بالا شدم به جهان چو ندیدم اثری

بلوا شدم گاهی سر بر پا شدم 

رویت هماره رو به پاییز بود ، لیز بود ، پالیز بود ، لیز بود 

...



دنیای وارونه

"سیرش آسانا" اوج آمال و آرزوهایم در یوگاست و امروز موفق شدم تا کمر آمال و آرزوهایم بروم و یک سیرش را به کمک دیوار تجربه کنم. می خواهم بگویم شگفت انگیز بود.  معمولا ما آدمها از هرچیزی که خلاف معمول باشد ، ترس داریم و چه چیزی غیرطبیعی تر از ایستادن روی سر و دنیا را از زاویه ای دیگر دیدن؟! اما کاش اعتیادی هم بود که در آن هرروز باید چیزی جدید را تجربه می کردی و به ورژن بهتری از خودت تبدیل می شدی.  در آن صورت حتما همه سیرش آسانا را امتحان می کردند.  

می گویند هرزمانی که بدن شما در حالت معکوس باشد جز عمر شما به حساب نمی آید و با افتخار امشب من 15 ثانیه توی این دنیا بودم اما جز عمرم به حساب نیامد.  البته دنیا را از زاویه ای دیگر می دیدیم و حس کاملا متفاوتی داشتم و جریان شدید خون را توی سرم حس می کردم و درحالیکه ترس نامحسوسی هم داشتم که نکند سقوط کنم و یک جاییم بشکند! اما بی نهایت خوشحالم که این کار را کردم. بی نهایت از خودم ممنونم که در سی سالگی ایستاده روی ترسهایش . بی نهایت از دنیا که وارونه اش هم جالب است.  

آرایشگاه زنونه

نه اینکه از تفریحات من رفتن به سالن های آرایشی و شنیدن مکالمات زنان باشد ، این بار به واقع نیاز مبرمی به آرایشگاه داشتم.  چار لاخ ابروی ناچیزم به شکل نامنظمی درآمده بود که اصلاحش از دستم خارج شده بود. 

زیر دست رییس سالن نشسته بودم . یک طرف سالن یکی ناخن می کاشت با کلی دم و دستگاه.  طرف دیگر یکی با یک فرچه در دستش در حال رنگ رزی بود و طرفی دیگر که با در و پرده جدا شده بود محل اپیلاسیون و ماساژ لاغری و روغن درمانی! بود و در گوشه و کنار هم یکی مو کوتاه می کرد و یکی بند می انداخت و خلاصه بازار مکاره ای بود. رییس سالن درست وقتی با موچین و تیغ و قیچی بالای سر من نشست از بحث پارکینگ شروع کرد و خطاب به همه گفت که همسایه ها شاکی هستند که چرا کارکنان این سالن ماشین هایشان را توی کوچه پارک می کنند.  آنوقت یکی از سمت کوتاهی مو گفت: 

-مگه کوچه ارث باباشونه!

  و خب راست هم می گفت اما رییس سالن اصرار داشت که یک طوری حالی آنها بکند که ماشینهایشان را توی کوچه پارک نکنند و بعد بحث را کشاند به این سمت که مردهای توی آن املاکی و آن میوه فروشی و آن نانوایی به جهان(که حدس می زنم شوهرش بود) شکایت کردند که دخترانی که به سالن شما می آیند و می روند خیلی خوش آب و لعابند و حتی زیرزیرکی سر و گوششان هم می جنبد.  این را که گفت همهمه ای سالن را گرفت.  صدای ضعیف اعتراض همه بلند شد.  بعد یک نفر از سمت سالن اپیلاسیون با صدای نسبتا بلندی گفت : 

-واه واه ، چه غلطا ، ما سرو گوشمون میجنبه؟! میخواستی بگی ما حتی برای شما بلانسبت نمی رینیم!! چه برسه دنبالتون باشیم! 

سالن را صدای خنده برداشت.  من چشم هایم را باز کردم ببینم آنکه  این عمل شنیعش هم اینقدر کلاس دارد کیست ! آنوقت دختری هم سن و سال خودم را دیدم با دماغی عملی و گونه هایی برجسته و لباسی نیمه عریان.  چیزکی بود برای خودش. خنده ی حضار که تمام شد رییس سالن گفت: 

-در هرصورت خانمای گل ، بی زحمت توی رفت و آمدتون کمتر آرایش کنید مخصوصا الان که محرمه.  و بعد یک نفر داد زد که: 

-برای ظهور آقا امام زمان صلوات.  و همه یک صدا صلوات فرستادند! رییس سالن درست بعد از صلوات به من گفت:

-مبارکه عزیزم. 

