1 دسامبر


-من همه تنهایی ها رو دیگه از تو میگیرم ..

استاد واقعا حرف حساب میزنه . از لحاظ روحی خیلی نیازمند اینم . تازه اونجاش که میگه : تا به من تکیه کنی ، من یه دیوار میشم ! واقعا اینا درس زندگیه و شوخی بردار نیست . 


-از لحاظ روحی نیاز دارم برم تو فضای آهنگ Lambada سال ۱۹۸۹ . زیر آفتاب و لب ساحل . فقط یکی که عاشق آفتاب باشه و زیرش احساس زنده بودن بکنه و “از مصاحبت سایه بیاید و بگوید کجاست آفتاب ؟“، میتونه دلش غنج بره برای این همه آفتاب توی سال ۱۹۸۹ و اون ساحل و بزن و برقصش . 


-همچنین از لحاظ روحی نیاز دارم به حال و هوایی که یک سیزده به دری هست و جمعی از خوانندگان ایرانی ردیفی نشستند روی چمن و هایده یک آهنگی میخونه و معین تخمه میشکنه و برگشته زل زده به هایده و بقیه هم انگار اومدن مهمونی و منتظر چایی ان ! این حال و هوا رو دقیقا .


بی ربط نیستم . یک شبکه توی ماهواره ی ایرانی پیدا کردیم به اسم Persian nostalgia یا یک همچین چیزی . از صبح تا شب آهنگ های هزار سال پیش رو میگذاره . بعد وسط سرمای اینجا با دیدنش بیخودی خوشحال میشیم و میخندیم . یعنی ذغال سنگ روی چوب های توی شومینه نتونست اینقدر گرمم بکنه. 

 ( الکی گفتم ! اونقد سرد نیست که هیچی چاره نباشه . یا شایدم من عادت کردم به این سرما .. ) 

26 نوامبر

تصمیم گرفتم بیخودی کلمه ها رو صرف حال ناخوشم نکنم و فقط وقتی بنویسم که خوب باشم . البته زندگی اینقدر سگی نیست و منم خیلی وقتا خوبم مثل الان . 


بعد از دیدن چهار تا کریسمس مارک و متعلقاتش میخوام بگم دنیای اینها چقدر مجیک طورو زیبا و داستان گونه است . همه جا پر از درخت . وسط سرمای زمستون عین چاره است اصلا این همه درخت سبز با تزیین . خیابون هایی که بازارهای کریسمس داره شبیه کاغذهای کتابهای داستانه . این کتاب دخترک کبریت فروش بود ؟ متاسفانه با خوشبختانه تنها تصویری که از بچگی یادمه که مربوط به کریسمسه همین کتاب دخترک کبریت فروشه ! بعد حالا اونم چی ؟! کلا توی کتاب فقط نشون میداد که کریسمس برف میاد و همه توی خونه های گرمشون هستند و دارن بوقلمون میخورن . البته کارتون بابالنگ دراز رو هم یادمه . که با اون دوست لاکچری اش که اسمش جولیا پندلتون بود میرفت خرید توی خیابون های نیویورک . نمیدونم چرا یاد یکی از دوستام افتادم که میگفت من عاشق جولیا بودم ! یعنی فکر کنم فقط یک نفر توی دنیا بین شخصیتهای جودی ابوت با اون جهان بینی زیبا و سالی  با موهای قهوه ای که خدای معصومیت بود ازین دختره ی خودخواه که از زندگی هیچی نمی فهمید و غرق لاکچری بازی خودش بود خوشش بیاد !! حتی خالق کل ماجرا هم باورش نمیشه !بگذریم . 

خلاصه بسیاری چیزهای دیگه که اینجا دیدم رو فقط تو کارتون های دوران بچگیم دیده بودم و فکر می کردم این ها فقط زاییده ی ذهن سازندگان کارتون هاست ( همینقدر ندید پدید! ) . مدل کوچه ها و چراغ های کنار کوچه ها و صندلی ها و حتی کف خیابون ! دودهایی که از دودکش خونه ها میاد بیرون و میره توی ابریِ آسمون گم میشه ( یک ارادت عجیبی به این یکی دارم . به نظرم خدای fairytale و اینهاست ) . حالا هم این بند و بساط کریسمس . چند شب پیش رفته بودیم خرید . وسط مرکز خرید یک درخت غول پیکر هوا کرده بودند و اطرافش هم چیزی شبیه مغازک های کوچک پر از خرت و پرت و از همین چیزهای مربوط به کریسمس بود . بعد یک فرش را هم بین زمین و هوا معلق گذاشته بود ، بیشتر هم نزدیکتر به آسمون ، که رویش پر از کادو بود و صندلی و میز و چوب برای آتش زدن . تمام مدتی که توی آن مرکز خرید بودیم حواسم بهش بود و با آن گرمای درونش ، تخلیم را بیدار کرده بود . آخ یک چیز دیگه . هرجا میرویم یک چیزی شبیه شهربازی آورده اند و گذاشته اند . ازین شهربازی های متحرک . بدون اندک شباهتی با چیزی که من از شهربازی توی ذهنم دارم . بعد یک تاب های چرخانی دارند که بهش میگن carousel که آه و واویلا . تابهایی که حول یک محور مرکزی میچرخن . انگاری عکس است . من هربارچشمم به اینها می افتد میخکوب می شوم که چقدر رویایی است و اینقدر پر از تصویر و این چیزهاست که هربار میچرخد یک چیز جدیدی ازش میبینم .  چقدر اعیاد اینها fancy و جادویی طور است و چقدر مال ما مینیمال است . چقدر مال اینها جزییات دارد و رنگ دارد . چقدر باشکوه است . هرشب که بیرون می رویم فکر میکنم توی داستان ها دارم زندگی میکنم . 

همسایه های ما خودشان را هلاک کردند . تقریبا تمام همسایه ها تراس ها و حیاط هایشان را چراغانی کردند . از پنجره ها چیز و میز آویزان کردند . بابانوئل گذاشتند توی تراسشان . اووه از حالا هرشب ریسه هایشان روشن است . احساس میکنم حیاط ما داد میزند که مال اینجا نیستیم ! شاید بد نباشد یکم بهش برسیم و یکم از فرهنگ جدید استقبال کنیم . پنگوئنم نمیدانم از مهدکودک یاد گرفته یا از کجا که همش می‌گوید : 

Weihnachtsbaum با توپای رنگارنگی بگیریم . 

شاید بخاطر او هم برویم یک درخت با چیزمیز رنگارنگی ! بخریم . هرچند همیشه نمیفهمیدم چرا ما باید درخت کریسمس بگذاریم اما الان فکر میکنم لازم است یکم integration را رعایت کنم . ضمنا ایده ی درخت سبز توی سرمای اینجا ایده ی خوبی بوده . آدم فکر می‌کند سرما را دور زده و بهار را آورده توی خانه . 


