بعد از تعریف کردن داستان میگه : 

خب حالا تو چرا اینقد ناراحتی ؟! 

میگم : دوستمه ناسلامتی ! 

میگه : تو برای همه چی همینقد overreact داری ! 

این کلمه رو دو سه باز از زبون دکترم هم شنیدم . اونم دقیقا همین کلمه رو استفاده میکنه . البته این دست من نیست وگرنه دکمه رو میزدم که اصلا ری اکت نداشته باشم ! 


روز اولی که رفتم دانشگاه یک نگاهی به صندلی های اطراف کردم ببینم با کی میشه سر صحبت و باز کنم . تو دایره ی دیدَم هیچ کس و صاحب صلاحیت ندیدم ! برگشتم دیدم یک دختری دقیقا صندلی عقبم نشسته . با یک نگاه به هر آدمی می تونم بفهمم این کجای زندگیم خواهد بود . از جمله استعدادهام ! نه بخاطر اینکه موهای دختر طلایی بود و چشماش عسلی بود و کلا یک چیزی بود ورای دخترهای ایرانی بلکه چون یک سادگی عجیبی توش بود . با اون عینکش شبیه نیکول کیدمن بود که عینک زده باشه . با مانتو و مقنعه البته ! حالا پونزده سال ازون تاریخ میگذره . تو یک سالی که تنها بودم بیشتر از همه پیشم بود . یک شب بهش گفتم خسته شدم از این وضع . فردا صبحش با یک قابلمه خورشت فسنجون اومد و گفت : 

گفتم امروز نهار درست نکنی … 

بعد آهنگ گذاشت و رقصید و خندید و خاطره تعریف کرد . یک جوری همیشه زیبا و خوشحال و بی عیب و نقص که انگار هیچ مشکلی تو زندگیش نیست . گاهی می گفت که دعواهایی با همسرش داره و منم فکر میکردم که خب همه توی زندگیشون ازین دعواها دارن . 

دیشب مثل آتشفشان فوران کرد و گفت که فردا وقت دادگاه دارند و کلی حرف که من با شنیدن تک تک شون یکی از مویرگ های مغزم می ترکید . 

آخرش که من کلی براش از سختی های جدایی گفتم گفت : میدونم اما من به خودم گفتم شجاع باش . سخته اره ولی نمیخوام تو این رابطه پیر شم . حق من این رابطه و این زندگی نیست …

خوشحالم که میدونه حق اش چیه و اینقد جسارت داره که خودشو ازین رابطه بکشه بیرون اما بازم یک چیزی ناراحتم میکنه که نمیدونم چیه . همینکه حق اش این نبود انگار … 


ساعت چهار و نیم صبح پنگوئنم میاد و میگه : میخوام پیش تو بخوابم . تا میاد کنارم خوابش میبره اما من خوابم نمیبره . فکر میکنم یک زن با یک بچه چه جور زندگی هایی میتونه داشته باشه . با خودم میگم تا شیش و نیم صبر میکنم تا پیغام بده که چی شده . سر شیش و نیم خوابم میبره . 


یه بنده خدایی سر ازدواجم بهم گفت : فقط نذاری روتون تو روی هم باز شه . اگه اینطوری بشه دیگه اون زندگی نمیشه . 

اینو خیلی یادم مونده و البته دقیقا نمیدونم “روتون تو‌ روی هم باز نشه” یعنی چی . فقط فکر میکنم شرایط بد و غیرقابل کنترلی میشه اینطوری و گویا همه مثل من از همه ی چیزهایی که نتونن کنترلشون کنن متنفرن . 

چند روز پیش خیلی اتفاقی فهمیدم از یه سایتی میتونم آرشیو همه ی این سالها رو پیدا کنم ولی فقط یکی رو پیدا کردم که اونم فقط چند ماهی توش می نوشتم و ازون چندماه هم فقط ده پونزده تا نوشته ام رو دیدم . راستش بیشتر دنبال نوشته های سه ماه اول بارداریم بودم چون عجیب ترین حال تمام عمرم رو داشتم و یه جوری بودم که انگار بیست و چهاری مواد زده بودم و کلا انگار تو یه دنیای دیگه زندگی میکردم و خیلی دلم می‌خواست ببینم چی نوشته بودم اون وقتا ولی خب پیداش نکردم . 

این چیزایی که پیدا کردم مال زمانی بود که پنگوئنم شش هفت ماهش بود و یک پروژه ای به همسرم پیشنهاد شده بود در اتریش و ما میدونستیم که داشتن یک پروژه ی بین المللی تو رزومه اش برای پیدا کردن کار در اینجا از نون شب واجب تره در نتیجه من یک روز بهش گفتم حاضرم وسایلمو جمع کنم و بریم خونه ی مامان تا یکی دو ماه که کار تموم شه . ما البته نرفتیم ولی زندگیمون اینطوری بود که همسر من ساعت پنج و بیست دقیقه میرسید خونه و یک استراحتی می‌کرد و از ساعت شش تا حدود دوازده می رفت توی اتاق و بنده هم میموندم بچه داری میکردم . بعد من هم از ساعت دوازده شب به بعد میشستم برای یک شرکتی تولید محتوا میکردم . یکی دو روز کلاس داشتم و مجموع پولی که درمیاوردم برابر با هیچی بود ! حالا که نگاه میکنم واقعا طفلک بودیم . کلا به هر تایمی در اونجا نگاه میکنم طفلک بودیم چون همش در حال دویدن بودیم . تهش می‌شد یه مسافرت داخلی در حد یک هفته . 

ولی ازاینکه اینها رو یک گوشه ای نوشتم خیلی خوشحالم . چون آدمیزاد بدجور همه چیز رو فراموش میکنه . حتی سه نقطه ترین روزها و حس و حال هاشو هم فراموش میکنه . مثلا چند سال پیش یک جایی کار میکردم که مدیرش ازون سه نقطه ها بود . کار و همه چیز الکی بود . باید میرفتی یه حالی به مدیره میدادی و پیشرفت میکردی . اینقد حالم بد بود از برخورد با این آدم که یه جا نوشته بودم روزی که بخوام ازینجا برم میرم تو صورتش و میگم تو بمون اینجا با همین محیط کاری ای که لیاقتشو داری و ازین حرفا . از قضا این آدم همسایه ی کناریمون شد که روزی یک بار میدیدمش ولی روزی که میخواستم بیام حتی بهش نگاهم نمیکردم چه برسه برم این حرفا رو بهش بزنم . چون ترجیح داده بودم به دست فراموشی بسپرم همه ی اون داستان ها رو . 

ولی از دل همه ی اینا فقط به این نتیجه رسیدم که نوشتن معجزه است . مهم‌ترین کاریه که میتونم بکنم . یک طوری که وقتی امروز نوشته های پنج سال پیش رو میخونم انگار که همون آدم پنج سال پیش یهو توم زنده میشه . با همون احساسات . با همون شدت . و چی غیر از نوشتن به آدم همچین تجربه ای رو میده ؟! 

