-
15 آگوست
24 مرداد 1400 12:20
یک چیزی همیشه پس ذهنم بود که داشتن حس آرامش و خوشبختی و خوشحالی کاملا درونی و عوامل بیرونی واقعا توش تاثیری ندارند و یک چیز دیگه ای هم اون طرف ذهنم بود که اینجا توی کشوری در خاورمیانه هیچ چیز هیچ وقت سرجاش نبوده و برای من همین نبودن هیچ چیز سرجاش یک عامل نداشتن حس آرامشه . حالا میبیینم اون اولی درست نیست و آدمهایی که...
-
۱۲ آگوست
21 مرداد 1400 13:58
یک زمانی یک درسی تدریس میکردم به نام فرهنگ عامه که خودم هم خیلی بهش علاقمند بودم و بچه ها هم بهش علاقمند میشدند . در بین همه ی کشورهای بزرگی که نماینده ی فرهنگ منطقه ی جغرافیایی خودشون بودند ژاپن برام جذابیت خاصی داشت و همینطور کشورهای اروپایی . مشخصه که فرهنگ های غربی رو با سرد بودن و خودمحور بودن و فردگرایی تعریف...
-
8 آگوست
17 مرداد 1400 21:13
یکی از دوستامون پیغام میده که دلم هوس اون آشی که درست کردی رو کرده . میگم آخر هفته بیاید خب تا براتون درست کنم . سین پیغام میده که پارتنرش گفته اون مرغ شکم پری که اینجا خورده رو هیچ جا نخورده . بهش میگم بنده خدا وقتی داشتین می رفتین هم گفت اینا رو . رفیق دیگه مون سر سفره و در حال خوردن قورمه سبزی میگه توام دست پتختت...
-
۶ آگوست
15 مرداد 1400 13:21
برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم که چراغ های و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده سخن بگوییم این از حیف های عمیق و بزرگ...
-
۵ آگوست
14 مرداد 1400 23:16
گاهی فکر میکنم یکی از سخت ترین کارهای زندگی تصمیم ها و انتخاب هاست . تازگی ها هرتصمیم ساده و کوچکی هم حکم یک رویداد مهم را برایم پیدا کرده . مثلا فکر میکنم تصمیم ساده ای بود که یک شب گرفتیم که به هر نحوی شده مهاجرت کنیم . یادم هست همسرم نشست و گفت : تو فک میکنی من تنهایی میتونم برم ؟ و منم گفتم : اگه بخوایم همه چیز...
-
[ بدون عنوان ]
13 مرداد 1400 23:09
یه روز مثه غم تو چشام آب میشی …
-
۲۱ جولای
30 تیر 1400 12:38
امروز ساعت هفت بیدار شدم و بدو بدو خودم رو آماده کردم و نشستم منتظر تا از کلاس یوگا تماس بگیرند . حالا پنج دقیقه .. ده دقیقه .. دیدم کسی زنگ نمیزنه . به مربیم پیغام دادم که امروز کلاس تشکیل نمیشه ؟ جواب داده امروز تعطیله عزیزم و عیدتم مبارک ! با خودم گفتم از سکوت صبح و صدای پرندگان و این حرفا استفاده کنم و زبان بخونم...
-
۱۹ جولای
28 تیر 1400 18:18
روزهای آفتابی دلم می خواد کتاب و بطری آبم رو بگذارم تو سبد دوچرخه و برم کنار روخونه . اونجایی که این طرفش تا چشم کار میکنه چمن و درختای بلند و پرباره و چشم اندازش اون پل آهنیه بزرگه . سربالایی ها نفسم بند بیاد ولی از دوچرخه پایین نیام و سر پایینی ها ترمز نگیرم و کیف کنم از هوای سردی که بهم میخوره . اونجا بشینم رو چمنا...