یک خداحافظی سخت

-تقریبا هرکسی این روزها سر از خانه ام در می آورد نگاهی به گلهایم می اندازد و می گوید: 

چرا گلهات یه جوری شدند ؟!

درواقع همه دچار چشم برزخی شدند و می توانند از ظاهر نسبتا تر و تازه ی گلهام بفهمند که حالشون خوب نیست.  گل هام حالشون خوب نیست چون من دیگر مثل قبل دوستشان ندارم.  حتی بنفشه ی قشنگم که سخاوتمندانه از روزی که آمده گل می دهد.  او هم برایم مثل قبل نیست.  تمام آنها جذابیتشان را برایم از دست دادند.  به علتی که نمی دانم.  هرروز طوری نگاهشان می کنم که انگار وظیفه دارم نگاهشان کنم.  آنها هم طوری به من نگاه می کنند که انگار همه چیز برایشان تکراری شده . پنجره و منظره ی پشتش ، آفتاب و سایه و پرده و همه چیز ، حتی خودم.  بله ، چشمهای برزخی من هم می بیند که برای آنها چیزی تکراری و خسته کننده شدم. ما در تقابل هم فقط تکرار و حس خستگی را منتقل می کنیم و من خودخواهانه آنها را پیش خودم نگه داشتم.  چون به شدت به آنها وابسته ام.  به شدتی که قابل تصور نیست. 

این وضعیت تنفر برانگیزی است.  می دانید قشنگی آدمیزاد به این است که می تواند چشمهایش را روی خودش باز کند و خودش را تغییر بدهد. می تواند به وضعیت های تنفربرانگیز خاتمه بدهد.  می تواند اجازه بدهد خودش و بقیه ی موجودات زنده ی اطرافش در هوایی تازه نفس بکشند.  این کاری است که من قرار است بکنم.  چرا که "من از لب تو منتظر یه حرف تازه ام ، تا قشنگترین قصه ی عالم رو بسازم."  و تا رسیدن این حرف تازه بین ما ، بدرود همه ی گلهای قشنگم. 

در گذر زمان

سالها پیش زنی کولی بودم کنار رود نیل و می توانستم چیزهایی را ببینم و حس کنم که دیگران نمی توانستند. از همین راه هم امرار معاش می کردم. انگشترهای مسی می ساختم و طرح هایی که شب ها در خواب می دیدم را روی آنها می زدم.  این هم شغل دومم بود.  با اینکه کولی بودم اما سواد داشتم و گاهی برای کودکانی که کنار نیل مشغول بازی بودند ، داستان های اسطوره ای می خواندم . شبها تنبور می زدم و صبح های خیلی زود ، داستان خوابهایم را می نوشتم. 

صد و پانزده سال قبل از آن زنی بودم ساکن جنگلی دور و از هرچه در اطرافم بود استفاده می کردم تا حس و حال خوبی به آدمها بدهم.  تنها زندگی می کردم و صبح های خیلی زود پی گیاهان خاصی می رفتم و عصر و غروب و شب کنار آتش می نشستم و آواز می خواندم. زندگی آرام و پر از نشانه ای داشتم.  گیاهی یافته بودم و از آن طرحی پشت مچ پای چپ ام انداخته بودم که معنی "حیات" می داد.  

این هم منم ، خیلی سال بعد. 

ل

خلاصه ی این روزها

او به شدت درست می گفت: 

شاید همه چیز دنیا اتفاقی باشه اما شیوه ی برخورد تو با اتفاقات ، اتفاقی نیست.  

این منطقی ترین و به واقعیت نزدیک ترین چیزی بود که در تمام عمرم شنیده بودم. این جمله پازل جهان بینی ام رو کامل کرد . ولی با همه ی اینها خیلی وقت ها مثل گذشته رفتار می کنم.  مثل یک دختر بی تجربه که از رویارویی با دنیا می ترسه.  استرس رو تجربه می کنم و ذهنم یک چیز خارج از کنترلم میشه که بر تخت پادشاهی نشسته و دستورات احمقانه میده.  ژنتیک و هورمون و اختلالات پیش از قاعدگی و این چیزها را باید پذیرفت.  ازینها اگر فاکتور بگیرم  مثال عینی همان جمله شدم.  در شیوه ی برخوردم صبر را انتخاب کردم.  در شیوه ی برخوردم همه ی آدمها را با همه ی کارهایی که کردند و دارند می کنند به کناری نهادم و مطلقا امیدی بهشان ندارم و حتی این امید نداشتن را هم پذیرفتم!  زندگی ام با این منوال شبیه داستانهای موراکامی پر از اتفاقات معمولی است.  غذا پختن ، خانه تمیز کردن ، مهمانی های مفصل گرفتن ، آلمانی خواندن و همچنان لنگیدن! ، یکشنبه ها پنگوئن را به پارک بردن و ... .