از آخرین باری که با یک دل خوش و روان آرام نشستم پای مینی لپ تاپم و نوشتم اینقدر میگذرد که اصلا یادم نمی آید . مینی لپتاپ قشنگ ترین چیزی است که توی عمرم دیدم . من اصلا نمی توانم با ۱۴ و ۱۵ اینچ ارتباط بگیرم . این بار هم به اصرار می گفتم اگه لپ تاپ اینقدری بگیرم اصلا نمیتونم تمرکز کنم ! خب نمی تونم واقعا . از یک قدی که بزرگتر میشه انگار که خط و گم میکنم . این یکی جدیده صفحه کلید آلمانی دارد . هنوز به همون آلمانیش عادت نکردم چه برسه به فارسی . اینکه الان هم نشستم از سر مجبوریه . اجباری که البته دوستش دارم . حالا میخوام چ رو بزنم ح میخوره و میخوام گ رو بزنم \ میخوره غمی نیست دیگه . بلاخره عادت میکنم . 


چند شبه که خواب درست و حسابی ندارم . امروز به زور خودمو تا ظهر کشوندم و سرظهری گفتم که میرم بخوابم . میدونه که سالهاست ظهرها نخوابیدم و اگه این کارو کردم یعنی دیگه خیلی پنچر بودم . میدونه که اگه خوابم بهم بخوره سر درد بدی میگیرم . اون وقت تا اومد خوابم ببره در اتاق باز شد و گفت : من ویدیو کنفرانس دارم ! بعدم نشست بالای سر من به ویدیو کنفرانس . من تو خواب و بیدار چیزهایی درباره ی الگوریتم های نمی دونم چی و مدل های نمی دونم چی می شنیدم . ازاینکه یکی گفت :‌ سوال خوب بهتر از جواب خوبه . یک جواب خوب فقط یک بار به کار میاد ولی یک سوال خوب تا سالها میتونه مشکلات زیادی رو حل کنه . بعدم هم گفت :‌ اینو تو فلسفه خوندم من فلسفه خیلی دوست دارم . من به خودم اومدم و دیدم دیگه این زبون اونقدر برام غریبه و خشن نیست . آسمون رو نگاه کردم و دیدم این آسمون هم دیگه برام ابری نیست . من هرروز عصر میشینم منتظر بارون .از رنگ ابرها میفهمم کی قراره بارون بیاد و شدتش چقدره . این آب و هوا دیگه برام غیرقابل پیش بینی نیست . عادت کردم بهش . به این بارونای عجیب . بارونایی که اصلا با آدم شوخی نداره . انگار سطل سطل دارن آب میریزن . 


امروز نشستیم به برنامه ریزی برای مرخصی هایش . شش ماه از سال گذشته و مرخصی ها مانده و امروز میگوید که مسیولشون گفته دیگه باید تاریخ مرخصی هات و رد کنی . برنامه که قطعی می شود میگوید : به کسی نگی کی قرار بریم که سوپرایزشون کنیم . میگم : تو نمیبنی اینا زنگ میزنن اولین حرفشون اینه که کی قراره بیاین ؟! 

آخرین باری که مامان زنگ زد نشسته بود بغل برادر و خانمش و بچه هاش که دیدم موهاش رسما جوگندمی شده . میگم : من نباشم کسی نیست موهاتو رنگ بکنه ؟!

 میگه : چرا اتفاقا مینا رنگ خریده من نمیخواستم رنگ کنم . برادرم ازون طرف میگه : اینطوری که قشنگتره . این داستان همیشه بود و چون من با کوچیک بودنم زورم به بقیه میچربید موهاشو میکردم همون رنگی که خودم میخواستم . همون رنگی که باهاش بزرگ شدم . همون رنگی که همیشه رو سرش میگذاشت . که حالا حوصله نداره بذاره یا نمیدونم چی . کی گفته همیشه جوگندمی قشنگه ؟ به نظر من که بهش همون قهوه ای روشن میاد . میگم : ازینجا یه رنگ میگیرم خودم میام برات میذارم . اونم میگه : کی مگه میای ؟‌! این دفعه این سوال یکم دیر پرسیده شد وگرنه که همون حرف اوله . 


بعد میگم برای تولد پنگوین هم مرخصی بگیر . چند روز پیش بهش گفتم : دوس داری برات تولد بگیریم ؟‌ یکم این طرف و اون طرف و نگاه کرد و گفت :‌ یه تولد آبی بگیر .. 

هیچ ایده ای ندارم که تولد آبی چطوریه ولی تو خودم می بینم که آبی ترین تولد دنیا رو براش بگیرم و بعدم قربونش بشم که رنگ مورد علاقه اش آبی و اسباب بازی مورد علاقه اش ماشینه . یکی دو سال پیش فکر میکردم این تنها عشقیه که هرروز داره بزرگ و بزرگتر میشه و میترسیدم نکنه یه روز توم جا نشه ! حالا میبینم هنوز هم داره بزرگ میشه و به نظر منم دارم باهاش بزرگ میشم . 


یه چند روزه که علاوه بر نداشتن خواب درست و حسابی یک روان آرام هم ندارم . سر عصری نفسم تنگ شده بود . از سر نداشتن روان آرام . تنها کاری که به نظرم رسید را کردم . نه که الان خیلی خوب باشم و معجزه شده باشد . نه . فقط این چند دقیقه ی اخیر بهتر از چند روز قبل گذشت . 

28 جون

یکی از آرزوهام این بود که ازین خانما بودم که آماده شدنشون خیلی طول میکشه و همسرشون باید بره نیم ساعتی تو ماشین منتظر بمونه . اصلا به نظرم اگه بتونی یه نفر و منتظر خودت نگه داری یعنی یه چیزایی تو خودت داری . ولی من متاسفانه ازین چیزا تو خودم ندارم . تمام آماده شدن من سه دقیقه هم طول نمیکشه . هرچقدر هم تلاش کنم مالیدن ضد آفتاب و رژلب رو طول بدم نمیشه . از وقتی یادمه همین بودم . تو خوابگاه که بودم هم اتاقی هام از ساعت شش صبح شروع می‌کردند و من از توی تخت می دیدم که تا ساعت هفت و نیم جلوی آیینه بودند و توی دلم تحسین شان هم می کردند که می‌توانند از خواب صبح بزنند و بمالند . من ساعت هفت و نیم بیدار میشدم و آن زمان ها جوان بودم و دلم خوش بود که علاوه بر ضدآفتاب و رژلب ، یک رژگونه هم میزدم و‌جالب اینکه دم در دانشگاه بنده را به خاطر همان رژگونه می گرفتند و کلی داستان و رفقای خوابگاه با پنجاه قلم آرایش رد می شدند و می رفتند سر کلاس .

