آگوست دو سه روز مرخصی بهم بده . مهد پنگوین دو هفته تعطیله و واقعا به مشکل میخوریم . سعی کرد نشون بده که میفهمه شرایط رو با گفتن این جمله که 'دختر منم تعطیله و همسر منم سرکاره ولی هفته ی دیگه شرایط یکم خاصه.'  بعد پریروز درومد و گفت باید درباره ی برنامه ی هفته ی بعد صحبت کنم . میدونستم میخواد بگه که نمیشه بهت تعطیلی بدیم و ازین حرفا ولی نمیدونستم میخواد بگه کل هفته رو بیا . خنده ام گرفت ولی ناراحت نشدم . میدونستم اگه یک درصد میتونست کار دیگه ای می کرد و این شرایط برای همه است . بعد گفت راستی برنامه ی این هفته رو هم مجبور شدیم یکم تغییر بدیم . حالا فردا رو که برام قابل درکه که نیای ولی شنبه و یکشنبه بیا ! با تعجب گفتم شنبه یکشنبه ؟! برنامه ی کاری رو باز کرد ولی حوصله ی توضیحات اضافه نداشتم اینه که گفتم اوکی .رفاقتی ازم خواسته بود منم رفاقتی قبول کردم . نمیدونم بده یا خوبه اگه کرونا داشته باشم ؟!

به قول اون بنده ی خدا این کمال گرایی شاید خیلی باکلاس به نظر بیاد ولی واقعا مرضه و مرض جدی ای هم هست . بعد همون روز میشاییلا اومد و پرسید کریستف برنامه ی هفته ی بعد رو بهت داده ؟ میخواستم ببینم اوکی ای ؟ میشاییلا به قول اینا بیگ باس! ه . به اونم گفتم آره . ازم کلی تشکر کرد. میتونستم یک کلمه بگم نه زیاد راضی نیستم چون خسته ام و مهد بچه ام دو هفته تعطیله و دو هفته توی خونه است و برای تولدش فقط یک روز وقت دارم که اونم به علت مریضی کمال گرایی یک برنامه ای ریختم که خودم رو سرویس عالم کردم چون میخواستم بهترین کاری که میتونم رو کرده باشم و الان اینقدر له ام که حتی تصور یک سلام کردن به آلمانی هم اشک مو در میاره . ولی اونجا فکر کردم میتونم و چیز زیاد مهمی نیست . 

دیروز بعد از مدتها اومدم خیلی به خودم برسم یک خط چشم مشکی کشیدم توی چشمم . دو دقیقه بعدش که چشمام تار شد یادم اومد که به این خط چشم حساسیت داشتم . تمام روز چشم هام خیس بودن انگار که یک لایه ی اشک توی چشمهام بود و بیرون نمیومد . یک جور مسخره ای بود مثل بغضی که توی گلوی آدم گیر میکنه . اینم اشکی بود که توی چشمم گیر کرده بود ! مجبور بودم برای همه توضیح بدم که به این خط چشم حساسیت دارم ولی وقتی خودمو توی ایینه ی دسشویی دیدم به نظرم زیاد دور از واقعیت نبودم .

گلوم درد میکنه و اصلا به درک همه چی ولی خسته ام . حتی همین گلو دردم بیشتر خسته ام میکنه . دستم چند روز پیش خورد به یکی از درهای اتاق های محل کار . این درهای احمقانه ی اتوماتیک که اینقدر سنگین ان که لهت میکنن . دستم کبود شد و درد میکنه . صبح حسابم رو باز کردم و دیدم یک مبلغ زیادی پول واریز شده برام . سر بحثی که چند روز با هم کردیم . عالم و آدم میدونن که پول و هرچیزی که مربوط به پوله به نظرم بی ارزش ترین چیز عالمه . اینقدر که هیچ وقت حتی بهش فکر هم نمیکنم چه برسه بشینم دربارش حرف بزنم . حتی یکی دو کلمه هم باهام حرف بزنه اینو میفهمه اون وقت چطور آدمی که این همه ساله داره باهام زندگی میکنه اینو نفهمیده ؟! یا همه ی دنیا دست به دست هم دادن که با قدرت منو له کنن ؟! 

اونایی که آخرین گزینه همیشه اولین گزینه شونه آدمای ترسناکی نیستن . اتفاقا آدمای خسته و هلاک و رنجور و آسیب دیده ان که انرژی ای برای این شرو ورای انگیزشی که بقیه میگن ندارن . 

روزهای اول یک هیجان ناشی از جدید بودن همه چیز رو داشتم اما یک ناراحتی و شوک عمیق هم داشتم . یک حس تنهایی مداوم باهام بود . انگار که یهو دورم خالی شده بود . چیز سنگین و تلخی بود . هیچ کس هم نبود که بتونم براش توضیح بدم چون متاسفانه به نظر همه من به چیزی که سالها میخواستم رسیده بودم و خوشحال و خجسته و خارج نشین بی درد بودم ! یادم نمیاد اینجا درباره اش چیزی نوشتم یا نه . روزهای قرنطینه و تعطیلی همه جا و مطلقا همه جا و زمستون سرد و همیشه ابری و یک دلتنگی و جدا افتادگی و همه ی اینها و بعد با همه ی اینها اما نمیدونم چرا ته همه ی ناراحتی هام یه امیدی داشتم . حتی نمیدونستم امید به چی ولی یک چیزی بود که نمی گذاشت غرق بشم . 


حالا پذیرش ز بلاخره اومد . اونم برای کجا ؟ ماینز که همین بغل ماست ‌ و یکی از شهرای مورد علاقه ی منم هست . بعد با هزار زحمت تونست نوبت سفارت هم بگیره و این یعنی اگه همه چیز درست پیش بره سه ماه دیگه اینجا پیش منه . از تصور اینکه اون که علاوه بر درست و حسابی بودن از تاثیر گذارترین و مهم ترین و عزیزترین آدم‌های زندگیمه اینجا باشه یک شعف وصف ناپذیری میگیرم . ازاینکه اون اینجا باشه که بتونم باهاش حرف بزنم و راه برم و زندگی کنم پر از هیجان میشم . روزها با هم صحبت می‌کنیم و برای آخر هفته های پیش رو برنامه می ریزیم ! حتی فکر کردم که کریسمس مارکت کدوم شهرا ببرمش و کدوم مدل نوشیدنی رو بخوریم و از کجاها خرید بکنیم و حتی چی بخریم ! یا مثلا بهار سال دیگه که شد کدوم گل ها رو و کدوم دریاچه ها رو و کدوم خیابونا رو بهش نشون بدم . بریم کجا بشینیم قهوه بخوریم . حتی اگه این اتفاقا هیچ کدوم نیفته و اون سفارت بی در و پیکر که جز یکی از سه نقطه ترین نقاط روی کره ی زمینه ! ویزا هم نده ! باز هم من با همین تصوراتم کلی احساسای خوب رو تجربه کردم . 


خواهرزاده کوچیکه به سطح c1 رسیده . اصلا نمیدونم کی اینقد جلو اومد . الف ب که خودش اینجاست با اون سخت گیری و اون سطح استاندارهاش ازش خواسته که توی موسسه به جاش تدریس کنه . بهش میگم منم تو کلاست اد کن چون منم سطح زبانم در حد هموناس :) میخنده و میگه خاله تو همیشه خودتو دست کم میگرفتی ! بهم دقیقا نمیگه برنامه اش چیه همونطور که دقیقا نمیگفت زبانش اینقد خوبه که بتونه درس بده ! چون شخصیتش از اساس خیلی خاصه . ولی طبق پیش بینی های خودش یا به ترم زمستون میرسه یا به ترم پاییز سال بعد . اصلا لازم به توضیح نیست که بودنش اینجا برام چقدر هیجان انگیزه . بزرگه توی صحبت هاش میگه خودت که میدونی رابطه ی من و تو با بقیه فرق داره ولی این کوچیکه یک حس قلبی عمیقی بهت داره که وقتی بهش میگم تو تنهایی تو این سن میخوای اونجا چیکار میکنی میگه تا وقتی خاله اونجاست هیچ مشکلی ندارم . 

خاله منم ها :) 



احساس میکنم زندگی میتونه گاهی شیرین و دوست داشتنی بشه . میتونه همیشه سخت و تلخ و غمگین نباشه . پر از احساس تنهایی نباشه . البته که میدونم هیچ چیز ماندگار و دائمی نیست ولی فکر میکنم حق من هست که بعد از این همه سال سختی و بدو بدو و یک سال سرویس شدن به معنی واقعی کلمه با یک بچه ی کوچیک و رسیدن به اینجا و روزها و ماه های بعدش که پر از حس تنهایی و دلتنگی بودم حالا یکم احساس های خوب رو تجربه کنم . میدونم که “دائما یکسان نباشد حال دوران” برای همین دلم میخواد تا میتونم با این اتفاق های خوب کیف کنم و بهشون فکر کنم و پر از حس زندگی بشم . دلم میخواد خودمو خفه کنم با لذت بردن از این چیزها ! شاید همینطوری الکی الکی این حس های خوب موندگار شدن و هیچ وقت نرفتن . کسی چه میدونه …

یک لباس دارم هفت سال پیش همسرم برای تولدم خرید . یک طوری من این لباس و نان استاپ توی هر مراسمی پوشیدم که وقتی جایی دعوت میشدیم خواهرم میگفت بیا تورو خدا از لباسای من هرکدوم و میخوای بپوش فقط همون پیرهن سفیده رو نپوش ! ولی من کار خودمو میکردم . بعد که این لباس رو تا جایی که جا داشت اونجا پوشیدم برداشتم آوردمش اینجا و با خودم گفتم اینجا که کسی این لباس رو ندیده !

