lucky girl


والا از عمر پربرکتم اگر یک چیز را خوب بلد باشم آن لذت بردن از زندگی است.  یعنی خوب می دانم چی حالم را خوب می کند . مثلا همین چند وقت پیش یک پلانی توی ذهنم آمد به این شکل که نشسته ام روی کاناپه و یک فیلم خوب (که لیست بلند بالایی از آن را دارم ) پخش کردم و روی میز مقابلم یک پیتزاست دستپخت همسرم از آنهایی که نازک است و رویش گوجه ی خشک شده دارد همراه یک کولای کوکا و همه جا تاریک است به جز آباژورمان با نور اندک زردش.  این پیشنهادی است برای روزهای بی حوصلگی و افسردگی اما درست بعد از همین پلان دیدم نمی شود.  دیگر هیچ وقت نمی شود که اینقدر بی خیال و بی دغدغه باشم.  از وقتی پنگوئنم پا به این دنیا گذاشته نتوانستم همچین چیزی را تجربه کنم و به گمانم تا وقتی زنده باشم هم نمی توانم. خب بچه داشتن بزرگترین مسئولیت هر آدمی است و اینقدر سنگین است که همیشه پس ناخودآگاه آدم هست.  یک جور نگرانی همیشگی. مطمئنم دیگر هیچ وقت مثل سی سال اول زندگی ام نمی توانم آسوده خاطر بروم سفر و دور بزنم ، یا بروم مهمانی و خودم را پرت کنم روی آهنگ و رها از کون و مکان برقصم و یا کتابی بگیرم دستم و همه ی حواسم توی کلماتش باشد. حالا حتی وقتی پیشم نیست هم به او فکر می کنم و یک دغدغه ی همیشگی دارم که می دانم تا ابد با من هست:  اینکه آیا دنیایش آرام است و چیزی مزاحمش نیست ؟

پی اس:  یعنی با دیدن این تصویر سازی و خوشحالی این بنده ی خدا از 20k شدنش و آن وضع دراز کشیدن و چای ، احساس نوعی کمبود کردم. کمبود این همه بی خیالی. 


از هر دری سخنی

بلاخره دارم در این زبان یک چیزی می شوم.  این را دیروز وقتی میم واو چندین بار با صدای قاطعی بهم گفت:  پرفکت دویچ!  فهمیدم.  این را وقتی می گویند که آلمانی فکر می کنی و جملاتت همان چیزی است که از زبان یک دویچی! در می آید. 

بعد ابی هم با معمولی ترین قسمت صدایش ، انگار که یک انشا بخواند می گفت که:  وقتی تو گریه می کنی شک می کنم به بودنم و مغز من روی همین جمله ی انشایش ماند.  دلم می خواست باران ببارد.  چند روزی است که دلم می خواهد باران ببارد.  اخیرا پاییز و باران هایش نه دلگیر هستند و نه خفه کننده، که بلکه خیلی هم کوول هستند.  اما  هوا فقط سرد بود.  خب شهر من آخرین شهری است که باران و برف را می بیند. امروز صبح که بیدار شدم گاز قطع بود! واقعا جالب نیست که یک روز با دمای 12 درجه بیدار بشوی و آنوقت گاز نداشته باشی؟! 

بگذریم می خواستم از "مشکوک شدن به بودن" بگویم.  چه خوب که یک نفر در دنیا توانسته این چهارتا کلمه را جوری با هم ترکیب کند که توصیف کاملی از حس رنج ، غم و مهم تر از همه مسئولیت پذیری باشد.  آدم باید خیلی هوای طرفش را داشته باشد که با دیدن اشک هایش به بودنش شک کند!  من خودم خیلی وقت ها به بودنم شک کردم اما نتوانستم حس ام را به واژه بیاورم. حتی خیلی وقتها پر شدم از خالی شدن.  شاید شما بگویید که نمی شود.  که آدم از چیزی که نیست پر بشود اما من شدم.  حس اینکه هرلحظه در حال خالی شدنم تا اینکه بلاخره از آن پر می شوم را همین دیروز هم داشتم.  دیروز یک چیزی مدام می آمد سراغم و می خواست خالی ام بکند و من که حالا در سی سالگی به یک چیزهایی مجهز شدم ، نمی گذاشتم که بر من غلبه کند. 

ابی توی این آهنگ زیادی جیغ و داد می کند اما من گذاشتم همه ی فریادهایش را سرم بزند!  چون خیلی دوستش دارم .

چند شب پیش آن آقا توی تلویزیون پرسید:

شما اگه قرار بود برید جای دورافتاده ای و می تونستید یک صدا با خودتون ببرید ، صدای کی را می بردید وقتی چی می گفت ؟ 

من تازه داشتم فکر می کردم که خواهرزاده ام با صدای بلند گفت:  من صدای پنگوئن تو رو می برم وقتی می خنده ، برادرزاده ام گفت من هم همین را می برم و خواهرزاده دیگرم هم همین را گفت.  البته اگر آنها اجازه می دادند و به من هم می رسید!قطعا صدای خنده ی این وروجک اولین انتخابم بود . با خودم فکر می کردم کوتاهی می کنم اگر صدای ابی را نبرم اما هرچه فکر کردم دیدم نمی شود.  آخر صدای ابی برای من یک چیز بدون حس و خاطره است.  اما حتما صدای مادرم را می برم وقتی در سالهای دوری از دستم حرص می خورد و اسمم را صدا می زد یا صدای همسرم وقتی ادای من را در می آورد.  خیلی معمولی نیست ؟ چرا هست ولی خب چکار کنم ؟! با اینها حالم خوب می شود و خنده ام می گیرد و به بودنم شک نمی کنم. کاش آدم هیچ وقت به بودنش شک نکند.  هیچ وقت پر از خالی شدن نشود. 

