-
[ بدون عنوان ]
20 اسفند 1399 14:15
در زمان بندی اشتباه کردم . از دست اندرکاران تقاضا دارم تحویل سال رو یک هفته ای زودتر بندازن ! پی اس : هرچی مامانم گفت زوده داری میندازی بهش گفتم نخیر زود نیست . تو نمیدونی اینجا هم هوا سرده و هم آفتاب کمه . به حرف ماماناتون گوش کنید .
-
[ بدون عنوان ]
18 اسفند 1399 23:02
دستای سردِ سردتو یا بوسه های گرمتو ؟! از اینجاش تا اونجاش چقد اختلاف دما داشته ! - اسپاتیفای چی میگه با این آهنگایی که برای ما میاره ! این بنده خدا خودشم دیگه اهنگاشو گوش نمیده ! -من چی میگم که عین روانی ها هنوز بیدارم و به اختلاف دمای بدنِ فردِ موردنظرِ شاعر توجه میکنم ؟!
-
8 مارس
18 اسفند 1399 16:11
بلاخره کارت اقامتم را گرفتم . در روزی که شبش چهار ساعت خوابیده بودم و همه چیزم بهم ریخته بود. اما سر صبح تصمیم گرفتم اخلاق فاطمه ی زهرایی ام را جایگزین اخلاق گند ام بکنم . بدو بدو نهار درست کردم و خوردم و راهی اداره ی امور مهاجرین شدم . جایی که بلاخره یک کارت دستم دادند که از شر آن پاسپورت با آن عکس احمقانه اش رها...
-
7 مارس
17 اسفند 1399 15:31
روزهای یکشنبه جدیدا روزهای موردعلاقه ام شده . روزهایی که من آشپزی نمیکنم و پنگوئنم را پارک نمی برم و به جاش می توانم بروم برای خودم راه بروم و دوشِ یک ساعته بگیرم و کتاب بخوانم و مهم تر از همه کمی تنها باشم . این روزها معمولا آفتابی است و با تصور من از آب و هوای این کشور خیلی فرق دارد . البته هوا نسبتا سرد است ولی...
-
[ بدون عنوان ]
16 اسفند 1399 16:35
بعد از اینکه چراغ های سقفی رو نصب کردیم نشست روی مبل ها روبه روی ساعت و میز و گلهایی که روی شوفاژ چیده بودم و رومیزی ای که با خودم آورده بودم که با کوسن های روی مبل ست بود و گلدانی که چند روز پیش خریدم و با گل های لاله پر کردم و گفت : تو تا حالا به این فکر کردی زمینه ی کاریتو عوض کنی ؟ با قاطعیت گفتم : نع چند دقیقه...
-
5 مارس
16 اسفند 1399 01:02
بعدازظهر قشنگی بود . آسمان ، آبیِ ابری بود . این اتفاق به ندرت می افتد اما وقتی می افتد چشم انداز مقابل من شبیه بوم نقاشی می شود . سقف های شیرونی شبیه چوب و پنجره ی خانه ی زوج روبه رویی که من دوستشان دارم و آسمانِ ابری اما آبی . سرم به کتابی که اخیرا از کتابخانه ی اینجا گرفتم گرم بود . مثلا رفتم با متد خودم زبان...
-
[ بدون عنوان ]
14 اسفند 1399 03:38
هرچند دیدن سریال چرنوبیل برای من و روحیه ام اصلا مناسب نبود و دو سه روز متوالی ذهنم را بدجوری درگیر و حالم را خراب کرده بود ، اما دیدنش به ندیدنش می ارزید . دردناک ، خیلی دردناک و فاجعه تنها کلماتی است که به ذهنم می رسد .
-
[ بدون عنوان ]
11 اسفند 1399 22:31
عاشق بشیم دعا کنیم که شاید از دولت عشق به روز بیاد که روزگار دوباره روزگار بشه .
-
28 فوریه
10 اسفند 1399 14:05
یکی از خونه های کنار رودخونه ، خونه ی مورد علاقه ی منه . توی حیاط کوچکش یک درخت گیلاس داره که عکس درخت و میوه اش رو هم به تنه ی درخت زده که ملت در زمستون متوجه باشند که با چی طرف هستن ! بعد از شاخه های بدون برگِ درخت ،شیشه های کوچکی رو آویزون کرده که وقتی بارون می باره پر از آب میشن و یکجوری متمایل هستند که وقتی پر...
-
[ بدون عنوان ]
9 اسفند 1399 00:10
یک شو تو یکی از شبکه های تلویزیون آلمان گذاشته بود به نام : Let‘s Dance یکجوری تمام مغز و مخ ام رو گذاشتم که ببینم چی میگن که اگه از اول همینطوری آلمانی رو خونده بودم الان تو قله های زبان آلمانی ایستاده بودم . و عجبا که واقعا هم می فهمیدم دارن چی میگن ! درضمن با دیدن یک خانم پنجاه ساله که آه و واه که چقد خوشگل می...