 دیروز تولد دعوت بودیم تصمیم گرفتم بپوشمش . خلاصه رفتم از انباری آوردمش . یک ‌پنیکی هم زده بودم که نکنه اندازه ام نشه که پوشیدم و اوکی بود . بعد رفتم به همسرم گفتم : حالا این موضوع که من اینقدر زن قانعی هستم که یک لباس رو هفت ساله دارم تنم میکنم به کنار ولی اینکه توی این هفت سال و بعد از یک زایمان ابعادم عوض نشده رو باید تحسین کنی الان ! اونم سرشو از توی مانیتور آورد بالا و گفت : برای مورد اول که واقعا تحسینت میکنم و بعدم خودمو تحسین میکنم که یه لباس برات خریدم که هیچ وقت از مد نمیفته !! 


یعنی چی واقعا ؟! حالا درسته من خیلی در دسته بندی زنان قانع قرار نمیگیرم ولی نباید بابت این موضوع بهم تیکه انداخته بشه ! یا حداقل باید بابت تمرینات ورزشیم و حفظ وزنم در این سالها تحسین بشم ! یا حداقل بابت نگه داشتن یک پیرهن به مدت هفت سال ! اصلا من باید بابت یک چیز کوفتی ای تحسین میشدم !  


حالا تحسین که نشدم هیچی پا شدیم رفتیم نشستیم تو تولد . بعد دوستم وسط صحبتاش گفت : آره این لباستم بهت میاد .. گفتم : آره قدیمیه .. اونم گفت : آره چند سال پیشم تولد روشا هم پوشیده بودی !!! 


خداروشکر اینجا هم کسی نمونده که این لباس منو ندیده باشه ! 

اون روز کریستف را که دیدم شروع کرد از زمین و زمان حرف زدن الا گندی که زده بودم . هی چیزهای مسخره تعریف کرد و خندید و از این و اون گفت تا اینکه ماگالی آمد . اونم راست اومد سمت  من و خندید و گفت می بینم که سرت هنوز سرجاشه . گفتم آره سرجاشه و دوتایی خندیدیم . کریستف با نگاهی که پر از علامت تعجب بود گفت چی شده ؟ ماگالی گفت دیروز بابت اون جریانی که بهت ایمیل زدم اینقد نگران شده بود که می ترسید تو امروز سرشو ببری ! کریستف دوباره خندید و بعد شونه هاشو انداخت بالا و رو به من گفت : منم ممکنه فراموش بکنم خیلی چیزا رو . مخصوصا وقتی استرس و فشار کاری داری ولی اصلا مهم نیست . و بعدم این جمله ی تکراری رو گفت که : passiert ! یعنی اتفاق میفته دیگه و خنده کنان رفت . 


من نمیدونم بقیه ی جاها چه خبره اما جایی که من کار میکنم خبری از سلسله مراتب اداری و اینا نیست . مثلا اینطوری نیست که الان مدیر اومد این علامت مخصوص حاکم بزرگه ، همه احترام بذارید !! یا مثلا چون این چون مدیره یک سری کارها رو نکنه و فقط بشینه پشت میز . 

حالا کار ما به جایی رسیده که همین کریستف یک روز اومد و گفت تو کدوم شهر زندگی میکنی ؟ گفتم فلان جا . بعد گفت کجای فلان جا ؟ منم گفتم فلان جای فلان جا !! بعد گفت میدونستی من چند تا خیابون اون طرف تر زندگی میکنم ؟! بعد پرسید که چطوری میای و میری ؟ منم توضیح دادم با وسایل حمل و نقل عمومی و خط یازده ! بعدم غرغر کردم که باید بعد از ده سال رانندگی دوباره اینجا گواهینامه بگیرم . اونم گفت خب اگه تایم مون به هم بخوره میتونی صبح ها با من بیای . حالا من تو اون لحظه از یک طرف از خوشحالی ، خودم نمی گنجیدم توی پوستم ! ازون طرف هم میخواستم یه تعارفی کرده باشم که اینم نمیدونستم چطوری باید بگم ! اینه که یک چند لحظه هیچی نگفتم . اونم گفت بهرحال برای من فرقی نداره میتونی صبح ها با من بیای میتونی هم با وسایل نقلیه عمومی بیای . هرطور راحتی . اینجا بود که دیدم فضا اصلا فضای تعارف و این مسخره بازیا نیست . اینه که گفتم خب من که ترجیح میدم با تو بیام … دستی کشید به پشتم و گفت با کمال میل .. تا وقتی گواهینامه بگیری میتونی با من بیای :) 

حالا اگه فکر کردید من با فلان جام ! افتادم تو کاسه ی عسل که صبح سوار آئودیِ مدیرم میشم و میرم سرکار باید بگم اشتباه فکر کردید . چون تو اون ساعت صبح آخرین چیزی که دلم میخواد نشستن کنار یک آلمانی و داشتن یک مکالمه به زبان آلمانیه ! حتی به عنوان آخرین چیز هم اینو دلم نمیخواد ! و ازونجایی که خارج از محیط کار هم راجع به کار حرف نمیزنن ( اصلا انگار برنامه ریزی شدن که فلان جا باید درباره ی فلان چیز حرف بزنن و فلان جا نه !) ساعت شش صبح مکالمه اینطوری شروع میشه که : خب mäuschen چطوره ؟! یعنی موش کوچولو ! و منم از موش کوچولوی اون که همسن پنگوئن منه میپرسم و بعد من ساکت میشینم و سعی میکنم بفهمم که کله ی صبح داره چه داستانایی از مهد کودک و وضعیت اتوبان ها و افزایش بی سابقه ی دمای آلمان و اینکه وقتی هوا گرم میشه باید چیکار کنیم و ازین چیزها تعریف میکنه !

یک تیپیکال دویچی هم هست که هرروز با کت و شلوار و مرتب و تمیز میاد یه جوری که واقعا برام سواله سر صبحی کی وقت میکنه این لباسا رو تنش کنه و کفشاش اونطوری واکس بزنه و نظرش درباره ی من که مثل خودش صبح ها از زیر اتو رد نمیشم بیام سرکار ! و تهش که میخوام به خودم برسم موهامو باز میذارم و یک پیس عطر میزنم چیه  ؟! و آیا پشیمونه از داشتن کارمندی مثه من یا نه ؟! که یک‌ روز پرسید این عطری که میزنی چیه ؟! چون بوی خوبی داره . از خودم راضی شدم که حداقل همین پیس عطر خوشایند اومده . 

حالا چند روز پیش اومدم بشینم یک سری کاغذ روی صندلی بود . گفتم اینا چیه ؟ گفت این یه روزمه اس که تازه به دستم رسیده . ببین اسمش امرو هست و تازه از ترکیه اومده اینجا .. رشته اش مثه توئه و این دانشگاهی که درس خونده دانشگاه خوبی تو استانبوله .. نظر تو چیه ؟ بعد من که سر صبح هنگ کرده بودم فکر کردم اشتباه شنیدم و برگشتم گفتم : نظر من چیه ؟! بعد یک طوری سرشو تکون داد انگار مثلا خیلی طبیعیه . نگاه سرسری ای به رزومه اش کردم ‌ گفتم نمیدونم .. بعد دستشو گذاشت روی یک جای رزومه اش و گفت مشکل فقط اینجاس .. زبان انگلیسی اش ضعیفه . گفتم آها ! بعد گفت حالا به ماگالی و لوکاس هم بگم ببینم نظر اونا چیه ! 

حالا جاهایی که تا من تا پیش از این کار میکردم مدیر کارمندش رو هیچی حساب نمیکرد بعد این میاد از من که خودم هنوز تازه واردم‌ نظرمو درباره ی استخدام یکی دیگه میپرسه و همینطور از بقیه ی کارمنداش. 

فلذا آدم دلش میخواد یک ماچ گنده به کله ی همچین مدیر باکمالاتی بزنه !


ولی الان تنها چیزی که واقعا و از صمیم قلبم میخوام نه ویلا تو شماله نه بنز و بی ام و ! بلکه میخوام که زبانم خیلی خوب بشه یک طوری که سر صبح که میرم تا نیم ساعت هنگ نباشم و بعضی وقتا مجبور نباشم دوباره بگم ?Wie Bitte چون اینا رو خیلی محترم و مودب دیدم و هر جایی که لازم بوده واقعا کمکم کردن و خلاصه هیچ بدی ای ازشون ندیدم به جز همین زبان شون ! چطوریه که همیشه باید یک جای کار بلنگه ؟! چطوریه که آدمیزاد هیچ وقت نباید صددرصد احساس خوشبختی بکنه ؟ به تیریش قبای کی برمیخورد اگه خدا همچین شرایطی رو هم می آفرید ؟! 


سوال : آیا همه ی دنیا اینقد که من از شنیدن اخبار تلسکوپ جیمز وب ذوق میکنم و حیرت میکنم ذوق میکنن و حیرت میکنن ؟! 