بقالی مون

از آنجایی که امروز به نظرم دنیا رنگی است و همه چیز شگفت انگیز است و بعد از سالها ، پاییز امسال دوباره پادشاه فصل ها شده و خلاصه همه چیز گل و بلبل است می خواهم بگویم من اگر قرار بود یک انیمیشن بسازم ،قطع به یقین یکی از شخصیت های اصلی اش را از سوپری محل مان وام می گرفتم.  او پسر بیست و هفت هشت ساله ای است با قد 155 (و شاید یکی دو سانت این طرف و آن طرف) با صورتی بیبی فیس و پیراهن راه راه زرد و شلواری قهوه ای (که البته چون شلوارش خیلی توی چشمم نبوده مطمئن نیستم) و روی این ترکیب رنگی ، یک ساس بند هم دارد.  یعنی آن ساس بند به تنهایی یادآور مهمانی های اسکار و فرش قرمز و این حرفا است و من نمی دانم او هرروز که آن را می بندد با خودش چی فکر می کند ؟! خود این ظاهر به نظر من برای الهام بخشیدن به یک شخصیت انیمیشینی کافی است اما وجناتش برای من جالب تر است. 

او از آن شخصیت هاست که نه آنقدر باهوشند که زندگی هیجان انگیزی را تجربه کنند و نه آنقدر خنگ اند که تسلیم زندگی بی هیجان و به شدت معمولی شان بشوند.  این است که طوری با اتفاقات به غایت ساده ی روزمره اش برخورد می کند که انگار ترامپ است که تصمیم گیری هایش روی دنیا تاثیر گذار است.  

مثلا وارد مغازه اش می شوی و می بینی گوشی را کنار گوشش گذاشته و بلند بلند می گوید:  شما چیکار داری من مشتریشو دارم به شرطی که برنجت ... و بعد گوشی را از گوشش دور می کند و رو به مشتری می گوید:  راستی سبزی پاک شده ، شسته شده و تر و تازه ام داریم! و دوباره گوشی را کنار گوشش می گیرد و می گوید:  

برنج طارم هاشمی دیگه . و بعد به بیرون اشاره ای می کند و به رهگذری می گوید :شرمنده داداش دستگاه خودپرداز پول ندارد (و بله او یک دستگاه خودپرداز برای ما تدارک دیده ، دم در مغازه اش! )و نه اینکه تنها کارش تبدیل کردن یک بقالی به مرکز بازرگانی باشد.  او در همین حین کاملا بر فضای بیرون از مغازه اش هم مسلط است.  اینکه کی می رود ، کی می آید ، کی با کی دوست است ،کی زن کی است ، کی شوهر کی است ، کی چند تا بچه دارد و ...

یعنی به این شکل که یک بار صبح زود رفتم مغازه اش و سر نمی دانم چه بحثی یکهو گفت:  خب بله دیشبم دیر برگشتین خونه!! 

القصه که ما هرروز یک شگفتی از این مرد یک و نیم متری می بینیم . یک جوری که نه تنها زندگی معمولی خودش را جالب انگیز کرده که زندگی ما و احتمالا همه ی اهالی محل را هم پر از داستان کرده و نکته اینجاست که روزی به همسرم گفته: ساختمان شما واحد فروشی ندارد ، چون ساختمان خوبی است و بخواهم خانه بخرم حتما یکی از همین واحد ها را میخرم. تصور داشتن همسایه ای مثل او روز پاییزی ام را سرخوش می کند.  خیلی کمدی و فانتزی است. 

بی تجربگی

پ که فامیلش را نمی دانم پانزده ساله است.  تنها به خاطر چندین ترم همکلاسی ما بودن حالا شده بخشی از ما که عموما بیست و هفت ساله به بالاییم و ما هم او را مثل خودمان می دانیم .

میم واو اگر بهترین استاد زبان من نباشد قطعا خوش تیپ ترین است.  دیروز آخرای کلاس پرسید: 

بدترین روزی که داشتید چه روزی بوده؟(یا شاید در ترجمه سخت ترین روز هم باشد).

من میدانستم که پاسخ سوال مطلقا برایش مهم نیست و صرفا می خواهد دقایقی از تجربه های روزمره به آلمانی حرف بزنیم. 

نفر اول گفت روزی که تصادف سختی کردم و تا ساعتها بیهوش بودم. 

بعدی گفت روزی که پدرم تصادف کرد و مادربزرگ و برادر کوچکترم جا به جا مردند. 

البته به من نمی رسید اما خودم را آماده کرده بودم که بگویم روزی که جواب آزمایش مادرم را گرفتم. 

نوبت پ که رسید گفت: یک روز امتحان سختی داشتم و امتحانم را هم خوب ندادم.  مادرم همیشه می آید دنبالم و آن روزبه مادرم خیلی نیاز داشتم.  یک ساعت منتظر ماندم و وقتی بهش زنگ زدم گفت که امروز نمی تواند دنبالم بیاید و من باید با تاکسی برگردم. 

همه ساکت بودیم تا این که میم واو با اندکی تعجب گفت:  بدترین روز زندگیت روزی بوده که مامانت دنبالت نیومده و گفته با تاکسی بیا؟! و او سرش را به نشانه تایید تکان داد. 

سکوت دقایقی کلاس را گرفت.  هیچ کس نخندید یا حتی حرفی نزد.  احساس می کردم همه همان فکرهای من توی ذهنشان بود: 

چه زندگی بی حاشیه ای داشته. خوش به حالش با این تجربه های خوبش از دنیا. 

میم پ همیشه کنار من می نشیند و رفیق ساعتهای سخت زبان آلمانی ام است و اگر مرد بودم قطعا او را در زمره ی یکی از نزدیک ترین دوستانم به حساب می آوردم.  می دانید یک جورهایی خیلی مردانه و لوتی است.  از آن هایی که باهاشون بهت خوش میگذره.  او زد به دستم و گفت:  فهمیدی چی گفت؟ سرم را تکان دادم.  کلاس همچنان در سکوت بود. سرم را نزدیکش کردم و گفتم: 

بیا دعا کنیم اگه این سوال رو توی سی سالگی هم ازش پرسیدن جوابش همین باشه... 