هیچی دیگه این روزها همش احساس میکنم چقد ما و عیدهامون گناه داریم :/ 


19 نوامبر

توی مرحله ی بدی از بی اعصاب بودنم . بی اعصاب و افسرده و پریشون . به علل متعدد که برخیش حتی در این مقال نمیگنجد . هیچ کدوم از علل هم جدی تر یا مهم تر از بقیه نیستند بلکه مجموعشون در کنار هم شده یک چیزی که امروز کاملا فلج ام کرده بود . از آمار کرونا در اینجا که هرروز رکورد خودشو میزنه که بگذرم گویا سیاست اینه که “همینه که هست” و دیگه کاری از دست ما برنمیاد. دیروز توی اخبار وزیر بهداشت رو آوردن روی خط و مجری هم نه گذاشت و نه برداشت گفت : فکر نمیکنید واکنش شما و تصمیماتتون در مقابل رشد سریع آمار یکم کنده ؟! و اونم با خونسردی گفت : نه ! ما دوشنبه تست رو رایگان کردیم ، سه شنبه قانون 2G پلاس گذاشتیم ، چهارشنبه به همه مشاغل دستور دادیم درصورت امکان دور کار بشن و پنجشنبه هم که جلسه ی کلی داریم . نمیدونم به جای این کارا چرا مدارس و مهدکودکا رو تعطیل نمیکنن ؟! من هرروز با کلی نگرانی پنگوئنم رو میفرستم بره . چند روزپیش هم که مدیرشون ایمیل زد که مامان یکی از بچه ها تستش مثبت شده و شما هم لطف کنید از بچه تون تست بگیرید و فردا بیارید . انتظار داشتم حداقل یک هفته مهد رو تعطیل کنن یا همین بازارهای کریسمس و همه ی این جشن و شلوغی ها . خلاصه من نمیفهمم چه خبره و این نفهمی یکی از عوامل بی اعصابیم هست . 


دکترم اصرار داره درباره ی موضوعی که من اصرار دارم دربارش صحبت نکنم صحبت کنم . خودش میگه اگه توی خونه نمیتونی و راحت نیستی یک ساعتی برات میذارم و برو بیرون . اینقد اینو گفت که بهش گفتم جلسه ی بعد میرم بیرون . ولی نمیدونم چی باید بگم و هرچی این جلسه رو با خودم تصور میکنم بیشتر اعصابم خورد میشه . 


یک چند روزه برنامه ی زندگیم عین کش شلوار که درمیره شده . به همین مضحکی که میگم . بعد من هرروز کلافه تر میشم و هرچی سعی میکنم یه جاشو بگیرم باز از دستم درمیره . الان به مرحله ای رسیدم که اولش رو هم یادم نمیاد . نگرانم آخر هم نداشته باشه ! 


همسر من تو همین وضعیت کرونا برای خودش برنامه ی استخر میریزه و وقتی با مخالفت من روبه رو میشه میگه من و پنگوئن میریم تو نیا . تو برو تو بازارش راه برو . برنامه ی سفر میریزه و وقتی بهش میگم چرا باید تو این اوضاع کرونا بریم مسافرت ؟! میگه کرونا به تو کاری نداره .

این استدلال هاش قابلیت اینو داره منو برسونه به پیک روان پریشی ! یک موضوع جذاب هم داریم که هر چند وقت یک بار میاد وسط و مکالمه مون درباره اش کاملا شبیه مکالمه های من و مامانم وقتی مجرد بودم هست . به این شکل که آخرش همسرم میگه : اوکی اصلا هرکار دوس داری بکن ! این جواب مخالفت های جدی من برای داشتن یک بچه ی دیگه اس . فشاری که این بحث رو من میاره اصلا قابل مقایسه با بحث هام با مامانم نیست . از این جمله ی “ هرکار دوس داری بکن “ متنفرم . همیشه متنفر بودم . 


پنگوئنم یک جوری میره روی اعصابم که در سن و سال و نوع خودش بی نظیره . من که خودم خدای خدایان ، خدای لجبازی ام جلوی این یک الف بچه کم آوردم و روزی هزاربار در هزار متون دنبال اینم که با لجبازی های بچه ها چیکار باید کرد . روزایی که با هم توی خونه تنها هستیم از جمله روزهای رویایی منه . با این تز میره جلو که هرکاری من بهش بگم ، مطلقا هرکاری ، رو انجام نمیده ! بعد که قشنگ رو اعصابم قدم میزنه میاد و میگه :

Entschuldigung Mama 

و منم نمیتونم با اون لپاش و چشمایی که برق میزنه و میره تو این حالت معصومانه ببینمش و در نتیجه همه چی یادم میره و فقط دلم می‌خواد له اش کنم ( گونه ی عاشقانه ای از در آغوش گرفتن و فشردن کسی ) . یک همچین رابطه ای دارم با هم .  


امروز پاشدم و تصمیم گرفتم اعصاب نداشته ام رو روی یک چیزی خالی کنم . این شد که شروع کردم سابیدن دسشویی و روشویی و حموم و وان و در و دیوار و اگه ولم میکردن سقف هم می سابیدم . یعنی اینقد پتانسیل داشتم . و در حال سابوندن زمین و زمان یهو یه چیزی توم گفت که نکنه همه ی این اعصاب خوردیا بخاطر نزدیک شدن به ماه آخر پاییزه ؟ 

و لعنت فرستادم بر شیطون که انشالا نیست و همیناییه که گفتم . 

11 نوامبر

تمام رمزهای همسر من از زمانی که یادم میاد( که شامل زمانی هم میشه که نسبتی با هم نداشتیم ) اسم من ، شماره شناسنامه ام یا مخفف اسم و فامیل ام یا سال تولدم یا یک چیزی مربوط به منه . تمام رمزهای همه ی جاهاش ! یعنی از رمز اینترنت ، رمز انواع وب سایت ها ، رمز گوشی و لپ تاپش ، رمزهای مربوط به کارش تا پلاک ماشین ! 

 بعد دیشب که قرار بود فرداش یک سفر کوتاه بره و لپ تاپ منو با خودش ببره ، وقتی ۷۹ درصد من خواب بود و چیزی نمونده بود اون شارژ باقیمانده ام هم تموم بشه اومد و گفت : راستی رمز لپ تاپت چیه ؟ 

گفتم اسمم و شماره ی ملی ام . با یک تعجبی پرسید : شماره ی ملی ایرانت ؟! و من که توی وضعیت هفتاد و نه درصد خواب هم مواضع خودمو حفظ میکنم گفتم : نه شماره ی ملی اینجام ! بعد از یک چند ثانیه ای گفت :

یه سوالی .. تو اصلا تو همه ی این سالا شده یه بار توی رمزات یه چیزی از منم باشه ؟ .. 

با اینکه واقعا چیزی به صفر مطلق ام نمونده بود از لحن و محتوای سوالش خوابم پرید . در جواب گفتم که آره شده .

خدایی هم شده ولی تمام شب رو با درد شدید عذاب وجدان گذروندم و تمام شب حس یک خودخواهِ از خودراضی رو داشتم . از خودم بدم اومد و اصلا نتونستم خودمو توجیه کنم که ارتباطی بین انتخاب رمز مرتبط و میزان علاقه ی طرفین وجود نداره و تا خود صبح با خودم درگیر بودم . صبح مه آلود رو با سردرد ناشی از درست نخوابیدن شروع کردم و تصمیم گرفتم یک طوفان رمزی در تمام رمزهای زندگیم ایجاد کنم . تنها کاری که میتونستم برای رهایی خودم از دام خودخواهی و خودبینی و خودخوری و اینها انجام بدم . 


فقط هربار رمز جایی رو عوض کردم بعدش یادم نیومده که چی گذاشتم و به جز همین اسم و شماره ی ملی ام (که به داشتنش خیلی افتخار میکنم!) هرچیز دیگه ای رو فراموش کردم ! 