پاسخ : نه فقط تو فهمیدی چقد خفنه این موضوع !! 


ساعت یک و دو دقیقه ی بامداد ، اینجا دویچلند است و به قول نامجوی خاکِ بر سر (!) :

حافظه خود کلانتر جان است 

بر سرت بشکند هوار شود 

مثل زندان ژان وال ژان است … 


چون که به قول اویِ خاکِ بر سر :

عشق همیشه در مراجعه است …




صبح طبق معمول زودتر از بقیه بیدار شدم . کرکره ها رو بالا کشیدم و آفتاب رو دیدم که تا نصف حیاط اومده . با اینکه امسال اصلا شبیه پارسال نبود و از اول بهار آفتاب بی دریغ تابیده اما هنوزم هرروز برای داشتن اش خوشحالم و دلم میخواست یک جوری میتونستم ذخیره اش کنم برای چندین ماه دیگه . درحال درست کردن قهوه بودم که یک حس دلتنگی اومد و نشست توم . هیچ نفهیدم چی بود و از کجا اومد و اصلا برای کی بود . نشستم و یادم اومد یک هفته است که برای یک کاری باید ایسنتاگرامم رو فعال کنم و یک هفته است که فراموش میکنم ! با خودم فکر کردم شاید بعد از این همه وقت برم و ببیم اصلا اکانتم با تمام اطلاعات موجود توش نیست از بس که دی اکتیو بودم . مثل اکانت تلگرامم که یک بار اینقدر دی اکتیو بود و من فراموش کرده بودم اکتیوش کنم که همه اطلاعات توش پرید . ایسنتاگرام که باز شد یک حس قدیمی برگشت . یک حس آشفتگی از گرفتن این همه اطلاعات از آشنا و غریبه . اولین اطلاعات هم این بود که دختر دایی ام تولد یک سالگی بچه ی دومش رو گرفته بود . دوستم ماه های آخر بارداریش رو میگذرونه . اون یکی دوستم هنوز سیدنیه . اون یکی هنوز مونترال و اون یکی در همسایگیش همون نزدیک ها و گویا کانادا هم هوا خوبه . اون یکی هنوز نیوزلنده و مدرس برجسته ی دانشگاه شده . اون یکی هنوز در سفره و داره سفرنامه هاشو مینویسه . اون یکی برای بار دوم باردار شده و اون یکی تولد سه سالگی بچه اش رو گرفته . هرچی رفتم پایین به اطلاعات خاصی از کسی که میخواستم نرسیدم . مجبور شدم اسمش رو سرچ کنم و ببینم اون داره چیکار میکنه . دیدم همون کارهای همیشگیش . مینویسه و از این سری کارهای آکادمیک . نمیدونم چرا یهو این فکر اومد توی سرم که اگه بیفتم بمیرم هیج اتفاق خاصی نمیفته . مثل همین مدت که از کسی خبر نداشتم و کسی  هم از من خبر نداشت . خیلی غم انگیز بود اما نمیدونم چرا ناراحت نشدم ولی همچنان احساس دلتنگی داشتم . با اینکه از همه یک عکس دیدم و خیالم راحت شد که همه سر زندگیشون هستند و خوب مشغول و نبودن من هم به هیچ جای کسی نیست ! 

بعد دست به کار شدم که فسنجون بپزم . بخاطر پنگوین که این غذا رو دوست داره . دوست دارم وقتی بزرگ میشه فکر کنه روزای یکشنبه چقد خوب بود چون مامانم فسنجون درست میکرد . شایدم هیج وقت با خودش همچین فکری نکنه . نمیدونم چرا به نظرم مهم نیست بعدها با خودش چی فکر میکنه و فقط مهم اینه که امروز غذایی که دوست داره رو بخوره . بوی گردوها که سرخ شده بودند پیچید توی سرم . همچنان دلتنگ کسی بودم که نمیدونم کیه .. یا چیزی که نمیدونم چیه .. . 

دیروز رفتیم هایدلبرگ که ببینم فرقش با زمستون چیه . فرقش زیاد بود . تمام مسیری که ما توی زمستون رفتیم و فقط بخاطر کریسمس چراغونی بود حالا پر از صندلی های کافه و آدمها بود . بخاطر همینه که به نظر تابستون پر از زندگیه و به همین خاطره که دلم نمیخواد تابستون تموم بشه . اونجا هم یک حس دلتنگی داشتم . برای چی و برای کی نمیدونم . خوشحال بودم و همه چیز به نظرم فوق العاده بود اما دلم تنگ بود . نه برای خانواده و نه برای دوستام . دیروز دور و برم شلوغ بود و فرصت نداشتم بهش فکر کنم و راستش با خودم فکر کردم توهم زدم . آدمیزاد خیلی وقت ها با خودش توهم میزنه . 

حالا باید برم سالاد درست کنم و برنج رو بگذارم و بعدش چند تا چیز رو سفارش بدم و موهامو بعد از مدت ها رنگ کنم و به گوجه ها و فلفل ها و سبزی ها آب بدم و جواب ایمیل همکارم رو بدم که پرسیده میتونم فلان روز بیشتر بمونم ؟ و کمدم رو مرتب کنم و به مامانم زنگ بزنم و ازش بخوام لطف کنه و بره پاسپورتش رو تمدید کنه اگه احیانا دلش میخواد بیاد اینجا و بنده رو ببینه ! و پنگوین رو ببرم حموم و ناخنامو لاک بزنم و یک سری کار خورده ریز دیگه . فکر نمیکنم دیگه فرصت داشته باشم که فکر کنم چرا دلم برای چیزی که نمیدونم چیه تنگ شده .. .یا حداقل امیدوارم اینطوری بشه .. . 


پی اس : چقدر بی استعدادم که میتونم از مسخره ترین جزییات بنویسم اما نمیتونم یک عنوان بگذارم اون بالا !

 


28 یونی ، از دنیای سگ ها

من و که دیگه عالم و آدم میدونن از هر جک و جونوری که متحرکه ( غیر از آدمیزاد ) می ترسم . اصلا هم دلم نمیخواد بترسم و تلقینی و ازین حرفا نیست . به جز تمامی خزنده ها و سوسک ها و پرنده ها بقیه رو دوست دارم ! و دلم نمیخواد ازشون بترسم ولی خب ارادی نیست .  

روز اول که رفتم سرکار درحال نشون دادن محل کار بودن که یکی از اتاقش دراومد و خودشو کریگ معرفی کرد و منم خودمو معرفی کردم و دومین حرفش این بود که از سگ که نمی ترسی ؟! قیافه ی منم که گویا با اون لبخندی که زدم نشون میداد که چقد میترسم ، اینه که گفت آخه اینجا یه سگ بزرگه و به اتاق خودش اشاره کرد و تو اتاق کریستین هم یک سگ کوچیکه و ماگالی و پیتر هم یک سگ دارن ! من که لبخندم روی صورتم قشنگ ماسیده بود گفتم : مشکلی نیست سعی میکنم نترسم .. بعد توضیح داد که سگ من و سگ ماگالی از هم خوششون نمیاد و هروقت همو میبینن شروع میکنن با هم دعوا کردن اما لازم نیست بترسی چون ما نمیذاریم همو ببینن .

چند روز بعد کریستین با سگ اش اومد که بره بیرون و داشت توضیح میداد که من این و میبرم بیرون و نیم ساعت دیگه میام . اسلاوی یکی از همکارامون شروع کرد قربون صدقه ی سگ اش رفتن و اصرار پشت اصرار که توام بیا باهاش صحبت کن . حالا من با این حجم ترسم به فارسی نمیتونم با سگ ها صحبت کنم چه برسه به آلمانی ! بعد من متوجه شدم که اینا وقتی میفهمن یکی از سگ میترسه به سرعت شرمنده میشن و ازش عذرخواهی میکنن که سگ شون اومده نزدیک طرف که البته نمیدونم این عذرخواهی واسه اونی که میترسه یا بخاطر سگ خودشون ! کریستین هم اون روز عذرخواهی کرد چون سگ اش چسبیده بود به پام ( در حالیکه من باهاش هیچ صحبتی نکردم ) و منم داشتم سکته میکردم .

ماگالی هم هرروز با سگ اش میاد و حدود بعد از ظهر مامانش میاد و سگ اش رو تحویل میگیره و میره . وقتی بهش گفتم من یکم از سگ میترسم گفت بخاطر دین تون ؟! گفتم نخیر کلا میترسم . بعد انگار که خیالش راحت شده باشه یه حالت صمیمیتی گرفت و گفت واقعا چرا میترسی ؟! ببین اصلا کاری بهت کاری نداره . من نگاهی به سگ اش انداختم که قدش که تا کمر من بود و هیکل اش هم دوبرابر من ! از این سگ گرگی ها که هرچند خیلی گنده ان ولی نژاد موردعلاقه ی من ان و صورتشون که شبیه روباهه خیلی قشنگه ولی با همه ی اینا من جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشتم و فکر میکردم حالا درسته کاری باهام نداره ولی اگه یه روز کاری باهام داشته باشه میتونه یه لقمه ی چپ ام کنه ! 