-
15 جولای
24 تیر 1400 12:36
توی هر شهر غریبی میشه با تو موندنی شد قصه ی هزار و یک شب میشه بود و خوندنی شد امروز که بعد از یک هفته یا شاید دو هفته یا حتی شاید سه هفته ! بلاخره آفتاب درومد اینو خوند ، دقت کردم و دیدم در یک سال و نیم گذشته اگه هرروز اینو برای من نخونده باشه ، روز درمیون خونده ! حالا اگه من با این اخلاقای نه چندان جالبم که برای خودم...
-
9 جولای
18 تیر 1400 18:22
چند ماه پیش توی اخبار وزیر بهداشت میگفت که تا آخر جولای هفتاد درصد بزرگسالان رو واکسینه میکنند . یادمه اون موقع گفتم : ما که جز این هفتاد درصد نیستیم . تقریبا دو هفته بعدش از طرف شرکت همسرم گفتند که میتونیم برای دریافت واکسن ثبت نام کنیم . اما ما نکردیم چون واکسن جانسون اند جانسون بود و همسر من کلا هوم آفیسه و منم کلا...
-
[ بدون عنوان ]
17 تیر 1400 12:11
بعد از تعریف کردن داستان میگه : خب حالا تو چرا اینقد ناراحتی ؟! میگم : دوستمه ناسلامتی ! میگه : تو برای همه چی همینقد overreact داری ! این کلمه رو دو سه باز از زبون دکترم هم شنیدم . اونم دقیقا همین کلمه رو استفاده میکنه . البته این دست من نیست وگرنه دکمه رو میزدم که اصلا ری اکت نداشته باشم ! روز اولی که رفتم دانشگاه...
-
[ بدون عنوان ]
14 تیر 1400 12:43
چند روز پیش خیلی اتفاقی فهمیدم از یه سایتی میتونم آرشیو همه ی این سالها رو پیدا کنم ولی فقط یکی رو پیدا کردم که اونم فقط چند ماهی توش می نوشتم و ازون چندماه هم فقط ده پونزده تا نوشته ام رو دیدم . راستش بیشتر دنبال نوشته های سه ماه اول بارداریم بودم چون عجیب ترین حال تمام عمرم رو داشتم و یه جوری بودم که انگار بیست و...
-
[ بدون عنوان ]
9 تیر 1400 19:19
از آخرین باری که با یک دل خوش و روان آرام نشستم پای مینی لپ تاپم و نوشتم اینقدر میگذرد که اصلا یادم نمی آید . مینی لپتاپ قشنگ ترین چیزی است که توی عمرم دیدم . من اصلا نمی توانم با ۱۴ و ۱۵ اینچ ارتباط بگیرم . این بار هم به اصرار می گفتم اگه لپ تاپ اینقدری بگیرم اصلا نمیتونم تمرکز کنم ! خب نمی تونم واقعا . از یک قدی که...
-
28 جون
7 تیر 1400 13:59
یکی از آرزوهام این بود که ازین خانما بودم که آماده شدنشون خیلی طول میکشه و همسرشون باید بره نیم ساعتی تو ماشین منتظر بمونه . اصلا به نظرم اگه بتونی یه نفر و منتظر خودت نگه داری یعنی یه چیزایی تو خودت داری . ولی من متاسفانه ازین چیزا تو خودم ندارم . تمام آماده شدن من سه دقیقه هم طول نمیکشه . هرچقدر هم تلاش کنم مالیدن...
-
[ بدون عنوان ]
5 تیر 1400 20:06
ر ( یعنی چند تا اسم ایرانی با ر هست ؟! اینه که دمتون گرم با انتخاب اسمتون! ) میگه : ماه دیگه تولد منه . شما نمیاین ؟! همه هم اونجا هستند . دلم لک زده برای همه ی اون جزییات . برای اینکه مسخره بازی اونجا ته نداره و تنها جاییه که از مسخره بازی احساس بیهودگی نمیکنم . یادم میاد که پارسال آخر شبی خانواده ی دایی اش گفتن...