۸ نوامبر

بعد از دیدن چهار فصل در اینجا نظرم اینه که اینجا همه چیز خیلی جدیه . زبانش جدیه ، قوانینش ، آسمان ابریش ، باران هاش ، زمستونش و پاییزش ... همه در جدی ترین شکل ممکن . 

 




5 نوامبر

آستانه ی اعصاب و روانم اینقدر پایینه که حتی قادر به یک مکالمه ی ساده هم با کسی نیستم . بعد نه اینکه دلم نخواد با کسی حرف بزنم . نه . مثلا دلم هم نمیخواد برم توی یک جزیره ای و هیچ کس نباشه و فقط من باشم و اعصاب خورد و خمیرم . نه دلم میخواد کسی اطرافم باشه و نه دلم میخواد کسی اطرافم نباشه . یک همچین اوضاع وخیمی دارم . میگم خوش به حال آدمهایی که همیشه و در هر شرایطی میدونن دقیقا چی میخوان . نه مثل من که یک وقتایی میفتم توی منجلاب پی ام اس و هرکار هم میکنم نمیتونم خودمو نجات بدم و حتی نمیدونم چی میخوام . فقط یک چیزی میدونم و اونم اینکه ازین وضعیت بیام بیرون و بعدش ببینم چی میخوام که بعدش هم معمولا چیز خاصی نمیخوام . یعنی مسئله الان فقط خواستن یا نخواستن های منه ، نه بودن یا نبودن حتی !


تو مرحله ی “مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه” هستم . اینجا هم منظور شاعر ( برای اولین بار در تاریخ شعر و شاعری فکر کنم ! )مستیِ واقعیِ ناشی از الکل نبوده . بلکه منظورش این بوده که هیچ فاکینگ دارویی دردشو دوا نمیکنه . همونجایی که ایشون داره میگه هستم دقیقا . 


هیچی دیگه . همین . 

31 اکتبر

رفته بودیم چکمه بخریم . چکمه های چهار سال پیشم یا بلکه پنج سال پیشم اوضاع گریانی داشت . از بین دو هزار و شونصد مدل چکمه بلاخره دو تا رو انتخاب کردم . یکی رو توی این پا کردم و اون یکی رو توی اون پا . بعد هی رفتم جلوی آیینه و اومدم و خودمو کج کردم و راست کردم و نیم رخ ایستادم و تمام رخ و آخر هم نفهمیدم کدوم بهتره . بعد رو به همسرم گفتم ‌: نظر تو چیه ؟‌ اونم یک سری توضیحات داد که این یکی رنگش گرمه و بنداش هم قشنگش کرده ولی یه جوری چسبیده به پات که انگار باهاش ارتباط نداره اما اون یکی پیچ و خم های بهتری داره و یک عالمه توضیح دیگه که بیشتر گیج شدم . درنتیجه گفتم : میشه یکم واضح تر بگی بلاخره این قشنگ تره یا اون ؟! اونم گفت : راستش نمیتونم این طوری بگم ... ببین مثلا این یکی نیکول کیدمنه اون چارلیز ترون !!!‌  


ترجیح می دادم یکیش ماریون کوتیار باشه که انتخابم ساده بشه اما نبود درنتیجه چارلیز ترون و خریدم !‌ 

 

29 اکتبر

زندگیم دچار نظم عجیبی شده و منم خودمو چسبوندم به این نظم چرا که باهاش راحتم . میگن مغز آدمیزاد از عادت ها خیلی استقبال میکنه چون دلش نمیخواد هرروز برای هرچیزی انرژی بسوزونه و تصمیم های جدید بگیره. من هم به شدت بهش حق میدم . همینه که توی این نظم های زندگیم یک جور آرامش پیدا کردم که حتی داره شب های طولانی رو هم برام خوشایند میکنه . من چند دقیقه ای زودتر از همه بیدار میشم و با سکوت و تاریکی خونه کیف میکنم . هرچقدر توی تمام زندگیم نتونستم طلوع های خورشید رو ببینم . اما اینجا به لطف طلوع خورشید در ساعت هشت صبح ، میتونم شاهد طلوع باشم . البته اگر هوا اونقدر مه و ابری نباشه که اصلا خورشیدی درکار نباشه که بیشتر روزها اینطوریه . حالا من که از شب گریزانم از تاریکی های دم صبح خوشم میاد . چون مطمینم بعدش قراره روز بشه و زندگی دوباره به جریان بیفته . حسی شبیه آخرای زمستون بهم میده که مطمینی داره بهار میشه و دوباره سرزندگی و حیات شروع میشه . اینا رو به کمک دکترم فهمیدم و خودم نفمیدم چرا سالهای سال با شب و زمستون ها و شبهای طولانی اش مشکل داشتم اما با تاریکی های دم صبح نه . 

اینجا از الان پر از حال و هوای کریسمسه . پارسال با الف که از زمستون های طولانی حرف میزدم میگفت برای ما زمستون خیلی قشنگه چون چند ماه درگیر کریسمس و جشن و این ها هستیم . من اونجا نفهمیدم چی میگه اما الان که مردم رو میبینم که با چه وسواسی خرید های کریسمس شون رو میکنن و چه تنوعی هم ریخته اینجا برای این کارها ،  میفهمم گذروندن زمستون به این شکل از سختی و سرماش کم میکنه . حتی فکر میکنم اگه من هم از بچگی توی زمستون همچین جشنی داشتم و قرار بود یه عالمه کادو از زیر درخت کریسمس بردارم احتمالا این حسی که الان به زمستون دارم رو نداشتم . به نظرم کریسمس باید عید قشنگی باشه با این چیزهایی که من میبینم ولی همچنان به نظرم قشنگ ترین عید ، عید نوروز خودمونه ! ولی از این سور و سات اینها برای کریسمس هم راضی ام . یک زمزمه هایی برای خودمون میکنیم که کریسمس بریم سفر . ما از جمله نیازمندترین آدمها به سفریم . خود من که آخرین سفری که رفتم اصلا یادم نیست . این سفرهای یکی دو روزه ی اینجا رو هم با پررویی تمام سفر حساب نمیکنم‌ ! اما آمار کرونا دوباره داره میره بالا و با اینکه امسال قرنطینه و این حرف هایی درکار نیست ( طبق صحبت های خودشون ) ولی خب من همچنان وسواس های خودم رو دارم.  راستش ایده آلم اینه بریم یک هتل all inclusive . بعد از صبح تا شب هم توی هتل باشم و فقط بخورم و بخوابم . یه زمانی اگه بهم میگفتن بیا بریم همچین سفری با خودم میگفتم اینم اسمش شد مسافرت ؟! بعد چند سال پیش که رفتیم مارماریس تو یک همچین هتلی آدمهایی رو میدیدم که کل کارشون این بود که از صبح یک حوله میزدن زیر بغلشون و یک صندلی رو قرق میکردن و تا شب زیر آفتاب لش میکردن و من که همش بیرون بودم با خودم میگفتم این چه مدل مسافرتیه آخه که حتی نری جاهای دیدنی شهر رو ببینی !؟ الان درکشون میکنم . بعضی وقتا آدم اینقدر احساس خستگی میکنه ( و نه صرفا جسمی بلکه گاهی روحی ) که فقط میخواد بره یک جایی که بتونه همه ی مسیولیت های زندگیشو پرت کنه یک گوشه ای و چند روزی هیچ کاری نکنه . هیچ کاری صرفا . 