روزها گذشته و روزهایی بوده که یهو دیدم در اتاق باز شده و سگ یکی شون اومده تو و روزهایی بوده که تو اتاق غذاخوری با سگ هاشون بودم و روزهایی بوده که سگ هاشون میومدن نزدیک و بوم میکردن و منم سعی میکردم واکنشی نشون ندم . چند وقت پیش سگ ماگالی که کلا درحال چرخیدنه اومد پیشم و زل زد بهم . یه طوری نگاه میکرد انگار یه چیزی می‌خواد . نگاهش یه طور خاصی بود . به ماگالی گفتم فک کنم چیزی می‌خواد شاید گشنه است . گفت اجازه داری نوازشش کنی !! دیگه چون ایشون لطف کردن و اجازه دادن منم با هزار سلام و صلوات یک دستی کشیدم بهش و خوشبختانه چون خیلی مو و پشم داشت دستم به استخوناش نخورد ( چون از این حالت که دست بزنم به موجودی و به استخونش بخوره واقعا میترسم !) و بعد دیدم اینم یکم خودشو چرخوند و ازین حرکت های لوس بازی‌ و منم به ناز کردنش ادامه دادم و خلاصه دیدم زیاد ترس نداره و دردم نداره ! و اونم تصمیم نداره منو بخوره ! بعد ماگالی با یک صدای بلندی گفت ببین تو میترسیدی ولی الان داری نازش میکنی و تمام روز به هرکی میرسید میگفت ببینید این از سگ میترسید ولی از صب سگ من پیششه . 

چند روز بعد پیتر که تقریبا از همه مسن تره اومد و گفت که همسرش چند روز رفته سفر و کسی نیست از سگ اش مراقبت کنه و از ماگالی خواست که این کار و براش بکنه  . بعد به من گفت تو که نمی ترسی ؟ و جلوتر از من ماگالی همون توضیحات رو داد . بعد پیتر گفت از کایا اصلا نباید بترسی چون دختر خیلی مهربونیه . کایا از این سگ های نژاد هاسکی بود که به نظر من اینا از همه سگ ها خوشگل ترن . من نشسته بودم که کایا تشریف آورد توی اتاق و راست اومد سمت من . بعد پیتر اومد و از توی ساک برند لویی ویتون کایا خانم ! یک بسته خوردنی درآورد و یکی گذاشت کف دست من و گفت بیا جلو بهش بده بخوره . من واقعا نمیخواستم پله های ترقی رو اینقد سریع طی کنم ! و واقعا توان اینو نداشتم که این موجود بیاد با اون دندوناش از کف دستم چیزی بخوره ولی پیتر اصرار داشت که بیا اینجا . بیا اینجا . دستتو بیار جلو و منم دیدم دیگه راه فراری ندارم و این کایا هم که قراره چند روز اینجا باشه پس بهتره باهاش طرح دوستی بریزم . اینه که دستمو دراز کردم و اونم لطف کرد و تا تونست دستامو لیس زد . اولین باری که یک موجود زنده همچین کاری باهام میکرد و راستش اولش چندشم شد و داشتم فکر میکردم هرچه سریعتر باید خودمو برسونم دسشویی و دستامو بشورم ولی کم کم احساس کردم که از اطمینانی که بهم کرد حس خوبی پیدا کردم . 

هیچی ‌دیگه اینطوری شد که مثلا نشستم و میبینم یه چیزی زیر پام وول میخوره و بعد میبینم سگ ماگالیه که اومده و خودشو بهم میماله . یا الان میتونم بشینم و بذارم سگ های اینا بیان کنارم و خودشونو بمالن بهم . البته تو همه ی اینا همین سگ ماگالی رو ترجیح میدم چون هم خوشگله هم خوش هیکله هم دستام به استخوناش نمیخوره ! و هم خودش باهام مهربونه و یک طوری خاصی خودشو میزنه به پاهام . یک طوری که انگار داره میگه “فکر نکنی خیلی ازت خوشم میاد ولی ازت خوشم میاد !” وقتایی که زل میزنه هم یه طوری نگاه میکنه انگار الان تمام زندگیش وصله به اینه که من نازش کنم . من تا حالا همچین نگاهی رو تو هیچ موجودی ندیدم .حس میکنم شخصیت خاص خودشو داره و از این نظر خیلی ازش خوشم میاد . خدا میدونه تا همین دو ماه پیش میرفتم خونه و میگفتم هدف اینا چیه این همه هزینه میکنن و وقت میذارن برای این سگ ها ؟! و الان تازه دارم یکم می فهمم . دلم میخواد ترسم کلا بره و ببینم این موجودات دیگه چه چیزایی دارن که تو آدما پیدا نمیشه ! 

25 یونی ، برشی از زندگی

منتظر یه فرصت ام که یک چایی دم کنم و بعد یادم بیاد نه قند داریم و نه آبنبات و نه نبات و بعد خودکار رو بردارم و روی کاغذهای یادداشت خرید بنویسم نبات با چند تا علامت تعجب . بعدش احتمالا باید این دفعه بنویسم “لطفا این نباتو از یک جایی پیدا کن . چایی تلخ خوردن نداره !” و آماده باشم که دفعه ی بعد که اومدم آشپزخونه ببینم همسرم برام نوشته : “قند زیاد برات خوب نیست :)” و اینو میگه نه چون واقعا معتقد باشه قند زیاد خوب نیست ، نه ! فقط چون خودش نبات نمیخوره ! و منم که اصلا فرصت ندارم بیرون برم درنتیجه باید فکر دیگه ای بکنم و بعد با لیوان چایی ام و یک تیکه کیک لم بدم یک جایی . همینطوری الکی و بی هدف . اما فرصتش نیست .

 یک جایی بود همین چند وقت پیش که متوجه شدم هرچی دارم جلوتر میرم کمتر و کمتر وقت فراغت دارم . از صبح تا شب درگیر ایمیل فرستادن ام و یادمه خیلی قدیما یک جاهایی درباره ی متدهای برنامه ریزی و این چیزها میخوندم که گفته بود مثلا صبح که از خواب پامیشید سریع نرید سراغ ایمیل هاتون و با خودم فکر میکردم اصلا چرا آدم باید سر صبح بره سراغ ایمیل‌هاش ؟! و اصلا مگه تو ایمیل های آدم چه خبره ؟ حالا میفهمم چرا . چون همه ی زندگی انگار اونجاست . ایمیل های شخصی یک طرف ، کاری یک طرف ، مهد پنگوئن یک طرف ، صورت حساب چی و چی یک طرف ، خریدهای آنلاین یک طرف و یک عالمه چیز دیگه . بعد وقتی کار و ایمیل ها و غذا پختن و شنیدن حرف های پنگوئن و بازی کردن باهاش و امور مربوط به خونه و اینها تموم میشه تازه میگم بسم الله الرحمن الرحیم و می شینم پای سوالات گواهینامه ! که اونجا خودش یک منبر جدیدیه که روحیه ی جدیدی هم می طلبه .

 اینه که فکر میکنم چرا هرچی جلوتر میرم شلوغ تر و شلوغ تر میشم ؟! ولی راستش اصلا شکایتی ندارم که وقت هیچ حرکت اضافه ای ندارم . درسته که دیروز از خواب با سردرد بدی بیدار شدم که اصلا دلیلش رو نمیدونم و سر کار فوق العاده شلوغ و پر داستان بود طوری که با خوردن دو تا لیوان قهوه ی سیاه هنوز هم سردرد داشتم و احساس میکردم این فشاری که بابت فهمیدن زبان به مغزم میاره صدبرابر یک کار بدنیه و بعد برگشتم خونه و پنگوئن کلی بهونه گرفت و میگفت بیا بشین کنار من و باهام بازی کن و ذره ای هم حاضر نبود از خواسته اش کوتاه بیاد و همسرم مدام با تلفن و توی جلسه و این طرف و اون طرف صحبت میکرد و خونه نامرتب بود و همه چیز به نظرم در معرض انفجار بود ، اینقدر که یک لحظه خودم رو دیدم که نشستم توی اتاق و دارم گریه میکنم ! خیلی احمقانه بود اما درحالیکه گُرگُر اشک می ریختم نمیدونم چرا هیچ غمی نداشتم ! یک حالتی بود که فقط خستگی و عصبانیت توش بود و نه هیچ غم و ناراحتی ای . بعدش با سرعت عجیبی خودم‌ رو جمع و جور کردم و به ادامه ی زندگی پرداختم درحالیکه حتی یک لحظه هم فکر نکردم کاش یکی از این اعصاب خوردی ها نبود ! یعنی خیلی جالبه که اعصاب خوردی های زندگی هم برات خوشایند باشه یا لااقل ناخوشایند نباشه و من باورم نمیشه که میشه زندگی اینطوری هم باشه . تو این مسیری که میرم میدونم آینده رو به تنگ تر شدن و تنگ تر شدن میره و راستش خیلی راضی ام از بودن توی این تنگناها .



بی ربط نوشت : چند روز پیش داشتم فکر میکردم یه اسمی برای همسرم پیدا کنم که اینقد نگم همسرم همسرم . بعد رفتم بهش گفتم تو مثلا بخوای برای خودت یه اسمی بذاری که کسی نفهمه چی میذاری ؟ بعد یکم فکر کرد و گفت : خودمو نمیدونم ولی اسم تورو میذاشتم لیمو !!! 