 حالا بهرحال خودم را هم بکشم تمام حاضر شدن خودم و پنگوئنم می شود پنج دقیقه . اما همسرم بلد است من را منتظر نگه دارد . بله من ازونایی هستم که میرم در دم و منتظر وامیستیم تا ایشون تشریف بیارن و ایشون هم بعد از یک ربعی که تشریف میارن دم در تازه میگن که :

خب ، شماره ی یک ، ساعت ! و به مچ دستش نگاه می‌کند که ساعتش را بسته . شماره ی دو ، کیف پول و جیبش را چک می‌کند . شماره ی سه ، کلید و کلیدها را از جاکلیدی برمیدارد . چهار گوشی و جیبش را چک می‌کند و پنج ماسکم ... بعد یکم نگاه می‌کند و می‌گوید : 

عه ماسکم و نیاوردم .. یه دقیقه واستا !! 

بیشتر وقتا در این موقعیت برزخی می شوم و میگویم ما مگه کجا قرار بریم که تو ماسک لازم داری ؟! و چون یک نوع خونسردی و بی خیالی و خوشحالی ذاتی هم داره میگه : خب عزیز من حالا چرا عصبانی میشی ؟! حقیقتا اینجاست که با نفسی عمیق و لعنتی بر شیطون خودمو کنترل میکنم . یعنی من نمیدونم اون یک ربعی که من با بچه دم در منتظرش واستادم چیکار میکنه که اینا رو هم میاد دم در چک میکنه . 


واقعا بی استعدادِ عالمم که نمیتونم یکی رو یک ربع منتظر خودم نگه دارم ! 

ر ( یعنی چند تا اسم ایرانی با ر هست ؟! اینه که دمتون گرم با انتخاب اسمتون! ) میگه :

ماه دیگه تولد منه . شما نمیاین ؟! 

همه هم اونجا هستند . 

دلم لک زده برای همه ی اون جزییات . برای اینکه مسخره بازی اونجا ته نداره و تنها جاییه که از مسخره بازی احساس بیهودگی نمیکنم . یادم میاد که پارسال آخر شبی خانواده ی دایی اش گفتن میخوان شام مهمونمون کنن . عین میکروفون و گرفته بود و می گفت : 

دوستان همین الان مطلع شدیم که خانواده ی خیری شام امشب رو تقبل کردن .حضور شما باعث شادی روح مرحوم و بازماندگان است . وسایل ایاب و ذهاب هم دم در مهیاست . همهمه ی خنده ای راه افتاد . 

به همسرم گفتم :‌ قبول نمیکردین .. زشته بابا .. و اونم گفت :‌دیگه حالا که زنگ زدن . 

نمیدونم کی یه آهنگی از معین میذاره .اون کِلی که اول آهنگش میزنه مسخره بازیم رو بیدار میکنه . یعنی اون که میگه بیا تا عطر موهات باز دوباره به تنم جون بده  به یاد قدیما که مسخره بازی نبود و این بخشی از تکنیک رقص بود با لرزندون تمام وجود خودمو نقش زمین کردم . همه خندیدن . ازون حالا که سالی یک بار از تو آدم درمیاد . دخترشون لایو میگرفت . چشمامو ریز میکنم ببینم چند نفر دارن فیلماشو میبینن . دو نفر ! میگم : توروقران باورتون میشه ؟! دو نفر تو لایو اینن . مامانش ازون طرف میگه : یکیش منم . همه منفجر میشن . 

ازین جور جاها که آدم توشون احساس امنیت میکنه و شبیه خانواده ان . اینه که الان دلم لک زده برای همه ی این جزییات . 

نمیدونم چطوری باید به ذوق بچه ها جواب رد داد برای همون هیچی نمیگم و سوال اونم توی هیاهوی حرف و صحبتها گم میشه . 

هم دردی در این حد !

 تو لینکداین یه خانمی یه متن طولانی نوشته با این مضمون که اگه خانم ها در محیط کاری گاهی حوصله ندارن یا پرخاشگرن یا از نظر فیزیکی مثل همیشه نیستند دلیل بر تنبلی و بی اخلاقی شون نیست بلکه پریودن و در آخر خواسته که همه ی همکارای مرد با همکاران خانمشون در این دوران رفتار بهتری داشته باشند . 

بعد یه آقایی رفته کامنت گذاشته که : مشکل اینجاست که ما اقایون فقط از رفتار خانم‌ها میفهمیم که احتمالا پریودن و اگه یه تدبیری بشه که ما دقیقا ! بفهمیم که خانما کی پریود میشن باعث میشه روزای اول دوم رفتار خیلی بهتری داشته باشیم ! 


من ذهنم خیلی درگیر تدبیر این موضوع شده !! 

الان تصمیم گرفتم عین زنای بیکار به امر نیکوی غیبت بپردازم ! 

یک دوستی دارم که تک بچه است . ازدواج کرده و یک بچه داره . صبح ها مامانش میاد پیشش که بچه اش رو نگه داره . ظهرها غذایی که مامانش پخته رو میخوره . عصرها بچه اش رو میذاره خونه ی مادرشوهرش و میره کلاس . اصولا تمام زندگیش به دست مامان و مامان شوهرش داره میگذره . بعد تصمیم گرفته مهاجرت کنه . نمیدونم چرا هرکی ما رو میبینه فکر میکنه مهاجرت خیلی دورهمی و خوش گذرونیه ! یعنی من نمیدونم یک سال سرویس شدن همسر منو هرکی ندیده ، منو که دیده . تازه اون یک سال چیزی بود که برای همه قابل رویت بود مابقی روزهایی که به استرس جواب سفارت و با یک بچه ی یک ساله تقریبا تمام هفته تا آخر شب تنها بودن و کلاس زبان رفتن و اینها گذشته بماند . خلاصه ما شدیم الگوی مهاجرت سهل و آسان ! 

حالا هرروز به من پیغام میده که تو دلت تنگ نشده برای مامانت اینا ؟ چیکار میکنی با دلتنگی ؟ چطوری میشه مامانم رو هم با خودم بیارم یا بعد کاراشو بکنم که اقامت بگیره ؟! و از این دست سوال ها . 

چند وقت پیش به من میگه  الان ما بریم زبان هم یاد بگیریم و از شغل هامون هم استعفا بدیم و بعدش اگه اومدیم اونجا و دیدیم نمیتونیم یا خوشمون نمیاد چیکار کنیم ؟! همه چی رو هم از دست دادیم ؟! 

من درحالیکه چشمام از حدقه داره درمیاد گفتم : هیچ تضمینی برای هیچی نیست .مهاجرتی که نیاز به تشویق و تحسین و انگیزه دادن داشته باشه یک پروژه ی شکست خورده‌ اس . یا برای خودت اونقد دلیل کافی داره که این اندازه ریسک کنی یا بیخیالش شو کلا . 

از این دست پیغام های سر در هوایی زیاد ازش دارم ولی دیروز یک چیزی گفت که واقعا منفجر شدم . میگه : من شنیدم اونجا تا ساعت نه هوا روشنه ؟! راسته ؟! وای اگه اینجوریه که خیلی دلگیره !! بعد شما کی شام میخورین و چجوری میخوابین !!! 


من البته جوابشو ندادم چون حتما چهارتا چیز بهش میگفتم ولی اولا که اینجا تا ساعت ده و نیم هوا روشنه و در ثانی اگه شما در این حد انعطاف ندارین که برای دو ساعت بیشتر روشن بودن هوا یا دو ساعت بیشتر تاریک شدن هوا استرس میگیرین به نظرم حتی محله تون رو هم نباید عوض کنید چه برسه به کشورتون رو . 