او لبخند زد.  لبخندی کاملا مردانه. 

و ما که همچنان نمی دانیم

مدت هاست که در خانه ی ما هیچ اخباری دنبال نمی شود.  تلویزیون ماه هاست خاموش است و اگر روشن شود برای دیدن سریال های انتخابی خودمان (که هیچ سریال ایرانی ای هم در آن نیست)است . ما تصمیم گرفتیم تا وقتی اینجا زندگی می کنیم از اخبار اینجا دور باشیم. من اکانت تلگرامم را پاک کردم و اخبار گروه های فامیل و دوستان را از گوشی همسرم دنبال می کنم و او از تمام کانال های خبری بیرون آمد . در اینستاگرام تنها مصرف کننده ی محتواهایی مرتبط با دغدغه ها و احیانا علاقمندی هایم هستم و باز زندگی معمولی دوست و آشنا.  به لطف زمان اضافی حاکی از تلویزیون ندیدن ، خیلی زیاد با هم قدم زدیم و پلی لیست های اسپاتیفای را شنیدیم. 

چند شب قبل در یک مهمانی چشممان به جمال اخبار شبکه ی من و تو روشن شد و تازه فهمیدم عراق کمی بهم ریخته است و یک سوزن آلوده چندین نفر را در غرب ایران به ایدز مبتلا کرده و یک سری خبر دیگر.  حدس می زنم همسرم این دو خبر را در محیط کارش شنیده بود چون تفاوت فاحشی در چهره اش ندیدم.  من اما دوباره به احساسات سابقم برگشتم.  به حس ناامنی و ناراحتی.  به حس بی شعور و بی سواد فرض شدن ، به حس عمیقی از نارضایتی به خاطر زندگی در کشوری در خاورمیانه با همه ی واقعیت هایی که دارد. به حس نداشتن حداقل ها.  یک اخبار نیم ساعته و یا شاید هم بیشتر نفوذ کرد به  دژ آرامشی که این چند ماه برای خودم و خانواده ام ساخته بودم و چیزهایی را به آن وارد کرد که از آن گریزان بودیم. تکلیف آن عده ای که نخواسته ایدز گرفته اند چیست؟ دقیقا چه کسی مسئولیت این وضعیت برآشفته را به عهده دارد؟ می دانید جوابش بیشتر از سوالش ناامید کننده است: 

هیچ کس.  

به دژ خودمان برگشتیم.  من هنوز به آن چند نفر و وضعیتی که در عراق رخ داده و تاثیر آن در زندگی خودمان فکر می کردم.  نگرانی دوباره برگشته بود تو چشم هایم. همسرم باز سر آن شوخی قدیمی را باز کرد که :  سنسورای تو زیادی حساس اند. 

برای فرار از وضع موجود کتابم را برداشتم که در خواندنش نوعی رکورد شخصی را زدم و با این حال احساس می کنم دوباره و چندباره هم باید بخوانمش .  کتاب تمام شد و من که غرق در زندگی درخشان و در حال "شدن" میشل اوباما بودم ، با خودم فکر می کردم چقدر دنیا به آدمهایی مثل او و همسرش نیاز دارد. من اگر می توانستم یک جور ژن ها را دست کاری می کردم و از آدمهایی مثل او میلیون ها تا کپی می کردم.  هیچ اتفاقی هم نمی افتاد اگر دنیا دو قطبی نبود و فقط خیر وجود داشت.  به من ایمان بیاورید.  هیچ اتفاقی نمی افتاد. 

کپی برابر اصل

موضوع این است که من درست متوجه نشدم از چه زمانی اما دیدم که پنگوئنم به طنازی هرچه تمام تر دست هایش را در هوا می چرخاند . درست نفهمیدم از کی یکی از دست هایش را می برد بالا و می چرخاند و آن یکی پایین در انتظار می ماند و وقتی نوبتش شد ، می رود بالا و این چنین موج وار می رقصد.  درست نفهمیدم از کی ایستاده می رقصد.  اما دیشب در یک دورهمی خانوادگی دیدم که می ایستد و کمرش را راست و چپ می کند و دستهایش را همزمان یکی یکی در هوا می چرخاند و بعد راه می رود و به گوشه ی دیگری می رود و دوباره همان کارها و به زیباترین و کامل ترین شکلی که یک کودک یک سال و دو ماهه می تواند ، می رقصد. حضار فیلم میگیرند و برایش دست می زنند و می شنوم صدایی را که می گوید : 

-مثل مامانش می رقصه. 

این را پدرش هم گفته بود.  روزی از شعف گفت : 

-یکی بودی ، دوتا شدید.  تو نمیدونی این روزا چقد خوشحالم...

من هم مثل همه ی والدین دنیا که از بودن کودکشان در مرکز توجه لذت می برند ، محظوظ بودم اما هنوز به این فکر می کردم که این طنازی ها را کی یاد گرفته؟ خوب یادم هست هرزمان انرژی ام افت می کند آهنگی می گذارم و خودم را می سپارم به دست آن اما یادم نبود که دوتا چشم سیاه در حال ضبط رفتار و منش من هستند. درواقع احساس می کنم او در همه حال حاضر و ناظر زندگی من است .  به خاطر می آورم وقتی من و پدرش با هم حرف می زنیم او به دقت به ما نگاه می کند و وقتی می خندیم تلاش می کند به زور با ما بخندد:وقتی من آشپزی می کنم با دقت نگاهم میکند.  وقتی کتاب می خوانم.  وقتی لم داده ام روی مبل و تلاش می کنم به چیزی فکر نکنم.  او در همه ی این ساعتها با دقت من را می پاید و الگو برمیدارد و نمود بیرونی اش هم حالا رقصیدن عجیب و غریبش است زمانی که هنوز چندماهی از راه افتادنش نمی گذرد. یا سایر رفتارهای کپی شده ای که از سر شیطنت از رفتار ما می کند و با زبان بی زبانی اش می گوید که من یکی می شوم مثل خود شما ، نمی شوم آن چیزی که دوست دارید بشوم یا می خواهید به من تلقینش کنید بلکه می شوم همان چیزی که در شما می بینم.  شاید باورتان نشود اما می شوم آن کاری که چون به خلوت می روید می کنید. 