یک جوری میخوام از شر این خط موبایل راحت شم انگار که هرلحظه داره گازم میگیره ! اینترنتش درست جواب نمیده اونم توی زمانی که بیشتر از همیشه به اینترنت نیاز دارم . یک خط اعتباری درب و داغونه که باید خیلی زودتر عوضش میکردم و نمیدونم چرا نکردم . حالا موضوع اینه که وقتی میخوای بری یک خط درست با قرارداد بخری اینقدر آپشن میگذارن جلوی پات که گیج و کلافه میشی مثل من که بعد از دو سه هفته هنوزم نمیدونم باید چیکار کنم . داستان اینه که بهت میگن بیا یک گوشی بخر و ما بهت یک خط با قرارداد یک ساله میدیم یا حتی دوساله . این پیشنهاد وقتی توی گوشی ای داری که مال پنج ساله پیشه و نه یک عکس درست و حسابی میتونه بگیره و نه یک حافظه ی درست داره و نه باتریش درست کار میکنه پیشنهاد وسوسه انگیزی میشه . خب الان سوال اینه که تو که گوشیت و خط ات دو تایی با هم داغون ان ،  اینا هم که میگن بیا هرگوشی ای دلت میخواد بردار ما یک خط درست هم روش بهت میدیم ، الان مشکلت چیه ؟! 

مشکل اول اینه که الان توی همین موضوع تبدیل شدم به یک طرفدار محیط زیست . اگه من قرار باشه هرپنج سال یک گوشی بخرم تا آخر عمرم فقط کلی زباله از جنس گوشی تولید کردم ! حالا مهم نیست که با سیستم موجود در این کشور روزانه چقد بسته بندی پلاستیکی گوجه فرنگی و فلفل دلمه و نون و فلان و فلان رو میریزیم دور . تو همین کشورهایی که اینقد دغدغه های زیست محیطی دارن با اختلاف زیادی از بقیه کشورها هم زباله تولید میکنن . من هنوز نفهمیدم چرا چهار تا دونه گوجه یا خیار یا کدو رو برمیدارن بسته بندی میکنن تو ده تا مقوا و پلاستیک ! یعنی این حس تمیزی و سلامت میده ؟! 

مشکل بعدی اینه که احساس میکنم داره ازم سو استفاده میشه . بیس نابغه ی استیوجابز و اپل برام رفته زیرسوال چرا که وقتی من این گوشی رو خریدم انتظار داشتم دست کم ده سال درست و حسابی کار کنه . اولین گوشی من نوکیای .. یادم نمیاد شاید یک ۶۰ توی مدلش داشت ! ولی مهم نیست . مهم اینه که هنوزم داره کار میکنه ! ( البته کسی حاضر نیست ازش استفاده کنه! ) . حالا آیا اپل نباید بیشتر از اینا کار کنه ؟! میدونید اصلا از اینکه گوشیم الان به این روز افتاده ناراحتم . مثلا باتری اش سی درصده و مامانم زنگ میزنه . تلفن و برمیدارم و میگم : سلام .. صدای مامانم هنوز نیومده گوشی قطع میشه . فکر میکنم اینترنت مشکل داره . چک میکنم میبینم اصلا  گوشی خاموش شده ! چند روز پیش فکر میکردم باتری شو عوض کنم . بعد فکر کردم کاش میشد دوربین این گوشیها رو هم بعد از یک مدت مثل باتری شون عوض کرد . مثلا گوشیتو ببری مغازه طرف یک خودکار بزنه توی دوربین و دوربینه از اون طرف بیفته بیرون ، بعد دوربین جدید رو بزنه جاش و یک فشار بده و تققق ! دوربین جدید جا بیفته و تمام . واقعا چرا به همچین آپشنی فکر نمیکنن ؟! 

اما با همه ی این تفاسیر امروز پاشدیم رفتیم گوشی ها رو ببینیم . باید بگم گوشی های جدید هیچ چیز خاصی هم ندارن . قشنگی اپل به همون طراحی ظریف با اون دکمه دایره ای وسطش بود . بعد از این همه سال هنوز قشنگترین رنگش همین رزگلده که گوشی خودمم همین رنگه . تازه گوشی من سری هفتِ و این سری های جدید سیزده ! شما عدد مقدس هفت رو بگذار یک طرف و اون طرف عدد سیزده !! 

 آخر سر بعد از کلی گشتن و دست مالی کردن گوشی ها ! رفتم ته ته قلبم و دیدم دلم با هیچ کدومشون نیست . یعنی همه ی اون بحث ها رو هم بگذارم کنار واقعا هیچ دلم نمیخواست هیچ کدومشون رو داشته باشم و همین گوشی خودم رو بیشتر از اون ها دوست داشتم . توی راه فکر میکردم که گویا من از بی نیازی به ثروت رسیدم ! چون هیچ وقت فکر نمیکردم برم توی نمایندگی اپل و درحالیکه چندان دغدغه ی پولش رو هم ندارم اما دلم نخواد که هیچ چیزی بخرم ! 

خلاصه برگشتم و یک خط آبرومند سفارش دادم و هفت مقدس رو در آغوش گرفتم و ازاینکه مرتکب چنین خیانت احمقانه ای نشدم به خودم افتخار کردم . هفت مقدس با همه ی کاستی هاش برام دوست داشتنیه اینقدر که دلم نمیخواد با هیچی عوضش کنم . 



ازونجایی که آلمانی ها برای هرچیزی از قبل برنامه ریزی می‌کنند و حداقل تا یک هفته ی بعد برنامه هاشون فیکسه و برای هرموضوعی از آرایشگاه رفتن تا عوض کردن روغن ماشین ! و حتی قرار با دوستات و همکارات باید از قبل هماهنگ کنی و نوبت بگیری ، برای کاری که براش برنامه ریزی نکردن یک کلمه دارن . مثلا وقتی طرف صبح از خواب بیدار میشه و دلش یهو هوس یک لیوان قهوه  تو کافه ی سر کوچه شون میکنه وقتی داره اینو برای دوستش تعریف میکنه میگه : صبح بیدار شدم و spontan ( اِشْپونْتان ) رفتم کافه و قهوه خوردم . این کلمه ی spontan رو که میگه دوستش میفهمه که یعنی هیچ برنامه ای از قبل برای رفتنش نداشته و یهویی تصمیم گرفته بره . حالا من وقتی جملاتی از این دست میشنوم خیلی برام جالبه چون خودم تمام زندگیم spontan ه ! 


ما تا افتادیم توی جاده به جای تابلوی فرایبورگ همش چشممون به تابلوی basel میخورد . بازل شهری توی سوییس نزدیک مرز آلمانه که ما تازه توی راه فهمیدم به فرایبورگ خیلی نزدیکه . بعد همسرم خیلی نامحسوس گفت میخوای یه روزم بریم بازل و منم توی هوا حرفش رو قاپیدم و همونجا توی راه درحالیکه هنوز به فرایبورگ نرسیده بودیم سرچ کردم که ببینم این بازل اصلا ارزش دیدن داره یا نه که دیدم آره داره . قسمت قدیمی شهرش یکی از بزرگ‌ترین قسمت های قدیمی خوب حفظ شده تو اروپاست . بعد خیلی spontan صبح روز بعدش رفتیم بازل ! چون ما محدودیت زمان برای سرچ کردن داشتیم فقط فهمیدیم سوییس همه چیز فوق العاده گرونه ( این رو ایرانی های تو گروهی که هستیم گفته بودند ) و قسمت قدیمی شهر بازل خیلی قشنگه و اینکه بهتره یورو رو اونجا تبدیل به فرانک کنیم . با همین اطلاعات مفید ! زدیم به قلب جاده و نیم ساعت بعد رسیدیم به مرز . بعد از دور تابلویی رو دیدیم که روش زده بود ماشین هایی که  vignette دارن این طرف و اونایی که ندارن از این طرف برن . تو فاصله ی لاین عوض کردن و رسیدن به همونجایی که شبیه گمرک بود من سرچ کردم و ما تازه فهمیدیم که این vignette چی هست اصلا و فهمیدیم برای رانندگی تو سوییس باید یک کارتهایی داشته باشی که قیمتش برای یک سال ۴۰ فرانکه . یعنی فکر میکنم آلمانی ها برای این سطح از spontan بودن یک کلمه ی دیگه داشته باشن ! بعد به طرف گفتیم اولا ما فقط یک روز اینجا هستیم و دوما الان پولمون یوروئه و فرانک نداریم . خانم با لهجه ی سوییسی که من تا حالا اینطوری نشنیده بودم به آلمانی گفت بلیط روزانه نداریم و باید همینو بخرین و یورو هم قابل قبوله . جالب تر اینکه کارت بانکی مون هم جواب داد . البته ۴۰ یورو اصلا مبلغ بالایی نیست و ما انتظار مبالغ خیلی بالاتری رو برای این یک روز داشتیم . 