احساس میکنم بقیه گرفتن من و واقعا ! منم عین بیکارا میشینم تک تک پیغاماشونو جواب میدم ! 

19 جون

خدا آخر هفته های آفتابی رو از ما نگیره . امروز بلاخره قسمت شد سوار مترو بشیم . با اصرار من البته چون یکی از آرزوهای من سوار قطارهای اینجا شدنه و البته تمام آرزوم اینه که با قطار برم یکی از شهرهای اروپایی . یعنی پنج شش ساعتی در اروپا تو قطار باشم . امروز تصمیم گرفتیم بریم ایستگاه مرکزی مترو فرانکفورت چون ساختمون بسیار بزرگیه که معماری قشنگی هم داره . البته متاسفانه چون این ایستگاه از کل اروپا مسافر داره هم خیلی شلوغه و هم یه جورایی پر از آدمای جور واجور و بعدشم یک دوری همون اطراف بزنیم که قبلش البته با ماشین رفته بودیم و قسمت قدیمی شهر رو دیده بودیم . 

میدونم جمعیت زیادی واکسینه شدند و آمار کرونا هم خیلی پایینه اما این مدلی که امروز من دیدم از مردمی که در هم می لولیدند و آبجو میخوردند واقعا منو یکم ترسوند . درواقع این روزا به هرجا نگاه میکنم مردم به شکل عجیبی در هم می لولند و امیدوارم که این پایین بودن آمار ادامه داشته باشه و به تمومی این اوضاع منجر بشه . 

سر ظهری که میخواستم برگردیم و در واقع به غلط کردن هم افتاده بودیم چون هوا این چند روز خیلی گرم شده و توی خیابون بودن واقعا آدم رو گرما زده میکنه ، مقابل ساختمان alte Oper که ساختمان قدیمی و زیبایی هست و مقابلش آبنما و حوضی هست و مردم دورش نشسته بودند و از گرما پاهاشون رو کرده بودند توی آب ، یک گروه موسیقی داشتند آهنگ هایی می زدند که البته تو سبک من نبود اما ایستادیم که نگاه کنیم چون جذاب تر از اون گروهه آدم‌هایی بودند که برای تماشا ایستاده بودند . بعضی ها از شدت فراغ بال روی زمین دراز کشیده بودند و کیف هاشون رو گذاشته بودند زیر سرشون و کنسرت رو اینطوری دنبال می کردند ! این ازون مدل کارهاست که من هیچ وقت ندیدم چون اساسا کسانی رو با این سطح فراغ بال ندیدم که مثلا بشینن لب رودخونه کتاب بخونن یا رو چمن دراز بکشن و آسمونو نگاه کنن . من هم در حال تماشا بودم که چند تا پسر جوون خوش تیپ اومدن و از وسط جمعیت رد شدند . یک لحظه صحنه شبیه یک صحنه ی فیلم بود برام که اون چند تا جوون هم بازیگران نقش اولش بودند و نمی دونم داشتن میرفتن مثلا کجا . یعنی فضا و همه ی اون چیزی که اونجا بود در اون لحظه همینقدر برای من فانتزی بود . البته توی هیچ فیلمی هوا اینقدر گرم نیست ! 

این چند روز که هوا گرم بود ما هم در تاریکی زندگی می کردیم چون همونطور که احتمالا همه میدونن اینجا خونه ها و هیچ جایی هیچ سیستم سرمایشی نداره و روزهای گرم مجبوریم کرکره ها رو در طول روز بدیم پایین که هوای خونه سرد بمونه . البته شب ها معمولا یک بارون بالطافتی می زنه و کل گرمای روز رو میشوره و میبره و به همین دلیل من نمیخوام از گرما بنالم ! 

به نظر این گرما مربوط به چند سال اخیره و قبل از اون هوا اینقدر گرم نمیشده و خب خونه ها هم اینجا معمولا با قدمته و به همین دلیل کولر نداره . خونه های با قدمت صد سال و حتی بیشتر خیلی زیاده که داخلش بازسازی شده و همه چیز مدرن و تر و تمیزه اما خود ساختمون مال صد سال پیشه . 

از کجا رسیدم به کجا ! همین دیگه . خلاصه خدا آخر هفته های آفتابی رو از ما نگیره . 

۱۶ جون

بیشتر خونه ها پرچم آلمان زدند به درشون یا به تراسشون . فهمیدم این بخاطر مسابقات فوتباله . قوطی های نوشیدنی و پیتزاها هم تم فوتبالی شده . من که هیچ وقت نفهمدم چرا آدم باید بشینه پای بازی ای که از نود دقیقه دست کم پنجاه دقیقه اش هیچ اتفاقی نمی افته و توپ اون وسط این طرف و اون طرف میشه . و خیلی هم غیرقابل پیش بینی نیست و معمولا تیم های قوی تر بازی های بهتر و درنتیجه گل های بیشتری دارند . 

بهرحال وقتی یک نفر توی خونه اهل فوتبال باشه شما هم مجبوری بشینی پای مسابقات . دیشب بازی آلمان و فرانسه بود . 

تقریبا هر ضربه آزادی که زده میشد همسرم میگفت ؛‌ این گله و من با خونسردی می گفتم عمرا که این گل نمیشه . یک گل هم زدند که تازه که رفت تو دروازه گفتم : آفساید بود . همسرم با تعجب نگام کرد و گفت : تو میدونی آفساید چیه ؟‌

گفتم ؛ دقیقا نمیدونم چیه ولی احساسم میگه آفساید بود. بعد تصویر آهسته ی گل و آفسایدی که گرفته شد . 

دقیقه های آخر یک ضربه ی آزاد نزدیک دروازه بود که همسر من با جیغ و داد می گفت : این گله . 

قبل از اینکه ضربه شون رو بزنن گفتم ؛‌ این که معلومه گل نمیشه . و گل هم نشد . بعد دیدم که همسرم زل زده بهم . بهش گفتم :‌ تخته اون وره ! بازی هم هنوز تموم نشده . میگه :‌ از کجات میاری این پیش بینی ها رو ؟!

گفتم : اصلا نه توی چشماشون نه تو مدل ایستادنشون گل زدن نبود . 

بعد یکم به تلویزیون نگاه کرد و گفت :‌ نگاه جدیدی آوردی تو فوتبال ... حس میکنم آفسایده ... حس میکنم گل نمیشه ... تو چشماشون گل زدن نبود ... 


گفتم چرا والیبال برام بیشتر از فوتبال هیجان داره . چون اونجا تا بیام حس کنم که چی میشه توپ خورده به زمین ! 