-
هم دردی در این حد !
4 تیر 1400 21:09
تو لینکداین یه خانمی یه متن طولانی نوشته با این مضمون که اگه خانم ها در محیط کاری گاهی حوصله ندارن یا پرخاشگرن یا از نظر فیزیکی مثل همیشه نیستند دلیل بر تنبلی و بی اخلاقی شون نیست بلکه پریودن و در آخر خواسته که همه ی همکارای مرد با همکاران خانمشون در این دوران رفتار بهتری داشته باشند . بعد یه آقایی رفته کامنت گذاشته...
-
[ بدون عنوان ]
3 تیر 1400 11:40
الان تصمیم گرفتم عین زنای بیکار به امر نیکوی غیبت بپردازم ! یک دوستی دارم که تک بچه است . ازدواج کرده و یک بچه داره . صبح ها مامانش میاد پیشش که بچه اش رو نگه داره . ظهرها غذایی که مامانش پخته رو میخوره . عصرها بچه اش رو میذاره خونه ی مادرشوهرش و میره کلاس . اصولا تمام زندگیش به دست مامان و مامان شوهرش داره میگذره ....
-
19 جون
29 خرداد 1400 21:21
خدا آخر هفته های آفتابی رو از ما نگیره . امروز بلاخره قسمت شد سوار مترو بشیم . با اصرار من البته چون یکی از آرزوهای من سوار قطارهای اینجا شدنه و البته تمام آرزوم اینه که با قطار برم یکی از شهرهای اروپایی . یعنی پنج شش ساعتی در اروپا تو قطار باشم . امروز تصمیم گرفتیم بریم ایستگاه مرکزی مترو فرانکفورت چون ساختمون بسیار...
-
۱۶ جون
26 خرداد 1400 10:07
بیشتر خونه ها پرچم آلمان زدند به درشون یا به تراسشون . فهمیدم این بخاطر مسابقات فوتباله . قوطی های نوشیدنی و پیتزاها هم تم فوتبالی شده . من که هیچ وقت نفهمدم چرا آدم باید بشینه پای بازی ای که از نود دقیقه دست کم پنجاه دقیقه اش هیچ اتفاقی نمی افته و توپ اون وسط این طرف و اون طرف میشه . و خیلی هم غیرقابل پیش بینی نیست و...
-
15 جون
25 خرداد 1400 17:56
یکی از دوستان ما هروقت منو میبینه میگه من به موقعیت تو حسودی میکنم . اجازه ی کار و تحصیل که داری . هرکاری با هر حقوقی که میتونی انتخاب کنی و کسی بهت کاری نداره . پایین ترین کلاس مالیاتی ام که هستی . چی میخوای دیگه ؟! و بعدم بلافاصله میگه : خب زبان و چیکار کردی ؟ چون خودش خیلی به داستان خودش علاقه داره و تقریبا هربار...
-
[ بدون عنوان ]
21 خرداد 1400 14:18
این همون چیزی بود که ازش می ترسیدم . همونی که میدونستم با مهاجرت تشدید میشه . همین طوریش هم من آخرین کسی بودم که از خبرهای خونه خبردار میشد . بچه ی آخر بودن این شکلیه که بعضی وقتا بزرگترا ترجیح میدم خیلی چیزا رو به بچه ها نگن یا دیرتر بگن . حالا هم انتظاری ندارم که هرروز درجریان اخبار قرار بگیرم با اینکه هرروز با...
-
۹ جون در کلاب هوس
19 خرداد 1400 20:29
اولین برخوردام تو کلاب هوس : -دورهمی -بررسی علل جدایی زوجین بعد از مهاجرت -خوابت نمیبره ؟! بیا تو با هم حرف بزنیم -زودانزالی در مردان و دیرارگاسمی در زنان با حضور متخصصین یه چند تا رو هم اصلا روم نمیشه بنویسم ! بعد من یک گروه پیدا کردم برای تمرین زبان آلمانی که خوشحال بودم مدیرش آلمانیه . خلاصه خانمه توضیح میده که یه...
