3 فوریه

یک چند روزه دچار یک حال عجیبی ام . انگار دارم از پشت شیشه دنیا و آدم هاشو میبینم . نه از پشت شیشه منظور رو خوب نرسوند . انگار از زیردوش حموم دارم بقیه رو میبینم . حالا مثالم یکم مضحک شد ولی همینطوریاست . اونطوری که آدم میره زیر دوش و همه اطرافش رطوبت و بخار میشه و قطره های آب می پاشه به اطراف و در یک فضای محو و مه آلودی قرار گرفته و صداهای مبهمی هم از دوش میاد که نمیذاره بقیه ی صداها برات شفاف باشه . چون وقتی همچین شرایطی رو توضیح میدم اولین چیزی که دکترم میگه اینه که روزت رو چطور گذروندی ؟ باید بگم معمولی و مثل بقیه ی روزا . فقط شاید بیشتر وقت گذاشته باشم و با پنگوئن بازی کرده باشم . من که به طور کلی زیاد حوصله و اعصاب بچه رو ندارم ولی جدیدا که بیشتر حرف همو میفهمیم بیشتر میتونیم با هم وقت بگذرونیم . مربیش چند وقت پیش که جلسه داشتیم گفت که کلاس موسیقی ثبت نامش کنید چون استعدادش خوبه . رفتیم مدرسه ی موسیقی و گفتند وقت نداریم و باید برید توی لیست انتظار . حالا روزها خودم باهاش سلفژ کار میکنم و انصافا اون هم خوب یاد میگیره . چون مدام میپرسید الان ساعت چنده ؟ تصمیم گرفتم ساعت رو هم بهش یاد بدم با اینکه واقعا مخالفم بچه ها جلوتر از سن شون یک چیزایی رو یاد بگیرن اما فکر کردم وقتی خودش علاقمنده بهترین وقته یادگیریشه . یک کتاب درباره ی دایناسورها هم خودش انتخاب کرده که روزی دویست بار باید بخونیمش . به هر صفحه که میرسه با یک شوقی توی چشمهاش میگه این اسمش چیه و من که تازه اولین باره دارم با تیره ی دایناسورها آشنا میشم با مصیبت تلفظ میکنم این اسمای عجیب غریب رو : 

Citipati

Triceratops

و غیره . و اصلا نمیدونم چرا آدم باید اسم موجوداتی که یه میلیون سال پیش زنده بودند رو یاد بگیره ولی برای اون انگار این جماعت دایناسورها از موجودات فانتزی دیزنی لند هم جذاب ترن . 

بهرحال با این فرمونی که دارم میرم فک کنم به زودی به جدول ضرب و اینا برسیم ! 

ولی اون وضعیت تو حمومی ثابته در همه ی این لحظات . و فکر میکنم حالت بهت و گیجی ام خیلی مشخصه چون همسرم پریروز گفت که چشات میدونی چطوریه ؟ گفتم نه . گفت مثه اینایی که مثلا یکی یک چیزی بهشون گفته .. مثلا یکی مثه مادر شوهرشون ! بعد خیلیم بهشون برخورده و انتظارشم نداشتن اما هیچ کاریم نمیتونم بکنن و حتی به هیچ کس هم نمیتونن بگن که چی شده ! گفتم همه ی این جزییات تو چشمامه الان ؟! گفتم آره و فرداش پاشد و گفت امروز چشمات شبیه اینایی که با یکی دعواشون شده و خیلیم عصبانی ان ! امروز هنوز چیزی نگفته و منتظرم بیاد و چشم خونیِ امروزش هم انجام بده که من دقیقا بفهمم چند چندم با خودم ! 

چند روزه دلم می‌خواد یک ساعت شنی میداشتم با ابعاد بزرگ . بعد یک روزهایی مثل الان فقط میشستم و صدای ریختن شن روی شن های دیگه رو میشنیدم و گور بابای گذر زمان . صداش مثل خزیدن لاک پشت ها زیر شن ها برای تخم گذاشتنه ! منم اصلا این صدا رو از نزدیک نشنیدم فقط آمپر تخلیم خیلی زده بالا و نمیدونم این ته افسردگیه یا چی ولی فک نکنم ته افسردگی باشه یا فوقش سرشه ! چون هنوز میتونم کارای روزمره ام رو انجام بدم و مثلا برای خریدن سوغاتی ذوق دارم و به طور کلی یک ذوق های ریزی دارم برای خودم . ولی خب وضعیت تو حمومی هست و تو همین وضعیت من باید برم دوش هم بگیرم !! زندگیم چه سخته به خدا .. 


۱ فوریه

عصری که شد گفتم من میرم تو اتاق آهنگ گوش بدم و بعد از حرف خودم خنده ام گرفت . آخه کدوم زن سی و خورده ای سالی زندگی و بچه شو ول میکنه و میگه من میرم تو اتاق آهنگ گوش بدم ؟! ولی موضوع اصلا آهنگ گوش دادن نیست و اصلا غالبا توی این وقت ها آهنگ گوش نمیدم . امروز همینطوری هوس کردم وسط تماشای باد و بارون بیرون آهنگ جدید ادل هم گوش بدم . وسط دو تا دفتر و وسایل بی ربطم . داشتم تلاش میکردم نخوابم . با صدای ادل و فشار خودکار روی انگشت‌هام و تماشای بارون . تلاشم چندان موفقیت آمیز نبود و فکر کردم ساعت هفت حتما میخوابم . ساعت شش و نیم سین پیغام داد که الان میتونی صحبت کنی ؟ تازه یادم اومد که صبح پیغام داده بود که شب می‌خواد زنگ بزنه و منم گفته بودم شب موقع خوبیه . 

اما زندگی هم فقط ساعت‌های که میتونی دو تا گوش بشی و از نقاط تاریک رابطه ی دوستت بشنوی و از مشکلاتش و بعد براش سخنرانی کنی که بهتره چیکار کنه و از فیلمایی که دیدی حرف بزنی و اونم یک طوری گوش بده انگار رفته پیش مشاور . پشت تلفن صدای گریه شو بشنوی و فکر کنی که توام به اندازه ی اون غمگینی . درباره ی موضوعات احمقانه صحبت کنید و بخندید و به این فکر کنید که کی دوباره میتونید از نزدیک همو ببینید . و بعد از سه ساعت ببینی که اصلا فراموش کردی که خوابت میومد . زندگی فقط همینا و اگه کسی فکر میکنه غیر از اینه بدونه که سخت در اشتباهه . 

یادمه یک بار همین چند وقت پیش با خنده گفت تو شدی عضوی از خودم آخه من با هیشکی هیجده سال رابطه نداشتم . اونوقت منم خندیدم و از این که با هیچ کس هیجده سال رابطه نداشته کلی چیزهای مسخره درآوردم . اما حقیقت شیرینی بود . آدم بعد از این همه سال دیگه فراموش میکنه که این دوستشه یا عضوی از خانواده‌اش یا اصلا بخشی از خودش . 

26 ژانویه

باز از جانب زندگی داره دردم میاد . نمیدونم چرا ازین جانب اینقد دردم میاد . یهو احساس میکنم خیلی نابودم و حس یک آدم هزار و دویست ساله رو به خودم میگیرم و بار سنگین هستی رو روی دوشم احساس میکنم . بعد دوباره چند ساعت بعد هم این احساس رو میکنم . نمیدونم این چه چیز کوفتیه که زندگی رو زهرمارم‌ میکنه . 

چون که من مصداق بارز “دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور“ هستم آخر شب ها فکر میکنم روزهای زندگیم مثل همه ی همین روزها بدجوری خاکستریه . حالا من عادت دارم بیام و دردهامو با فریاد بنویسم و گرنه که وسط همین دردهام خوشی هایی هم دارم که از بس حسودم برای خودم نگهشون می دارم یا میترسم اگه بیام بنویسم از دستشون بدم ! مثلا شیرینی های پنگوئن . جدا خیلی شیرینه . شیرین و مهربون . اینقدر شیرینه که بعضی وقتا که یک چیزهایی میگه و یک کارهایی میکنه فقط وامیستم و نگاهش میکنم . انگار که فلج میشم و نمیدونم باید چیکار کنم یا چی بگم . بعد خودش میگه : تو الان بخند ! خنده هام برای هیچ کس اندازه اون اهمیت نداره . چون وقتایی که تو فکرم یا حواسم پرته میاد و میگه بخند :) همیشه فکر میکردم اگه یه بچه داشته باشم تمام لحظه لحظه ی زندگیشو براش می نویسم اما حالا ازش عقب افتادم . چون هرلحظه یک چیزی رو میکنه . میگم چقد خوب بود اگه بچه ها از سه سالگی به دنیا میومدن … 


دیگه از خوشی هام زندگی زیر آسمون همیشه خاکستری و زمین همیشه سبزه . زندگی زیر آسمون همیشه خاکستری قاعدتا نباید برام جالب باشه ولی خب الان هست یا حداقل من الان دارم جالب هاشو تجربه میکنم . همه چی خیلی متنوع و پر زرق و برقه . طبیعت بکره . معماری ساختمون ها و شهرسازی زیباست و برام هنوز تازگی داره . مغازه ها قشنگن . حتی سوپرمارکت ها پر از چیزهاییه که من هنوز باید برم و کلی براندازشون کنم تا ببینم چی ان و به درد چی میخورن اماااا اگه بهار و تابستون و پاییز بود بهتر بود . به نظرم خدا باید توی ترتیب فصل ها یک تجدیدنظری بکنه . مثلا بهار و تابستون و پاییز و دوباره بهار و تابستون و پاییز ‌و… . بعد از هزار و خورده ای سال وقتشه که خدا یک خودی نشون بده و یک معجزه ای بکنه و مثلا همین زمستون رو حذف کنه . جدا خیلی وقته هیچ کاری نکرده ! 