15 جون

یکی از دوستان ما هروقت منو میبینه میگه من به موقعیت تو حسودی میکنم . اجازه ی کار و تحصیل که داری . هرکاری با هر حقوقی که میتونی انتخاب کنی و کسی بهت کاری نداره . پایین ترین کلاس مالیاتی ام که هستی . چی میخوای دیگه ؟! و بعدم بلافاصله میگه : خب زبان و چیکار کردی ؟ 

چون خودش خیلی به داستان خودش علاقه داره و تقریبا هربار تعریفش میکنه . اینکه با آیلتس هشت و زبان ب دو آلمانی و ده سال سابقه‌ ی کار در پروژه های بزرگ ایران وارد المان شده و بعد از شش ماه با فیکسیون و کلی استرس تونسته قرارداد کاری بگیره . اما همیشه میگه : حالا منو نگاه کن . یک سال گذشته و من مدیر این پروژه ام و شرکت ماشین صفر و گوشی و لپتاپ در اختیارم گذاشته . بعدم میگه : اینجا جاییه که وقتی می دوی میتونی انتظار داشته باشی به یه جایی برسی . 

من خیلی وقتا به ابن حرفش فکر میکنم . به اینکه میگن زندگی یه جاده است و به جای مقصد باید از مسیر لذت ببری خیلیم درست نیست . خب آدمیزاد که بز نیست که بی هدف راه بره و بعد از مسیر هم لذت ببره ! مغز آدم اصلا طوری تکامل پیدا کرده که با امید به رسیدن به جاهای بهتر و تجربه های متفاوت تر حال بهتری پیدا میکنه . حالا این وسط مسیر هم خیلی مهمه اما اصلا مهم ترین چیز نیست . یک آهنگ آلمانی هست که یک جاییش میگه :


Es geht nicht um das Lied, sondern darum, dass du

. danced


خلاصه میگه موضوع آهنگه نیست بلکه اینه که برقصی . من حرفای این آهنگ رو از کل موضوع مسیر و جاده و زندگی بیشتر می پسندم . 


با گرم شدن هوا و کم شدن چشمگیر کرونا و واکسینه شدن و کلاس زیان رفتن و دوست پیدا کردن احساس میکنم دیگه اون احساس غریبگی سابق رو ندارم . وقتی وارد شهر جدیدی میشم فکر نمیکنم اوه چقدر من با اینا فرق دارم . وقتی میرم خرید گیج و منگ نیستم . 


راستی آلمانی ها واقعا چیزی ورای تصور من هستند از مهربانی و توجه به اطرافیان . این سردی که همه ی دنیا درباره شان می‌گویند نمیدانم از کجا آمده . به نظرم خیلی منطقی ، آدم‌های با احساسی هستند . یعنی نه مثل ما بیخودی حاضرند قربون آدم بشوند و نه بی توجه و سرد هستند . و طبیعت کشورشان واقعا بی نظیر است و فکر میکنم از این نظر یکم خودخواه بودند که آن را به دنیا نشان ندادند و دنیا از المان فقط تصویر یک قدرت اقتصادی را دارد . 


یک راستی دیگه . این آهنگی که اون وسطا ذکر خیرش بود .


یک راستیِ دیگر هم موند  ! اینکه اگر نتیجه ی تمام سال‌های وبلاگ نویسی من که از دستم هم دررفته آشنا شدن با این دختر درخشان باشد به نظرم می ارزید ... خیلی هم می ارزید ... . 


این عکس هم هیچ ربطی به هیچ کدوم از راستی هایی که گفتم نداره ! عکس پارک نزدیک خونه است که این درخت قرمز توش رو خیلی دوست دارم . 

این همون چیزی بود که ازش می ترسیدم . همونی که میدونستم با مهاجرت تشدید میشه . همین طوریش هم من آخرین کسی بودم که از خبرهای خونه خبردار می‌شد . بچه ی آخر بودن این شکلیه که بعضی وقتا بزرگ‌ترا ترجیح میدم خیلی چیزا رو به بچه ها نگن یا دیرتر بگن . حالا هم انتظاری ندارم که هرروز درجریان اخبار قرار بگیرم با اینکه هرروز با همه ی خانواده صحبت میکنم . 

متاسفانه الان فهمیدم که یکی از دایی هام رو امروز از دست دادم . بعد از دو هفته بستری بودن در بیمارستان بخاطر کرونا که این قسمتش رو هم تازه الان فهمیدم . اساسا تنها آدم‌هایی که توی فامیل میتونم باهاشون حال کنم دایی هام هستن و الان نمیدونم چمه و چِم خواهد شد . نمیدونم چیه تو این از دست دادن که این همه هم تکرار میشه و برای همه هم اتفاق می افته اما هربار زخمش عمیق و مزخرف و درمان نشدنیه . مامانم از همیشه ناراحت تر بود و این هم خودش دردی بود اضافه بر دردهای من که هیچ کاری هم نمیتونستم براش بکنم . 

نوشتن از خاطراتم هم برام کارساز نیست . 

احساس میکنم حالم اصلا خوب نیست و سرم گیجه ... 

۹ جون در کلاب هوس

اولین برخوردام تو کلاب هوس : 

-دورهمی 

-بررسی علل جدایی زوجین بعد از مهاجرت 

-خوابت نمیبره ؟! بیا تو با هم حرف بزنیم 

-زودانزالی در مردان و دیرارگاسمی در زنان با حضور متخصصین 

یه چند تا رو هم اصلا روم نمیشه بنویسم ! 


بعد من یک گروه پیدا کردم برای تمرین زبان آلمانی که خوشحال بودم مدیرش آلمانیه . خلاصه خانمه توضیح میده که یه بازی می‌کنیم و حدس میزنیم طرف کلمه ی مدنظرش چیه. بعد اونایی که تقاضای وویس دادن :

امیر 

علی 

روشنک

محمد

صبا 

ماری ( که اینم فک کنم ایرانی بود )


حماسه آفرینیم واقعا ! 

۹ جون

پسرخاله ی مادرم مرد باابهتی بود . نه برای من البته . برای من آدم متوجه و مهربانی بود . 

من عاشق کارتون وروجک و آقای نجار بودم . هنوز هم گاهی می نشینم و با عشق این کارتون رو نگاه میکنم . از آن دست چیزهای با حس و حال آلمانی است . میتونم فکر کنم اولین تصاویری که ازینجا دیدم هم منو یاد اون کارتون انداخت . هوای ابری و مدل ساختمون ها و پنجره ها و ... .

آقای شین منو یاد آقای نجار مینداخت . زنده ترین تصویرش در زندگی واقعیم بود . در همون ابعاد و با همون مدل سبیل و حتی با همون مدل کلاه . سرهنگ بازنشسته ی پرشور و شوخ طبعی بود . خیلی وقت ها من رو میبرد به حیاط شون و با دقت باغچه اش رو تمیز کرد و از چیزهایی حرف میزد که الان چیزی ازشون یادم نیست اما حدس میزنم درباره ی گل ها بود چون من به گل های حیاطش خیلی علاقه داشتم . فکر میکنم این دومین دوست سن و سال دارم بود که نمیدونم چرا از من خوشش میومد . یکی از دوستان مادرم هم علاقه عجیبی بهم داشت . تصویر کلی ای از حیاطش یادمه که یک درخت بزرگ به داشت و تاک های زیاد که پیچیده شده بودند به داربستی که به پارکینگ وصل بود . اینجاها باید شش هفت سالم می بود . 