در عین حال یک روزهایی همه چیز از دستم در می رود.  یک چیزی به طرز احمقانه ای رشد می کند توی سرم و از همه ی زندگی خسته ام می کند.  مقابلش شیوه ی انتخابی خاصی ندارم.  شیوه هایم تقریبا به درد نخور می شوند. بعد دلم می خواهد بخوابم و تا همه چیز برنگشته سرجایش بیدار نشوم اما خوابم هم نمی برد.  خلاصه گاهی سخت می گذرد و گاهی دیگر من انتخاب می کنم که چطور بگذرد. 

پی اس:  هرکس می خواند و می تواند ، به هر شکلی که دلش می خواهد برایم دعا کند. به انرژی جمعی معتقدم و به شدت نیازمند.  

Reapeted insomnia

نیمه ی شب پاییزی بود که قطار خراب شده بود. یک اتفاق متداول که فقط من که هفته ای دوشب در قطار می خوابیدم باهاش آشنا بودم. واگن را خالی کردیم و رستوران قطار را تقدیممان کردند! با پول قطار چهارتخته شب را در رستوران خوابیدیم!! سرم را گذاشته بودم روی میز و مطلقا هیچ چیزی برایم مهم نبود به جز خوابیدن. اولین رگه های خورشید که درآمد سرم را بالا آوردم و چشمهایم از شدت نور تنگ شدند.  بعد تازه دیدم که مقابلم پسر جوانی نشسته . بدقیافه نبود! دوباره سرم را گذاشتم که بخوابم اما سرو صداها بالا گرفته بود و ملت تازه فهمیده بودند که چه کلاه گشادی سرشان رفته. وقتی فهمیدم امکان خوابیدن نیست کتابم را درآوردم و مشغول خواندن شدم.  آفتاب کم کم بالا می آمد و من که به ندرت این صحنه را دیده بودم ثانیه ثانیه ی حرکت خورشید را هم زیرنظر داشتم.  مرد جوان وقتی خورشید کاملا طلوع کرد پرسید: 

-چه کتابی می خونید ؟

+دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای آوریل.  مال یه نویسنده ی ژاپنی به اسم هاروکی موراکامی. 

قصدم ادامه ی گفتگویمان نیست که درحالی که قطار، بیابان و کویر و شهرهای پایین دست تهران را رد می کرد او از زندگی و تجربه هایش می گفت.بیشتر از من حرف داشت و دنبال گوش شنوا می گشت.   بعد شماره اش را داد و بعدها در اینستاگرام دنبالم کرد و حتی لطف کرد و چمدانم را تا خط مترو آورد.  قصدم همان سوال ساده ای بود که پرسید.  سوالش را خیلی دوست داشتم.  حالا که فکر می کنم در تمام زندگی ام تنها او این سوال را ازم پرسیده . نمی دونم چرا اما یک جورهایی احساس تنهایی می کنم.  اینکه چرا امروز یاد این خاطره ی محو و دور افتادم را هم نمی دانم. می تواند مربوط به بی خوابی عجیب و غریب دیشب و یا خواب های درهم و برهم و یا شلی وجودم در یک روز تعطیل باشد.  احساس تنهایی می کنم . عجیب احساس تنهایی می کنم ... 

روزنگار

-دوستم تعریف می کرد که وقتی او از لینکداین برای اهداف حرفه ای خودش استفاده می کرده یک روز یک نفر برایش پیغامی می گذارد بدین مضمون:

من در کار تور ورودی هستم و با لینک ها و ارتباطاتی که دارم مدتیست در فکر وارد کردن تورهای آلمانی به ایران هستم.  نظرت چیه که تو بیای و بازار این کار رو دست بگیری؟!

من و دوستم قاه قاه خندیدم به این پیغام.  از این طرز فکر که یک زن شاغل رو هم در بهترین حالت ، یک موجود شوت از موقعیت کاری اش می بینند و من باب لاس زدن همچین پیشنهادهای احمقانه ای بهش می دهند به جای گریه کردن ، قاه قاه خندیدیم.