بعدی هم دیدن سریاله . چرا این اکت سریال دیدن اینقد جذابه ؟!  In treatment که شده مدیتیشن ام . یک وقتایی که سر صبح پامیشم یا آخر شب خوابم نمیبره میشینم توی سکوت میبینمش و یک عشقی میکنم توصیف ناپذیر . فکر میکنم حتی سرعتی که اینا دارن دیالوگ هاشونو بهم میگن با ریتم بدنم هماهنگه ! 

بعضی وقتا هم میشینیم و homeland میبینیم . یادمه این سریال رو وقتی شروع کردیم پنگوئن که نبود هیچی ، خودمم یکی بودم تو مایه های پنگوئن ! یعنی شاید هفت هشت سال پیش . حالا هم همش یاد اون روزها میفتم . یک بی غمی و خجستگی عجیبی داشتم . حاضرم بخشی از زندگیم و بدم و دوباره اون حس رو تجربه میکنم ( چون میدونم محاله تجربه کنم اینو گفتم !) . 


پریشب هم توی اینستاگرام یک پیچی پیدا کردم که توش نامه های آدم ها را به آدم های دیگه پست می کرد .  آدم های معمولی . مثلا نامه ی الف به ب که شامل یک دلتنگی عمیق بود یا نامه ی مریم به علی که شامل این بود که عکست رو با همسر و بچه ات دیدم . به چشمات نگاه کردم و خاطراتمون یادم اومد . شما هم متوجه شدید چه ایده ی باحالیه ؟! من هم نشستم تمام نامه های تمام آدمها رو به هم خوندم . خیلی دنیای قشنگی بود . یکی میره برای یکی نامه مینویسه و یک جا پست میکنه که شاید مخاطب اش یک روزی اون رو ببینه و بخونه و شاید هم اصلا نبینه .. . این هم یک خوشی عجیبی بهم داد . 


آره دیگه اینطوریا زندگی به جای سیاه مطلق یک خاکستری مطلقه پر از لحظه های خوب و بدِ . انشالا اگه خداوند توفیق بده بیشتر از خوشی هام می نویسم !‌


21 ژانویه

چشم کردنِ سگی این شکلیه که امروز گوشیم الارم داد که “فردا پریود می شوی ! آماده ای ؟!” این اپ ها هم برای اینکه خودشان را با آدم صمیمی بگیرند چه دیالوگ های چرت و پرتی تحویل آدم می دهند ! بعد یک نگاه به خودم کردم و دیدم برخلاف همیشه خیلی آماده ام و به شکل بی سابقه ای هیچ پی ام اسی نیست و آسمان ابری و آبی و صاف است و اصلا یک اوضاع بهشتی ای و ازین حرف ها . خلاصه از صبح داشتم با خودم حال میکردم که از سر شب یکهو احساس کردم خیلی گرسنه ام و قادرم یک کامیون حامل ته چین و خورشت قیمه و زرشک پلو با مرغ و سبزی پلو با ماهی و شرینی را بخورم . اینکه صدای پنگوئن زیادی بلند است و همه چیز دارد اعصابم را خورد می‌کند و این صدای تلویزیون چیست که همیشه پس زمینه ی زندگی ما پخش است و این گربه چرا همیشه پشت شیشه نشسته و ما را میپاید و از جان ما چه میخواهد ؟! و اصلا دلم میخواهد بروم بمیرم . در سه ساعت از عرش به فرش که هیچی به قعر رسیدم و الان هم خیلی ناراحتم و حالم از خودم و همه چیز دارد بهم میخورد و سرم درد می‌کند و خوابم هم نمی آید و امیدوارم حداقل شب به اون چشمام خواب برسه ! خیلی قاراشمیشم اما دلم پیش حافظ است آنجا که می‌گوید : 

سرم به دنیی و عقبی فرو‌ نمی آید 

تبارک ا.. ازین فتنه ها که در سر ماست 

نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من 

خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست … 


19 ژانویه

یک‌ موضوعی حدود دو ماه پیش اتفاق افتاد . به ظاهر چندان اهمیتی نداشت . اما دو ماهه ذهنمو درگیر کرده . امیدوارم اینکه اینجا مینویسمش باعث بشه از خط خطی بودنم کم بشه . 

دو تا از دوستای دبیرستانم فوق العاده آدم های باحالی هستند و من سالهاست باهاشون ارتباط دارم . بعد از ازدواج هم طبعا این ارتباط خانوادگی شد . همسر یکی شون یک مقدار مذهبی طور بود و من همیشه به احترامش حجاب داشتم . همسر اون یکی ازینهاست که خیلی زیاده از حد توی مود شوخی و مسخره بازی هست و من زیاد ازش خوشم نمیاد ( البته این چیزی گفتم نظر خیلی شخصی ام هست وگرنه ایشون مشکل خاصی نداره ) . ولی درواقع این رابطه خانوادگی صرفا بخاطر دوستامه . برعکس تمام روابط دوستانه مون ترجیح میدادم با این دو تا یک رابطه ی شخصی و بین خودمون می داشتم و هیچ وقت خانوادگی نمیشد . 

چند روز پیش یک تماس تصویری داشتیم درحالیکه همه پیش هم بودن و یک زنگ هم به من زده بودند. داشتیم حرف میزدیم که آقای گلوله نمک اومد جلوی دوربین . من خیلی ناخودآگاه سرمو عقب بردم و گفت : آخ ببخشید من حجاب ندارم . باید بگم اصلا برام مهم نبود و این کار رو خیلی غیرارادی کردم صرفا چون همیشه جلوشون حجاب داشتم . صدای خنده همه میومد و صدای این آقا هم اون وسط اومد که گفت : حالا تو که اونجا جلوی هیشکی حجاب نداری مشکلت فقط ماییم ؟! 

فکر میکنم این جمله اش رو شاید اصلا همه هم نشنیدن و بین هیاهوی بقیه گم شد . میدونید اگه من ایران بودم شاید به نظرم این جمله خیلی هم عادی میومد همونطور که برای کسایی که شنیدند عادی بود و هیچ کس هیچ واکنشی نداشت که بلکه ته دلشون تایید هم کرده بودند . اما به نظر من این غیرمحترمانه ترین حرفی بود که میشد زد و من دو ماه هست که نمیتونم قورتش بدم بره پایین . خیلی عجیب و غیرعادیه که برای همه ی ما عادی شده که اگه زنی جایی حجاب نداره یک برچسب بی حجاب میخوره بهش و و پس به این ترتیب باید همه جا همینطوری باشه . یعنی اینکه به عنوان یک زن برای ما تعریف نشده که من حق انتخاب دارم که هرجا میرم و باهرکس ارتباط دارم بنا به صلاح دید خودم رفتار کنم و لباس بپوشم غم انگیزه . و اینقدراین موضوع تعریف نشده است که حتی کسی که من اصلا باهاش رابطه ی نزدیکی ندارم میتونه اعتراض هم بکنه به این تصمیم شخصی من ! اصلا این نگاه فوق العاده متحجرانه و عقب افتاده که نه تنها توی مردای ایرانی قُل میزنه بلکه ته ذهن خیلی از زن ها هم هست جای تاسف داره . و از هم مهم تر اینکه این موضوعاتی که جای تاسف داره اینقدر در جزییات رفتار ما فرو رفته و بخشی از طرز فکرمون شده که خودمون هم متوجه نمیشیم . راستش من الان نمیتونم خوب توضیح بدم که چقدر این حرف ساده ای که ایشون زد توهین آمیز بود همونطور که نمیتونم توضیح بدم اینجا دقیقا چطور جوی توی این موضوعات برقراره . 

زنان خاورمیانه فقط بعد از اینکه زندگی در جایی غیر از خاورمیانه رو تجربه میکنن میفهمن چقدر تو همه ی ابعاد زندگی اجتماعی شون طفلک و بدون امکانات و بدون اختیارات بودن و چقدر به همه ی حقوق و شخصیتشون تجاوز میشده . و در حال حاضر تنها چیزی که کمی آرومم میکنه اینه که مجبور نیستم تو اون فضا و بین اون مدل آدما زندگی کنم . خیلی بده آره ولی خوشحالم که اونجا زندگی نمیکنم . 