یک بار هوا دقیقا مثل الان بود . بهار بود و اون ازم پرسید :‌

خب درسا چطوره ؟‌شنیدم درسات خوبه . 

یادمه بهش گفتم ؛ آره درس خوندن رو از تلویزیون دیدن بیشتر دوست دارم . چون این حرفو اون زمان به همه میزدم !

نمیدونم چرا یهو گفت : اگه امسال همه ی درساتو بیست بشی یه جایزه پیش من داری . 

من سوم دبستان بودم و مثل روز برام روشن بود که همه درسامو بیست میشم اما اینکه ازون جایزه بگیرم برام مهم بود . اولین باری که بعد از گرفتن کارنامه ام اومد خونه مون قشنگ یادمه . بدو بدو رفتم دم در و کارنامه ام رو نشونش دادم و بهش گفتم که همه ی درسامو بیست شدم . اونم نگاهی به کارنامه ام کرد و گفت ؛ 

دختر زرنگی هستی ..میدونم .. 

همین . نمیدونم فراموش کرده بود یا چی . بعد از اون رفتارم عوض شد . تبدیل شدم به دختر بزرگی که دیگه همراه پدر و مادرش نمیرفت مهمونی و پای حرف های پیرمردها توی حیاط شون نمی نشست و وقتی مهمون داشتند از اتاقش بیرون نمیومد . همش بخاطر اینکه به نظرم یا نباید حرفش رو میزد و وقتی حرفی زده بود باید پای حرفش میموند . بعد از اون فقط دو بار دیدمش . یک بار شب عروسیم که با دستهاش تکیه داده بود به عصاش و لبخند پررضایتی توی صورتش بود و به نظرم خیلی پیر شده بود و یک بار اتفاقی در خیابان که همراه همسرش قدم می زدند . 

دیروز مامانم در جواب اینکه چرا جواب تلفنش را نداده گفت که مراسم ختم بوده و در جواب اینکه ختم چه کسی کلی توضیح داد که همون پسر خاله اش که وقتی بچه بودم زیاد با هم رفت و آمد داشتیم و همون که خونش فلان جا بود و همون که بچه هاش هیچ کدوم ایران نبودن و کلی توضیح دیگه . آخر سر به مامانم گفتم که میدونم کی رو میگی و اصلا لازم نیست اینقدر توضیح بدی ... 

امروز از صبح پر از حسرتم . با خودم فکر میکنم میتونستم روی حیاطش تا همیشه حساب کنم اگر اون زمان برای یک جایزه ی مسخره اینقدر بهم برنمیخورد . با خودم فکر میکنم تا آخر عمرم احتمالا دیگه هیچ وقت هیچ کس اونقدر با شور حیاطش رو بهم نشون نده . با خودم فکر میکنم کاش شب عروسی میرفتم و حالش رو میپرسیدم یا اون روز توی خیابون . یا حتی وقتی به خونه زنگ میزد تلفن رو برمیداشتم . دو کلمه باهاش حرف میزدم به جای اینکه به مامانم بگم با تو کار دارن ! با خودم فکر میکنم زنده ترین تصویرم از آقای نجار دیگه زنده نیست و این خیلی غمگینم میکنه . غمگین تر از روزی که فراموش کرده بود برام جایزه بخره .


5 جون

چند وقته فکر میکنم ته خلاقیت ما هم ماست و خیار بود که البته من واقعا عاشقش بودم و هستم . بوی خیار توی ماست و نعنا ، اونم توی روزهای تابستونی واقعا آدمو خنک میکنه . اما از وقتی ماست های میوه ای اینجا رو دیدم نظرم عوض شده و به نظرم خیار معمولی ترین میوه برای ریختن توی ماسته . آخه اینا سیب ، لیمو ، بلوبری ، آناناس ، توت فرنگی ، Himbeeren که یک مدل تمشکه اما نمیدونم فارسیش چیه و هیچ وقت توی ایران ندیدم و خلاصه هر میوه ای به ذهن خلاق خواننده برسه رو ریختن توی ماست های میوه ای شون و با این حساب یه جوری خورده توی پر نوستالژی من که ماست و خیار بود چون حقیقتا ماست و توت فرنگی خیلی خوشمزه تر از ماست و خیاره ! 

دیروز رفتم بیرون و شاید سه هفته ای بود که توی اون مسیر نرفته بودم . از زیر پل که درومدم یهو بوی اقاقیا خورد به سرم . ایستادم و بو کشیدم و دیدم بله . بوی خودشه . اقاقیاست . این طرف و اون طرف و بلاخره دیدم بالاترین درختی که به سختی دیده میشه اقاقیاس که گلهایش تازه الان دراومده . یکم رفتم جلوتر و دیدم یک درخت دیگه هم هست و شاخه هاش هم پایین تره و یکم جلوتر یکی دیگه . اونوقت من روی دوچرخه با سری رو به هوا ، از دیدن اون همه درخت اقاقیا چنان ذوق مرگ و از بوی خوشش چنان مست شدم که ممکن بود با مخ بخورم زمین . اقاقیا هم یکی دیگه از نوستالژی های شدیدم بود که فکر میکردم اینجا نیست و الان با دیدن اون همه درخت توی یک مسیر خورده توی پر این یکی نوستالژیم . 

هیچی دیگه شب خالی از هر گونه نوستالژی نشستم باران شب رو دیدم که کلا چیزی است متفاوت از باران روز . رعد و برق هاش عین تابلوی نقاشی بود و صدای بارانش عین زمزمه ی عاشقانه . میخوام همینجا بابت همه ی غُر که از آب و هوای اینجا زدم از کائنات عذرخواهی کنم . 

خدایا غلط کردم ! 


4 جون

یک گربه ، یک سنجاب ، یک خارپشت حیوان‌هایی هستند که باهامون رفت و آمد دارند . اولی بماند اما دومی و سومی روزی یکی دوبار فقط می آیند و رد می شوند . اگر برایشان چیزی گذاشته باشیم کلی انداز و وراندازش می‌کنند و بعد می خورند و می روند تا فردا . اولی اما قلمرو اش حیاط ما ، تراس و پشت پنجره هاست . من که از هر جنبنده ای به جز آدمیزاد می ترسم  ( و به قول میم واو اساسا باید از آدمیزاد بترسم نه بقیه ی جنبنده ها ! ) اوایل با این گربه واقعا مشکل داشتم . البته من آدم گربه دوستی هم نیستم . گربه ی چاقالو ! هرروز میومد و پشت پنجره می نشست و همسرم که براش غذاشو میگذاشت می خورد و می رفت . لازم به ذکره که بسیار هم سوسوله و هرچیزی رو نمی خوره . حتی اگه براش گوشت کنار بذاریم یه خورده که مونده بشه دیگه نمیخوره . استخون و این حرف ها هم اصلا توی کارش نیست . اما یه مدت که گذشت یاد گرفت میتونه بیاد لبه ی پنجره ها بشینه . من اوایل واقعا می ترسیدم . مثلا یه روز از خواب بیدار شدم و سرمو که از زیر پتو درآوردم دیدم جناب نشسته لب پنجره ی اتاق ! ازونجایی که تخت زیر پنجره است تو همون حالت خواب و بیدار داشتم سکته میزدم چون تا حالا در همچین فاصله ای با یک گربه نبودم . این روزها که برنامه اش اینه : صبح ها تا بیدار بشم لب پنجره است . من که میرم دسشویی و میام آشپزخونه میبینم لب پنجره اشپزخونه نشسته و با دقت غذا درست کردن منو نگاه میکنه . من که میرم میشینم روی مبل میاد دم در و اینقدر میشینه تا غذاشو بگیره . برای مهمانان خونه هم شده جاذبه ی توریستی . اون شکلی که میاد خودشو میچسبونه به شیشه یا لم میده دم در تراس برای همه جالبه . اما عجیبه که با من در کمترین فاصله ی ممکن توی حیاط میشینه و حتی فکر میکنم اگه غذاشو بذارم کف دستم میاد کف دستمو لیس میزنه ( که من هرگز این کارو نمیکنم چون قطعا قبلش سکته کرده و می میرم !) . فکر میکنم حس ترس منو میفهمه و با خودش میگه این با این ترسش قطعا خطری برام نداره !  