من انتظار داشتم تا مرز رو رد کردیم و رسیدیم به سوییس وارد کوهپایه های کوه های آلپ بشیم و هایدی رو ببینیم که وسط گاو و گوسفندهاش روی چمن نشسته و پدربزرگش داره چوب ها رو با تبر نصف میکنه ولی اونجا هم شبیه آلمان بود . شاید یکم کوه های سرسبزتر و انبوه تری داشت . البته شاید هم ورودی ای که ما ازش وارد شدیم اینطوری بود و هایدی اینا جاهای دیگه سوییس ان ! اما قسمت قدیمی شهر بازل به همون قشنگی و بزرگی ای بود که من خونده بودم . خونه هایی که همه سر درش نوشته شده بود مثلا مال سال ۱۴۰۰ با ۱۵۰۰ میلادیه و الان هم سکنه داشتند . دست کم هفت هشت تا کلیسای خیلی قدیمی دیدیم توی همین قسمت قدیمی شهر و یک خیابون که دو طرفش دانشگاه قدیمی شهر بوده . دانشگاه ها ساختمون های یک طبقه ای بود که هرکدوم مربوط به یک رشته بود . مثلا دانشگاه علوم اقتصادی ، علوم سیاسی ، پزشکی و .. و الان هم داخلش میز و صندلی و یک مانیتور بود و گویا الان هم همون کاربری رو داره . البته قاعدتا الان باید تعداد دانشجو بیشتر از یک طبقه باشه یا شاید هم ورودی این دانشگاه کمه . نمیدونم ولی جای قشنگ و دنج و آرومی برای درس خوندن بود . اینطور که ما فهمیدیم اونجا ماریجونا آزاد بود چون مغازه هایی بود که تمام دم و دستگاه استعمال این ماده رو توی ویترینشون گذاشته بود و در رنگ های مختلف و شکل های مختلف ارائه میشد . مثلا روغنش ( نمیدونم برای چه مصرفی!) یا عصاره اش و حتی غذای سگ اش ! و بعد کافه هایی بودند که ملت میرفتن اونجا و کنار قهوه شون یک پک‌ ماریجونا سفارش میدادن و میکشیدن ! خیلی وقته صحبت آزاد شدنش توی آلمان هم هست و من دوست داشتم بدونم وقتی آزاد بشه چی میشه که اونجا دیدم و چیز خاصی نشده بود!  البته الان هم مصرفش توی آلمان آزاده و فقط خرید و فروشش قانونی نیست . مثلا اگه طرف رو در حال کشیدن ماریجونا ببینن هیچ کاری نمیتونن بکنن چون طرف میتونه بگه من اینو نخریدم و همینجا پیداش کردم و فقط مصرف کننده هستم !!! ( از سری قانون های خنده دار اینجا !) 

قیمت ها اصلا گرون نبودند و همه چیز تقریبا مثل آلمان بود و همه جا کارت بانکی ما رو قبول می‌کردند و به فرانک حساب می‌کردند و بعد نمیدونم چه اتفاق هایی تو سیستم بانک ما میفتاد که به یورو ازمون کسر میشد و ما اصلا نیاز پیدا نکردیم پول مون رو تبدیل کنیم . البته مثل همه جای دنیا رستوران ها و فروشگاه هایی بود که قیمت های نجومی داشتند ولی مثل همه جا استارباکس و رستوران های معمولی تر و زارا و منگو و اینها با همون قیمت ها هم بود . 




از این حرکت انتحاری مون که بگذرم باید بگم فرایبورگ شهر فوق العاده قشنگی بود . من امکان این رو داشتم که از محل کارم اقامت رایگان داشته باشم اما اولا ترجیح دادم از این امکان یکم بعدتر استفاده کنم ( که البته برای همه سوال شده بود که چرا ؟ ولی من نتونستم توضیح بدم که از خصلت های ما ایرانی هاست که مثلا میگیم حالا هنوز دو ماه اومدم اینجا زوده که از همه ی امکاناتش هم استفاده بکنم ! و کار به جایی رسیده بود که همکارم میگفت بیا من خودم با اکانت خودم برم برات بگیرم !! ) و دلیل مهم تر اینکه وقتی با یک بچه میری مسافرت به یخچال و کاسه و بشقاب و کتری و گاز و این چیزها نیاز داری و به همین دلیل ترجیح دادیم یک خونه بگیریم . خونه ای که گرفته بودیم از این واحدهای زیر شیروونی بود . این خونه ها معمولا معماری با مزه ای دارن و به همین دلیل طرفدارهای خاص خودشون رو دارن اما من علاقه ای بهشون ندارم به این دلیل که زیادی بی تقارن هستند . هرجای خونه بی دلیل یک شکستگی داره و من اگه تو این خونه ها زندگی کنم کلافه میشم از این همه بی تقارنی ولی خونه ای که توش بودیم کلافه کننده نبود و من از اول مجذوب خونه شدم . البته ما نفهمیدیم این خانواده ای که عکس های خودشون رو به تمام دیوارهای خونه زده بودند کجا بودند ؟! و آیا این خونه ی خودشون بوده که چند روزی دادن اجاره یا خونه ی اوقات فراغتشون ! و خودشون یک جای دیگه زندگی میکردن ؟! یا چی ؟! اما یک خونه ی کامل بود با همه چیز . خونه مال آدم های فوق العاده باحالی بود. یک گوشه پیانو بود و دو‌ تا گیتار به دیوار آویزون بود و یک گوشه یک دستگاه کامل گرامافون با کلی صفحه از موسیقی های کل دنیا . تمام دیوار نقاشی ها و کاردستی های بچه هاشون بود . برای پنگوئن یک دنیا وسایل اسباب بازی گذاشته بودند که تمام این چند روز سرگرم بود و هرجا می رفتیم میگفت “برگردیم خونه ی فرایبورگ”!بشقاب ها هرکدوم یک شکل بودند‌ و لیوان ها و فنجون ها و ماگ ها هرکدوم یک شکل و از هر وسیله ای حتی دو تا هم شکل هم نبود . خونه انگار روح داشت . انگار با آدم حرف میزد .  من اینقدر قاطی این جزییات بی انتهای خونه شده بودم که یادم رفته بود خونه هیچ تقارنی نداره . بخشی از خاطره ی قشنگ من از فرایبورگ بخاطر بودن توی این خونه بود . این عکس رو ساعت شش و نیم صبح گرفتم وقتی همه خواب بودند و من با این منظره کیفور دو عالم بودم !



از خونه تقریبا ده دقیقه تا مرکز شهر فاصله داشتیم . درخت های بلند در هم تنیده تمام کوچه ها رو سایه کرده بود . خونه ها با خونه های محل زندگی ما کاملا فرق داشت . جایی که ما زندگی می‌کنیم بیشتر خونه ها ویلاییه و چندتایی هم آپارتمان هست که تقریبا نوسازه . اما اینجا خونه ها همه آپارتمان های قدیمی و زیبا بودند . از این آپارتمان هایی که تو نمای ورودیش مجسمه ی یک فرشته داره یا مثلا مجسمه ی مریم در حال بوسیدن عیسی ! و این داستان درمورد تمام خونه ها بود . اینه که کوچه های خیابون و خونه ها هم برای من مثل موزه بود و من از راه رفتن تو کوچه های معمولی هم لذت میبردم . 

شهر هم مثل تمام شهرها یک قسمت قدیمی داشت با کوچه های زیبا و کافه های همیشه مملو از آدم و آفتاب و خلاصه همه ی چیزهای خوب . شب دوم وقتی رسیدیم خونه متوجه شدم دیگه نمیتونم راه برم ! درواقع پاهام از مچ به بالا یک طوری گرفته بود و درد میکرد که باید خودمو روی زمین میکشیدم . خب ما آدم‌های بی جنبه ای هستیم . روز اول توی بازل تقریبا تمام کوچه ها و خیابون هاش رو دیدیم . ساعت من دم به دقیقه پیغام میداد که “ آفرین امروز رکورد راه رفتنت رو شکستی!” دوباره ده دقیقه بعد :” آفرین امروز رکورد سوزوندن کالری خودتو شکستی!” دوباره ده دقیقه بعد”آفرین امروز بیشتر از چیزی که باید تمرین کردی” بعد استیو جابز اینجا باید یک آپشن هم میگذاشت که وقتی بی جنبه بازی درمیاری و نمیفهمی داری چیکار میکنی هم یک پیغام بده که” بسه دیگه ! داری خودتو به گ.. میدی ( یا یکم مودبانه تر !)!” ولی خب استیو جابز هم نقص هایی تو‌ زندگیش داشته ! 





بهرحال روز آخر که میخواستم برگردیم با همون پا درد و کمر درد تصمیم گرفتیم یک سر هم بریم بادن بادن چون توی مسیر بود ! الان که دارم اینا رو مینویسم احساس میکنم مسخره ی خودمونو درآوردیم ! 

اما امان از این بادن بادن که عجب شهری بود . من فکر میکنم در انتخاب مقصد اشتباه کردم و باید به جای فرایبورگ بادن بادن رو انتخاب میکردم . شیک ترین و لاکچری ترین و تمیزترین و قشنگ ترین شهری بود که دیده بودم که به خاطر چشمه های آب گرم و فواره ها و آب نماهاش معروفه . آب نماهایی که هرگوشه ی شهر که چشم میگردوندی یکی ازش رو میدیدی . 


 




الان هم ناراحتم که برگشتیم خونه ! ناراحتم که باید یک کود لباس رو بشورم ( البته من نه ، لباسشویی . ولی خب من که باید ببرم بریزم تو لباسشویی ، بعد برم در بیارم و لباسهارو پهن کنم و بعد جمع کنم و اتو بکشم و بذارم توی کمد !!!) . همه ی این کارها رو وقتی میخواستم بریم هم کردم ولی اونجا نمیفهمیدم چون خیلی سرخوش بودم ولی الان ناخوشم که خوشگذرونی ها تموم شد . 