17 ژانویه

امروز قرار بود دز سوم واکسن رو بزنم . نوبت هم گرفته بودم . الان دیگه آنلاین میتونی نوبت بگیری و هرروز کلی وقت خالی دارن . ولی راستش نمیدونم چرا دلم نیست با این دز سوم . نه اینکه ازین مخالف واکسن ها باشم . نه اصلا . فقط به نظرم با این جهش اومیکرون که نتایج همه ی تحقیقات نشون داده ضعیف تره و اون دوتا دزی که زدم دیگه بسه . ولی همسرم یک فاز دیکتاتوری برداشته و میگه باید بری بزنی ! اینجا هم یک همچین فازی برداشتن چون تو استان ما چند روز پیش قانون 2G پلاس گذاشتند . به این معنی که هرجا میری یا باید دز سوم زده باشی یا نتیجه تست ببری . حالا این ها هم با قوانین شون یک جوری برخورد میکنن انگار وحی الهیِ . یعنی امشب که میگن قانون 2G پلاس ،  فردا سر صبح توی هر نقطه ی کوری توی شهر که بری یک برگه زده پشت درش و نوشته اینجا قانون 2G پلاس برقرار است . خب تو همچین شرایطی ترجیح همه اینه که برن دز سوم رو بزنن به جای اینکه هرروز یک سیخ تا فیهاخالدونشون بره تو . البته من همین چند روز پیش تست دادم و جدیدا تا فیها خالدونت نمیره تو و نمیدونم پیشرفت کرده یا چی که یک جایی همون وسط های بینی ات هم کار رو راه میندازه ! مثلا میخوای بری بشینی یک قهوه بخوری یا یک سالاد بخوری یا اصلا یک لیوان آب بخوری باید قبلش بری تست بدی و الان یک طوری گرفتن انگار این دوتا واکسنی که زدیم یعنی کشک . میدونم که نتایج تحقیقات علمی هم نشون میده که این دو تا دز بعد از چند ماه نچرالی کشک میشن ! حالا منم میرم میزنم ولی خب دلم نیست دیگه . به این دکترم که بعضی وقتا یک همچین شرایطی رو توضیح میدم و میگم میدونم که منطقیش چیه ، میگه مهم نیست منطقیش چیه . مهم اینه که حس تو چیه . جالب نیست واقعا ؟! آخه هیچ وقت توی زندگیم کسی اینقدر به حس هام اهمیت نداده بود . حتی خودم . اینا رو گفتم که بگم میدونم باید برم دز سوم رو بزنم و آخرشم میرم میزنم . حالا حرف دکترم شد میخوام بگم که جدیدا فکر میکنم به جایی رسیدم که واقعا نیاز دارم دکترم خانم باشه . به یک جاهایی میرسم که اصلا روم نمیشه دربارشون حرف بزنم یا فکر میکنم اگه خانم بود حرف همدیگه رو خیلی بهتر می فهمیدیم . سرچ کردم و دیدم اینجا با بیمه ام میتونم دکتر تراپی داشته باشم . یعنی همین سیصد و خورده ای هزار تومن که دارم میدم هم میتونم ندم و به جای جلسه های آنلاین که خوشم نمیاد زیاد ازشون حضوری برم . ولی نمیدونم بعد از یک سال چه طوری باید باهاش تمومش کنم و دوباره برم با یکی دیگه شروع کنم ؟!!! یک سال وقت گذاشتم و الان گلوم تو این مدت گیر کرده . من ازینام که خیلی گلوم گیر میکنه تو زمانی که گذاشتم . و بعد قشنگ میرم تو رودروایسی و این رودروایسی بر بقیه چیزام غلبه میکنه . تازه هنوز میخواستم ایران که رفتم حضوری برم خدمتش و یک بسته شکلات Lindt هم براش ببرم ولی اگه بعدش بهش بگم دیگه نمیخوام بیام مثه اینایی میشم که میخوان سر یک گوسفند رو ببرن و قبلش آب هم بهش میدن ! واه این چه مثال احمقانه ای بود ؟! نمیدونم چرا بعضی چیزهای ساده برام اینقدر پیچیده میشه بعضی وقت ها ... 

خبر جذاب بعدی اینه که فکر میکنم چشم هام ضعیف شدند . یعنی قبلا هم ضعیف شده بودند اما ناچیز بود و عینک هم داشتم ولی هیچ وقت استفاده نکردم اما الان واقعا توی خوندن متون ریز مشکل دارم . مثلا همین ها که دارم می نویسم رو واضح و شفاف نمی بینم و انگار که باید به خودم فشار بیارم برای درست دیدنشون . راستش دوست ندارم عینک بشه یک وسیله که همیشه باید همراهم باشه ولی باید توجه به سابقه ی خانوادگی از پدر و مادر تا خواهر و برادر و بچه هاشون که همه در دیدن چیزهای نزدیک مشکل دارند فکر کنم باید با واقعیت های زندگی کنار بیام و برم چشم هامو معاینه کنم و مثل آدم از عینک استفاده کنم . 


هیچی دیگه . خبرها و حرف و گزارش هام تموم شدن . تا برنامه ی بعدی خدانگهدار :)‌ 


14 ژانویه

فردا میشه یک سال که مهاجرت کردم . میخواستم به مناسبت سالگرد هجرت پرفتوحم ! نظرمو درباره ی این یک سال و زندگی در اینجا و اینها بنویسم ولی خب اگه من توی این یک سال یک چیزی رو بیشتر از همه چیز فهمیده باشم اینه که مهاجرت موضوع خیلی خیلی خیلی شخصی ای هستش . چون کسی رو میشناسم که دقیقا تو شرایط منه ( اینکه میگم دقیقا یعنی خیلی دقیقا ) و اینجا براش یک جایی هست شبیه ایران و تمام هم و غم اش اینه که ایران بتونه یک خونه بخره و بعد از گرفتن پاسپورتش بره ایران ! و ازون طرف دوست نزدیکم ، با شرایط یک دانشجو که دنبال کاره و همه چیزش روی هواست و چندین ساله خانواده اش رو ندیده و مجرده هست که فوق العاده راضیه . 

من سالها بود که پیِ موضوع مهاجرت بودم . تا جایی که تونسته بودم تجربه های بقیه رو خونده بودم و نظرات بقیه رو پرسیده بودم اما تجربه ی من شبیه اونها نیست . نظراتم بعد از یک سال شبیه خیلی از اونها نیست . چیزایی که فکر میکردم برام مشکل باشه چندان سخت نبود و چیزایی که هیچ وقت فکر نمیکردم برام چالش باشه بزرگ‌تر از چیزی که فکر میکردم بود . فکر میکردم اینقدر مستقل هستم و اینقدر با بعضی موضوعات رایج در خانواده های ایرانی مشکل دارم که خوشحال هم بودم میتونم ازشون دور باشم . اما این دوری یک شکل دیگه است . مثل اینکه یک گل رو از گلدون بکشی بیرون و تا میتونی خاک ها رو از اطراف ریشه هاش بتکونی و آخر سر هم یک آب بگیری روی ریشه هاش و وقتی هیچ اثری از خاک قبلی نموند ببری توی یک خاک دیگه . خب این خاک دیگه هرچقدرم پر از مواد معدنی و باحال و پر زرق و برق باشه طول میکشه تا تو بتونی توش جون بگیری . همیشه هم یک حس جدایی از همون گلدون اولیِ همراهت هست . 

اما برای من مزایایی اینجا با جایی که من ازش اومدم اینقدر هست که بتونم با حس دلتنگیم کنار بیام . حتی وقتی تازه اومده بودم و چهار ماه همه جا بسته بود باز هم یک جور حس راحتی خیال داشتم . 

آزادی های فردی چیزی بود که من هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم و مبنای مهاجرت قرارش ندادم . شاید به این خاطر که اصلا تجربه شون نکرده بودم و نمیدونستم یعنی چی . اما از وقتی اینجا اومدم متوجه شدم چقدر این چیزی که همیشه از ما دریغ شده مهمه و تو حس رضایت آدم تاثیرگذاره . این چیزیه که قابل توضیح نیست و باید تجربه بشه . اینکه خودت تنها تصمیم گیرنده درباره ی مسائل شخصی ات باشی و هیچ وقت هم به این خاطر قضاوت نشی . 

یک جایی میخوندم که یکی دوسال اول مهاجرت سخت ترین ساله اما برای من اینقدر سخت نبود و من سال‌های سخت تر از سالی که گذشت رو هم داشتم . بهرحال امروز که به سال گذشته و سال‌های قبلش نگاه میکنم به نظر می ارزید و حتی می ارزید اگه قرار بود بخاطرش بیشتر هم تلاش بکنیم و به مشکل بخوریم . 

امروز که مامان اینها کنار هم بودند و داشتند آشپزی میکردن و اون وسط به من هم زنگ زدند دلم برای اون شلوغی و اون سبک زندگی و همه چیزش تنگ شد اما نمیدونم این چه مدل دلتنگیه که دلم هم نمیخواد برگردم و اونجا زندگی کنم . برای همین میگم یک مدل عجیبی از حس دلتنگی و تنهایی است که با وجود سختی اما دوستش داری و نمیخوای از دستش بدی . 

توی این یک سال بارها به این فکر کردم که تنها آرزوم اینه که این کرونای لعنتی جمع شه و بتونم مامانم رو بیارم اینجا . هرچند مطمئن نیستم اصلا خوشش بیاد ازینجا یا دلش بخواد خیلی زیاد بمونه اما این واقعا شده یک آرزو برام .. . 

13 ژانویه

بعد از گفتن سه تا قصه و چندین بار بغل و بوس کردن و تعریف کردن یک سری خاطرات ، وقتی برای دهمین بار داشت خمیازه میکشید و نصفش هم خواب بود گفت : 

من که کوچولو بشم رو کیندا واگن ( کالسکه ) میخوابم بعد تو منو راه میبری .. 

گفتم : عزیزم تو دیگه کوچولو نمیشی .. ازین به بعد همش بزرگ میشی .. 

با تعجب و ناراحتی درهم و با چشم های نیمه بسته گفت : 

من دیگه کوچولو نمیشم ؟..


با یک قلب رقیق فکر کردم چه واقعیت گنده ای رو تو این سن کم فهمید .. .

۱۲ ژانویه

شده تا حالا ساعت پنج صبح بیدار شید هی این ور کنید و اون ور کنید و ببینید خوابتون نمیبره ، بعد خیلی شیک و مجلسی پاشید یک چایی دم کنید و درحالیکه بخارهای لیوان توی هوا محو میشه به ناخن هاتون لاک جیگری بزنید ؟! اگه نشده خب به امتحانش می ارزه هرچند من برای خستگی و خواب آلودگی روزش درمونی ندارم . 