پنگوین که حول و حوش ساعت هشت میخوابه ما هم سریال میبینیم . الان هم سریال Maid رو میبینیم که به نظر من خوبه . لااقل از سریال هایی که این چند وقت دیدیم مثل squid game یا the undoing خیلی بهتره . یک سریال آلمانی طنز هم پیدا کردم که باید ببینم . بیشتر برای تقویت زبان البته چون روحیه ی طنزی در آلمانی ها نمیبینم ! بعد هم خودم بیهوش میشم تا صبح فردا . به جز روزهای تعطیل که برنامه عوض میشه . پنگوین شبها دیرتر میخوابه و ما هم چون نمیتونیم از سریال دیدنمون بگذریم ! متعاقبا دیرتر میخوابیم اما من همچنان صبح زود بیدار میشم . این آخر هفته میخوام صبح برم راه برم و شاید هم کمی بدوم . توی مه راه رفتن خیلی خوبه . بعد چند روز پیش وسط راه رفتنم و در حالیکه داشتم با خواهرزاده ام حرف میزدم هدبندم افتاده و من اصلا متوجه نشدم . هدبند تمام دیوار دفاعیه منه در زمستون و اگه نداشته باشمش انگار که لخت دارم راه میرم ! 

حالا منظورم از اون نظمی که ازش صحبت کردم همین چیزهای ساده بود . یه جا می خوندم که گاهی ساده ترین چیزها مهم ترین چیزها هستن . الان دارم میفهمم که چی گفته طرف . 

۲۴ اکتبر

صدام خیلی جذاب شده ( یکم از خودت تعریف کن توروخدا !) . نه جدی . یک جوری گرفته که فقط یک رگ صدا از توی اون گرفتگی شنیده میشه . من خودم خراب صداهای خش دارم . اگه میتونستم انتخاب کنم همین تن صدا رو برمیداشتم برای خودم تا همیشه ولی خب ما بهر انتخاب و این خوش گذرونی ها اینجا نیومدیم که .  

از دیروز به هرکی میرسم میگم پس این واکسنی که من زدم چه آنتی بادی ای بهم داد که همین سرماخوردگی رو هم گرفتم ؟! یا نکنه این سرماخوردگی ها از وقتی کرونا رو دیدن با زور بیشتری وارد بدن آدم میشن و سعی میکنن کم نیارن و دهن آدمیزاد و سرویس کنن ؟! 

امروز به جز صدام ، به حمدا.. (!) مشکل دیگه ای نداشتم و فکر کنم در مسیر بهبودم . 

اینه که عصری عین جوگیرها نشستم روی دوچرخه و کلی دور دور کردم . بعد دیدم بدون شوخی پاییز شده اون هم چه پاییزی . با خودم فکر کردم جناب اخوان کجا رو دیده که گفته : پادشاه فصل ها پاییز ؟ و اگه اینجا رو میدید چی میگفت پس ؟! اینجا پاییز پادشاه نیست که لامصب . عروسه اصلا . ازین عروس هایی که هر لاخِ موهاشون یک مدل طلاییه . بعد یک دوستی دارم که بسیار خجسته است . از خانواده ی مذهبی ای هم میاد . میگه نمیدونم خدا خیلی منو دوست داشته یا زده پس کَله ام که داریم اینجا زندگی می‌کنیم :))) حالا من که کلی خندیدم به این حرفش اما اصلا مثل اون فکر نمیکنم که خدا همه ی بندگانش و ول کرده و نشسته زندگی منو رصد میکنه . اینه که از بودن اینجا راضی ام و خیلی دوستش دارم . مثل امروز که از دیدن آفتاب که از لابه لای برگ های زرد و سرخ و نارنجی راه پیدا کرده بود و پخش شده بود روی مسیر کلی کیفور شدم . از انعکاس تصویر درخت‌های زرد و سرخ و نارنجی که افتاده بودند روی Main . از Main که تلالو داشت . من فصل بدی وارد آلمان شدم . یعنی نسبت به بهار و تابستون و پاییزی که اینجا دیدم ، زمستون بنده ی خدا عین این وصله های ناجوره . طفلکی به جز برف که اونم آیا بیاد و آیا نیاد چیز دیگه ای برای عرضه نداره . با یک آسمون خاکستری و زمینی که کمتر سبزه ، زمستون یکم فصل گرفته ای میشه . به همین خاطر امروز وقتی داشتم برمیگشتم یکم دلم گرفت . چون تصور کردم بساط همه ی این رنگ و لعاب ها یک ماه دیگه جمع میشه . بعدش اندکی آسمون خاکستری داریم و بی انتها شب های سرد . که برای من غم انگیزن . خدایی میخوام بدونم اونی که براش زمستون قشنگه پشت شیشه کیه ؟ اونی که گلدون خالی ندیده ..نشسته زیر بارون .. اون که گلای کاغذی داره تو گلدون … 

۲۲ اکتبر

خیلی حالم خرابه . از صبح تمام سرماخوردگی های زندگیم رو بررسی آماری کردم و هرجور حساب میکنم امروز باید خوب خوب میبودم ولی همچنان از صبح افتادم روی تخت . دو تا بینی ام با هم کیپ شدن و دهانم داره سه شیفت کار میکنه که من نفس بکشم و زنده بمونم . بعد گس وات ؟ حتی یک دقیقه ، یکی شون هم باز نمیشه ! با این گشادی در انجام وظایف شون آبریزش هم دارن . آبریزش هم اسمش نیست . یک جور ریزشِ لاینقطعه ( لاینقطع از کجا اومد ؟! کلمه های آلمانی رو هم همینجوری یاد بگیری خوبه ! ) . سطل زباله مون همش شده دستمال کاغذی . سرم هم دویست کیلو . با چشم های پفی . بعد راه به راه اشکم در میاد . نمیدونم چرا به بقیه ی جاهام که فشار میاد از چشمام میزنه بیرون ! انگشتم هم دیشب وقتی خواب بودم خونریزی کرده بود . انگشت اشاره ی دست چپ را از باقی انگشت هام جدا کردم و ازش به خوبی مراقبت میکنم که به جایی نخوره چون درد میگیره و یهو خونریزی اش راه میفته .