-دیروز سر کلاس از کناری و چپی و راستی ام پرسیدم که موسسه کاریابی آشنا نمی شناسند.  همکلاسی سی و هفت ، هشت ساله ام پس از پرس و جو در باب اینکه چرا دنبال کاریابی هستم گفت: 

شما فردا که تعطیله ، اما پس فردا به من یه پیغام بده ، حالا یا تو گروه یا شخصی ، تا من بگم بچه های شرکت برات پیگیر شن!

من باز قاه قاه خندیدم.  توی دلم البته!  پرواضح است که من پیغامی به این آقا ندادم اما ایشون لطف کردند و امروز بهم اطلاع دادند که بچه های شرکت پس از پیگیری های متعدد! فهمیدند من نمی تونم مدرکم رو به این شیوه آزاد کنم. 

-راستش این است که دیگر تصمیم نداشتم از اتفاقات روزمره ام (با این جزییات حداقل) بنویسم. اما این دوتا موضوع ذهنم را درگیر کرده بودند.  این طرز برخورد از بالا به پایین از طرف مردان برایم تامل برانگیز است.  

" به من پیغام بده تا یادم باشه برات بپرسم! ". "بازار و بگیر دستت!!!" ها ها ها! 

سه شنبه های بی رحم

نحوه ی برخوردم با آنچه شنیدم ورای تصور خودم است.  آرام و صبورانه ایستادم تا ببینم زندگی این بار قرار است چی تقدیمم کند.  پیش ترها و در شرایط مشابه از استرس می مردم ولی حالا حتی استرس هم ندارم. نتیجه؟! من هزاربار به همه ی نتیجه های ممکن (هرچقدر تلخ و شکننده ) فکر کردم.  به غربت خودم و تنهایی. به همه ی آنچه یک عمر ازش می ترسیدم و زودتر از انتظارم سرم آمد.  به همه ی آنچه در تحمل هیچ کس نیست.  

حالا یک پنگوئن کوچک نگاهم می کنم و من او را لایق ناراحتی ها و غم های پیدا و پنهان خودم نمی بینم پس مثل کسی رفتار می کنم که هزارسال زندگی کرده و هزار بار در این شرایط بوده. 

یک بار یک جایی خواندم که کیارستمی گفته به ازای هر به دست آوردنی یک از دست دادن در انتظارت هست.  هرچند خیلی به این معتقد نیستم اما در زندگی خودم به ازای هر اتفاق خوب ، یک اتفاق ناخوشایند و گاهی خیلی بد رخ داده.  یعنی این عدالت و تعادلی که خداوند در زندگی من جریان داده در تمام دنیا قرار داده؟! امیدوارم! بگذریم. 

باید منتظر بمانم و می دانی آخر سر هم ، چه خدا به من رحم کند و چه نکند ،باید بپذیرم. یکم مسخره نیست ؟!

اندر میان ترانه ها

وسط پلی لیست رادیو جوان با عنوان "فوق العاده" ، مارکت موسیقی ایرانی را رصد می کردم که حقیقتا به جای شنیدن باید آن را رقصید.  همین سامی بیگی معروف در جدیدترین آهنگش  می گوید: 

عشوه بی اندازه داری ، معلومه که تو تازه کاری!

و تا به آخر هم نمی فهمی این تازه کار که احتمالا عشوه های خرکی دارد جریانش چیست (یعنی اگر تا این اندازه منفور است چطور طبع شاعر جوشیده و برایش شعر سروده ؟! ) اما تا دلت بخواهد  می توانی قر بدهی.  یعنی خودت را بندازی روی آهنگ و بی خیال امروز و فردا!

درست همین وسط ها که داشتم به این نتیجه می رسیدم که به جای تحلیل ترانه های امروزی باید فقط بریزم وسط ، پلی لیست رادیو جوان معین را برایم انتخاب کرد . اینکه جای "پریچهر" معین وسط این آهنگ های امروزی چی بود را نمی دانم واقعا . اما درست وقتی که پریچهر "معجون گل و مخمل و نور" بود ، تحلیل ترانه ام گل کرد.  آخر این ترکیب را فقط یک مست که بالای بالاست می تواند بسازد: 

-تو معجون گل و مخمل و نوری

درست مثل آن بالای بالا رفته ای که سروده : 

-چشات از جنس مرغوبه ، چقد حال چشات خوبه.