ولی این چند روز خیلی خوب بود . خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم و برام خیلی بیشتر از یک تعطیلات و خوشگذرونی ساده بود . احتمالا بعدا بیام و چیزمیزهای فلسفی طوری بنویسم که ناشی از بیکار بودن و فرصت فکر کردن در این چند روز بوده ! 


امیدوارم در آینده این امکان به محیط بلاگ نویسی اضافه بشه که بشه موسیقی متن گذاشت روی چیزهایی که مینویسی . اونوقت من این آهنگ رو میگذاشتم رو همه ی این چند روز سفرم :) 



از وقتی برگشتیم زمین و زمان رو گشتم و دستبدم رو پیدا نکردم . دستبدی که ز یک ماه قبل از تولدم بهم داد . وسط خیابون . کنار داروخونه ی جهان کودک . با مهره های کبود . خود سلیقه ام بود . با خودم همه جا برده بودمش و از وقتی برگشتیم گم شده بود . یک دور به همه اطلاع دادم که لطفا خونه هاتون رو بگردید و یک جوری پیداش کنید . همه گفتند گشتیم و همچین چیزی پیدا نکردیم . من که همیشه خدای بدبینی ام در این مواقع دچار یک خوشبینی احمقانه میشم و با خودم میگم حتما پیدا میشه . اصلا مگه میشه گم بشه ؟! انگار تو قوانین زندگیم نیست که همچین چیزهایی گم بشن . 


امروز که به مامانم زنگ زدم می خندید و از خاطرات بیرون رفتن هاش با برادراش حرف میزد . بعد گفت راستی .. و دستبند آبی کبود رو گرفت جلوی دوربین و تکون داد . درحالیکه پشت تصویر خودش بود که موهاش رو تازه رنگ کرده بود . همون رنگی که همیشه میکرد و چشماش برق میزد و میخندید . حاضر بودم همه ی جذابیت های زندگیم رو بدم و همین تصویر تا ابد بمونه . حتی من نباشم ولی این تصویر رو همه ی نسل های بعدم ببینن . این همه ی چیزی بود که تو اون لحظه میخواستم . 

گفتم : عه این کجا بوده ؟ گفت : اون روز زیر تخت و تمیز میکردم افتاده بود پشت تخت . گفتم چه خوب که پیدا شد … بعد دوباره آوردش بالا و گفت : حالا اینو من میتونم دستم کنم ؟ 

گفتم : شما که ازین چیزا نمیندازی حاج خانم ! تازه منم دعوا میکردی همیشه که پول الکی به این چیزا ندم . گفت : خب اون وقتا تو همینجا بودی .. حالا تو نیستی همین وسایلت اینجا مونده دیگه .. گفتم آره دستت کن :) بعد دستش کرد . دستشو آورد بالا .  تو نگاهش هم مشخص بود راضی نیست . بعد گفت : اینم به دستای شما میاد که جوونین .. قبل از اینکه اینو بگه داشتم فکر میکردم حالا که اون تصویر قبلی موندگار نشد حداقل این یکی موندگار شه . یک جوری همینطوری ثابت و بدون تغییر بمونه . تصویر دستای مامانم با اون دستبند . نمیدونم چرا خودش اینطوری دیده بود اما برای من یک تصویر زیبا و پر از حرف و پر از حس بود . اون مهره های کبود روی دستای مامانم زیبا نشسته بودند  . به نازی که لیلی به محمل نشیند …


بعد قلبم فشرده شد . نفسم تنگ شد . یک چیزی روی دلم سنگینی کرد . دلم براش تنگ شد . فکر میکنم همین الان هیچ کس توی دنیا نیست که به اندازه ی من مفهوم دلتنگی رو بفهمه . دلم براش تنگ شده .. 

امروز برای سومین بار یکی بهم گفت شما فرانسوی هستین ؟ 

ها ها ها نتیجه ی دو سه سال فرانسه خوندن که چیزی نشد . به جز اینکه اینقد روی لهجه ام تاثیر گذاشته که وقتی بعد از شونصد سال آلمانی خوندن ! آلمانی حرف میزنم باز ملت فکر میکنن لهجه ام شبیه فرانسوی هاست . 

قسمت قشنگ ماجرا هم اینه که وقتی میگم نه فرانسوی نیستم میپرسن کجایی هستی ؟ و وقتی میگم ایرانی انگار وا میرن قشنگ ! 

واقعا نژادپرستی تا کجا ؟! واه واه فرق فرانسه با ایران مگه چیه به جز اینکه ایران قشنگتر و باحالتر از فرانسه است ؟! 


حالا که صحبت از زبان شیرین و گوگولی فرانسوی شد این آهنگ رو هم بگذارم اینجا که نشان دهنده ی اینه که من زیر این فشاری که برای یادگیری آلمانی دارم باز اون گوشه ها در میرم و آهنگ فرانسوی گوش میکنم !

گوش جان بسپارید خلاصه .

 

https://youtu.be/tINyMbNZytI

Good things happen when you smile or when you're naked


اینو با یک رنگ قرمز نوشتن وسط یک قاب سفید و زدن به راهروی محل کارمون ! 


هفته ی دیگه قراره بریم سفر . باز من میگم سفر آدم فکر میکنه مثلا قراره بشینیم تو هواپیما بریم یک کشور دیگه یا یک قاره ی دیگه ولی نخیر . قراره بشینیم تو ماشین مون دو ساعت و نیم رانندگی کنیم و برسیم به فرایبورگ . شهری در آلمان و نزدیک مرز فرانسه . حالا من برای همین سفر سه چهار روزه یک ذوق بدون منطق و عجیب غریبی دارم . یعنی صبح ها که پامیشم با این عشق میرم سرکار که قراره هفته ی دیگه برم مسافرت ! چند روز پیش یک دامن زرد گلدار با یک تیشرت نارنجی خریدم فقط و فقط چون دارم میرم مسافرت . دارم فکر میکنم یک پیرهن آبی هم باید بخرم و توی مسافرت تنم کنم . به همسرم میگم تو نمیخوای کفش بخری ؟ میگه برای چی ؟ میگم برای هفته دیگه . میگه مگه میخوایم بریم عروسی ؟! بهش گفتم خیلی طفلکی که متوجه نمیشی آدم برای مسافرت باید بره کفش و لباس نو بخره ! یه جوری نگام کرد انگار دیوانه ای از قفس پریده رو دیده !


امروز سر کار به همه اعلام کردم که هفته ی دیگه دارم میرم مسافرت . بعد نشستیم و همکارم ازم پرسید کجا میرین ؟ گفتم فرایبورگ . گفت شهر قشنگیه و من بچه بودم رفتم و از این حرفا . گفتم خیلی خوشحالم دارم میرم مسافرت . گفت من دو سال و نیمه هیچ جا نرفتم . میخواستم بهش بگم تو روحت با این زندگیت واقعا ! دو سال و نیمه جایی نرفتی ؟! ولی به جاش گفتم : چرا خب ؟ این همه جای قشنگ این دور و اطراف . بعد گفت آره ولی من تقریبا همه ی اروپا رو رفتم . ایتالیا ، اسپانیا ، هلند ، اتریش ، فرانسه ، لهستان ، انگلستان هم رفتم ( چند تا کشور دیگه ام گفت که یادم نمونده !) … فقط سوییس نرفتم که اونم فکر میکنم سویس فقط برای اسکی بازا خوبه که منم از اسکی خوشم نمیاد .. بعد من که همینطوری که این داشت حرف میزد تمام آدم برفیِ ذوقم آب شد گفتم : خب پس بهتره بری قاره های دیگه رو ببینی . بعد گفت : آره یکی از دوستام امریکاست و من و دعوت کرده .. شایدم امسال اوایل پاییز برم نیویورک !

 یه نگاه به این کردم و یه نگاه به خودم و  گفتم یعنی تو روح تو و اون ذوقت برای یه فرایبورگ ! ملت برای نیویورک اینقد ذوق ندارن که من برای فرایبورگ که همین بغله دارم ! 

با همه ی اینکه من یک جهان سومی بدبخت بودم مقابل این جهان اولی خوشبخت که همه جاهایی که توی آرزوهای منه رو دیده ولی نمیدونم چرا بازم ذوق دارم . نمیتونم جلوی خودمو بگیرم ! دوربین مو بعد عمری درآوردم و از الان شارژ کردم . کلاهمو گذاشتم یک گوشه با یکی از کتابایی که آوردم . نمیدونم چرا احساس میکنم گوود تینگز قراره اتفاق بیفته !! 