میگن ذهن آدم درکی از مفهوم درد و این حرفا نداره و قابلیت اسکول شدنش هم بالاست . مثلا من الان به چیزای خوب فکر کنم و خوب توهم بزنم ممکنه یادم بره چه اوضاع بی ریختی دارم . از صبح دارم سعی میکنم توهم های الکی بزنم . خواهرزاده کوچیکی یهو چند روز پیش یک انگیزه نامه به آلمانی برام فرستاد که براش تصحیح کنم که بفرسته برای یک دانشگاهی اینجا . ازش خوشم میاد . از همون روزی که واستاد جلوی مامان باباش و گفت نمیرم کنکور بدم یک چیزی توش دیدم . حالا خواهرم و شوهرش که کرک و پرشون ریخت هم گناه داشتند . امیدوارم کارش درست شه و بیاد چون تنها و تنها چیزی که اینجا رو برام تبدیل به بهشت میکنه وجود خانواده است ( و البته زبان آلمانی بی عیب و نقص ) . حتی حضور یکی شون هم غنیمته . 
چند روز پیش داشتم فکر میکردم حاضرم چی رو بدم و به جاش برم وسط یک عروسی شلوغ . یا یک مهمونی یا یک همچین چیزی . یادم نمیاد حاضر شدم چی رو بدم ولی خیلی دلم می‌خواد این یک قلم رو . بعد مثلا از عصری برم حموم و بیام موهامو درست کنم و خودم و آرایش کنم ( همون ته آرایشم که شامل رژ قرمز و ریمله منظورمه ) بعد پیرهن بپوشم با کفش پاشنه دار … ( همین الان متوجه شدم اینجا کفش پاشنه دار ندارم . حتی اونجا هم ندارم و وقت اومدن همه رو عروس کردم ) حالا مثلا با فرض داشتن کفش پاشنه دار برم اینقد برقصم که پاهام درد بگیره . یعنی اینجور دردی رو الان دلم می‌خواد ! اصلا چه شعفی در این چیزهای ساده نهفته بود که خدا لطف کرد همینم ازمون گرفت . خدا هم اینقد ضدحال آخه ؟! یه زندگی ساخته همش مشکل و اتفاق و کرونا و امتحان الهی ، بعدم قرار همه بریم تو عذاب الهی ! والا میدادن یه بچه ی پنج ساله جهان و بیافرینه خوشگل تر میافرید . 


۲۱ اکتبر

دیشب که لحظه ای چشم بر هم نگذاشتم . یک گلو درد مزخرف داشتم . دست از تلاش برای خوابیدن هم کشیدم و با ساعت دو شب چنان هشت صبح برخورد کردم . کرکره ها رو کشیدم و دیدم آب و هوا هم رد داده . باد شدیدی میومد و بارون شدیدی میبارید و اوضاع قمر در عقربی بود . صبح شال و کلاه کردم که تست بدم . هوا همچنان باد و بوران بود و کلی شاخ و برگ از شب قبل ریخته بود توی پیاده رو ها . سیخِ که تا فیهاخالدونم رفت تو ، دخترکِ مو بلوند خنده ای کرد و گفت : برم برات شکلات بیارم ؟ بعد هم منتظر جواب من نموند و با یک آبنبات برگشت و به من که اشکم صرفا بخاطر اون سیخی که تا مغزم فرو رفته بود دراومده بود با تعجب گفت : خوبی ؟ همه چیز خوبه ؟ خندیدم و گفتم : آره و برگشتم خونه . تا که رسیدم جوابش اومد و منفی بود . همسرم با ملامت گفت : من که گفتم چیزیت نیست ! 

واقعا این چه طرز برخورد با یک آدم مریضه ؟! رفتم که یک سوپ درست کنم . با یک چاقوی غول پیکر افتادم به جون مرغ ها . اصلا نمیدونم چی شد و به چی داشتم فکر میکردم که چاقو رفت روی انگشتم و تا اومدم بگم “آخ” کل سینک رو خون برداشته بود . چشمم به خون ها که افتاد سرم گیج رفت . باز نفهمید چی شد که تا همسرم اومد بیهوش شدم . به هوش که اومدم یک جفت چشم به شدت نگران ( که شاید در مجموع این چند سال دو سه باری اینطوری دیدم بودمش ) میگفت که : این آب قند و بخور ، چیکار داشتی میکردی ؟! مگه اونطوری مرغ و تیکه میکنن ؟! حواست کجا بود ؟! اگه الان من نبودم میخواستی چیکار کنی ؟! و من داشتم فک میکردم ما که قند نداریم … .  زخم انگشتم متاسفانه عمیقه و هربار بازش کردم که پانسمان و عوض کنم کلی خونریزی کرد . 

عصر خواهرم و دخترهاش که رفته بودند خونه ی مامانم زنگ زدند . وسط حرف‌هامون دست مجروح توی دوربین افتاد . خواهرزاده ام گفت : دستت چی شده ؟! تمام سرها یهو پریدن توی دوربین ! گفتم بریدم بابا چیزی نیست . همسرم ازین طرف گفت : چقد سوسوله این . یه ذره خون دید رنگ و روش پرید . اونا هم این داستان تکراری که پسر دایی ام تصادف میکنه و میره بیمارستان ، زنگ میزنن به دایی ام که بره پیشش . دو سه ساعت بعد که همه می‌رن ملاقات میبینن یه تخت پسر داییمه با دستی که گچ گرفته ، تخت کناریش داییمه که فشارش افتاده و بهش سرم زدن :) رو تعریف کردن و آخرش هم گفتن : حلال زاده به دایی اش میره . 

بهرحال درباب این موضوعات حلال زادگی و اینکه به کی میره نظری ندارم ولی حالا که کرونا ندارم خداکنه از خونریزی نمیرم ! 


پی نوشت : مامانم میگه چشمت زدن !! اولا عاشقشم که منو در این حد چشمی میبینه دوما میگم خب الان باید چیکار کنم ؟ میگه تنها کاری که تو اونجا میتونی بکنی اینه که وان یکاد بخونی ! 


۲۱ اکتبر

سه ساعت از چهارمین روزی که علایم سرماخوردگی دارم میگذره . احتمال میدادم امروز بهتر بشم اما هنوز ته گلوم یکم میسوزه . پنگوئنم هفته ی پیش مریض بود . گوه ترین وضعیت انسانی هم وقتیه که بچه ات مریضه . ولو یک سرماخوردگی . تا که بهتر شد گلو درد من شروع شد . اولین تشخیصم کرونا بود و هنوزم به خودم مشکوکم . اولین کاری که کردم بو کردن شیشه ی عطرم بود . مزه کردن انواع چای ها و توجه به طعم هاشون . این کار و برای تست هر چند ساعت یک بار انجام میدم . اینقدر که این چند روز به مزه ی چیزهایی که میخورم دقت کردم هیچ وقت توی زندگیم نکرده بودم . تب رو هم روزی دوبار میگیرم . مرتب نفس های عمیق میکشم ببینم که اصلا میتونم نفس بکشم ! عصرها میرم از همین Rewe نزدیک خونه خرید میکنم که ببینم اصلا میتونم راه برم و بدنم کشش داره . تا این لحظه هم سرفه ی خاصی نداشتم اما با همه ی اینها فردا میخوام برم تست بدم چون به نظر خودم تا الان باید خوب میشدم . اما خب داشت یادم میرفت که سرماخوردگی چطوریه چون تو این دو سال به رقم فاصله و ماسک سرما نخورده بودم . 

سریال بازی مرکب رو که میدیدم پیش خودم فکر میکردم چی این سریال اینقدر معروفش کرده ؟! اتفاقا همین الان زندگی ما عین همین سریال پر از بازی و شانس و خشونته و آدم‌ها یک عددن که هرروز با مرگ شون فوتی های یک کشور و نشون میدن . ازون مدل سریال ها بود تا صبح بشینی پاش که تموم بشه اما ازونا نبود که درگیرت کنه .