در عین حال بعد از شنیدن این آهنگ ها تحلیل فوق تخصصی ادبی ام از وضعیت ترانه در موسیقی امروز این است که احتمالا این ترانه سرایان امروزی جنسشان مرغوب نیست که به آن بالاها نمی رسند یا اصلا مصرف ندارند چون خود من اگر یک پک سیگار بکشم چیزهای جالب تری می گویم.  حداقل از "عشوه بی اندازه داری ، معلومه که تو تازه کاری" جالب تر!

گزارش یک ظهر تابستان

خب درست یادم نیست دیروز بود یا پریروز و یا شاید هم چند روز قبل.  زیر آفتاب ظهر تابستان نشسته بودیم تا زمان سینما رفتن برسد! بعضی وقت ها آدمها این شکلی اند.  لذت لحظه را رها می کنند تا به لذت آینده برسند.  آن روز من هم منتظر وقت سینما رفتن مان بودم. بیخودی از در و دیوار حرف می زدیم به صرف گذران زمان. از موراکامی میگفتم و از یک سری های دیگر می شنیدم.  وسط همین گفتگوهای بی حاصل بودیم که درآمدم و گفتم:  من خیلی وقته وبلاگ می نویسم ولی متاسفانه هرچند وقت یک بار پاکشون کردم. یهویی یکی از آنها هم درآمد که: 

-میدونی من بعضی وقتا فک می کنم تو خیلی بهت می خوره یه کتاب بنویسی. 

الان که فکر می کنم مکالمه مان را شبیه اراجیف یک سری مست می بینم که از فانتزی ها و آرزوهایشان حرف می زدند.  در جواب این حرفش هم یک سری چیزهای بیهوده مناسب آفتاب تابستان و وقت تلف کردن گفتم.  تمام ماجرا بیشتر شبیه یک پلان فیلم بود با پایان باز. 

سبک شخصی

"شبیه این نقاشی های ایتالیایی شدی ، خانمه توی جایی مثه بهشت دراز کشیده و در آرامشه و نور زمینه ملایمه و همه چیز پرفکته ..."

می خواهم بگویم آدمیزاد در هرکاری باید کیفیت داشته باشد . حتی اگر آن کار ، کاری معمولی و ساده و تکراری باشد مثل تعریف کردن از پارتنر! 

پاییز در تابستان

یک شب  22 درجه آگوستی حقیقتا چیز کمیابی است.  اینقد کمیاب که گمون می کنم باید تا خود صبح بیدار باشم و این هوا را نفس بکشم اما خب هیچ کس که نداند خودم می دانم که این روزها تنها مشکلم کم خوابی است و باید فرصت را غنیمت بدانم و بخوابم. 

امشب بعد از خریدن گلابی و هلوها و شستن و خوردن شان حس کردم که باید این زندگی را بپذیرم.  خب همین دو سه روز هم زیادی سخت بود و تصور چندین ماه کمی ترسناک و رعشه آور است و من مدام برای خودم دنبال راه حل ام. اما امشب مثل کسی که زندگی اش را باور کرده ، گلابی و هلو خریدم و درتنهایی یک شب 22 درجه ی آگوستی! آنها را خوردم. 

در آگوست زیبای امسال چندین بار تلاش کردم تا شرایط چند ماه بعد را شبیه سازی کنم. خودم را کوبیدم و با رنج و مرارت ساختم و حالا راضی و خوشحال از زنی ام که می تواند زندگی را جلو ببرد. به این چیزی که از کار درآمده و البته هنوز هم جای کار دارد افتخار می کنم . به خودم. به همه ی زندگی ام. 

امروز در کلاس آلمانی موضوع درس ، زیباترین واژه های آلمانی که شنیدید بود.  یک نفر گفته بود"sommerregen". یعنی باران تابستانی و من تمام کلاس به کلمه ی مورد علاقه ام فکر کردم

و خب از آنجا که دایره واژگانم بسی گسترده است به نتیجه خاصی نرسیدم! اما حالا دنبال کلمه ای هستم برای ترجمه ی : شبی با آب و هوای پاییزی وسط آگوست.

الحق که شب 22 درجه ی آگوستی زیبایی است.