به خودم عمیق تر نگاه می کند. چقدر می خواهم یک نفر مثل خودم را تحویل دنیا بدهم؟ 

می خوانی ام ، خط به خط ، مو به مو

می گویند دوستی شبیه شراب است و کهنه اش خوشمزه تر است و ازین حرفا.  راست هم می گویند. 

یک دوره ای ( ده سال پیش!  وای ده سال گذشته؟!) استانبولی نمی خوردم.  همان لوبیاپلو که در زبان ما می شود استانبولی.  لوبیاها که می آمدند زیر زبانم حالم می خواست بهم بخورد. روزهایی که غذای سلف استانبولی بود ، روزهای گند دانشگاه بود. اما زمان همه ی مشکلات را حل می کند و اگر هم حل نکند از اهمیتشان کم می کند.  این است که نمی دانم در کجا این تنفر از بین رفت و کم کم لوبیاها که زیر زبانم می آمدند حس خوبی داشتم.  

دوست دانشگاه ام فردا به نهار دعوتمان کرد و بعد از تعارفات معمول گفت:  بچه ها عدس پلو دوست دارید؟  می خواستم استانبولی درست کنم ولی میم (که بنده باشم! ) دوست نداره. 

خب من خودم هم یادم نبود اما دوستم بعد از این همه سال یادش بود.  شراب ده ساله ی من حالا در قشنگترین رنگ و بهترین طعمش است.  دلم خواست این رفیق همراه را سر بکشم که خط به خط مرا بلد است و چیزهایی را می داند که خودم نمی دانم. اگرچه با او میتوانم فقط درباره ی رنگ مو و لباس و کیف حرف بزنم اما چه اهمیتی دارد؟ نگاه او به دوستی ما پر از توجه و لطافت است و این مهم تر از حتی قدمت یک رابطه است.  حالا فردا می روم و بهترین استانبولی عمرم را می خورم و با دوست چشم عسلی ام درباره ی لباس و کیف و کفش و لاک ناخن حرف می زنیم و خیلی هم قشنگ.  

در روزهایی که نمی دانیم

قانون چهارم طبیعت که عمر نیوتون قد نداد کشفش کنه:

به میزان انتظار شما برای چیزی ، آن چیز از شما دور می شود.  به مجردی که آن چیز احساس کند به هیچ جایتان نیست ، به سرعت به سمت شما می آید (با سرعتی بیشتر از آنچه از شما دور شده! ). 

قانون جذب: مشتی اراجیف برای فروش و سود بیشتر 

زندگی: شانس 

تامام. 

دنیای مادرانه

سابقا شبیه اون کسایی بودم که وقتی وسط بازی والیبال یک نفر می خورد زمین به سرعت با طی می آمدند و در چند مسیر رفت و برگشت همه جا را برق می انداختند.  اما اخیرا دچار نوعی پوچی در این رفتار شدم. پنگوئن از صبح بیدار می شود و شبیه کارمندان وظیفه شناس تمام وسائلش را روی زمین پخش می کند.  من تا چشم باز می کنم می بینم تمام کشوها را خالی کرده ، لباس ها را کف اتاق ریخته ، تمام وسایل توی کمدش را کف زمین پخش کرده . درست شبیه وقتی نادرشاه به جایی حمله میکرد و صدای پیانوی اسباب بازی اش که پشت سر هم دکمه هایش را می فشارد هم شبیه مارش پیروزی است!

 من اما نفس عمیقی می کشم ، راهم را ازمیان بقایای جنگی باز می کنم و یک گوشه می نشینم و کتابش را باز می کنم و تصاویرش را با هم مرور می کنیم و در اون دقایق حس آن ویولن نوازهای کشتی تایتانیک را دارم که کشتی دو تکه شده و دارد غرق می شود اما آنها کارشان را انجام می دهند. 

کم کم انواع ملاقه و کفگیر ، آبکش ها در سایزهای مختلف ، دستکش و بخشی از بشقاب و قاشق ها را می بینم که به وسایل بازی اش اضافه شده.  بی نظمی از سر و رویم و کلافگی ازقیافه ام می ریزد. اما می گذارم دنیا را به همان شکلی که می خواهد کشف کند و با خودم فکر می کنم: نیرومندترین چیزی که در زندگی داشتم همین غریزه ی مادری است.  چیز غیرقابل توصیف و پیچیده و به شدت نیرومندی است.  از زن چیز دیگری می سازد که نه تنها بدنش که تمام افکار و روحیاتش را تغییر می دهد.  صبور و متواضع و غنی اش می کند. 

به زمین که می خورد مغزم از کار می ایستد . با سرعتی غیرقابل باور خودم را بهش می رسانم و در آغوشش می گیرم.  همان لحظه ها فکر می کنم نیروی ماورایی دارم و می توانم یک کوه را جابه جا کنم یا می توانم جهان را عوض کنم و بکنمش شکلی که او دوست دارد. 