چند وقتیه یک فکری افتاده توی سرم . یک جایی توی یک فیلمی دی کاپریو درباره ی یک موضوعی به یک کسی ! ( که اونم متاسفانه نمیدونم کیه ) میگه : بدترین چیز همین فکریه که میفته تو سرت . من نمیدونم چقد بده که یک فکری بیفته توی سر آدم ولی اگه این تراپی های من یک نتیجه داشته اون این بوده که فهمیدم همه ی فکرایی که تو سر آدمه و همه ی احساساتی که تجربه میکنه و خلاصه همه ی موجودیتش قابل دفاعه و جای هیچ سرزنشی از سمت هیچ کسی وجود نداره . برای همین فکر نمیکنم این فکری که افتاده توی سرم خیلی هم مشکل داشته باشه . راستش میخوام هروقت دستم به دهنم رسید یک خونه اجاره کنم . برای خودم . شاید حتی در حد یک اتاق . خب الان اولین سوالی که پیش میاد اینه که برای چه کاری ؟ راستش نه تصمیم دارم توش اثر ادبی و هنری ای خلق کنم و نه انرژی هسته ای تولید کنم و نه موشک بفرستم هوا . بلکه میخوام گاهی عصرها برم توش و در و ببندم و آهنگ های موردعلاقه ام رو بگذارم و شاید یک چیزهایی بنویسم و شاید هم نه . شاید فیلم ببینم و شاید نه . شاید کتابی بخونم یا شاید برم دوش بگیرم . حتی فکر میکنم شاید دراز بکشم و زل بزنم به سقف ! میخوام بگم اصلا اون سوال که “برای چه کاری”  از یک جایی پایین تر از بیخ و بن اشتباهه . خلاصه شب هم بمونم و فرداش برگردم به زندگیم ( خب ازونجایی که اصلا نمیخوام توهمی برنامه ریزی بکنم این قسمت شب موندن رو مجبورم فاکتور بگیرم ! ) . خونه ای که آشپزخونه نداشته باشه . چیکار کنم آشپزی جز فعالیت های موردعلاقه ام نیست . اگه هم سه ساله دارم به صورت مداوم انجامش میدم نه به خاطر کرونا و خونه نشینی و داشتن وقت اضافه ، بلکه به خاطر اینه که غریزه ی مادریم ایجاب کرده و این غریزه چیز عجیب غریب و مهارنشدنی و غیرقابل کنترل و گاها غیرمنطقی ای هستش . خونه ای که به اندازه ی کافی شلوغ باشه و فقط نظم موردنظر من توش برقرار باشه . مثل اتاق دوران مجردیم . این شکلی که هرچیزی دم دستم باشه و در و دیوار و همه جاش پر از خاطره ها و چیزهای مهم و هدیه های بقیه باشه . خب من با کسی زندگی میکنم که درحدی مینیماله که برای خریدن هر وسیله ی دکوری باید کلی وقت و انرژی بذارم و توضیح بدم این وسیله به درد چی میخوره ! گاهی وقتا که میبینم حوصله ی صرف این انرژی رو ندارم میرم و میخرمش و میارم خونه و میگم همین که هست ! ولی میدونید من فهمیدم زندگی مشترک با “همین که هست” ادامه پیدا نمیکنه . احتمالا طرف مقابل من هم فهمیده چون میبینم که سعی میکنه یک جاهایی کوتاه بیاد و بگذاره زندگی مون حداقل نزدیک به اون شلوغی ای که من دلم می‌خواد باشه . به جاش هم من سعی میکنم کمتر سر به خود برم یک چیزی بگیرم و بیارم بذارم وسط خونه و بگم همین که هست . خلاصه الاکلنگ رو اینجوری اون وسط نگه داشتیم ! اما فکر میکنم بخاطر همین موضوع هم شده حق دارم یک خونه برای خودم داشته باشم . اما دلایلم برای داشتنش خیلی بیشتر و عمیق تر از اینهاست . اصلا چرا برای اینکه یک خونه بخوام دارم توضیح میدم ؟! آقا من هروقت بتونم یک خونه میگیرم برای خودم . از ما همییه . 


پی نوشت : جمله ی آخر در لهجه ی ما یعنی همینی که هست و تو مایه های هرکی هم ناراحته جمع کنه از ایران بره است ! 

۸ ژانویه

دیروز یک خماری احمقانه داشتم . میگویم احمقانه و توضیح دیگری هم ندارم . البته با همان خماری احمقانه ام کارهای روزمره ی زندگی را کردم . با پنگوین رفتیم نون بخریم . برف می بارید. بعد یاد مامانم افتادم که گاهی می گفت از برف و سرما خوشم نمیاد . احتمالا تو روزهای برفی . شاید در مجموع این حرف رو دو بار ازش شنیده باشم . برعکس من که مدام یک بلندگو دستمه و درباره ی چیزهایی که دوست دارم و دوست ندارم در حال حرف زدن ام . میزان اظهارنظرام اینقدر بالاس که یک بار این همسایه ی ما گفت : نظرت چیه یک ویدیو با هم بسازیم . بعد من خندیدم و گفتم با من ویدیو بسازی ؟ بعد من بیام از چی بگم مثلا ؟ گفت خب تو خیلی فرشی . از تجربه هات بگو . نمیدونم اصلا همین غرغرهاتو از آب و هوا بگو ! البته بعدش خندید ولی میخوام بگم در این ابعاد دارم غرغرهامو منتشر میکنم . در مقایسه با مامانم عذاب وجدان گرفتم و فکر میکنم بهتره یکم خودداری کنم . 

دیروز برف می بارید . امروز هم همینطور . این روزها هیچ فعالیتی نمی کنم . زبان نمی خونم . حتی یک کتاب ساده هم نمی خونم . باشگاه هم نمی روم . یوگا هم نمیکنم . تنها فعالیتم سریال دیدن و اندکی نوشتن در اینجا و دفتر دستک خودم است . البته امروز میخواهم بروم استخر . وسط همین برف و سرما . استخره تمام دور و اطرافش شیشه است . به نظرم باحال است بروی توی یک استخری و ببینی که اطرافت برف نشسته . شنا کردن هم حوصله می خواهد البته که این را هم ندارم . صبح که چشم هایم را باز کردم از زیر و لای کرکره دیدم روی تمام درخت ها برف نشسته . وقتی کرکره ها را جمع میکردم آبی آسمان را هم دیدم . آسمان را که میبنم خوشحال میشوم . چون غالب روزها فقط ابر می بینم . آفتاب هم دیدم . حالا روزهای عادی اش خبری از آفتاب نیست امروز که دنیا برف نشسته آفتاب هم درآمده . 

بله خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند ! اما من در هیچ کاری نیستم و حوصله ندارم نانی دربیارم . حتی حوصله ی برطرف کردن غرایزم را هم ندارم . این مدونا که جوان بود یک ویدیویی داشت که توش گاهی زن ساده ای میشد با یک لباس سفید و یک فضای عارفانه ای می گرفت به خودش و روبه روی یک عالمه شمع دعا میخوند و جایی زن قرمز پوشی میشد که حسابی به خودش رسیده بود و عاشق آن مرد گیتارزن سر کوچه شان شده بود . همون که همه ی دنیا حداقل یک بار دیدنش رو میگم ! اون زن قرمز پوش درونم بیدار شده اما این بی حوصلگی فصلی هربار یکی میزنه توی گوشش و اوضاعی شده که خودم هم نمیدونم توش چند چندم . ولی خب حداقل روزها میتونم بیدار شم و صورتمو بشورم و غذا بپزم و دنبال پنگوین بروم و باهاش پارک و استخر بروم و اینجا چیز میز بنویسم ! برای همین چیزها هرروز کلی می روم توی فضای عارفانه ام و خدا را شکر میکنم . 

6 ژانویه

در این تعطیلات دو هفته ای اخیر یک طوری برنامه ی زندگیم بهم ریخته که فکر میکنم باید دست کم دو ماه روی خودم کارِ سخت بکنم که برگردم به روتین زندگیم . اینقدر شبها دیر خوابیدیم و فیلم ها و سریال ها را شخم زدیم و روزها هم فارغ از همه چی تا لنگ ظهر خوابیدیم که حالا هرکار میکنم زودتر از یکِ شب نمیتوانم بخوابم . به جای سکوت سر صبح فعلا از سکوت و صدای باران آخر شبها بهره مندم . دلم میخواهد هرچه زودتر برگردم به روال عادی زندگیم . این روزها کمترین ساعت های روشناییِ اینجاست . دست کم ۱۵ ساعت تاریکی در شبانه روز . این یعنی وقتی ساعت نه صبح بیدار بشوی نصف همان هیچی را از هم دست دادی که این به نظرم خسران بزرگی است .  

یکی از همین شبها تصمیم گرفتم before sunset  را ببینم . این دومین قسمت از این سه گانه را هم به عنوان یک فیلمِ مستقل و هم به عنوان دومین قسمت از سه گانه اش خیلی دوست دارم . بعد یک جایی سلین می‌گوید : الکی وانمود کردم که یادم نیست آن شب سکس داشتیم … نمیدونم بعضی وقتا زنا وانمود میکنن که بعضی چیزا رو نمیدونن . 


اصلا داشتم یک کار دیگه می کردم . اینقدر که آقای دکتر میگه چقد خودتو رها کردی تو این موضوع ؟ تو اون موضوع چی ؟‌ که این روزا همش به رهایی فکر میکنم ! یاد این جمله ی سلین هم می افتم . اینقدر هم این موضوع برام تکرار شده که الان به این نتیجه رسیدم رهایی یکی از ارزش‌های زندگیست و هرکی شل نکرده اشتباه بزرگی کرده ! بعد نشستم توی همه ی موضوعات زندگیم خودمو رها کنم ! سر یکی دو تا موضوع فکر میکردم این رهایی باید منو به جاهای خوبی برسونه . یعنی فکر میکردم تهش می فهمم چقدر احساسات خوب و شیرینی دارم و بخاطر داشتن اونها مسرور میشم . اینا رو فهمیدم ولی زیادی رها کردم و رفتم جاهای دیگه . خدا هم میدونه همین رهاییِ برد و من فقط نشسته بودم ببینم چی میشه . آخرش دیدم خشم و ناراحتیم بیشتر از احساسات خوب و شیرینم هستند . خیلی نتیجه گیری ضایعی بود . اینا رو که به آقای دکتر میگفتم خندیدم . گفت برای چی میخندی ؟ گفتم چون چی فکر میکردم و چی شد . خودشم خندید . خیلی وقتا بهم میگه من با شما خیلی میخندم . بس که من همه ی تراژدی های زندگیمو طوری تعریف میکنم که انگار جوکه ! البته برای من اصلا جوک نیستند و اصولا از پا درم میارند اما وقتی به سطح حرف میرسن اینطوری مضحک میشن . اگه همون وقت های از پا دراومدن بیام بنویسم جک نمیشن . 