از عذاب جاده خسته

می توانم بگویم تمام دیروز را زندگی نکردم . فضای تاریک و ساکت مغزم پر از صدا و تصویر بود . یک مشت اتصالات عبث شکل گرفته بودند و موضوع این بود که تمام دیروز خودم می دانستم کجای این صداها و تصاویر هستم و موضع ام نسبت به هر اتصالی که شکل گرفته بود چیست . این اولین بار نبود که نمی توانستم زندگی بکنم . این اتفاق در بهترین حالت هر ماه دوبار رخ می دهد و من هم دیگر عادت کردم و تنها هرچه می آید  و می رود را نظاره می کنم و دعا می کنم هرچه زودتر این روزها تمام بشوند . خب دیروز تمام شد اما تمام شب یک تصویر توی ذهنم بود . تصویری که سقوط تقریبا نیمی از چیزهای باارزش یک آدم بود . آن اتفاق را فرستاده بودم توی یک صندوقچه و قفل سنگینی بهش زده بودم و می ترسیدم حتی نزدیکش بشوم . از همه چیزش می ترسیدم . و دیشب درست وقتی در حضیض ترین وضع روحی ممکن بودم و نیمی از وجودم در خواب بود پرده ای آمد مقابل صورتم و آن اتفاق درست مثل فیلم سینمایی از تظرم گذاشت . فیلمی که شخصیت اولش حالا اصلا نیست اما می تواند روح من را از آن جایی که بود،  ببرد جایی پرت تر و دورافتاده تر  . 

یک جورهایی قضیه مثل اثر پروانه ای است . اینطوری نیست که من راهم را در زندگی می روم و چپ و راست رفتنم فقط به خودم مربوط است و فردا که افتادم و مردم همه چیز تمام می شود . اینطوری است که هر پای چپ و راستمان را هرکجا که می کذاریم دنیا طور دیگری می شود . اینکه دنیا چطور می شود شاید کمی پیچیده باشد اما دیدن تاثیر چپ و راست رفتن مان روی زندگی اطرافیان مان چیز مشهود و قابل رویتی است ( البته اگر بخواهیم ببینیم و یا اگر چشم دیدنش را داشته باشیم ! ) .

نمی دانستم با قفلی که شکسته شده و محتویاتی که از صندوق بیرون آمدند باید چه کنم . هنوز هم می ترسیدم و هنوز هم می ترسم . اما ایمان دارم که جواب سوالم را یک روز پیدا می کنم . سوال ساده ای که " با اتفاقاتی که از کنترل ما خارج بوده و بلکه به فراموشی هم سپرده شده اما مثل آتش زیر خاکستر یک روز می تواند شعله بکشد و همه چیز را به کام بگیرد ، چه باید کرد ؟ "


از شب هایی که نمی دانیم

مادر دوستم اولین کسی بود که این جمله رو بهم گفت.  البته مستقیم به خودم نگفت و به دخترش گفته بود .  الان درست یادم نمیاد که دوستم اولین بار کی و کجا حرف مادرش رو بهم انتقال داد.  شاید یک غروب پاییزی بود.  او گفت که مادرش گفته که چرا توی چشم های من یه غمی هست؟ این سوال دوستم هم بود.  من هیچ جوابی نداشتم چون هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم.  به داشتن یک غم همیشگی.  سالها بعد شریک زندگی ام هم یک بار عین همین جمله را گفت: 

 چرا توی چشم های تو همیشه یه غمی هست؟ اونجا هم هیچ جوابی نداشتم.  

حالا می دانم چیزهایی هست که بابت آنها همیشه غمگینم و شاید اینها رسوخ کردند توی چشمهایم ، برای همیشه.  چیزهای که تصمیم ندارم تک به تک شان را اینجا بنویسم ولی همیشه هستند.  چیزهایی که تا ابد نگران آنها هستم و برایشان غصه می خورم درحالیکه شاید سالی یک بار هم بهشان فکر نکنم. 

پین بال 1973 دقایقی پیش تمام شد و در آخرین صفحاتش من را به یاد چیزهایی انداخت که اندوهشان تا ابد توی دلم هست.  می دانی زندگی اصولا پدیده ای غم انگیز است و حتی خنثی هم نیست.  یک جور بازی صد درصد برپایه ی شانس که برای بعضی ها جالب و هیجان انگیز می شود و برای بعضی ها نه. یک چیز مطلقا غیرقابل اعتماد و خب این غم انگیز است. شاید این روزها چشم هایم زیاد غمگین نباشند چون خیلی چیزها را پذیرفتم مثل همین فلسفه ی زندگی را . با جزییات و کلیات زندگی ام عجین شدم و کاری به آینده ندارم.  فقط می گذارم هر لحظه بیاید درونم و ازم عبور کند.  از من که شربت شاتوت درست می کنم ، از من که به چشم هایم پنگوئنم نگاه می کنم و می افتم در یک هزارتو ، از من که موهایم را از پوست سرم می بافتم ، من که لاک می زنم ، من که آلمانی می خوانم.  من که در حال انجام ساده ترین و پیش پاافتاده ترین کارهای دنیایم . یک بار یک جایی می خواندم که مهم ترین چیزها در ساده ترین پدیده ها پنهان است . ساده ترین و پیش پاافتاده ترین چیزها. 