ساعت نه شب پدرش می رسد و بااینکه می دانم خسته است و از صبح دویده و هزارتا کار بی ربط را انجام داده ، او را به پارک آخر کوچه مان می برد.  نگفته می داند که چقدر محتاج همان یک ساعت تنهایی ام.  این کارش را پیش خودم می ستایم و فکر می کنم اینها چیزهایی است که نمی توانی در یک رابطه آموزش بدهی ، چیزهایی که حتی عشق هم نمی تواند آنها را بسازد یا تغییر بدهد(این جمله ی آخری را از کتابی که می خوانم برداشتم) .

هرچه هست من از تجربه ی احساسات جدیدم  با همه ناهمگونی هایش با شخصیتم و آنچه پیش از این بودم راضی ام و از خیال بافی اینکه یک روز درک می کند چه روزهایی داشتم به وجد می آیم. 

تحول های شب جمعه

بر ما شعور قلبی ، آرامش درونی ، همزیستی ، پذیرش ، ایمان ، خرد عطا کن ...

این بخشی از دعای جهانی یوگاست . تقریبا همه ی چیزهای خوب برای خواستن در این یک جمله وجود دارد.  اما یک کلمه ی جادویی دارد: 

پذیرش. 

امروز در حال مراقبه داشتم برای خدای فرضی! شاخ و شونه می کشیدم.  یک تصویر واضح نشانش دادم و گفتم این چیزی است که می خواهم.  خوب و به دقت نگاهش کن! یا این که دارم نشانت می دهم می شود و یا ... . به "و یا" فکر نکرده بودم.  خدا را تصور کردم که با لحن داش مشتی ای می گوید:  و یا چی؟ هان؟ بگو دیگه! 

درست وسط همین کشاکش با خدای فرضی! به یاد این "پذیرش" افتادم. به خدا گفتم:  و یا اگر نه ، پذیرش. خدا هم طبق معمول همیشه در این لحظات چیزی نگفت! 

هرچه فکر کردم دلم بیشتر خواست بپذیرم.  بروم یک پله بالاتر. جایی که از صبح تا شب با خودم فکر نکنم چرا من؟ چرا اون؟ چرا حالا؟ چرا این طوری؟ پس عدالت کو؟ پس خدا کو؟ و هزارتا سوال بی جواب دیگر مثل همین ها که سالهاست از خودم می پرسم. و فکر کردم که چه پله ی قشنگی باید باشد. وقتی با همه ی وجودت اتفاقی بودن خودت و دنیا را درک می کنی و می فهمی که عدالتی نیست ، هوشمندانه ترین کار پذیرش است تا بگذاری زندگی از درونت جاری شود. 

خب معلومه که آدمیزاد بالا و پایین دارد و خیلی وقت ها احساساتش مثل خش روی لنز (به قول شرلوک هولمز!!) نمی گذارند واقعیت را ببیند و آن وقت ها حق دارد به تمام ذرات عالم فحش و لعنت بفرستد و یا به پهنای صورتش اشک بریزد و یا حتی موهایش را کوتاه کند!  مهم این است که باور کند این همه ی او نیست.  این ها حتی بخش کوچکی از روح عمیق او هم نیستند. روح عمیق او دست از پارو زدن برداشته و پذیرفته به هرجا برسد ، ساحل همانجاست و ساحل همه جای این عالم زییا و لطیف و آرام است. 

دل ما رفته مهمانی. به یک دریای طوفانی

وا دادگی هم عالمی دارد که تازه کشفش کردم.  به این شکل که مدل موهایم را بدون هیچ مشورتی عوض کردم.  اینترنتی لباس می خرم و کیسه کیسه لباس هایم را دور می ریزم. تصمیم گرفتم کیف موردعلاقه ام را بخرم که بعد از ششصد تومنی که بابت عطر دادم و سیصد تومنی که بابت کاپ ، در این ماه با این چهارصد تومن رکورد چشم گیری در مصرف کنندگی ثبت می کنم و البته فعلا این حرف ها برایم مطرح نیست.  

توی فکرم که یک تتو هم بزنم یه یادگار ازین روزها و حس و حالم و حتی وادادگی ام. آن هم بدون هیچ مشورتی البته. 

وسط این بلبشویی که راه انداختم هنوز فرهنگ و سوادم را سفت چسبیدم و در حالیکه از وادادگی به رد دادگی رسیدم ، صبح تا شب و شب تا صبح "becoming" را می خوانم. بد کتابی نیست. 

فقط دلم می خواهد مثل یک سی ساله ی معمولی باشم.  این سه ماه را مثل بقیه باشم. بدون ناراحتی ، بدون درد.  بدون فکر به زخم های عمیقم. 

آسمان آبی آبی است و یک رنگین کمان بزرگ وسطش می درخشد.  هوا پر از حباب های شیشه ای است که هرکدامشان یک رنگین کمان اند. حباب های شگفت انگیز.  آفتاب زرد و زمین سبز است.  معجزه چیزی واقعی تر از اینجاست. معجزه قطعا هست.  همیشه و برای همه.  باران هم می بارد از میان رنگین کمان.  عالم و آدم ایمان دارند.  به معجزه.  به خودشان. دنیا اینقدر بزرگ نیست که هیچ چیزی ازش نفهمیدی. رنگ موها همیشه طلایی است و رنگ ناخن ها قرمز. رنگ خانه ها صورتی و رنگ کوه ها سفید.  واقعا کوه ها باید یک رنگ دیگری می بودند.  آدم را ناامید می کنند با این رنگشان. فرار کردن اینقدر سخت نبود.  یک سواری می گرفتی و می رفتی دورترین جایی که میشد. آره دوست دارم فرار کنم.  دوست دارم نباشم ، نبینم. من آدم ماندن و پذیرفتن نیستم.  

باید بروم پیش دکترم.  می خواهم بگویم بیشتر حرف بزند.  به جای نگاه کردن و نوشتن و آن دو سه جمله ی معروف بیشتر حرف بزند.  راه حلی ، مشاوره ای ، حرفی ، چیزی بگوید.  شاید این بار قرص هم گرفتم.  شاید وقتش شده که وا بدهم.  دنیای احمقانه ای که در آن می جنگی و می بازی به وا دادن بیشتر نیاز دارد. 