 راستش من ترجیح میدم با همه چیز و همه کس رابطه ی نوشتاری میداشتم . یعنی اصولا نوشتنم بهتر از حرف زدنمه . به نظرم برای حرف زدن باید انرژی بیشتری بذارم که نتیجه اش هم مطلوبم نمیشه .  تازه اگر این شکلِ ارتباطی با نامه بود که دیگه واویلا . الان که فکر میکنم خوب که هیچی . خیلی ایده ال میشد .خدا میدونه که اگه دنیا اینطوری بود چه شوری میگذاشتم توی این نامه نوشتن هام . بعد سر صبح می رفتم نامه هامو پست میکردم . مخصوصا که اینجا اینا هنوز مثل صدسال قبل ساده ترین چیزها رو برای هم پست میکنن و هنوز شغلی به نام پست چی دارن که کسی هست که روی یک مدل دوچرخه های زردی که یک چیزی هم به تهش وصله و مرسوله های ملت توشه نشسته و در سطح شهر در تردده ( اینایی که گفتم جدیه و واقعا این شکلیه و برای خود من که تازه اومده بودم جای تعجب بود ! ) . البته ماشین هم دارن و سیستم آنلاین خوبی درست کردن . میخواهم بگویم پیشرفت هایی هم در این زمینه داشتن ! به سیستم دویچه پست شون هم خیلی افتخار میکنن . یکی از سرگرمی های منم اینجا چک کردن صندوق پست و مثلا برداشتن این مجله های تبلیغاتی و نامه های بانک و مالیات و بیمه و این چیزهاست . حالا چی داشتم میگفتم ؟‌! آها خلاصه چون اینجا زیرساختش هست گاهی میرم تو خیال که بیشتر احساس خوشحالی می کردم اگه لازم بود برای همه نامه بنویسم . بعد تراژدی های زندگیم هم تبدیل به جوک نمیشدن . 

البته من تجربه هایی دارم که توش همش نوشتم و نوشتم ولی تهش احساس خشم و ناراحتیم بیشتر از احساسات مثبتم بوده . پس هیچی دیگه ! الان مثل همه ی ابعاد زندگی مطمین نیستم چی واقعا خوبه و چی واقعا خوب نیست . ولی اگه این اطمینان رو داشتم زندگی واقعا چیز باحالی می‌شد .

4 ژانویه

- دیروز که بیدار شدم تصمیم گرفتم قهوه نخورم . درواقع تصمیم گرفتم دیگه قهوه نخورم . من خدای تصمیم های اینطوری شلاقی ام . فکر نمیکردم اون یک فنجون قهوه ای که میخورم اینقدر روم تاثیر داشته باشه . از حدود ساعت یازده یک سردرد خفیفی گرفتم که به مرور شدیدتر شد . اینقدر شدید شد که مجبور شدم مسکن بخورم و به این نتیجه برسم قهوه ای که با نخوردنش این بلا سرم میاد کافیینش بیشتر از تصور منه و اصلا مناسبم نیست . سردردم اینقدر شدید بود که تمام جلسه با دکترم پیشونیم رو می مالیدم و آخراش اینقدر حالم بد شد که میخواستم ازش بخوام تمومش کنیم . 


- دیشب بعد از یک سری صحبت ها برای چندمین بار دکترم ازم پرسید به خودت حق میدی؟ و منم برای چندین بار گفتم نه چندان . چونکه حرف حرف میاره و آسمون برف ! موضوع کشید به داستان های دیگه ای که یک جایی گفتم بعضی وقتا فکر میکنم به اندازه ی کافی مامان خوبی نیستم . به وضوح عصبانی شد و در مورد حق دادن به خودم کلی توضیح داد و بعد با همون عصبانیت که بدجور هم سعی میکرد کنترلش کنه گفت این مادر خوبی نیستم از کجا اومده ؟! و یک سری چیز دیگه هم گفت . فکر کردم حرف خوبی نزدم و اصلا دلیلی نداره هر حرفی رو بزنم . اما عصبانتیش موضوعی بود که ذهنمو مشغول کرده . از دیشب تا همین لحظه داره بارون میاد . خیلی هم لطیف و ظریف اما رمانتیک نه . بارون های زمستونی هرچی هم که باشند رمانتیک نیستند . بارونی که رمانتیک نباشه به چه دردی میخوره ؟! 


‌‌-  ارکیده از اون گل هایی نیست که فکر میکردم . فکر میکردم سوسول تر از این باشه که دست و دلبازانه هرسال گل بده . اینه که پارسال وقتی گل هاش ریختند فکر کردم کارش تمومه . اما با ناامیدی شش ماه بهش آب دادم و ریشه هاش رو تمیز کردم و گلدونش رو مرتب کردم . آدم این مدل کارها نیستم . این که امید بیخودی داشته باشم . آدم دیگری شدم لابد که شش ماه از چیزی مراقبت میکنه که فکر میکنه کارش تمومه . ارکیده هم ناامیدم نکرد . اگه همه ی چیزها اینطوری ناامیدم نمی کردند منم آدم دیگری بودم . همه ی چیزها هم نه لااقل بعضی چیزها ... . 

اینقدر امید نداشتم که گل بده که اون سیخ هایی که مربوط به ایستادن ساقه ی گل هاش بود رو دور ریختم . 


‌- برای ده جا رزومه فرستادم . خدا میدونه چقد جهت دست گرمی این کارو کردم . هنوز با خودم فکر میکردم باید روی anschreiben ام کار کنم که نمیدونم واقعا ترجمه اش چیه . بعد دو تا جا دعوت به مصاحبه شدم . فکر میکردم مصاحبه به انگلیسی هست چون محیط کار و خود کار هم انگلیسی بود اما مصاحبه آلمانی بود . لازم به توضیح بیشتر نیست که گند زدم اما این پروسه ی رزومه فرستادن رو قطع کردم . اولا چون یکی از این ها به من گفت شش ماه اول کارت هیچ مرخصی ای نداری و شاید مسخره به نظر بیاد ولی سفر ایران برام خیلی حیاتیه . دوم هم بخاطر پنگوین . یهویی این احساس بهم دست داد که همین چند ساعت هم که میره مهد واقعا داره شاهکار میکنه و لازم نیست بیشتر از این بهش فشار بیارم . البته مربیش نظرش این نیست و معتقده اگه موقعیت کاری دارم حتما باید برم اما من اینطوری فکر نمیکنم . 


- خودم هم متوجه ام که خیلی زبون باز کردم و نوشتن ام میاد . راستش افسردگی فصلی دارم و زمستون که میشه رد میدم . خیلی رد میدم . در این مواقع ردی هم به خودم نگاه میکنم و می بینم قادرم همین زندگی معمولی رو در ابعاد هزار وبلاگ بنویسم . یعنی قادرم دقیقه به دقیقه ام رو بنویسم . حتی قادرم همین ها که نوشتم رو اشتباهی پاک کنم و بعد باز دوباره بشینم بنویسم .( خسته نباشی دلاور !! ) 



۳ ژانویه

توی آشپزخونه در حال درست کردن ماست و بادمجون بودم . از وقتی اونقدر زمستان شده که باید چوب آتیش بزنیم  بادمجون هم میگذارم روی آتیش و دودی و مودی میکنم و اصلا یک وضعی . 

اصلا نشنیدم که چه آهنگی بود فقط احساس کردم لازم است صحنه را پر کنم ! این شد که از اشپزخونه پریدم وسط . بعد دوستمان خندید و گفت : فقط دمپایی هات ! که دیدم با همان دمپایی های پلاستیکی سفید که وقت های خیلی راحتی و ریلکسی و قاعدتا تنهایی پام میکنم آمدم وسط که ترکیبش با آن دامن کرپ مشکی و لباس حریر سفید مجلسی یک چیز مضحکی شده بود که البته مانعی برای من نبود ! پنگوئن پرید توی اشپزخونه و صافی برنج را آورد و تهش را گذاشت زیر گردنش و دسته اش را گرفت و با کنترل تلویزیون شروع کرد در دنیای خودش ویولون زدن ( آره بچه مون ازین خلاقیت ها از خودشون میده ! ) . بعد که همه حسابی خندیدند همسرم با اشاره به ویولن آبکشی و دمپایی های پلاستیکی من گفت : تیم خوبی هم هستید .. !


بعد من پرت شدم به هزار سال پیش . این خاطره را به کلی انداخته بودم یک گوشه ی تاریک . بعد از ظهرهای تابستانی بود . خواهرم روی میز آشپزخونه آهنگ می‌زد و من که احتمالا چهار ساله بودم یا شاید پنج ساله وسط همان آشپزخونه می رقصیدم ( خب بله من از شکم مامانم که دراومدم درحال رقصیدن بودم ! ) . مامانم هم همیشه میگفت : تیم خوبی هستید . اگه برید کوهسنگی کلی پول جمع میکنید :) 

در طول این سی و اندی سال زندگی پربارم هیچ وقت یاد این خاطره نیفتادم . چیز مهمی هم نبوده که به یادم بمونه . مثل خیلی دیالوگ های بی اهمیتی که بین مادر و بچه ها و بقیه ی اعضای خانواده هست . کی همه ی اینها رو به حافظه اش میسپره ؟! اما دیشب یک طوری پرت شدم به این خاطره و بعد متعحب شدم که این کجا بود اصلا ؟! که به آرامی با دمپایی های پلاستیکیم آمدم یک گوشه و رفتم توی خودم و اصلا یادم از ماست و بادمجون و مهمان ها و همه چیز رفت . فکر کردم چقدر دلم برای مامانم و خواهرم ( که تمام عمرم باهاش مشکل داشتم ) تنگ شده . اینقدر تنگ شده که از یادآوری خاطرات هزارسال پیش که هیچ کس براش مهم نیست هم خوشحال میشه . یک طوری خوشحال انگار که مثلا اون عروسکِ عروسِ بچگی هام رو از یک جایی پیدا کردن و بهم دادن . به همین اندازه ذوق زده ام . حتی فکر میکنم شاید آلزایمر گرفته بودم و حالا شفا پیدا کردم ! یک حسِ این طوری ای خلاصه . 