Change your mind, like a girl changes clothes

یک جایی موراکامی از زبان یکی از شخصیت های کتاب پین بال 1973 گفت که:  اگر طرز فکر کسی خیلی متفاوت از من بود دیوانه می شدم و اگر خیلی نزدیک بود، غمگین. و این تنها جمله ای نیست که نمی گذارد این کتاب را زمین بگذارم. 

تمام دیروز و امروز را (تا آنجا که شده) کتاب خواندم و آنجا که نشده پیغام های جامانده و عقب افتاده را دادم و حتی یک وسوسه ی درونی داشتم که "همیشه پای یک زن در میان است " را دوباره ببینم . این فیلم محشر است و با اینکه سالها گذشته از دیدنش هنوز بعضی سکانس ها را با جزییات باورنکردنی یادم مانده ، مثل رنگ زیرشلواری گلشیفته فراهانی! و خب فقط کسی که بچه ی یک ساله داشته باشد می فهمد که خواسته فیلم دیدن در این شرایط چه خواسته ی خنده داری است!

  تمام دیروز و امروز چیزهایی را سرچ کردم که خیلی هم ضروری نبودند و حتی به دعایی فکر کردم که قرار بود خودم بنویسم ! و جالب اینکه پیدایش کردم! و پرواضح است که من دعانویس نیستم !

همه ی این فعالیت ها را انجام دادم چرا که فردا امتحان پایان ترم دارم و از هر فرصتی برای فرار از درس خواندن استفاده می کنم و این یک عادت قدیمی است.  من هنوز فارسی فکر می کنم و آلمانی می نویسم و به هزارجایم فشار می آورم تا بتوانم یک جمله بگویم و آن جمله هم در بهترین حالت یکی دوتا اشکال گرامری دارد! شاگرد تنبل کلاس نیستم ولی زرنگ هم نیستم و این وسط بودن چیزی است که هیچ وقت دوست نداشتم. حتی دو دقیقه قبل از اینکه بیایم اینجا و اینها را بنویسم کتاب را باز کردم اما سر از اینجا درآوردم.  

باید یک فکری به حال فکرهایی که به فارسی می کنم و جمله هایی که نمی توانم بگویم بکنم چون سی سالگی سن عجیبی است.  زود به خوردت می دهد که:  تو برای این کار مناسب نیستی و بیخیال شو! از آن فارسی فکر کردن هاست! باید تا قبل از بلند شدن این نوا دور همه ی کارهای بیهوده را خط بکشم و به سرعت آلمانی فکر کنم! 

از مزایای موراکامی خواندن

فصلی در باز کرده و رفته بود و فصلی دیگر از آن یکی در آمده بود تو. میشد بدوی سمت در باز و داد بکشی صبر کن ، یک چیزی هست که یادم رفت بهت بگویم!  ولی هیچ کس آنجا نیست.  در را که میبندی ، برمیگردی تا فصل تازه را ببینی که نشسته روی صندلی و دارد سیگار روشن می کند.  می گوید اگر چیزی هست که یادت رفته بهش بگویی ، خب چرا به من نمی گویی.  اگر فرصت و امکانش را پیدا کنم ، پیغام را بهش می رسانم. می گویی نه ، مشکلی نیست.  چیز مهمی نیست.  صدای باد اتاق را پر می کند.  چیز مهمی نیست.  فقط یک فصل دیگر مرده و رفته. 

-از کتاب پین بال 1973 ، هاروکی موراکی. 

* همه ی داستان بالا را با همه ی وجودم به اندازه ی تمام تغییر فصل های زندگی ام درک کردم ، طوریکه انگارخودم اینها را نوشته بودم و خودم هم می خواندم.  یک حس خوب پیدا کردن حس مشابه در دنیا. یک شوق بینهایت. 