کاشکی زودتر خوب بشم چون همین دو سه روز هوا یکم خوب میشه و آفتاب درمیاد . هوس چلوکباب کوبیده کردم ! با خودم گفته بودم هر آخر هفته ای که آفتاب داشت یک رستوران ایرانی پیدا میکنم و چلوکباب کوبیده میخورم  ( ماشالا دغدغه هات به سطح کباب کوبیده رسیده !) . آفتاب شده عین یک جواهر گرانبها . همسایه مون میخنده و میگه همین فرمونو بگیر تا هشت نه ماه دیگه ! اینجا اعتراف میکنم که اونجا پشتم لرزید . من همین الانش یکم خسته شدم و دیروز افتادم دنبال سفر به جایی که گرمتر باشه و دورتر هم نباشه . پریروز که رفتم خرید چنان مهی بود که صدمتر جلوتر هم دیده نمیشد. بعد ترکیب درختان سبز و زرد و قرمز با مه و صدای رودخونه شبیه فیلم ها بود تا واقعیت . کیوسک محله مون مال یک خانم افغانیه . دیروز که رفته بودم ازش شلغم و به بخرم میگه : پاییز آلمان هم خیلی مقبول است .. . فکر می کردم وقتی ایران بودم یکی از آرزوهام این بود که یک پاییزی برم شمال و ببینم جنگل و دار و درختا چه رنگی میشن و هوا بوی چی میده . با احترام به شمالِ کشورِ عزیزم ، اینجا رو شمال تر ازونجا یافتم ! اما آدما هم چه زود آرزوهاشون یادشون میره .. . 

اگه خوب شدم قول میدم آرزوهام یادم نره ! 

18 اکتبر

نشستم یک گوشه . لاک های زرشکی ام توی ذوق می زنند . از الان تا هشت ماه دیگه باید رو بیاریم به رنگ های گرم . هروقت توی سرما کسی رو با لاک نقره ای یا این رنگ ها میبینم یخ میزنم و فکر میکنم باید یک دوره ی رنگ شناسی میگذروندیم همه با هم . سال ۸۶ که دانشگاه قبول شدم درست همین روزها پدرم منو برد یک مغازه پالتو فروشی و یک پالتو مشکی برام خرید . نمیدونم چرا پالتوی مشکی خراب نمیشد . به جاش هرسال مشکی تر می‌شد و هرکس تنم میدید بلافاصله میگفت : اینو تازه خریدی ؟! تا همین پارسال که هنوز سیاه و نو بود و دیگه حوصله مو سر برده بود . به مامانم گفتم اینو بذارین رو لباسایی که میدین به خیریه . مامانم گفت اگه نمیخوایش من میپوشمش . دلم برای پالتو مشکی تنگ شده . لابد اون موقع همه ی تجربه و سواد خیاطی اش رو گذاشته بود و اونو انتخاب کرده بود . یه عمری پشت اون میزای بزرگ ایستاده بود و با اون قیچی های بزرگ کار کرده بود . 


زندگی هیچ وقت خطی نبوده و نیست . مثلا اینطوری نیست که اگه دو سال روی فلان خط بودی که شرایط خوب نبوده و یک سری اتفاقای ناخوشایند هم افتاده یهو بپری روی یک خط بالاتر که شرایط خوبه و ردِ گذشته هم پاک شده . طول میکشه آدمیزاد یک سری حال و هواها رو فراموش کنه . حال و هوای من تو این روزها اصلا شبیه جایی که هستم نیست . حال و هوام شبیه آدمیه که چند تا پاییز مزخرف رو گذرونده و ناخودآگاهش میگه قراره همه چیز تکرار بشه . بعد تا باد پاییزی اینجا میخوره به سرم یک‌چیزهایی توم بیدار میشه و شب ها سر از خواب هام درمیاره . دیروز سر موضوعی که من فکر میکردم سال ۹۶ اتفاق افتاده و نگو که سال ۹۴ بوده دوساعت بحث‌ کردم . بعد آخرسر توی مدارک دیدم که این موضوع مال سال ۹۴ بوده و من صرفا نمیخواستم این مدت زمان طولانی رو باور کنم . حالا چه ربطی داشت ؟ خیلی ساده شش ساله که باد پاییز یک سری اتفاقات دیگه هم با خودم برام آورده . اما چالش اساسی ترم با خودم اینه که چند سال باید بادِ پاییزیِ بدونِ اتفاقی رو داشته باشم که دیگه باد پاییز هیچ معنی ای نداشته باشه ؟! و اصلا وصل نباشه به چیزی توی ذهنم ؟! و چیکار بکنم که این روند زودتر طی بشه ؟ 

دیروز دلم میخواست با دکترم حرف میزدم و اینا رو بهش میگفتم چون اون خیلی زودتر از خودم به جواب میرسه . حتی خواستم بهش پیغام بدم اما تصمیم گرفتم خودم موضوع رو حل کنم . بعد عصری توی راه یک سری آهنگ ایرانی پخش می‌شد که پکیجِ پرت شدن به تمامِ پاییزهایِ شش سالِ گذشته ام رو‌ تکمیل کرد ! آهنگ ها رو عوض کردم و دیدم باید از همینجا شروع کنم . باید شروع کنم پاییزی رو بسازم که شبیه قبل نباشه . حالا که اینجا هیچی شبیه قبل نیست . بعد حتی خوشحال شدم که کنسرت ابی هم نمیتونیم بریم چون بچه ی زیر هفت سال رو راه نمیدن ! چون تا دوروز قبلش اینقد غرغر کردم که تیمی تشکیل شده بود از آدمایی که حاضر بودن پنگوئن منو نگه دارن که من تشریف ببرم کُلن کنسرت ابی ! من اما دست رد زدم به سینه ی همه و با جون و دل نه خواستم برم کنسرت ابی و نه میخوام دیگه آهنگاشو گوش بدم . 

حالا باید بشینم و ببینم دیگه چیکار میتونم بکنم …



این درخته عجب خزان باشکوهی داره .هربار از جلوش رد شدم یاد بابا ، پالتو مشکی ، قیچی های بزرگ و دستای پرقدرتش افتادم … 

14 اکتبر

وسط برنامه ای که نگاه می کردیم تبلیغات نیوآ میاد که یک خانمی که روی پوستش لکه های پی سی هست یک کرم مرطوب کننده نیوآ میزنه به بدنش . چند تا تبلیغ بعدی یک خانم نسبتا چاق رو نشون میده که لباس کاملا چسبی پوشیده . مربی رقصه و داره اسکیت می کنه . حس سخنرانی میگیرم و یک نطق میرم درباره ی اینکه چقد خوبه که اینجا سعی میکنن روی این کلیشه ها نباشن که زن های خوش اندام باید لاغر باشن یا اینکه مشکلات پوستی زن ها کاملا طبیعیه و نباید مخفی بشه یا از داشتنش شرم داشته باشن . 

ادامه ی برنامه ی voice of Germany رو میگذاره . پسر جوان خوش قیافه ای با یک گیتار میاد روی سن . صداش بد نیست . همراهان پسر رو در پشت صحنه نشون میده . یک خانم قد بلند با یک کت نارنجی ، یک دختر نسبتا چاق ساده با عینک و یک دختر جوان دیگه با دو تا پسر که تشویقش می‌کنند . دو نفر از داورها بهش رای میدن . sarah Connor هم جز داورهاست . پسر برای مرحله ی بعد رای کافی میاره . خوشحال و خندان میره پشت صحنه و دختر نسبتا چاق رو بغل میکنه و لب هاشو میبوسه . 

بعد واکنش همسر من : 

- ای وای من ! دوست دخترش اینه ؟! 

من با شعله های خشم در اطرافم : من همین الان یک ساعته دارم از شکسته شدن این کلیشه ها صحبت میکنم بعد این چه حرفیه تو می‌زنی ؟! دختره اتفاقا خیلی هم خوبه . از چشماش مشخصه چقد خوش قلبه . 