صبح با صدای تند بارون بیدار شدم . شب قبل هم بارون تندی اومد . روز ایده آل از نظر من این شکلیه که تمام روز آفتابی باشه نه اونقد گرم که عرق کنی و تا ساعت نه و نیم شب هوا روشن باشه . بعد دم دمای عصر بارون بباره . به نظرم بهشت هم نمیتونه آپشن دیگه ای به این وضع اضافه کنه . خیلی وقته که هوا اینطوریه و به همین خاطر فراموش میکنم که شش ماه زمستون هیچ آفتابی نداره و پونزده شونزده ساعت هوا تاریکه . یک نگاه به کنارم کردم و دیدم کسی نیست . فکر کردم اگه بارون به همین وضع بمونه حالا که خودم خونه ام پنگوئن رو نبرم مهد . نه اینکه تنبلیم شد ها !! بعد یادم اومد که امروز دکتر دندانپزشک قراره بره مهد و دندوناشونو چک کنه و بهتره که بره . وقتی برگشتم خونه پنجره ها رو باز کردم . باد نسبتا سردی میومد . دوباره همه رو بستم به جز پنجره ی آشپزخونه . در حال ریختن آب جوش روی  پودر قهوه ها بودم که آفتاب دراومد . دوباره همه ی پنجره ها رو باز کردم . پنجره واقعا موجود زیبا و با مفهومیه . قادرم کل روز خودم و با همین باز و بسته کردن پنجره سرگرم کنم و لذت هم ببرم ! این پودر قهوه رو دیشب خریدم . وقتی همسرم میگفت آخه کی وقتی دستگاه داره میره پودر قهوه میخره ؟!  نمیدونم واقعا شایدم کسی نمیره همچین کاری بکنه . همون دیشب هم یاد بابام افتادم . از وقتی یادمه عصرا از همین مدل قهوه ها میخورد . تلخ تلخ . یادم هست چند باری به مامانم گفت برای توام بریزم ؟ و اونم گفت نه . منم بچه که بودم نمیخوردم چون تلخ بود اما بزرگتر که شدم به مامانم هم تشر میزدم که چرا نمیخوری ؟ حرف مامانم رو هم نمیفهمیدم که میگفت چون مزه شو دوست ندارم . احساس کردم به بابام نزدیکم از این جهت که همه ی چیزهای تلخ رو دوست دارم . آبجوهای تلخ و قهوه های تلخ و .. . با این قهوه ای که خریده بودم بیشتر هم احساس میکردم به بابام نزدیکم . هرچی فکر کردم چه مارکی میخریده یادم نیومد ولی بیخودی دلم میخواست فکر کنم همین جاکوبز بوده که من خریدم . بیخودی با خودم فکر میکردم یک جایی یک شیشه ی  سبز رنگ دیدم وقتی بچه بودم !! 


عصری که رفته بودیم بیرون آسمون صاف بود با تیکه های ابر . زیادی قشنگ بود . هم ابرها زیادی پنبه ای و گوله ای بودند و هم چشم انداز جلوی چشمم به اندازه ی کافی  باز و بزرگ بود . پایین هم تا چشم کار میکرد شقایق بود . هوا هم عین هو اول پاییز بود . اینقدر عین اول پاییز بود که حس درس و مشقم بیدار شد و فکر کردم شب برم و زبان بخونم ! زدم سیاوش قمیشی گذاشتم بس که حس پاییزم گرفته بود . بعد همسرم گفت : از کی ما سیاوش قمیشی گوش ندادیم ... فک کنم از وقتی اومدیم اینجا .. . راست میگفت ما از وقتی اومدیم اینجا سیاوش قمیشی گوش ندادیم . ولی راستش دو دقیقه که گذشت احساس کردم دارم خفه میشم . همسرم هم شروع کردم یک سری از خاطرات شیرینش رو تعریف کردن . بعد گفتم چقد این سیاوش قمیشی بده .. یعنی چی که دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره ؟! .. آدم یاد هرچی بدبختی تو دنیا هست میفته .. . اونم گفت آره فکر کنم برای همون یاد اون خاطراتم افتادم !! 

به سرعت عوضش کردم ولی تمام شب یک حس تنهایی داشتم .حس اینکه دل تنها و غریبم داره این گوشه میمیره ! حس تنهایی و دلتنگی . برای کسی که سالهاست ندیدمش و قرار هم نیست دیگه ببینمش .. به نظرم کل احساسات مزخرف آدم ها رو بگذارن رو یک کفه ترازو و اون طرف همین حس تنهایی و دلتنگی رو با همه ی اون ها برابری میکنه . این اصلا ربطی هم به تنها بودن یا مثلا تنهایی زندگی کردن و اینها نداره . یک چیز کاملا منفک از موضوع تنها بودنه . یک بار به سین گفتم که باز این حس رو داشتم و اون گفت منم داشتم . دقیقا بعد از وقتی که داشتم با خواهرم صحبت میکردم ! منم اصلا دنبال برطرف کردن موضوع نیستم . در این مواقع فقط میشینم نگاه میکنم به خودم و با خودم فکر میکنم فردا روز دیگه ایه ! فردا هم که امروز باشه روز دیگه ایه واقعا . 

این کتاب “ یک روز مانده به عید پاک” رو خوندم . فضا سازی این زویا پیرزاد یه جوریه که دلت می‌خواد دوباره و دوباره بپری توی داستاناش و همونجا بمونی و بیرونم نیای . یعنی اینطوری که من دلم می‌خواد دوباره و چندباره هم کتاباشو بخونم . مثلا فکر میکنم من رکورد خوندن کتاب “ چراغ ها را من خاموش میکنم” رو زدم ! 



سوال اول : احساس نمیکنی باید یکم زبان آلمانی بخونی به جای رمان فارسی ؟! 

پاسخ : نع ! احساس نمیکنم !



سوال دوم : زبونت باز شده باز ؟!

پاسخ : بعله . فشار رومه ! ازون ور بهم فشار میاد ازینجا میزنه بیرون !! 


یک جاهایی بود توی کارتن تام و جری که این موش پدرسوخته همش می رفت حال گربه هه رو میگرفت بعد مثلا از بالا یک تیکه آهن میفتاد رو گربه هه و اون بنده خدا هم نقش زمین میشد و وجودش دو بعدی میشد عین موکت . چند ثانیه بعد هم بلند میشد و به شکل عادیش بر میگشت و حجم پیدا میکرد و دوباره دنبال موشه میکرد ! من الان همون گربه در همون وضعیتم با دو تا تفاوت یکی اینکه موشی توی زندگیم نیست ! و دوم اینکه من برنمیگردم به شکل عادیم ! و چندین روزه از خستگی کار و این ها کاملا عین یک موکت کف زمین ام .به قول این آلمانی ها  in theoretisch کلا همون موکت ام ( واه واه چقدم از زبان آلمانی خوشم میاد که توی دهنم هم افتاده !! ). بعد با این وضعی که دارم به این نتیجه رسیدم اینا حقیقتا کار میکنن ها ! و ما هم کلا انگار توی تعطیلات هستیم همیشه با اون مدل کار کردن مون ! بعد من بدنم به این سطح از کار کردن عادت نداره اصلا و برای همون به صورت دو بعدی نقش زمینم به طور کلی ! 


حالا با همین احوالات امروز همکارم گفت مسئول تاکسی ها عوض شده و مسئول جدید ایرانیه . من اصلا عین اینها که یهو وسط کویر چکه آبی پیدا میکنن گفتم چه خوب . حدودای ظهر رفتم که آب بردارم که مدیر منابع انسانی مون صدام کرد و گفت : عه فلانی ! بیا اینجا . ایشون مسئول جدید تاکسی هاست و ایرانیه . اوشون ! یه آقای میان سال بودند و من که گل از گل ام شکفته بود به فارسی گفتم : سلام ، خوب هستید ؟ چقد خوشحالم که دیدمتون . چون از صبح شنیدم که شما قراره بیاید و ایرانی هستید . واقعا خوشحال شدم . هموطن عزیز یه نگاهی کرد و گفت : hi ! و بعد به لنا نگاه کرد و منتظر ادامه ی مکالمه اش با اون شد . بعد من مونده بودم یه لنگه پا و از من یه لنگ پا تر لنا که کاملا مشخص بود تعجب کرده . دیگه من که حقیقتا تو زندگیم تا حالا اینقد ضایع نشده بودم گفتم : اوکی من برم دیگه و bis dann و بعد این آقا حتی یه نگاه هم به من نکرد !

 در راه برگشت به خودم فحش می دادم که آخه اسکول ! اول سلام میکنن وامیستن ببین طرف جوابشونو میده بعد شروع میکنن حرف زدن ! و کلا با خودم درگیر بودم . 

من شنیده بودم ایرانیا خارج از ایران با هم خوب نیستند ولی فکر نمیکردم اینطوری مثلا ! آخه ما که هیچ برخوردی با هم نداشته بودیم و من اصلا نمی فهمم چرا آدم باید با یکی که اصلا نمیشناسش اینطوری برخورد کنه !! یه طوری بود انگار من زدم زندگیشو نابود کردم ! 


بعدم اومدم نشستم و این همکارم گفت : آقای حبیبی رو دیدی ؟! حیف که زبان آلمانیم خوب نیست و گرنه دلم میخواست بهش بگم : زهرمارِ دیدی ؟! یا حداقل بگم : به تو چه که دیدم یا ندیدم ؟! ولی نمیدونستم تو آلمانی چطوری باید بگم که لپ کلام رو برسونه ! 

ازونجایی که ما ته یوتیوب رو درآوردیم اومدم اطلاع بدم که ما تا ته ته اش رفتیم و به یک برنامه ای رسیدیم به نام گرینگو شو و یا یک همچین چیزی .

 توصیکم اکیدا که برید برنامه هاشو ببنید . حقیقتا فوق العاده خنده داره درحدی که من دیروز توی یک حالی بودم که محال بود بخندم ولی بعد از دیدن برنامه های این از شدت خنده اشک میریختم . یعنی اسکول ترین آدمیه که توی زندگیم دیدم و همینطور بانمک ترین . 

دیگه از ما گفتن !