ناراحت؟ 

نه خیلی.  ناراحتی نشسته توی وجودم.  توی چشم هام.  همه هم می بینند.

خسته؟

...

لعنت به دنیایی که فقط تا شش سالگی جای قشنگ و مطمئنی بود.  

به مناسبت اول مهر

ساعتهای لامصب را یک ساعت عقب کشیدند و حالا ساعت هنوز شش نشده خورشیدی در آسمان نیست.  لعنت به شب و تاریکی(تا اطلاع ثانوی در وضعیت لعنت فرستادن به زمین و آسمان هستم!) . ما هم گفتیم به درک و شروع کردیم برای هزارمین بار سریال فرندز را ببینیم.  به یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتیم ، پنگوئن که می خوابد پهن می شویم مقابل تلویزیون و ریسه می رویم.

 امشب  فیبی گفت که دستور پخت های شیرینی های مخصوصی که  مادربزرگش فقط به او داده سوخته.  بعد مونیکا فریاد زد: 

تو چرا یه نسخه ی کپی از این دستور پخت ها نگرفتی و اونو توی یک جعبه ی ضد حریق ! و در فاصله ی خیلی دوری از نسخه ی اصلی نگذاشتی ؟!

وای خدای من تا همینجاش فکر می کردم  اینها نابغه اند.  اما بعد فیبی ایستاد و بعد از سکوتی نسبتا طولانی گفت:

چون من یک آدم معمولی ام!

من هیچ وقت از فیبی خوشم نمی آمد.  یک جورایی زیادی خل و چل بود. هرچند  جو را با همه ی خل و چل بازی هایش بیشتر از همه ی شخصیت های فرندز دوست داشتم و اینقدر که با دیالوگ های و بازی هایش خندیدم با هیچ چیزی در زندگی نخندیدم.  اما حالا عاشق فیبی شدم.  نه به خاطر اینکه معمولی است.  به خاطر اینکه معمولی بودنش را می شناسد و هیچ مشکلی باهاش ندارد . خیلی خوب است که آدم با معمولی بودنش ، با زشت بودنش ، با کمال گرایی اش و هر چیزی که دارد مشکلی نداشته باشد. 

خلاصه که فرندز درس زندگی می دهد.  حالا که اول مهر رسیده ما هم به بهانه ی شروع مدارس ، درس زندگی می گیریم ، نیمه شبها ، مقابل تلویزیون. 

موسیقی متن این روزها

یکی از آپشن هایی که دوست داشتم دنیا داشت این بود که کلمه ها همراه خودشان موسیقی پخش می کردند.  یا بعضی نوشته ها موسیقی حال و روز نگارنده شون رو می نواختند.  اگر این طور بود همراه این کلمه ها آهنگ"icimdeki Duman" پخش می شد.  آهنگی که مطلقا نمی فهمم چی می گوید و زحمت گوگل کردنش را هم به خودم ندادم اما به شکل عجیب و غریبی انگار همه اش را می فهمم. با گمانه زنی ها و تخیلات خودم و حسی که از آهنگ گرفتم می گویم که خواننده در وضعیت تعلیق است.  درباره ی جزییات بیشترش هم هیچ ایده ای ندارم اما می توانم آن را بگذارم موسیقی متن زندگی ام در این روزها.  برای من یکی که تعلیق از جمله احساسات ناخوشایندی است که می توانم تجربه کنم.  تعلیق و انتظار می توانند زندگی من را از کار بیندازند و نمی دانم بقیه چطور با این قبیل شرایط کنار می آیند.  خب البته که زندگی خودش یک مفهوم تعلیقی است که تو میان تولد و مرگ در حال سقوطی و از فردایت هم خبر نداری و به نظر من تا همین جا کافی است.  اینکه در حال سقوط باز هم در شرایط تعلیق قرار بگیری عادلانه نیست.  عادلانه؟! پوووف از چی حرف می زنم نصفه شبی؟! 

خب آن آهنگ مذکور شاید از زبان عاشقی که در انتظار است و یا کسی که وضعیت رابطه اش را نمی داند یا کسی که وسط زمین و آسمان رها شده و همه اینها خیلی غم انگیز است.  زندگی من هم این روزها وسط همین آسمان و زمین است.  بلاخره یا با سر می خورم زمین و یا بلاخره اوج می گیرم و من از تصور هزارباره ی هر دوی این امکانات خسته شدم.  اینقدر که دلم می خواهد همه ی روز را بخوابم و همه ی شب را نیز. اما شرایط تعلیق هر دقیقه بیدار و هشیار نگهت می دارد تا با گوشت و پوست و استخوان انتظار را بکشی و لحظه لحظه سقوطت را حس کنی.بله  همینقدر بی رحم. 

روز آخر

ترم پیش الف ب درآمد که من آخر کلاسهایم به شاگردهایم فیدبک می دهم. از آن اداهایی که مخصوص خودش است . به من که رسید گفت:

-آخ فلانی(اسمم! ) تنها چیزی که وقتی اسمت بیاد به ذهنم می رسه"خانمیه". تو لایه لایه ات خانمیه (و این جمله ی عجیبی بود !) . اما چیزی که بیشتر ازون برای من جالبه اینه که با اینکه سن ات مال این حرفا نیست اما جوری به بقیه و حتی به من نگاه میکنی که فکر میکنم میتونی همه رو مثل یک زن صدساله نصیحت کنی(و بعد خندید و گفت بهت برنخوره ، تو خیلی جوون تر ازین حرفهایی).  

خب این چیزی بود که دلم می خواست در سی سالگی بشنوم.  نه که سن ات بهت میخوره یا نه .اینکه باتجربه تر از سن ات هستی و اون درست می گفتم ، چون واقعا هستم . 