اما یک چند روزه که احساس میکنم بهش عادت کردم . صبح ها که پشت شیشه نمی ببینمش خیلی جدی میرم ببینم کجاست و وقتایی که کمتر میاد براش یه چیزی میندازم که بیاد . بعضی روزها میاد پشت پنجره ی اشپزخونه . من یک دستمال برای تمیز کردن دستام اویزن کردم ازدستگیره ی پنجره و هروقت میرم که دستامو خشک کنم اینم خودشو می کشه بالا و فکر می‌کنه قراره بهش چیزی بدم . یه جور باحالی خوشم میاد ازین کارش . اینقدر هلاک این حرکتش شدم که وقتی چیزی دم دستم نیست از همون مرغ و گوشتی که غذای خودمونه بهش میدم ! نمیدونم از کی به همچین رفاقتی با یک گربه رسیدم اما این موضع کنونی ام با این گربه حیرت انگیزه . برای خودم البته . حیرت انگیز تر دیدن تغییرات خودم در طول زمانه . تغییراتی که گاهی چیزهایی میسازه که هیچ وقت انتظارشو نداشتم . 

پی اس : یه جوری ام لم میده روی صندلیای ما انگار ارث باباشه ! 

1 جون

امروز سه روز متوالی است که هوا آفتابی و گرمه و اینجا دقیقا همون جاییه که یه عمر گفتن اگه کار خوب بکنید میرید اونجا و همینطور ده روز متوالی که آمار کرونا به ازای هر صدهزار نفر شهروند ، کمتر از صد نفر بوده و طبق همین قانونِ جدی ، مغازه ها و مراکز خرید و رستوران ها باز شدند و من تازه دارم می فهمم آلمان چه جور جاییه . اینجا جاییه که مردمش تمام بعدازظهرهاشون رو در رستوران ها و با نوشیدن ابجو میگذرونن و منظره های قشنگی میسازن . اینجا جلوی خونه هاشون پورش و بنز پارکه اما عصرها با دوچرخه هاشون توی کوچه ها دور میزنن . روزهای آفتابی به شدت شلوغه و مردم با آفتاب خیلی حال میکنن . هرچقدر آب و هواش سه نقطه است ولی طبیعتش واقعا زیبا و تر و تمیز و بکر و تحسین برانگیزه . البته برای ما بیشتر و برای خودشون صرفا “طبیعته دیگه !” 

فکر میکنم خیلی دارم تخصصی نظرات فرهنگی و مردم شناسی مو ارائه میدم و بهترم تمومش کنم ! 

اوضاعم یکم بهتر شده چون مثل چند روز قبل تا سر صبح بیدار نیستم و از وضعیت قاتل سریالی خارج شدم ( که البته اینکه همین سریال ها رو تا ته دیدم هم بی تاثیر نیست در این مورد !) و با شنیدن هرچیزی گرگر اشک نمیریزم . من تو همه چیز تاخیر دارم . نمیدونم چرا delay مفهوم رو بهتر میرسونه ! دیلی دارم واقعا . هرزمان از زندگیم که یادم میاد در مواقع سخت اونکه با سن کم به بقیه روحیه میداد من بود که بعد از شش ماه تازه میفهمیدم چی شده و اون موقع هم کسی نبود به من ‌دلداری بده چون همه اون موقع به مرحله ی پذیرش رسیده بودند . در تمام اتفاقات مهم زندگیم همینجوری بودم . و حالا هم مثل همیشه ... 

اما خب زندگی در جریانه . با قدرت . منم گوشه ی ساحل نشستم و از دیدن این بی انتهایی لذت میبرم . 


پی اس : این عکس گوشه ای از شهر Mainz هست . ماینتز جاهای خیلی قشنگی داشت اما نظر من رو این مجسمه ی رو به رودخونه ی راین جلب کرد . زنِ رهایی که روی یک زانوش و در تعادل ایستاده قشنگ نیست واقعا ؟! 



من پر از وسوسه های رفتنم 

رفتن و رسیدن و تازه شدن 

توی یک سپیده ی طوسی سرد 

مسخ یک عشق پرآوازه شدن 



19 می

امروز دهنم از تعجب باز موند . وقتی دیدم امروز ۲۹ اردیبهشت است . بیست و نه اردیبهشت هزار و یک معنی دارد . یکیش اینکه از بهار مانده یک ماه دیگر و ما هنوز وسط پاییز هستیم . دیگر دارم مطمئن میشوم اینجا خبری از بهار و تابستان نیست . الف که پاتنر همسایه مان باشد آن روز می گفت سابقه ندارد تا این وقت سال هوا اینطوری باشد . پارسال ما از فوریه تیشرت می پوشیدیم ؟! فوریه ؟! فوریه همان وقتی که ساعت هشت تازه آفتاب در می آمد و ساعت چهار و نیم هوا تاریک می‌شد؟! اصلا می شود تصور کرد آن وقت سال هوا گرم باشد ؟! حالا ساعت نه‌و نیم شب هنوز هوا روشن است اما گرم ترین دمای روز‌چهارده درجه است و از صبح تا شب باران می زند و هرکس با من حرف می زند می گوید : عه ! تو که هنوز ژاکت پوشیدی ! 

برایش توضیح می دهم که لابد از پاقدم من است این وضعیت آب و هوا و کلی توضیح می دهم پاقدم یعنی چی و او می گوید : اوه اصلا چیز درستی نیست . دقیقا مثل یک آلمانی نگاه می‌کند چون من هم میدانم درست نیست و این ها فقط  تعارف و شکسته نفسی است و پاقدم من بد نیست .حالا بیست و نه اردیبهشت یعنی این هوا فقط چهار ماه دیگر فرصت دارد که مثل هرسال بشود و آفتابش اینقدر لوس بازی درنیاورد . 