-
۲۵ فوریه
7 اسفند 1399 20:01
رسیدم به همون جایی که همه یک روز میرسن . جایی که توش واقعا برات سوال میشه که این آلمانی ها چالش زندگیشون چیه ؟! یعنی اساسا دغدغه ی فکری شون چیه ؟! اینا از وقتی به دنیا میان که دولت به والدین شون کمک مالی و غیرقابل میکنه تا کودکی شون رو بدون مشکل سپری کنند . اگه درس خون باشن و مهندس بشن که نون شون تو روغنه چون بهشت...
-
[ بدون عنوان ]
3 اسفند 1399 04:13
فقط یک خنگ ، اونم به معنی واقعی کلمه ، میتونه در یک آخر هفته ی آفتابی که روزش چهار ساعت راه رفتند پیشنهاد بده که نصف شب بنشینند و la vie en rose رو ببیند و حتی از مرز پیشنهاد هم فراتر بره و اصرار کنه . اونم فیلمی که یک بار دیده ! و اون خنگ منم ! و الان در حال متلاشی شدنم . اینم به معنی واقعی کلمه .
-
[ بدون عنوان ]
3 اسفند 1399 00:17
دکترم اخیرا رو پروفایلش یک چیزی نوشته که فکر میکنم داره با من حرف میزنه ! یعنی خیلیا دقیقا مشکلات منو دارن ؟! از وقتی اینو فهمیدم مشکلاتم به نظرم خیلی مسخره شدن !
-
19 فوریه
1 اسفند 1399 20:45
تازه با پدیده ی هنزفری بی سیم آشنا شدم ! بله همینقدر عقب افتاده بودم و یک گارد احمقانه ای گرفته بودم مقابل این تکنولوژی و فکر میکردم خیلی زرنگم اما زهی خیال باطل که خیلی خنگ بودم . شما فکر کن وقتی داری آشپزی میکنی یا وقتی داری می دوی یا وقتی نشستی که پنگوئنت برای خودش آب بازی کند پادکست ها و آهنگها و کتاب هایت را هم...
-
[ بدون عنوان ]
28 بهمن 1399 15:39
برنامه ی زندگیم اینطوریه که صبح که بیدار میشم از همون تو رخت خواب به مامانم زنگ میزنم . درحال نهار درست کردن به خواهرم که تازه از مدرسه اومده زنگ میزنم . در حال غذاخوردن برادرم زنگ میزنه و با کل خانواده اش یک ساعتی حرف می زنم . عصر که خواهرزاده ام از سر کار میاد زنگ میزنه و یکم با اون حرف میزنم و شب ها هم عموما با...
-
15 فوریه
27 بهمن 1399 17:41
از وقتی یک ارکیده سفید و سه تا و نصفی پیاز به بار نشسته ی نرگس رو آوردیم توی خونه ، خونه به نظرم گرمتر شده . نرگس ها با سرعت عجیبی گل می دهند و بعد من نگرانم که نکند این زیبایی و بوی خوش زود تمام بشود و اصلا راهی هست که بتوانم سرعتِ این گل دادن را کم کنم ؟! و ارکیده هم چنان باوقار و زیباست که هیچ حرفی تویش نیست . شبیه...
-
[ بدون عنوان ]
25 بهمن 1399 05:53
پیش خودم فکرکردم یک نفر همراه من بیداره . ”Killing me with his song” را به جای همه ی حرفهایی که تایپ کردم و پاک کردم و همه حرف هایی که فردا نمی خواهم به دکترم بگویم و همه ی دیوارهایی که مدتهاست دور خودم کشیدم تقدیم می کنم به همه ی لحظه هایی که خودم اون کسی بودم که خوبم کرد . پی اس : killing me with his song عنوان...
-
[ بدون عنوان ]
22 بهمن 1399 21:49
بسم الله الرحمن الرحیم امشب شب رقصه غصه دیگه بسه صدق الله العلی العظیم . به حرف شهرام کرده و انواع غصه ها اعم از دلم برای مامانم تنگ شده ، هوا چرا سرده ؟! آفتاب درمیاد که چی بشه ؟! وقتی دمای هوا منهای هشت درجه است ! کرونا چرا اینقد خره ؟! چرا مغازه ها باز نمیشن ؟! چرا دوستم نمیتونه بیاد پیشم ؟! چرا زبان آلمانی سخته ؟!...
-
8 فوریه
21 بهمن 1399 01:16
روز برفی و دمای زیر صفر غذای روح لازم دارد . ندارد ؟! گوشم را سپردم به پینک مارتینی و Amado mio اش و چشمهایم را دادم به این جملات از محمود درویش : اولاً : أحبک ! ثانیاً : مهما حدث ببینما لا تنس اولاً ... اولا دوستت دارم . ثانیا هرچه بین ما رخ داد اولا را فراموش نکن . و زیر برف و دمای زیر صفر گرم شدم .
-
[ بدون عنوان ]
19 بهمن 1399 23:03
یکیشون خییییلی خوبه یکیشون خییییلی خوبه همگی بگید ماشالا ! با صدای رویایی حسن شماعی زاده رفتم به استقبال هفته ای با میانگین دمای منهای هفت درجه .