حالا نه اینکه این تعریف خیلی خوشایندم اومده باشه که به خاطرش یک پست بنویسم. امروز نمی دانم به چه مناسبتی ازش یک هدیه گرفتم و بااینکه نمیدونم این چندمین هدیه ایه که از استادام میگیرم ، اما یکی از شیرین ترین و دوست داشتنی ترین هدیه هایی بود که به عمرم گرفتم.  اما این هم بهانه ی این پست نیست. 

الف ب چهل و هشت ساله است و از سوم ابتدایی در آلمان بوده و کارشناسی ارشد یک رشته ی درست و حسابی را گرفته و در یکی از شرکتهای معروف آلمانی کار می کند. گاهی سفری به ایران می کند و من باب نمی دانم چی!  کورس های آلمانی برمیدارد. او با تمام حس و شعور و وجودش در کلاس است و درس می دهد و به جرئت می توانم بگویم جهشی که در این دو ترم داشتم در مجموع شش ترم گذشته اش نداشتم.  همه اش به خاطر اینکه او برخلاف خیلی ها به خاطر انجام وظیفه درس نمی داد.  او با شیوه ی تدریسش دیدگاه من را به این زبان عوض کرد.  امروز یک متن 80 کلمه ای نوشتم و خودم باورم نمیشد که اینها را من نوشتم.  من که خودم سالیان درازی سابقه ی تدریس دارم می دانم که استادهایی مثل او کیمیا هستند. 

هرچند متاسفانه کلاسش جو خوبی نداشت اما من هرجلسه فقط به خاطر گرفتن آن حس خوب از خودش می رفتم .حسی که فقط محدود به زبان آلمانی نبود.  یک جورهایی انرژی زیستن بود .  مصداق همان "درس معلم ار بود زمزمه محبتی ". زمزمه ی محبت یعنی تک تک سلول هایت درحال عشق به هرچه درس می دهی باشد.  یعنی نفهمی ساعت کی می گذرد و بقیه پشت در کلاست منتظر باشند ، یعنی حواست به همه باشد. یعنی به جز ارائه درس ، چیزهایی دیگری هم برای عرضه داشته باشی. 

خلاصه کاش هرکسی در هرکاری هست کارش  با زمزمه ی محبت تلفیق بشود . اینطوری توی ذهن بقیه هم بدجور می ماند.

آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد 

رویا ببارد 

دختران برقصند

قند باشد

بوسه باشد

خدا بخندد به خاطر ما

ما که کاری نکرده ایم ...

-سید علی صالحی 

گزارش یک تابستان

شانزده ساله که بودم تقریبا می دانستم از دنیا چه می خواهم.  تا حدودی نقاط ضعف و قوتم را می شناختم . مثلا می دانستم شاید یک روز یک شاتل بسازم و بفرستم فضا اما هیچ وقت در آشپزخانه و امور مربوط به آن چیزی نمی شوم.  هروقت به آشپزی ، ظرف شستن ، سبزی پاک کردن و این قبیل کارها فکر می کردم ترجیح می دادم دو خط کتاب بخوانم و این امور را به دست اهلش بسپارم.  

اما خب زندگی خودش مثل آن چرخ کوزه گری است که با دستانش به تو شکل می دهد و یک روز چشم باز می کنی و می بینی دست دهر چیزی از تو ساخته که در تصورت هم نمی گنجد. این طوری است که حالا که به روزهای آخر تابستان رسیدیم ، اگر بخواهم انشای"تابستان خود را چگونه گذراندم؟"را بنویسم، باید بگویم بیشتر وقتم را در آشپزخانه بودم و کارهایی کردم در حد همان فرستادن شاتل به فضا.  در اولین گام شربت آلبالو و مربایش را درست کردم.  دیدم بد نشد مربای شاتوت را هم اضافه کردم.  دیدم خیلی خوب شد ترشی میوه هم انداختم و بعد که دیدم هنوز آشپزخانه را نترکاندم شوری لوبیاسبز که همانا از علیاترین خوراک های بهشتی است را هم انداختم و بعد ، یک روز تابستانی به یاد رستورانی در استانبول افتادم که گوجه های خشک شده را میان روغن زیتون انداخته بود و چیز خارق العاده ای از کار در آمده بود و با خودم گفتم: بدو تا گوجه ها تموم نشده.  والا! چرا که نه! و گوجه هایم را همین امروز پهن کردم تا خشک بشود و وسط همین اکتیویتی های ارگانیک طور ، دیدم تنها یک گام مانده تا رب گوجه فرنگی هم بپزم. 

 وقتی کارم تمام شد و در حال سرکشیدن شربت شاتوت بودم ، پرت شدم در سیاهچاله و رفتم به یکی از دنیاهای موازی ام.  همان دنیایی که یک روز در شانزده سالگی  به جای نشستن و از پشت پنجره ی اتاق مادر را دید زدن که به سختی وسط زل آفتاب رب درست می کرد ، از جایش بلند می شود و می رود و خودش یک تنه رب ها را درست می کند.  

اندر میان سخیفان

تمام چند ساعت گذشته قیافه اش توی نظرم بود با آن نگاه عمیق که به من ، دختر جوان بی تجربه ای که از رفتار سراسر بی نزاکتی استادش شکایت می کرد ، دوخته بود و در جواب فقط گفت: 

آدمای باهوش هیچ وقت خودشونو درگیر "آدمها" نمی کنند. 

خب لابد اون این همه آدم بی فرهنگ و بی جنبه و چیپ و خردسال و لاشی و خنگ و عقب افتاده ی رفتاری رو یک جا ندیده بود.  با این همه تمام بعدازظهر صداش توی سرم بود.  