چند روز پیش وسط حرفهایم به سین گفتم : این چه آب و هواییه دیگه ؟! باز درومد و گفت : چیه ؟!  ناراضی ایه ؟! برگرد ایران عزیزم !! بهش گفتم فکر کنم تاثیر سن و ساله که دو کلمه باهات نمیشه حرف زد ! راست میگه البته . اونقدرا که اینجا ناله میکنم ناراضی نیستم . عصرها چایی مو میبرم تو حیاط و یک دل سیر بارون نگاه میکنم . به اندازه ی مجموع تمام عمرم باران دیدم اینجا . باران های دلفریب نه ازین معمولی ها . و آخ از “پس از باران” . همیشه یاد حرف آن استادم می افتم که میگفت تهران شهر قشنگی است . باران بزند و تو حد فاصل پارک وی تا تجریش باشی مادربزرگت هم کنارت باشد عاشقش می شوی :) فکر کنم اگر اینجا بود نظرش درباره ی تهران عوض می‌شد چون اینجا آدم عاشق حلزون‌ها و سنجاب ها و گربه ها هم می شود بعد از باران . یکی از همسایه ها تا که باران عصر شروع می شود می آیند روی تراس خانه شان که مستقیم توی دید من است توی حیاط . بعد در سکوت با هم باران را نگاه می کنند و بعد چنان عاشقانه هم را می بوسند که باران باید جمع کند برود پی کارش . بوس و ماچ که تمام می شود دوباره برمیگردند و با هم باران را نگاه می‌کنند تا بوسه ی بعدی و بعد از یک چندتایی ماچ و بوس می روند خانه شان . باران هم معمولا این موقع تمام می شود . من هم نوشیدنی ام را گرفتم دستم و سیر از دیدن فیلم عاشقانه و باران به دلتنگی هایم فکر میکنم . به روی خودم نمی آورم اما چند روز پیش اینقد دویدم و دویدم که پشت پاهایم زخم شد ! واقعا نمی دانم چرا اینطوری شد . زخم پایم اصلا مهم نبود چون وقتی می دویدم زخمی توی وجودم بود که حتی نمیذاشت بفهمم پام درد میکنه و اون دلتنگی بود . اگر همسرم اینها را بخواند دیگر این سوال تکراری را نمی پرسد که “ دلت تنگ شده ؟!” “ میخوای بری یه سر پیش مامانت اینا؟ “ و بدون سوال من را راهی می کند . چون من در همه ی این ماه ها قاطع و محکم در جواب این سوالا گفتم : نع . چون با خودم فکر میکردم خب اصلا همین فردا پا شدی رفتی ، ماه بعد را میخوای چکار کنی ؟! سال بعد رو میخوای چیکار کنی ؟! و یک چیزی اینجا هست که معنی دلتنگی رو برایم عوض کرده . دلتنگی اینجا چیز لوس و بی مزه ای نیست که قاطی احساسات آدم‌ها میشه . دلتنگی چیزی جدی و عبوسیه که همیشه باهات هست و درمون هم نداره . من گاهی دلم برای چیزهای عجیبی تنگ میشه اما نه پشیمونم نه میخواهم برگردم نه از چیزی ناراضی ام فقط اینقدر بزرگ شدم که بفهمم همراه هر بله ای توی زندگی یک نخیر بزرگ هم هست . 

دکترم اگه اینا رو بخونه میگه : خب پس از آب و هوا مینالی که از چیزای بزرگ‌تر ننالی ... و نه که دکترم نابغه باشه . بعضی وقتا فکر میکنم هرکس بهم نگاه میکند این دلتنگی را توی چشمهایم می بیند . 

پی اس : این عکس رو که امروز توی پینترست دیدم یاد این افتادم که دلم برای چیزهای عجیبی تنگ میشه . مثلا بالش و تشک های خونه ی مامانم ...

14 می

یک قسمتی از سریال  this is us هست که قراره داستان مرگ جک نشون داده بشه . صحنه ی اول همه ی خانواده توی یک جیپ نشستند و به یک پل میرسن . ربکا چشماشو میبنده و از همون چند دقیقه می فهمی که این زن فوبیای شدید از رانندگی روی پل داره . 

تو اون قسمت خونشون آتیش میگیره و جک به طرز معجزه آسایی از آتیش سوزی جون سالم بدر میبره اما به شکل بی رحمانه ای به دلیل استنشاق دود زیاد ، ساعتی بعد سکته می کنه و میمیره . موضوع برای ربکا اینقد غیرقابل باوره که وقتی دکتر این خبرو بهش میده شکلاتش رو گاز میزنه و میگه :‌ عقلتو از دست دادی یا منو اشتباه گرفتی ؟! ‌تو همین ده دقیقه پیش گفتی اون یک سوختگی ساده داره و معجزه است که زنده مونده .

 بعد از رو به رو شدن با واقعیت و همه ی درد و اندوهی که زن با سه تا بچه ی هفده ساله اش تجربه می کنه و بعد از پراکنده کردن خاکستر بدن همسرش کنار درختی که دوست داشته ، به بچه هاش میگه که پدرتون میخواسته این آخر هفته ما رو سوپرایز کنه و برامون بلیط کنسرت گرفته . میگه به نظرم امشب همه با هم بریم کنسرت . توی راه رفتن به کنسرت از روی یک پل بزرگ رد میشن درحالیکه توی چشمای ربکا هنوز ترس هست اما چیزی ترسناک تر از ترسش بوده که اون باهاش رو به رو شده و حالا اون ترس هست اما یک چیز بزرگ تری از اون ترس هم هست که بهش جرئت میده با چشم باز رانندگی کنه و بچه هاشو برسونه به کنسرت . 

 آدم‌های خوش شانس زیادی هستند که هیچ وقت با چیزهایی بزرگ تر از ترس های ساده شون مواجه نمیشن . اما آدم‌هایی که رنج های عمیقی رو تجربه میکنن برای دنیا ارزشمند ترن . من اصلا دوست ندارم این جمله ی کلیشه ای رو که “رنج ها آدم رو قوی تر میکنن” . به نظرم این جور آدم ها بخاطر روبه رو شدن با واقعیت های زندگی ، قدر زندگی رو بیشتر میدونن . این جور آدم ها یاد میگیرن خودشونو بسازن جوری که گاهی خودشون هم متوجه نمیشن که چه اتفاقی داره درونشون میفته اما اون رنج های عمیق ، آدمهای مسئول تر و پذیراتری ازشون درمیاره و به نظر من اون قسمت “ساختن” برای آدم از همه چیز توی دنیا مهم تره . اینها لزوما آدم‌های قوی ای نیستن فقط رشد کردند و به شکل زیبایی هم رشد کردند .


پی اس : خدای گذاشتن عکس هایی که ربطی به چیزهایی که نوشته نداره ! 

در سرزمینی که درخت اقاقیا نداره این درخت که خیلی شبیه اقاقیاست پشت پنجره ی آشپزخونه ی منه و برای من ، خودش به تنهایی بار معنایی معجزه رو داره . 

 


Hands are very nice things 

Specially after they have travelled back from making love


-از سخنان جناب ریچارد براتیگان