  

بلیط گرفتیم برای دوماه دیگه . اگر کرونا یک جهش خرکی نداشته باشد و باز همه چیز را بهم نریزد و هیچ خر دیگری هم پیدا نشود دو ماه دیگر می توانم بساط ماچ هایم را پهن بکنم روی همه و بپرم توی بغل شان . اکسی توسین هایم از الان توی هم وول میخوردند . بعد مادرم . مادرم سه ماه است که هربار ، بدون اغراق هربار که باهم صحبت کردیم یک جایی وسط حرف هامون که هیچ ربطی هم نداشته یهو گفته : خب الان شما بلیط رزرو کردین ؟ و من گفتم نه هنوز . و اون هم گفته : آها .. خب حالا عجله ای نیست .. پر که نمیشه نه ؟! بعد که بهش گفتم بلیط گرفتم برای سیزده اسفند . میگه :‌ یعنی یه ماه چهل روز دیگه ، نه ؟ میگم : نه مادر من سیزده اسفند میشه دوماه دیگه . میگه همون چهل روز دیگه میشه حدودا !!!! واقعا دلم نیومد باورش رو خراب کنم و گفتم آره حدودا همون میشه که تو میگی ! 

خاک بر سر هرچه دوری و دلتنگی و زمستان و شبهای بلند و روزهای کوتاه است بشود . 


28 دسامبر

یک غم عمیقی دارم . بخاطر رسیدن به آخرین روزهای ماه دسامبر . اصلا و ابدا دلم نمیخواد این ماه تموم بشه بس که شور و شوق داشت توش . نور و رنگ داشت توش . سوپرایز داشت توش . اصلا همه ی چیزهای خوب رو داشت توش . تصور زمستونی که خیابوناش پر از ریسه نباشه و مردم تو جنب و جوش نباشن و هرروزش یک مناسبتی نداشته باشه دپرسم میکنه . بعد هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که برای به آخر یک ماه رسیدن ناراحت باشم و اینقدر بهم خوش گذشته باشه که نخوام به آخرش برسم . یعنی اصلا راستش مدت ها بود که اونقدرا بهم خوش نمیگذشت . همه چیز از شور و شوق افتاده بود و من هم هرکار میکردم که یک چیزی توی همین مایه ها به خودم و زندگیم تزریق کنم نمیشد . همه چیز بی معنا شده بود برام . اما اینجا شبها که می پیچیدیم توی محله مون میدیدم که تمام تراس ها چراغونیه . منظره یک طوری بود که دلم میخواست یک عکس پاناروما بگیرم و خودم هم واستم یک گوشه اش . و بعدها توضیح بدم که من بی ربط ترین عنصر توی این عکسم اما از بودن اینجا و رویارویی با همه ی اینها احساس خوبی داشتم . اینقدر بی ربط بودم که تا همین روزهای آخر خریدن درخت کریسمس رو به تعویق انداختم . حالا هم که جلوم یک درخت و متعلقاتش هست هنوز احساس بی ربطی میکنم اما موضوع اینه که دوستش دارم و از بودنش توی خونه ام راضی ام . 

راستش چند روزه دارم فکر میکنم بعدش چی میشه ؟‌مثلا فردای روز سال نو همه ی این ریسه ها جمع میشه و تمام چیزهای مربوط به کریسمس از توی مغازه ها جمع میشه  و بعد جاشون رو چی میگیره ؟ و درخت ها ... واقعا نمیدونستم درخت ها چی میشن . چند روز پیش تقویم تاریخ جمع آوری زباله های سال ۲۰۲۲ آمد که توش گفته بود ۱۱ ژانویه درخت ها رو جمع میکنند . درخت های طبیعی البته منظوره . خیالم راحت شد . خدا میدونه که بعضی چیزهای ساده ی به ظاهر بی اهمیت چقدر بهم آسودگی خیال میده . مثلا همین که بدونی تا آخر سال فلان روز فلان مدل زباله ها جمع میشه  . 

همسایه ی دوستم یک خانم مسن آلمانیه که با همسرش زندگی میکنند . دو تا بچه داره اما گویا همیشه تنهان . هروقت میرم پیشش خیلی با علاقه میاد و در حد چند دقیقه ای حرف میزنه . چند شب پیش که دیدمش بعد از سلام و احوالپرسی گفت که شما هم کریسمس رو جشن میگیرید توی کشورتون ؟‌ گفتم که نخیر . ما اول بهار رو جشن میگیریم . گفت آره دربارش شنیدم اما امسال برات چطور بود ؟‌ براش توضیح دادم که چقدر کیف کردم . گفت برای من هم مثل بچگی هام کریسمس رو دوست دارم و این روزها برام روزهای قشنگیه . با خودم فکر کردم چرا برای من نوروز دیگه به اندازه ی بچگی هام با شور و شوق نبود ؟‌ بعد به دوستم گفتم که دلم گرفت ازین موضوع . گفت آره اوایل که اومدی همش با خودت میگی چرا تو کشور من اوضاع اونطوریه و چرا اینی که اینجا هست رو ما نداشتیم و همش درحال مقایسه ای . بعد میفهمی که حالا که اینجایی و کاری هم ازت ساخته نیست پس بهتره دست از مقایسه برداری و تو شرایط اینجا زندگی کنی . راستش این حرف هاش بیشتر از قبل غم انگیزم کرد .

خلاصه غم های زیادی برای نوشتن دارم . غم به آخرِ دسامبر رسیدن . غم جمع شدن چراغونی ها . غم پژمرده شدن درخت ها و به زباله سپردنشون . غم نوروزهایی که مثل بچگی هام نیست . غم احتمالِ فراموش کردنِ زندگی خانواده و نزدیکانم اونجا و عادت کردن به این مدل رفاه و آزادی ای که جمع کردم اومدم توش ! 

( لعنتیا یه جوری میگن هرکی ناراحته بره همونجایی که اون مدل ! رفاه و آزادی ها توش هست که آدم عذاب وجدان میگیره از ساده ترین و پیش پا افتاده ترین رفاه ها و آزادی هایی که اینجا تجربه ش میکنه و فکر میکنه داره کثیف ترین کارهای روی زمین رو میکنه ! )

خلاصه که :

Frohe Weihnachten und einen guten Rutsch ins neue Jahr

و منم مثل همه ی اینهایی که سال اول هست اینجان و این جمله رو می شنوم برام جالب بود . اینها توی تبریک عید میگن خوب سُر بخورید توی سال نو :) 


این عکس البته چندان غم انگیز نیست .مخترع این carousel ها هرکی بوده تخیل باجزییاتی داشته . 


۲۴ دسامبر

همسایه ی طبقه ی بالایی یک دو ماهی هست که اومده توی این ساختمون . ساختمون ما فقط یک خانواده داره و اونم ماییم و همسایه ی ایرانی که البته اونا هم خانواده به حساب نمیان . د‌و واحد دیگه دو تا آقای حدود پنجاه ساله ان که مجردن و خیلی موجودات باحالی هستند و من خیلی دوستشون دارم . یکی شون مهندس برقه که زیمنس کار میکنه و تنها واحدیه که توی پارکینگش یک دوچرخه پارکه . دوچرخه که میگم دوچرخه ها ، نه از این الکی ها . یک چیز دست کم دو سه هزار یورویی . خودش میگه که هرروز تا سر کارش که حدود چهارده کیلومتره رکاب میزنه . و لورا ، دختری که تازه اومده و طبقه ی بالا زندگی میکنه . 

روز اسباب کشی همسرم بهش گفته بود که اگه کمک خواست بگه . خودم یکی دو روز بعدش دیدمش و بهش گفتم اگه تو این اسباب کشی گشته اش شد بیاد خونه ی ما :) یک روز شنبه که از بیرون می اومدیم دیدم که پشت در یک سبد هست و توش یک چای سیب و دارچین ، یک بسته برتسل و یک شیشه شراب گذاشته و روش یک کاغذ زده و نوشته که ازمون برای کمک ! ممنونه و امروز اومده بوده که خودشو معرفی کنه و پیش ما باشه اما ما نبودیم . بعد من کلی ناراحت شدم که طفلک روز تعطیلی اومده که پیش ما باشه و ما هم که نبودیم و با خودم گفتم کاش اصلا نمیرفتیم بیرون . دو سه شب بعدش که آش داشتیم یهو یک سیر و پیاز داغ و نعنا داغ درست کردم و تصمیم گرفتم یک ظرف براش ببرم . اوووه که چقدر گرم بود . اون ها . نه آش من ! بعد مثل این خاله زنک ها توی همون ده دقیقه که دم در بودم تمام زندگی مون رو برای هم گفتیم . اون گفت که تازه از اسپانیا اومده و اینجا یک پیشنهاد شغلی خیلی خوب داشته از شبکه ی RTL و الان اونجا کار میکنه . اینکه معلم آلمانی بوده و میتونه به من کمک کنه . این که دوست پسرش آخر هفته ها میکوبه از اسپانیا میاد اینجا پیشش .‌ گفت برای اینکه پیشنهاد کمک دادین ممنون . گفتم ما که عملا هیچ کاری نکردیم . گفت همین که احساس کردم یکی هست خیلی خوب بود . بهش گفتم هروقت دوست داشت میتونه بیاد پایین . چند روز بعدش اومد پایین و ظرف آش رو برگردوند و گفت چون از قبل اطلاع نداده تو خونه نمیاد اما از آش خیلی خوشش اومده و حتی رفته توی اینترنت و رسپیش رو پیدا کرده . آخ که روحم تازه شد بس که خوب بود این دختر . 