من آدم دادن شانس های دوباره به همه (اعم از بی فرهنگ و با فرهنگ) ام و این یکی از ضعفهای عمیق من است.  دادن شانس دوباره ی امروزم مثه همیشه چیزی جز ناامیدی و تاسف نداشت. اما شکایتی نداشتم . اینقدر باهوش هستم که به آدمهایی فکر نکنم که با سی و اندی سال سن و یک بیزنس مثلا درست! درست مثل بچه های دبیرستانی رفتار می کنند و یا دخترانی که با چشمهای لنز گذاشته ، قاه قاه به لکنت زبان یک نفر دیگر می خندند و یا آنها که وقاحت و بی ادبی از نگاه و رفتارشان می ریزد و در یک جمع بیست نفره قادرند ادبیات سخیف و چهره ی لاشی شان را نشان بقیه بدهند و بقیه ای که اصلا نمی خواهم درباره شان حرف بزنم.  بله عصبانی ام اما بیشتر از خودم که چرا این شانس را دادم.  گرامری که همسرم دیشب برایم توضیح داد واضح تر و گویاتر از تمام محتویات سخیف امروز بود.  تنفر جایگاه بدی است و من دلم نمی خواهد خودم را به آن برسانم اما دیگران این لطف را در حقم می کنند!

آخ خداروشکر که تمام شد .


اندر مزایای داشتن علاقه

- دقیقا چهار سال قبل در همین روزها یک ترم زبان فرانسه خوانده بودم و کلی مسرور بودم که می توانم خودم را معرفی کنم و بیشتر وقتم را به جای اینکه روی پایان نامه ام بگذارم ، روی یادگیری این زبان می گذاشتم . یک سال بعدش درست در همین زمان یک دوست فرانسوی داشتم که می توانستم ساعتها باهاش به زبان فرانسه چت کنم. حالا درست در همان مقطع زبان آلمانی ام و یک جمله ی درست و درمان هم نمی توانم بگویم. دوستم چند وقت پیش پیغامی داد و درباره ی یک فیلم نظرش را گفت و بعد سلام کرد و حالم را پرسید و توی پرانتز گفت:  تو هنوز فرانسه می فهمی ؟

به انگلیسی جواب دادم باعث تعجبه که می فهمم چی میگی! خلاصه اش او فرانسه حرف می زد و من انگلیسی جواب می دادم و اینطوری مرزهای فهمیدن همدیگر را زیرپا گذاشته بودیم اما جالب برای من همین بود که بعد از این همه وقت هنوز فرانسه را می فهمیدم .  همسرم معتقد است اگر آن میزان علاقه که به فرانسه داشتم را در آلمانی گذاشته بودم الان از او جلوتر بودم .

- بنا به دلایل کاملا شخصی و خصوصی دلم می خواهد هرچه زودتر این ترم تمام شود و می خواستم این دو جلسه ی باقیمانده را یک جوری دودر می کردم اما نمی شود. اما خب یک جلسه اش را حتما دو در می کنم و به جایش می روم در کافه ی موردعلاقه ام  می نشینم و اتفاقا آلمانی می خوانم ! و به تمام دنیا نشان می دهم که می شود به یک زبانی علاقه نداشته باشی اما پوزه اش را به خاک بمالی! 

 حتی اگر با جان و دل بخواهی این کلاس و همه ی متعلقاتش هرچه زودتر تمام شود.  همه ی همه اش. 

به عقاید هم احترام بگذاریم

هر سال خیمه ای که سر کوچه ی ما برپا می کنند بزرگتر ، بلندتر و تنومند تر می شود. من کاری به این کارها ندارم : معتقدند ، می توانند و می کنند.  مشکل اینجاست که مراسم از ساعت ده و نیم شب شروع می شود تا یازده و نیم و تازه مجلس که تمام می شود سرو صدای مهمان ها و بچه هایشان شروع می شود.  صدا اینقدر بلند است که احساس می کنم مداح ایستاده وسط پذیرایی خانه ی من و جوری داستان های کربلا را بازتعریف می کند که خود امام حسین  هم این جزییات را یادش نیست. پنگوئن یک ساله ی من که تازه یاد گرفته خودش بخوابد هرشب تا این سرو صداها نخوابد ، نمی خوابد. چند شب پیش در حالیکه به شدت خوابش می آمد هرقدر تلاش می کرد نمی توانست بخوابد.  دیدم اینطوری نمی شود.  اینقدر کسی حرفش را نزده که اینطور تجاوز به زندگی شخصی بقیه و سلب آسایش از آنها شده حق مسلم.  با وجود مخالفت های همسرم چادرم را کشیدم به سرم و خودم را رساندم به مسئول این تشریفات و گفتم:  بد نیس کمی هم به آسایش و آرامش بقیه فکر کنید ، اگرنه لااقل این مراسم را ساعت هشت شب برگزار کنید ، لااقل صدایش را طوری کنید که فقط خودتان بشنوید . 

محتاط و محترمانه جواب داد که:  تنها کسی که در این چند سال اعتراض کرده شما بودید و شما هم لطف کنید و این ده شب را تحمل کنید! البته که از عصبانیت در حال انفجار بودم اما با ملایمت گفتم: درسته. تمام شهر موافقند اما من ناراضی ام ، ثواب این ده شب هم نوش جانتان! و آمدم خانه.  

دقایقی بعد وقتی با خودم فکر می کردم کدام مغز مریضی توانسته این حرف اضافه های بی ربط را قاطی این زبان کند همسرم در اتاق را باز کرد و یک غذای نذری گرفت مقابلم و گفت: 

-بیا اینم جواب اعتراضت! 

یعنی چه شما در منطقه ای زندگی کنید که همه دکتر و مهندس اند و چه در پایین شهر ،  یک مشت گرسنه اید که با یک ظرف غذا باید دهنتان را ببندید. 

پی اس:  دم پیمان قاسم خانی گرم که چنین نابغه ی دورانی است!