-
۹ جون
19 خرداد 1400 17:16
پسرخاله ی مادرم مرد باابهتی بود . نه برای من البته . برای من آدم متوجه و مهربانی بود . من عاشق کارتون وروجک و آقای نجار بودم . هنوز هم گاهی می نشینم و با عشق این کارتون رو نگاه میکنم . از آن دست چیزهای با حس و حال آلمانی است . میتونم فکر کنم اولین تصاویری که ازینجا دیدم هم منو یاد اون کارتون انداخت . هوای ابری و مدل...
-
5 جون
15 خرداد 1400 22:00
چند وقته فکر میکنم ته خلاقیت ما هم ماست و خیار بود که البته من واقعا عاشقش بودم و هستم . بوی خیار توی ماست و نعنا ، اونم توی روزهای تابستونی واقعا آدمو خنک میکنه . اما از وقتی ماست های میوه ای اینجا رو دیدم نظرم عوض شده و به نظرم خیار معمولی ترین میوه برای ریختن توی ماسته . آخه اینا سیب ، لیمو ، بلوبری ، آناناس ، توت...
-
4 جون
14 خرداد 1400 14:16
یک گربه ، یک سنجاب ، یک خارپشت حیوانهایی هستند که باهامون رفت و آمد دارند . اولی بماند اما دومی و سومی روزی یکی دوبار فقط می آیند و رد می شوند . اگر برایشان چیزی گذاشته باشیم کلی انداز و وراندازش میکنند و بعد می خورند و می روند تا فردا . اولی اما قلمرو اش حیاط ما ، تراس و پشت پنجره هاست . من که از هر جنبنده ای به جز...
-
1 جون
11 خرداد 1400 18:03
امروز سه روز متوالی است که هوا آفتابی و گرمه و اینجا دقیقا همون جاییه که یه عمر گفتن اگه کار خوب بکنید میرید اونجا و همینطور ده روز متوالی که آمار کرونا به ازای هر صدهزار نفر شهروند ، کمتر از صد نفر بوده و طبق همین قانونِ جدی ، مغازه ها و مراکز خرید و رستوران ها باز شدند و من تازه دارم می فهمم آلمان چه جور جاییه ....
-
[ بدون عنوان ]
5 خرداد 1400 11:22
من پر از وسوسه های رفتنم رفتن و رسیدن و تازه شدن توی یک سپیده ی طوسی سرد مسخ یک عشق پرآوازه شدن
-
19 می
29 اردیبهشت 1400 11:48
امروز دهنم از تعجب باز موند . وقتی دیدم امروز ۲۹ اردیبهشت است . بیست و نه اردیبهشت هزار و یک معنی دارد . یکیش اینکه از بهار مانده یک ماه دیگر و ما هنوز وسط پاییز هستیم . دیگر دارم مطمئن میشوم اینجا خبری از بهار و تابستان نیست . الف که پاتنر همسایه مان باشد آن روز می گفت سابقه ندارد تا این وقت سال هوا اینطوری باشد ....
-
14 می
24 اردیبهشت 1400 12:18
یک قسمتی از سریال this is us هست که قراره داستان مرگ جک نشون داده بشه . صحنه ی اول همه ی خانواده توی یک جیپ نشستند و به یک پل میرسن . ربکا چشماشو میبنده و از همون چند دقیقه می فهمی که این زن فوبیای شدید از رانندگی روی پل داره . تو اون قسمت خونشون آتیش میگیره و جک به طرز معجزه آسایی از آتیش سوزی جون سالم بدر میبره اما...
-
[ بدون عنوان ]
21 اردیبهشت 1400 13:18
Hands are very nice things Specially after they have travelled back from making love -از سخنان جناب ریچارد براتیگان