یکی از روزهایی که نمی دانیم

امروز الف ب! از یکی پرسید اگر در مسیر سختی که پیش رو داری شکست بخوری چه کار می کنی ؟ و من بیشتر کلاس را به این سوال فکر می کردم.  آن کس که سوال از او پرسیده شد پاسخ داد به دنبال راه دیگری می گردم و من هم همین پاسخ را می دادم احتمالا.  

تجربه هم مقوله ی پیچیده و زیبایی است.  سه سال پیش حاضر بودم هر رنجی را به جان بخرم و گیر شکست و نشدن و دنبال راه های جایگزین نیفتم.  حالا جوری دیگرم.  دنیا را می شناسم و می دانم گاهی نمی شود.  گاهی آنطور که فکر می کنم نیست.  حالا اگر نشود واقعا به دنبال راه دیگری می گردم.  مهم تر از همه اینکه نمی ترسم که نشود.  شماری از نشدن های زندگی ام ندارم و یا حتی خاطره ی خاصی اما چیزی نشسته توی وجودم و مشکلی با سنگهای عظیم وسط راه ندارد.  شاید این تغییرات ناشی از مادر شدن باشد که خودش اندازه ی کهکشان راه شیری تغییرات به همراه دارد.  اصلا نمی دانم علتش چیست و دنبالش هم نیستم.  فقط خوشحالم که می دانم از زندگی چه می خواهم.  

بهترین روز سال

تو راست می گفتی پارسال این موقع توی رستوران نشسته بودیم و-

 من سالاد سزار می خوردم و دختر پشت پیشخوان لبخندهای گشاد گشاد به ما می زد و وقتی فهمید فردا عازم بیمارستانم از خودش کلی شور و شوق در کرد.  

حالا به چشم بر هم زدنی یک سال گذشت از آن شب و فردایش که زندگی ما یک شکل و شمایل دیگری شد.  تو راست می گفتی و من تغییر کردم.  تو هم تغییر کردی.  من و تو کنار هم شب های زیادی بیدار ماندیم و با عشق هدیه ی خدا را بزرگ کردیم.  همین فسقلی شیطونی که بلد است با ما چطور تا کند و تو به شوخی می گویی: 

دم اش به دم مامانش رفته:))

 زندگی ما را نگاه کن که چه رنگی تر و پرشور تر شده در این یک سال و به من و خودت که چه به هم نزدیکتر شدیم و درصلح تر و عاشق تر.  

-یاسمین درست شب عروسی ما دنیا آمد و این جالب نیست که عمرش قد رابطه ی ماست؟ می دانی من به روزهایی فکر می کنم که او بیست ساله می شود ، ازدواج می کند و مادر می شود.  به نطرت رابطه ی ما کجای راه است وقتی او جوان زیبایی است؟ او هفت ساله است و رابطه ی ما یک ماحصل یک ساله دارد. این موضوع چند روزی است توی سرم می چرخد:  زندگی یاسمین و رابطه ی ما. 

تولدت مبارک باشه ای شیرینی زندگی ما. 

ای تو هم سقف عزیز

برای مینیمالیست بودن و تا کتاب نخونده ای هست کتابی نخر و ازین حرفا کلی تز دادم و دست آخر ، دیروز در کتاب فروشی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و کتاب کم حجم و سبک موراکامی را نخرم.  اصلا کی توانستم جلوی دنیایی که موراکامی پیش چشمم می گشاید را بگیرم ؟! هیچ وقت! 

پین بال 1973 در همان صفحات اول مجذوبم کرد. اما به ناچار رهایش کردم و شب هنگام که زیر نور زرد کم رنگی نشسته بودیم و من برایش همان چند صفحه ی اول را با آب و تاب تعریف می کردم ، بعد از شنیدن داستانم و اینکه "عجب قلم خوبی دارد"و اندکی مکث گفت: 

امروز خوندیش؟ چطوری غلبه کردی به خودت که فلان کار رو نکنی و کتاب بخونی؟

من را می گویی؟! چشمهایم برق زدند.  فقط یک نفر توی دنیا هست اینقدر باهوش و تنها یک نفر خط به خط من را بلد است که می تواند همچین سوالی بپرسد. 

برایش توضیح دادم که اتفاقا درحال کتاب خواندن در چنان کشاکش درونی بودم میان کتاب خواندن و همه کارهایی که باید می کردم که چندین بار کتاب را زمین گذاشتم و آخر هم با خودم گفتم تا چایی دم بکشد می خوانم و بعد هم تمام.  و تمامش کردم. 

لبخند زد. لبخند زدم.