-
[ بدون عنوان ]
19 بهمن 1399 03:57
کنار ما باش که با هم .... خورشید و بیرون بیاریم ... پی اس: آخ آخ ازین صدای ابی . آخ آخ
-
6 فوریه
18 بهمن 1399 18:25
دیروز یک مسیر جدید را پیش گرفتم . از دو تا پل رد شدم و رسیدم به شهر کناری مان . بعد افتادم توی یک کوچه ای که دلم نمیخواست از آنجا بیرون بروم . حاضرم بودم همانجا یک خونه داشته باشم و تا آخر عمرم همانجا زندگی کنم و بر میل بی انتهایم به تغییر و تنوع غلبه کنم . کوچه ی باریکی بود با خانه های یک طبقه و سقف های شیروانی و...
-
4 فوریه
16 بهمن 1399 17:35
هفت هشت ساله که بودم بعضی صبح ها مادرم برای اینکه زحمت خودش را کمتر کند بالای سرم می ایستاد و می گفت : پاشو برف اومده . و من از جا می جهیدم پشت پنجره و گاهی می دیدم که فقط اندکی برف آمده و یا فقط در حال آمدن است . امروز همسرم آمد بالای سرم و گفت : پاشو امروز خورشید دراومده ! و من مثل همون سالها از جا جهیدم و دیدم که...
-
[ بدون عنوان ]
13 بهمن 1399 17:57
واقعا نمی دانم چرا ما هرروز داریم به یک هایپر مارکت در ابعاد غول میرویم و در راه برگشت هم دستمان پر از خرید است . دیروز به همسرم گفتم : چرا ما هرروز اینقد خرید داریم ؟! او هم خنده ای کرد و گفت : چون فقط داریم میخوریم ! فکر میکنم به همین زودی ها خود مرکل دست به کار شود و دوباره ما را قرنطینه کند چون نان استاپ هرروز توی...
-
31 ژانویه
13 بهمن 1399 01:52
فرقی بین شنبه و یکشنبه و باقی روزها در اینجا نمی بینم . به دلیل هوم آفیس شدنِ نود درصدِ مشاغل ، صبح ها همه جا خلوت است و کرکره های خانه ها بالا کشیده شدند و گاهی هم از پنجره ها دودی و بخار آشپزخانه ای بلند می شود . بسته بودن تمام مغازه ها و سردی هوا و شبهای طولانی و بارش های مداوم یک جور زمستان نه چندان جذابی در اینجا...
-
[ بدون عنوان ]
12 بهمن 1399 02:18
نمیدونم کجا امشب اینو خوندم و از خنده مُردم . گفتم به مناسبت دهه فجر هرجا که باشم دلم تو ایرانه که به کوری چشم شاه زمستونش هم هرسال بهار میشه و چیزی که خوندم رو اینجا بذارم . خطاب به همون مخاطبِ خاص : اگه پاریس مونده بودی هم به تو خوش می گذشت هم به ما :)))
-
29 ژانویه
10 بهمن 1399 17:19
امروز برای یک کار اداری راهی اداره ی امور مهاجران یا یک همچین جایی شدم . در ابتدا بگویم که این کار را همسرم می توانست انجام بدهد اما او اصرار دارد که من را هرچه سریعتر هل بدهد توی جامعه ی آلمان و البته من هم مشکلی ندارم . از دیشب روی نقشه و این طرف و آن طرف مسیر را چک کرده بودم و همه چیز اوکی بود . وقتی راه افتادم...
-
27 ژانویه
9 بهمن 1399 01:56
امروز بلند شدم و خودم تنهایی راه افتادم که یک سری خرید بکنم . برف می بارید به چه زیبایی و وقاری . انگار که نشسته بودم توی یکی از آن گوی های شیشه ای که دو تا مجسمه هم دارند . اگر میشد رفت توی آن گوی ها آرامش و زیبایی اش درست مثل مسیر امروز من بود . یک سنجاب قهوه ای هم در مسیر رودخانه دیدم که طفلکی بدجوری سردش بود و...
-
25 ژانویه
7 بهمن 1399 07:02
اولین تجربه ام سبز و خاکستری بود . تا کنار رودخانه ی همین نزدیکی پیاده رفتیم و از کنار رودخانه تا مرکز خرید . تقریبا همه جا تعطیل بود چون تا دو هفته ی دیگر lockdown را تمدید کردند . صبح برف باریده بود بیشتر از هرروز و تا ساعت یازده همچنان می بارید . فکر میکردم با این اوصاف امروز هم در خانه هستیم اما عصر هوا بهتر شد ....
-
24 ژانویه
5 بهمن 1399 22:31
امروز صبح که بیدار شدم برف می بارید . یک دست و نرم و لطیف . کمی هم سپیدپوش شده بود بیرون . نزدیک ظهر اینقدر باران بارید که برف ها آب شدند و سر ظهری آفتاب درآمد . خلاصه از یک صبح تا ظهر سه فصل را تجربه کردیم . کم کم دارم یک چیزی از جانب دویچلند توی ماتحت ام احساس میکنم ! اون از اون یازده ماه منتظر بودن و این هم از این...