شوهر من با اندکی شوخی : حالا نمیتونست بگرده یه خوش قلبِ خوشگل پیدا کنه ؟! 

من : همه مثه تو خوش شانس نیستن که همه ی آپشنا رو تو یکی پیدا کنن ! 


والا به خدا ! هرچند وقت یه بار باید یادآوری کنم من چه استثنایی تو زندگیش هستم !! 

10 اکتبر

جمعه بعدازظهر دوستم زنگ‌زد که بیا با هم بریم بیرون . تازه از حموم درومده بودم اما به سرعت برق و باد موهامو خشک کردم و حاضر شدم . رفتیم فروشگاه segmüller که من تا اون روز نرفته بودم . دیگه از عظمت فروشگاه و وسایل توش چیزی نمیگم .عادت کردم به اینکه برم فروشگاه یا بازار یا کتاب فروشی و یا شهری و نصفه اش رو نبینم . تو‌ این شرایط ته دلم یک امیدی هم هست که یک روز دوباره میتونم برگردم  و چیزهای جدیدی ببینم  و این “امید” رو دوست دارم . اونجا هم اینقدر بزرگ بود که بخشی ازش رو اصلا ندیدیم . توی کافه ی طبقه ی آخرش یک قهوه خوردیم و برگشتیم . کمی توی شهر Darmstadt هم چرخیدیم که این شهر رو ندیده از دنیا نرم !

شب هم هیچ برنامه ی خاصی نداشتیم . دورهمی یک چندشنبه با سینا دیدیم . سین میگه باورم نمیشه شما اینجا میشینید این برنامه رو نگاه میکنید ! ما هم باورمون نمیشه ولی خنده داره و چه اشکال داره آدم هرچی باعث خنده اش میشه رو ببینه ؟! بعدش در سکوت شب نشستیم و میوه خوران یوتیوب رو این طرف و اون طرف کردیم . یوتیوب روی تلویزیون سرچ محدودی داره و معمولا چیز جالبی ازش درنمیاد . من سرم توی گوشیم بود که اون هم هیچی نداره . شما اینستاگرام و تلگرام نداشته باشید گوشی تون رسما یک وسیله ی بی استفاده میشه . همسرم بعد از مدتی بالا و پایین کردن ویدیوها گفت : عه این فیلمه مال سال ۵۵ بوده .. ببین چقد خوب ترمیمش کردن . یک نگاهی کردم و تعجب کردم از کیفیت . به کارم با گوشیم ادامه دادم . دوباره همسرم با حیرانی گفت : واقعا چقد خوب و باکیفیت شده . دوباره نگاه کردم و آره واقعا جالب بود اما این بار جذب فیلم شدم . همسرم که موضوعِ فنیِ ترمیمِ فیلم اینقدر براش جالب بود ، به خود فیلم هیچ علاقه ای نشون نداد و رفت که برای فردا بلیط استخر بگیره ! اما من میخکوب نشسته بودم پای فیلم . اسم فیلم “شطرنج باد” بود. بازیگرهای معروفی داشت . فیلم توی یک خونه ی تاریخی فیلمبرداری شده بود . اینو من از دانش قبلی خودم فهمیدم . حقیقتا فیلمی بود خیلی عمیق ترو هنری تر از فیلم های چهل پنجاه سال پیش . تا آخر فیلم رو دیدم و کیف کردم . داستان فیلم خیلی هزار و یک شب گونه و شرقی بود . درحالیکه داشتم برای همسرم تعریف میکردم که عجب فیلمی رو ندید! ویدیو بعدی به صورت خودکار پخش شد . ویدیو مصاحبه با کارگردان فیلم بود . از اولین کلام این کارگردان دوتایی میخکوب نشستیم پای فیلم تا آخرین کلامش . فهمیدیم که فیلم رو بنیاد اسکورسیزی به عنوان فیلم هایی که در زمان خودشون خیلی بهشون توجهی نشده انتخاب کرده و ترمیمش کرده . کلمه به کلمه ی کارگردانش در و گهر و سواد بود فقط . اما یک جایی اواخر صحبتهاش وقتی از کارگردان درباره ی صحنه و اشیا جالب موجود در اون که هرکدوم انگار هویتی داشتن سوال کردند در جواب توضیح داد که “توی دنیای پر از اشیا که انسان هم یکی از همین شی هاست جایی برای برتری یکی به یکی دیگه نیست . هر شی ای توی دنیا برای اینه که انسان باهاش ارتباط برقرار کنه وگرنه انسان میشه مصرف کننده اون شی و این چیز خوبی نیست . میگفت من به بازیگر فیلمم میگفتم تو باید مثل این کوزه ی کنارت باشی و بازی کنی” 

 این نگاه چیزی بود که من خودم چند وقت پیش بهش فکر میکردم . به اینکه ما اینقدر مصرف کننده شدیم که هیچ چیز در اطرافمون برامون معنی ای نداره . لیوان دستمون یا میز و مبل خونمون برامون هیچ چیز خاصی ندارن به جز استفاده ی بیش از حد ما ازشون . اما من فکر میکنم اشیا هم داستان و تاریخ دارن . با خودم قرار گذاشته بودم بیشتر حواسم به اشیا روزمره ی زندگیم باشه . 

خلاصه بعد از دیدن فیلم ذهن و روانم که یک غذای درست و حسابی خورده بودند ، راضی و خوشنود از گذروندن جمعه شبی به این شکل رفتن تا برنامه های بعدی و غذاهای بعدی !  


عکس هم پاییزی ترین تصویریه که امسال مدام در سوپرمارکت ها و فروشگاه ها میبینم . این تنوع رنگ و مدل در این میوه ی پاییزی به اندازه ی برگ های رنگارنگ پاییز برام قشنگه و شده نمادی از این فصل که تا حالا نداشتمش . 

5 اکتبر

دکترم میگه که شروع به خوندن یک کتابی کرده که قبلا اونو خونده . میگه فکر میکنم انگیزه ام برای دوباره خوندنش جلساتم با شماست :) پر از حس خوب و قدردانی میشم و ندیده میگیرم اون سوتی رو که اولِ جلسه مون تمام دکمه های پیرهنش باز بود !

 و تا صحبت کردن اولیه ی من تموم شد ( که کلا داشتم به سقف و در و دیوار نگاه میکردم که هم از حس خجالتم کم شه و هم خنده ام‌ نگیره !) نگاه کردم به دوربین و دیدم که خداروشکر تمام دکمه تا بالا بسته شدن ! 