دیروز بعد از ظهر در خونه رو باز کردیم که بریم بیرون که دیدم پشت در یک سینی هست و توش یک سری چیزهای ریزه میزه از جمله یک انار . یک نامه هم توش بود که نوشته بود خیلی دوست داشته این مدت بیاد پیش ما اما فرصت نشده . میدونه که چند شب پیش مراسم باستانی یلدا بوده و بهمون تبریک گفت و اینکه چندتا از چیزهای کریسمس و یلدا رو کنار هم گذاشته و برامون آورده . درآخر هم آرزوی سال خوبی برامون کرد . توی سینی اش یک سری شکلات ، یک گلدون کوچولو با برگ های قرمز ، یک انار و یک خوشه انگور ، دوتا مجسمه ی کوچولو و یک سری چیزمیز دیگه بود . نامه رو هم به انگلیسی و هم به آلمانی نوشته بود چون بهش گفته بودم همسرم فقط آلمانی بلده و من ترجیحم انگلیسیه :) این همه توجه به جزییات بقیه به نظرم بی نظیره . 


همسرم همیشه میگه شناخت تو از آدمها بهتر و سریعتر از منه . برای من یک مدت باید بگذره تا برسم به چیزی که تو در برخورد اول با یک آدم دربارش گفتی . نمیدونم چقدر این حرف درسته ولی این دختر رو از روزی که توی راهرو دیدم که داشت یک کارتون وسیله میبرد بالا یک طورایی آشنا دیدم . یک طوری شبیه خودمون . یک جور گرما و صمیمیت که توی رفتار آلمانی ها نیست ولی توی خون ما هست . ازینکه این دختر نه تنها با یلدا آشنایی داشت بلکه انار و انگور هم به اون مناسبت گذاشته بود کنار هدیه های کریسمس اش کلی ذوق کردم و اونو برام با بقیه متفاوت کرد . همسایه ها و دوست‌های دیگه هم زحمت کشیده بودند و هدیه های کوچکی برامون آورده بودنداما برای من این قشنگ ترین هدیه ی کریسمس امسال بود . 




17 دسامبر

از سری مکالمات دمِ خواب :

-شنیدی میگن تو ژاپن یه واکسن ساختن ضد پیری ؟ 

+نه .. 

-خیلی باحال میشه ها . مثلا آدما نمی می‌رن . اینقد نمی می‌رن که یه روز خسته میشن و خودشون تصمیم میگیرن به زندگیشون خاتمه بدن .

+چیز جالبی نیست ..

-چرا جالب نیس ؟ مثلا فک کن من و تو پنگوئن چهارصد سال زندگی می‌کنیم بعد من و تو دیگه نمیخوایم ادامه بدیم . میریم تو این بیمارستانی که تو سوییس هست و با دیدن منظره ای  از کوه های آلپ پوشیده از برف جان به جان آفرین تسلیم می‌کنیم  .. 

+حالا تو مطمئنی چهارصد سال از من خسته نمیشی ؟! 

اینجا بود که من عین اینایی که از بدنشون برق رد شده جهیدم و نشستم تو تاریکی و گفتم :

-یعنی چی ؟! یعنی تو الان خسته شدی ؟ یا تو چهارصد سال قراره خسته بشی ؟

+نه من دارم تو رو میگم ..

-تو داری منو میگی ؟! شما درباره ی خودت میتونی صحبت کنی نه من . بعدم یه چیزی باید تو ناخودآگاه آدم باشه که همچین چیزی بگه وگرنه بنده داشتم فکر میکردم بعد چهارصد سال بریم دست در دست هم سرمون و بذاریم بمیریم!

+من داشتم درباره ی تو میگفتم نه خودم . خودت میدونی اینا رو .

-نه نمیدونم . کی گفته میدونم . تازه دارم با ابعاد جدیدت آشنا میشم !


یعنی میخوام بگم ما دو تا که تو این دنیا نه سر پیازیم نه ته پیاز فقط از شنیدن این خبر کارمون به مناقشه و منازعه کشید وای به روزی که همچین اتفاقی واقعا بیفته . 


در ادامه ی شب هم میگه : 

+به چی فکر میکنی ؟

-به اینکه وقتی دویست و بیست و هفت سالم شده توی یک غروب زمستونی نشستم دم پنجره و به این فکر میکنم که

I heard that your dreams came true 

!!Guess she gave you things, I didn’t give to you 

چون چهارصد سال خیلی زیاده و وسطاش شما خسته شدی از من و رفتی دنبال یکی دیگه .

میخنده و میگه : دیوانه !… … حالا اینایی که گفتی یعنی چی ؟! !! 



13 دسامبر

چند روزی سفر بودیم . بله تو همین کرونا ما رفتیم مسافرت . حالا به خود من یکی بگه سفر تصورم اینه که یا بشینه تو ماشین و هفت هشت ساعت بکوبه تا برسه به یک آبادی یا بشینه تو هواپیما و سه چهار ساعت رو هوا بره تا برسه به مقصد ولی از جایی که ما هستیم تا Heidelberg  که مقصدمون بود با ماشین یک ساعت راه هست . هایدلبرگ یک چیزی تو مایه های شیراز تو ایرانه . خودشون بهش میگن شهر رمانتیک و از نظر من هم همینطور بود . از Airbnb یک خونه گرفته بودیم . خونه فوق العاده بامزه و گوگولی بود . پله های چوبی پیچ تو پیچ داشت و تمام کف چوبی بود و حس میکردی داری تو صد سال پیش زندگی میکنی اما داخل خونه مرتب و تمیز بود ( به طور کلی انتظار نداشتم خونه های Airbnb اینقدر مرتب و تمیز باشن ) و بعد من متوجه شدم تمام خونه های شهر به همین شکل اند . انگار که خونه ها در طول تاریخ هیچ تغییری نکردن و تمام نماها حفظ شدن و فقط از داخل بازسازی شدند . از این جهت من عاشق شهرهای اروپام . یعنی این قابلیت رو داره که فقط تو کوچه ها راه بری و کیفور بشی . اما این شهر علاوه بر اینها رودخونه ای داره که قسمت قدیمی اش رو از قسمت نسبتا جدیدش جدا کرده و روی رودخونه یک پل خیلی قدیمی زیبا هست . یک قلعه ی خیلی تاریخیِ خیلی قدیمی در ارتفاعاتش داره که یک ورژن بزرگ شده و گوتیک شده و شیک و مجلسی قلعه ی رودخانِ و کلیساهای فوق العاده باشکوه و بزرگ .  سمت قدیمی شهر پر از کافه ها و ساختمون های قدیمی و پر از تزیینات و جزییاته . الان هم به مناسبت کریسمس همه جا یک جلوه ی دیگه ای داره . هرچند که هرچه مربوط به بازارچه های کریسمس بود تعطیل بود . این البته مشکلی نبود و تنها مشکل به نظر من این بود که هوا نسبتا سرد بود مثل همیشه ی سال در اینجا . آسمون هم به جز شنبه که به مدت نیم ساعت آفتابی شد ، ابری بود . وقتی میگم نیم ساعت یعنی بدون اغراق نیم ساعت . گاهی هم بارون های کمی میبارید که این از زیبایی هاش بود . در کل فرصت تنفس خوبی بود و بعد از مدتها حتی چمدون بستن اش هم برام ذوق داشت . 


دانشگاه هایدلبرگ قدیمی ترین دانشگاه آلمانه و فیلسوف های بزرگی اونجا درس خوندند . بعد یک مسیری توی شهر هست به نام مسیر فیلسوف ها که چشم اندازی رو به شهر داره . در طول مسیر یک جایی درست کرده بودند برای نشستن که پله میخورد و می رفت پایین تر . بعد از نشستن من و پنگوئن که داشتیم از پله ها بالا می اومدیم متوجه شدم که خانم و آقایی بالا منتظر ایستاده بودن که ما برسیم به بالا . این چیزیه که زیاد اتفاق میفته . که معمولا توی پیاده رو یا پله برقی یا هرجا می ایستن تا رد بشی مخصوصا اگه با بچه باشی . وقتی بالا رسیدیم سرمو بالا آوردم و خانم و آقای میانسالی رو دیدم . ازشون تشکر کردم . بعد آقا گفت : این دختر چقد شبیه مامانشه . گفتم : واقعا ؟  گفت؛ absolut ! خندیدم . بعد گفت : شما مامانشی دیگه ؟ گفتم آره و گفت اوه خیلی شبیه شماست . خلاصه خندیدم و جدا شدیم . ذهن من خیلی درگیر این شد که این شباهت مگه چقدره که یکی در یک برخورد متوجه اش میشه ؟ البته تقریبا همه میگن که پنگوئن بیشتر شبیه منه تا پدرش ولی خود من زیاد اینطوری فکر نمیکنم . فکر میکنم شبیه خودشه یا حداقل دوست دارم اینطوری فکر کنم . دوست دارم شبیه خودش باشه نه من یا هیچ کس دیگه . اما نمیدونم چرا این حس عجیب از اون روز پیشم مونده . حس میکنم جادوان شدم و یک بخشی از خودم اینجا هست حتی اگه من نباشم . یاد یک پادکستی افتادم که توش میگفت برای آدمیزاد سواله که چرا ما طوری تکامل پیدا نکردیم که احساس خوشحالی و خوشبختی بیشتری بکنیم ؟ جواب اینه که ما برای بقا تکامل پیدا کردیم و نه داشتن حس رضایت و خوشحالی و خوشبختی و این وسط برای همین بقا یک سری چیزها رو فدا کردیم . 