4 اکتبر

حالا بیشتر از همیشه دلم میخواست که میتونستم همه ی لحظه ی لحظه ی زندگیمو بنویسم اما حالا کمتر از همیشه این توانایی رو دارم . حتی توی فکرم هم نمیگذره که خیلی از چیزها و حس و حال ها هم قابل نوشتن هستند و حتی خودم یک زمانی دربارشون مینوشتم . درنتیجه حالا زمان تندتر از همیشه میگذره و من هم به این ریتم عادت کردم . حالا به چیزهای دیگه ای هم عادت کردم . و وقتی آدم به چیزی عادت میکنه کم کم یک جایی توی زندگیش براش باز میکنه و ازش خوشش میاد . مثل رابطه ی من با اینجا . حالا یک جوری عادت کردم که چند روز پیش وسط صحبت هام با سین که اصرار داشت کم کم بیاید جنوب آلمان برای زندگی ( اون از همون اول اصرار داشت که بریم جنوب آلمان ولی خب شرایط کاری اینجا برای ما خیلی بهتر از اونجاست ) گفتم که دارم به این فکر میکنم که اصلا کلا همین جا بمونیم و یک خونه بخریم . بعد خودم از حرفم اینقدر تعجب کردم که تا دوروز داشتم بهش فکر میکردم . چون هیچ وقت فکر نمیکردم که جایی باشه که دلم بخواد تا آخر عمرم همونجا بمونم . اونم جایی که بیشتر وقت ها ابریه ولی می خوام بگم اینقدر این بارون و هوای مرطوب و همه ی چیزهایی که به علت این دوتا به وجود میاد رو دوست دار شدم که وقتی دو سه روز پشت هم آفتابیه منتظرم که روز بارونی فرابرسه دیگه ! 

با زبان همچنان مشکل دارم و فکر هم نمیکنم این چیزی باشه که حل بشه و در مجموع به عنوان یک چالش همیشگی پذیرفتمش . با خودم قرار گذاشتم که فقط چند وقت دیگه زبان بخونم و بعد برم دنبال کار و زندگی دیگه . چون یک چیز کوفتی ای توم هست که اگه کسی بهم گیر نده و فشاری روم نباشه ممکنه تا اخر عمرم همینطوری بخونم و همیشه فکر کنم هنوز خوب نیستم . من ازون هایی بودم که دوران دانشگاه اگه درسی رو به اندازه ای نخونده بودم که نمره ی خوبی بگیرم اصلا نمیرفتم سر جلسه ی امتحان ! خیلی رو خودم کار کردم که اینطوری نباشم دیگه ولی بازم اگه فشاری روم نباشه دوباره این قسمتم بیدار میشه . البته الان زبانم در هیچ حدی قابل قبول نیست ولی به خودم گفتم تا چند وقت دیگه فقط فرصت داری که هر گلی ( گُلی ) میخوای به سرت بزنی بزنی . 

بعد با این همه تهدیدی که خودمو کردم چند روز پیش شروع کردم به خوندن کتاب کیمیاگر . برای دو هزارمین بار . به هرجمله ای میرسیدم میدونستم جمله ی بعدی چیه . حالا جدا از موضوع کتاب اون فضای شرقی و عرفانی کتاب رو خیلی دوست دارم و صرفا برای بازسازی اون فضا توی ذهنم هرچند وقت یک بار میرم سراغش . 

و شنبه شب هم فیلم almost famous رو دیدم . فیلم سال دو هزار ساخته شده و من از فهمیدن اینکه از سال دوهزار تا الان بیست و یک سال گذشته یک ترسی اومد توی وجودم . اون سال همه مدام زمزمه میکردن که “سالِ سیاهِ دوهزار” و من فکر میکردم قراره یک سری اتفاق خیلی بد بیفته که واضحه که هیچ اتفاق خاصی نیفتاد . الان که فکر می کنم سال ۲۰۲۰ و ۲۰۲۱ سیاه تر بوده از اون سالها .  فیلم خوبی هم بود اتفاقا . بالاتر از انتظارم از فیلمی که بیست سال پیش ساخته شده . بازیگر نقشِ اولِ زنِ فیلم بازی قشنگی داشت . نگاه های عمیق و قشنگ و طبیعی ای میکرد که تو ذهنم مونده . 

درواقع با همه ی ددلاین هایی که برای خودم گذاشتم بازم اگه بتونم خودمو دور بزنم ! می زنم و میرم کتاب میخونم یا دنبال یک آهنگ خوب میگردم . اخیرا از آهنگهای ایرانی خوشم نمیاد چون یک چیزایی رو توم بیدار میکنه که اون چیزها رو دوست ندارم و حتی همین که اون چیزها رو دوست ندارم رو هم دوست ندارم . تو یک همچین دور باطلی از دوست نداشتن ها میفتم ولی اون حس شاعرانه و عاشقانه اش هم چیزیه که دلم براش تنگ میشه . مثل همون چیزی که آهنگ جدید فرامرز اصلانی داره . 

در نهایت اگه دیگه چیزی برای چنگ زدن پیدا نکنم میرم زبان میخونم ! 


عکس جایی که میرم میشینم و با سین و بقیه حرف میزنم . اسمش رو گذاشتم جایِ دنجِ تلفن چون هروقت میخوام با خیال راحت با کسی حرف بزنم میرم اینجا . روی یک سری جای دیگه هم اسم گذاشتم و خیلی باحاله که هرجایی برام یک معنایی داره . 

26 سپتامبر

-ما بعد از نه ماه نفهمیدیم چرا اخبار سراسری اینجا ساعت ۲۱:۴۵:۴۰ ثانیه پخش میشه !! 

و با افتخار هم این ساعت غیررند رو اون پایین می زنن و شمارش معکوس می‌رن از چهل و پنج دقیقه و سی و هفت ثانیه ، سی و هشت ، سی و نه و .. اخبار شروع میشه ! 

بعد نتیجه ی انتخابات امروز رو ساعت شش و دو دقیقه ی عصر اعلام میکنن ! من به همین دلایل دارم عاشقشون میشم . 


-ما از صبح نشستیم از این شبکه به اون شبکه که در جریان اتفاقاتی که پای صندوق های رای میفته قرار بگیریم ‌‌اونوقت دریغ از یک برنامه یا حتی حرفی و صحبتی از اینکه امروز مثلا انتخاباته و تازه انتخابات مهمی هم هست. تمام شبکه ها دارن برنامه های تفریحی و فیلم و سریال های مختص یکشنبه ها رو پخش میکنن . یعنی شبکه ی ایران اینترنشنال پوشش خبریش از انتخابات آلمان بیشتر از شبکه های سراسری آلمان بود .



-ازونجایی که هیچ خبری این طرف نبود رفتیم اون طرف روی شبکه های بی بی سی و ایران اینترنشنال و شنیدم برای مسافرانی که از مراسم اربعین از عراق برگشتن تست نمیگیرن و چشمی رصد میکنن که آیا کسی کرونا داره با نه ! اونوقت هرکی از این طرف بخواد بیاد حتی اگه واکسن هم زده باشه نتیجه ی تست پی سی آر میخواستن . 



به نام خدا 


“سلام بر آنهایی که 

چیزهایی را در ما دیدند و دوست داشتند

که خودمان ندیدیم و دوست نداشتیم…”

-محمود درویش 


صدق الله العلی و العظیم .


*این جوری که من آلمانی میخونم ( حتی در روزهای تعطیل ) آخرش فکر کنم تو شعرِ فارسی یه چیزی بشم ! 

24 سپتامبر

کلمه های من نوازشگرانه بر تو می بارید 

دیر زمانی صدف آفتابی اندام تو را دوست داشتم 

تا به آنجا که بیانگارم دارنده ی دنیایی ام 

از کوه ها برای تو گل های شادی می آورم 

سنبل آبی ، فندق تاری 

و سبدهای وحشیِ بوسه 

می خوام با تو آن کنم 

که بهار می‌کند با همه ی گیلاس بُنان . 

- پابلو نرودا ترجمه ی بیژن الهی 


*یک خط آلمانی میخونم دو خط شعرِفارسی که بشوره ببره !