شب اول رفتیم یک رستوران جمع و جور و دنج که یک خانم ایتالیایی اداره اش می‌کرد و از هر دو کلمه اش یکی ایتالیایی بود . غذا و نوشیدنی اش واقعا فوق العاده بود . یعنی من هیچ وقت فکر نمیکردم یک ظرف ماکارونی میتونه اینقدر متفاوت و خوشمزه باشه . خلاصه با همین تجربه ظهر چند روز بعد هم یک رستوران ایتالیایی دیگه پیدا کردیم و واردش شدیم  . آفایی با موهای فرفری اومد دم در که واکسن رو چک کنه . بعد به من که رسید گفت تست داری همراهت ؟ منم که از گرسنگی و تشنگی و نیاز مبرم به دسشویی داشتم می مردم با عصبانیت گفتم تست برای چی ؟ من واکسن زدم . دوباره بهش نشون دادم و اونم گفت سپتامبر زدی . گفتم از سپتامبر تا الان شش ماه نشده مشکل چیه الان ؟ تا شش ماه اعتبار داره و اینجا هم نوشته . به خودم اومدم و دیدم دارم عین آلمانی ها که همیشه یک جورایی انگار دعوا دارن صحبت میکنم . خلاصه دوباره با خودش حساب کرد و گفت اوکیه . بعد من خودمو آماده کرده بودم که برسم به همسرم و بگم این پسره معلوم نیست عاشقه یا چی که به من میگه تست بیار ! که آقای مو فرفری اومد و گفت : بهتره رو این میز بشینید چون این طرف گرم تره . به فارسی ! واقعا تاریخی می‌شد اگه این جمله رو یک دقیقه دیرتر میگفت . باید یه تجدید نظری بکنیم چون ما با یک طیب خاطری فارسی حرف میزنیم با این خیال که هیچ کس حرفای ما رو نمیفهمه . آقای مو فرفری خیلی مهربون بود و غذاش خیلی خوب بود و برامون یک قهوه ی رایگان هم آرود به مناسبت هم زبون بودن و هم وطن بودن . 

به نظرم حتی توی مریخ هم نباید با طیب خاطر فارسی حرف زد ! 


از کشفیات جدیدم اینه که نور در آلمان برای عکاسی تقریبا همیشه ی سال افتضاحه . یعنی اصلا نوری نیست که بخوای بهش اتکا کنی . بهترین حالتی که نور هم باشه میشه این عکس . نمایی از هایدلبرگه که البته جزییات زیبا و حس و حال خوب شهر رو اصلا خوب نشون نمیده . 


۱۰ دسامبر

من که در مجموع به چیز خاصی اعتقاد ندارم . حتی به روح هم اعتقاد ندارم اما به عطر اعتقاد دارم. به بوی خوب اعتقاد دارم . به نظرم بهشت اونجا نیست که شراب توی رودهاش درجریانه و انواع و اقسام زنان حوری طور ریختن تا نیاز مردا رو برطرف کنن . بلکه جاییه که بوی خوب می‌ده . اینطوری بگم بهتره که هرجایی که بوی خوب میده بهشته . عطر هم مقدس ترین اکسسوریه با این حساب . البته نمیدونم عطر دقیقا توی چه مقوله کالاهایی جا میگیره ولی برای من به اندازه ی لباس و شام شب مهمه . 

از وقتی وارد بازار و اینجور جاهای اینجا شدم یک جورایی فهمیدم که برای این جماعت هم بوی خوب مهمه . بعد یک بار که یک برنامه ی تلویزیونی میدیدم که درباره‌ ی یکی از هتل های مالورکا بود ( که یکی از مقصدهای اصلی آلمانی ها تو اسپانیاست ) ، یکی از خانه دارهای هتل میگفت که ما هروقت مهمون آلمانی داریم متوجه میشیم چون بعد از تخلیه ی اتاق همه جا بوی عطر میده . این دخترک های جوون که توی خیابون ها راه می‌رن رو نگو . هرجاشون یک بویی میده ! موهاشون یک بویی میده از قِبَل اسپری های مو و بقیه ی جاهاشون هم به همین ترتیب ! این از جمله تزهای زندگی خودمم بود . همین که از هرجات یه بویی بیاد ! حالا اینا حتی اسپری بالشت هم دارن ! که بزنن به بالشت شب با استشمام رایحه ی مثلا اسطوخودس بخوابن . واقعا خیلی ایده اله و من راضیم . 

با تشکر از کریستین دیور ، دقیقا بیست و سه ساعته که شاخص رضایت و خوشبختی و خوشحالیم دو و بیست و سه واحد ارتقا پیدا کرده . وقتی میزنمش میتونم تصور کنم یک گوشه ای از بهشت هست که همیشه توی هواش همچین بویی میده . اینقدر هم با خودم حال میکنم که دلم می‌خواد از خودم خواستگاری کنم . واقعا کنار این همه وجنات و سکناتم ! فقط باید زانو بزنم و در جعبه ی حلقه رو باز کنم و به خودم بگم : بیا بریم اونجا که شباش ، بوی تو باشه تو هواش ! این کریستین دیور یک چیزی از “بوی خوش زن” میدونسته وگرنه این همه بوی گل و بلبل و جنگل و هوای بهار و شکوفه رو نمیتونست جمع کنه توی یک شیشه و سرش یک پاپیون نقره ای بزنه . 


نگاهم الان به زندگی شبیه یک مرحله ای از مستیه که همه چیز اینقدر متعادله که زیادی خوبه . بعد تو زندگی وقتی همچین موقعیتی پیش میاد باید با خودت فکر کنی اینقدر خوبه که ممکن نیست واقعی باشه ! ولی یک جاهایی تو مستی هست که همه چیز خیلی خوبه و توام باور نمیکنی که ممکنه واقعی نباشه .تقریبا همون جاهایی که خیام بهش میرسیده و بعد میگفته :‌ من بنده آن دمم که ساقی گوید ، یک جام دگر بگیر و من نتوانم .. . و زندگی اینقدر زیباست که دلم میخواد کله ملق بزنم توش :)) 


پی نوشت : من اصلا اهل الکل ‌و این فسق و فجورا نیستم . این مراحل مستی رو هم از خوندن اشعار شاعران بزرگمون فهمیدم .

4 دسامبر

چشمامو باز کردم و دیدم برف اومده . اینقدر آروم که خدا میدونه . دیشب که Montabaur بودیم هم برف میمومد . همه جا هم چراغونی بود . یک بازارچه ی کوچک کریسمس هم داشت . اونجا هم اینقدر آروم که انگار نه انگار بعضی جاهای دنیا همه چیز چقدر بهم ریخته است . باشکوه ترین زمستون زندگیمه . 


نمیتونم زیادتر توضیح بدم چقدر گرم و لطیفه . همینطوریش هم از برنامه ام عقبم . من از کی اینقدر کوکب خانم شدم که برای یک مهمونی شش نفره چهار مدل غذا بپزم ؟! 


۲ دسامبر

صبح سحر پا شدم و با آقای همسایه رفتیم باشگاه . پروژه ی جدید است . بیشتر وقتها سه نفری می رویم و بعضی وقتها که من بتونم به ماتحتم غلبه کنم صبح های زود بیدار میشم و با هم میریم . این صبحی که میگن صبح نیست واقعا ( بر وزن این شبی که میگن شب نیست !). ظلمات شب است . دارم راجع به هفت صبح صحبت میکنم که هنوز آفتاب نزده . خلاصه توی راه برگشت که هوا گرگ و میش بود در یک لحظه ماشین از جاده منحرف ‌شد . بارون میمومد و جاده کاملا لغزنده بود و آقای همسایه هم داشت راجع به آپدیت ماشینش حرف میزد که یهو دیدم رفتیم سمت گارد ریل ها و بعد دوباره برگشتیم توی جاده و رفتیم سمت اون یکی باند جاده و دوباره رفتیم سمت گاردریل و عین ماهی توی دست های یک آدم سر خوردیم و سر خوردیم تا اینکه بلاخره نمردیم و به مسیر اصلی برگشتیم . بعد من که هنوز عین بهت زده های زنده از یک حادثه دررفته بودم با تعجب گفتم : رو اتوپایلت بود ؟! و اونم گفت : نه بابا و عذاب وجدان گرفت و تمام بقیه ی مسیرو گفت :

 Ohh shet .. ohhh damn ,,, scheiße … oh Gott 

و ازین حرف‌ها . البته اون وسطا هم یک بار گفت واقعا شانس آوردم ها .. امانتی مردم هم دستم بود !! ها ها ها ! 

امانتی مردم منظورش من بودم ! شما چه حسی دارید بهتون بگن امانتی مردم ؟!؟! 

بله خلاصه امانتی مردم ! رسید خونه و بقیه ی روز رو عین اسب دوید و یک ایمیل دریافت کرد از یک جایی که براشون رزومه فرستاده بود با یک متن محترمانه که نمیخوایمتون ! ( درواقع اولین دست ردی بود که به سینه ام خورد و امیدوارم دیگه خیلی زیاد نشه ) و با دخترکش توی سرما رفت کتابخونه و براش کتاب گرفت و اومدن خونه و با آهنگ های جفنگ هزار سال پیش رقصید و با خودش فکر کرد اگه یه روز رقصیدن یادش بره چیکار باید بکنه ؟! و فکر کرد زندگی خیلی غم انگیز میشه بدون رقصیدن و بعد وقتی میخواست بخوابه غم عالم روی دلش هوار شد و خیلی جدی نشست گریه و زاری راه انداخت ! بعد فکر کرد که نه به اون انرژی کله ی صبح و نه به این حال نزار سر شب . و نه به اون قرها و نه به این اشک ها . یه چیزی تو مایه های اون دل بی قرارت ، یا پای در فرارت ! … 


یک ده دقیقه ای زل زدم به گوشیم و حالا هرچی فکر میکنم چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه برای نوشتن . یعنی خیلی زشت شد اینطوری بی مقدمه برم پی کارم ولی خب به مخلیه ام فشار آوردم و یک جورایی انگار قفل کردم و به آخرش رسیدم . به آخرِ چی هم نمیدونم . توی یک منجلاب نیهیلیسمی هستم که سر و ته ندارد . هورمون های قشنگم چشمک میزنند . 

این فروغ هم که خیلی هوشمندانه همه ی خواستنی هاشو توی یک چهار خط گفته ها . مثلا اگر به خانه ی من آمدی هم لطفا لیمو بیاور ، با آفتاب و یک مسیری برای گم و گور شدن و جایی برای در دسترس نبودن برای مدتی ! به قرآن توضیح نداره ولی خیلی نیازمند این یکی ام . 

تا دوباره به پوچی نرسیدم برم دیگه .

لیمو یادت نره .